۸.۲.۸۷

خطی برای کولی ، خطی برای خودم


گرچه از شش جهت دچار تو ام
باز بی تاب و بی قرار توام

می دانستم که اینطوری می شود ، ته دلم می دانستم . می دانستم که بر می گردد و چیزی ذوب می شود در وجودم و این سکوت یکساله وا می شود . باید امتحانی می بود و رسم نوشتنهای پای این کتاب و آن جزوه را زنده می کرد تا تاریخ همه قصه ها و شعرها یا دم امتحانهای ثلث باشد یا امتحان جراحی و داخلی و فارماکولوژی و بورد انگلیس و چه و چه . آنوقتها درس خواندن دلتنگ نوشتنم می کرد . حالا درس خواندن یعنی مدام نوشتن ، مدام و بی وقفه نوشتن که جایی برای نوشتن برای خودم نمی گذارد . اما فقط اینها نیست . روزی برخواهم گشت که سکوت این یکسال را قاب بگیرم . قراری بود و عهدی و ضرورتی ، جغرافیایی که نوشته هام را پر کرده بود از چیزی که دوستش نداشتم . دیدم این جغرافیا را باید اول هضم کنم ، بعد بنویسم . دیدم یک مدتی انگار باید فقط راه را جدی بگیرم ، کمی ش را من خواستم ، کمی ش را هم راه برام رقم زد . مثل دورانی که باید استاژ کنی ، یکی دوسالی که اگر نجنبی راه می شود بی راهه . سکوت بود و کمی تمرکز و کمی یادگرفتن و کمی جور دیگری شدن . گاهی هم به نوشتن شک کردم ، فکر کردم با نوشتن ، هیچ کاری برای این دنیا نکرده ام . به کوچکی خودم و دنیایم در این دنیایی که پر از مساله است ، روز به روز واقف تر می شوم ، و فکر می کنم باید چیزی نوشت که ارزش خواندن داشته باشد و به دردی بخورد ... دلم گاهی می خواهد که اتفاقها دم دست بودند ، توی این پنجره ، به رسم قدیمها که همیشه بشود برگشت و خواند و فراموش نکرد . اما پنجره هایی دیگری هست که توی گوشها و چشمهام اتفاقها را همانطوری دست نخورده نگه داشته ، تمرین شنیدن و دیدن . می دانستم که اتفاقی می افتد و برمیگردم ، جور دیگری که قرار بود باشم . می دانستم که برمیگردد ، در بی وقت ترین وقت ممکن . حسش کرده بودم . همین یکی دوروزه هی بوش می آمد ، مثل اورا ، مثل چیزی که در خواب دیده باشی . این روزها که یک هفته مانده تا امتحانهای نفس گیر پایان این دوران، توی شبهایی که به لطف آدرنالین بالاخره در دقیقه نود شده ام آن چیزی که باید از دو سه ماه پیش می شدم ، توی ساعتهایی که پنج تا پنج تا می گذرند و من از این کتاب به آن کتاب ساعت و وقت از دستم در می رود ، یکباره دیدم تمام شد . دارد برمی گردد ، وقتش بود . اینهمه اضطراب فقط برای این بود که در شبی از شبهای شمارش معکوس ، برگردد و وابداردم که همینطوری بنویسم . بی موضوع ، بی چارچوب ، بی فلسفه ، بی تاب ، آنطوری که کولی می نوشت . بالاخره آمد . گمش کرده بودم . تا می آید گریه ام می گیرد ، نگاهش می کنم و کلمه سرریز می کند . می گویم اینهمه روز و شب نگفتی امانم می برد ؟ نگفتی راه می بردم با خودش ؟ سر بالا می کند ، باز سربندش جرینگی صدا می کند ، می گوید که حواسم را نمی خواسته پرت کند ، که سال ، سال شنیدن بود و سکوت ، که راه ، عزم جزم می خواسته . می دانم و می داند که قرار هردومان بود ، که گفتیم به قول صائب «چندروزی سر خود بر سر زانو بگذار» . می گویم گذاشتم . دست می کشد به لبه کتابخانه ام ، نصف قفسه ها خالی شده و کتابهاش جمع شده دورم ، روی زمین ، روی میز ، آشفته . می خندد. می گویم به اینکه روزگار من باز به امتحانها گره خورده می خندی ، بخند ، من هم می خندم . هردو یاد آن شعر قدیمی خانم شریفی می افتیم که سر کلاس زیست می خواند «عاقبت در لابلای کاغذها گم خواهم شد ... » ، خانم شریفی کجاست الان ؟ کارت من بالاخره به دستش رسید ؟ نرسید ؟ می خندد ، می دانم اما که دارد به تل کتابها و کاغذها می خندد ، و لابد به من ، که بر می گردد و نگاهم می کند . می گویم بگو . می گوید همین بود ، همین راهی که باید در برت می گرفت ، باید بی من می رفتی تا آنهمه ندانستن و آنهمه سوال . می داند که هفته آینده چهار روز از صبح تا شب از چهار خوان کتبی و شفاهی باید بگذرم ، اما عین خیالش نیست . از کلمه امتحان هم دیگر بدم می آید ، کی فکر می کرد مهم بشود امتحان توی روزگارم ؟ این یکی مهم است اما ، می دانم و می داند . من نگرانم ، او بی خیال ، کولی ست دیگر . می گویم این چندوقت با تو نبودم ، به روی خودش نمی آورد ، می گوید همین دور و برها بوده ، نگاهم می کرده . می گویم یکجایی هم تو را رنجاندم‌، اصلا تو را یادم رفت ، هردو می دانیم ، بخشیده انگار اما . می خندد . می گوید راهی بود که باید می رفتی ، بی من . می گویم حالا اما دیگر نرو ، بمان ، همین یکی دوهفته را که بگذرانم ، باید برات هزار قصه بگویم . می خندد . می دانم که می ماند ، می داند . چشمهام را می بندم که یاد پنجره رو به حیاط سنت پیترز بیفتم ، آنجا که سه سال پیش برای کولی نوشتم «تو فقط با راه بیا ، همین» * ، آمد ، بارش را بست و با من آمد . با هم آمدیم ، راهی دشت شدیم . من باید شاگردی راهی را می کردم که او نشانم داده بود . جغرافیای سختی بود ،‌سختی هاش را تاب آوردیم ، باهم . گاهی دلش گرفت ، گاهی دلم گرفت ، اما بیراهه نیامده بودیم ، می دانستم ، می دانست . سه سال دارد می شود . این روزها من خسته ام کمی ، اما او می خندد ، خوشحال است ، می گوید «دوست دارد یار این آشفتگی » ، من را می گوید لابد که میان کتابها نشسته ام . می خندم . بعد هردو ساکت می شویم. من نگاهش می کنم ، می داند که دلم چقدر تنگ شده بود براش ؟ انگار که رفته باشی سفر ، به خاطر هردوتامان ، دلتنگی ش را هم باید تحمل کنی . من نگاهش می کنم و دلم گرم می شوم . نگاهش از من راضی ست . چشمهاش می گوید که همان جایی ست که می خواهد باشد ، آرام می شوم . می گویم این یک هفته باقیمانده باید به قدر ده هفته بخوانم ، تمام نمی شود لا مذهب ، هفته آینده میکشندم به محاکمه ، نگرانم. می خندد ، همانطوری که کولی باید بخندد . گفته بودم تو فقط با من راه بیا ، همین . نگرانی هاش مال من ، شیدایی هاش مال تو . خودم گفته بودم ، یادم هست ، یادش هست .

می دانستم برمی گردد . این چندروزه سوز و سرما هم بالاخره تمام شد . خیابان بیکن را عطر ماگنولیا برداشته ، شبها که برمیگردم رکاب می زنم و بو را نفس می کشم ، همان نفس کشیدن ها تاب بیدار نشستن می دهدم . توی همین عطر مستی آور بود که فهمیدم برمی گردد ، که جای دوری نرفته ، که همین دور و برهاست . تا فهمیدم هنوز هست ، نگرانی هام کم شد . دیدم که آنقدر گرفتارم که داشت یادم می رفت حرفهامان را . سه سال پیش گفته بودم ، همان شبی که آن آوا رهایم نمی کرد . از هرطرف سر می گرداندم از سوی دیگری سربلند می کرد . نوای ماهور توی جانم پیچیده بود ، فهمیدم که کولی بی تاب است . بعد نشستیم و حرف زدیم ، دیدم که کولی فقط شیدایی را می شناسد . صدایی هی می آمد و بی تابمان می کرد . راه افتادیم . راه یکی مان کرد . پریشب خواب آن راهها را دیدم که رفته ایم ، شهرها و شعرها و معجزه ها و کوچها ، هزاران کوچ ِ پی در پی. باورم نشد که قصه خودم باشد . کولی اگر نبود من کی جرات هیچکدام از آن کوچ ها را می داشتم؟ هرجا من رفتم آمد ، بی تاب و شیدایی . این چندوقت را هم انگار می دانستم جای دوری نمی رود ، که همین دور برها باید باشد . یکوقتهایی توی زندگی هست که کولی هم امتحانت می کند . عجیب دلم می خواست این را یادم بماند . حالا شیدایی و بی تابی دوهفته آن طرف تر ایستاده و دارد مرا نگاه می کند . می گویم دیگر نرو ، بمان . می خندد . من حواسم می رود به پولکهای رنگی که جرینگی صدا می کنند ، بعد چشمم می افتد به کتابها ، و به فایلهای «وُرد» بی شماری که توی این پنجره بازند و من هی باید از این یکی به آن یکی مطلب بنویسم . کولی دم در است ، آماده رفتن . چشم از فایلها می گیرم ، مثل کودکی مضطرب شده ام ، هر آن می ترسم از در بیرون برود . نگاهش اما می گویدم که جای دوری نمی رود . لابلای همین ماگنولیاها شاید ، کنار شکوفه ها و یاسهای زرد ، روی پل آنجا که می شود ایستاد و قایقهای بادبانی را تماشا کرد . فقط چند روز دیگر ، می دانم ،‌ می داند . دست می کشد به طبقه کتابهای فارسی که یک وجب خاک گرفته اند ، بعد می خندد و در را پشت دامن پرچین اش می بندد.


بوستون
۲۶ آوریل ۲۰۰۸




* آرشیو کوچی قدیمی ظاهرا پاک شده ، خواستم به آن نامه لینک بدهم اما نشد . همین چند خط را پیدا کردم :‌پاییز ۲۰۰۵:‌

« يک آن آوايی آمد و همان لحظه دانستم که ديگر تمام شد ، از يکجايی ميان کلمه ها ، سودا آمده بود و هوای رفتن نداشت . خيلی وقت بود که آمده بود ، من مجالش نداده بودم . فقط من می دانم که کولی چه حالی داشت ، که وسوسه آن آواز وهم آلود چطور داشت امانش را می بريد . گفتم دارم چه می کنم با جان ِ کولی ؟ اينها به گفتن آسان می آيد ، اما آن آوا هی دور و نزديک می شد ، هرسو چرخيدم ، از سوی ديگری سر بر آورد ، و من ديگر سوی خودم را هم ندانستم ..
حالا اما ديگر من کولی را از اين خيابان به آن خيابان نمی کشم ، اوست که دارد مرا از اين دشت به آن دشت می برد . من کوه را نفس می کشم و باران را می بوسم ، و کولی می خندد . خنده کولی به هزار برج و بارو می ارزد ، من چطور می توانم يک آن حتی وسوسه شهر را باز باور کنم ؟ مگر می شود به عقب برگشت ؟ انتخاب ، انتخاب است . دعای کولی با من است ، که شرمنده انتخابهام نشوم . کولی را با هراس کاری نيست ، با انگ ِ جنون هم . اصلا کولی به شيدايی اش زنده است . من نگاه می کنم به آن روزهايی که با هم نشستيم و هی من گفتم و کولی سکوت کرد . حالا می فهمم سکوت کولی را ، حالا می فهمم چرا آن آواز وهم آلود نوشتنی نبود . حالا می فهمم چرا کولی را با ترس کاری نيست...»



۲۳.۱.۸۷

موسیقی

موسیقی

باران
و بهار و باغ را که کنار هم می گذارم
بوی یاس و کاهگل خیس
دیوانه ام می کند
و صدای نسیم ، که برگها را می رقصاند

نشید و نور و نسیان را در هوا می پاشم
بوی آن ظهر تابستانی می آید
که مادربزرگ بر تخت چوبی نشسته بود
و خنکای سکوت عصر را
تنها صدای رقص موزون بادبزن حصیری اش می شکست

گفتم غروب و غریبی ،
صدای قافله آمد
و زنگهای مکرر ، که راوی کوچ اند

فقط کافی ست بگویم «مسافری» که «منم» ،
مست در میانه راه
که ناگهان همه جا پر شود
ز نغمه «ماهور» ...


ارکیده
سپتامبر ۲۰۰۶ - کمبریج ینگه دنیا