۱۷.۳.۸۷

غم با چگالی بالا ، شادی با لذتی غریب

« بگذار يك لحظه پيرانه سخن بگويم: بچّه های مان خيلی خوب هستند؛ به خصوص كه در حد ممكن آزادانه رشد كرده اند _ و درست. من هرگز آرزويی جز اين نداشته ام كه آنها با هنر آشنا باشند؛ يعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسيار بالا، شادی با غلظتی غريب: هنر همين است: موسيقی، نقاشی، ادبيّات... و بچّه های ما، در سايه ی تو، با همه ی اين ها، آن قدر كه بايد آشنا شده اند.
كسی كه سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس كند، فروغ را بستايد، و هر شعر خوب را آيه يی زمينی بپندارد، چنين كسی، به درستی زندگی خواهد كرد...
كسی كه به كيارستمی شگفت زده نگاه كند، به زرّين كِلك با نهايت احترام، به صادقی با محبّت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...
كسی كه در برابر باخ، بتهون، موتزارت، فروتنانه سكوت اختيار كند، به تار جليل شهناز، عود نريمان، آواز شجريان و ترانه ی « اندك اندك » ِ شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...
كسی كه مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خيام را گهگاه زير لب زمزمه كند، و تك بيت های ناب ِ صائب را دوست بدارد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...
كسی كه زيبايی ِ نستعليق و شكسته، اندوه ِ مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت ِ خوف انگيز ِ كاشيكاری های اصفهان، و اوج ِ زيبايی ِ طبيعت را در رودبارك احساس كرده باشد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...
شايد سخت، شايد دردمندانه، شايد در فشار؛ اما بدون شك به درستی زندگی خواهد كرد... »

از چهلمین نامه نادر ابراهیمی

بوستون ، بهار مردد ، باران و باد و رونمایی آفتاب گهگاه ، تابستان آمده و نیامده ، و تعلیق زمان و مکان و باز راهی شدن . همیشه وقتی مقطعی تمام می شود اینطوری می شوم ، هی یاد لحظه های خوب و بد می آید و زمان کش می آید . حالا باز زندگی را باید زیست ، و این زندگی جدی جدی دارد جدی می شود ، «خود»ی حرفه ای قرار است شکل بگیرد . من اما زبانم نمی چرخد بگویم حرفه ای . من همان دانشجویی را ترجیح می دهم . استادم گفت از امروز دیگر دانشجو نیستی ، همکاری . تبریک هم گفت ، هم او هم بقیه ،‌که با بقول خودشان «رنگهای رقصنده » این مرحله را تمام کردم . ترجمه مسخره ای ست ، اما من دوستش دارم . خنده ام گرفت . پدر آدم را در می آورند تا آخرش بگویند چه و چه . من که خودم می دانم چقدر چیزها را آخرش هم نرسیدم بخوانم . برای یکی از امتحانها یک کلاس درس طراحی کرده بودم ، چهل صفحه ای هم حاشیه داشت . استادم ظاهرا کلی مشعوف بود از این طرح ، گفت رادیکال و جامع و ضروری ، اینتردیسیپلینری یعنی همین . فکر کردم آخرین امتحانی که پیش از این داده بودم امتحانهای بورد انگلستان بود ، و چقدر متفاوت . فکر کردم یعنی توی سه چهار سال زندگی ام اینقدر عوض شده ؟ و یادم نیامد که زنجیر حادثه ها چطوری به هم وصل شد تا اینجا . گاهی انگار که از روز ازل همین جا بوده ام ، اما نبوده ام . این سه سال ، فقط سه سال درس نبود . برای این امتحان ، فقط کتاب خواندن و تحلیل کردن کافی نبود . باید باز یاد می گرفتم امتحان تشریحی یعنی چه ، دویست و پنجاه صفحه توی سه روز نوشتن یعنی چه ، دفاع کردن از ایده یعنی چه ، هشت تا کتاب را در یک روز به هم ربط دادن یعنی چه . یاد گرفتم که ماژیک رنگی و خط کشیدن زیر کلمات مثل قدیمها دیگر معنی ندارد ، وگرنه باید همه کتاب را رنگ کنی . از همه مهمتر ، زبان زبان دیگری بود ، زبان پزشکی نبود که بین المللی باشد ، زبانی حرفه ای بود با حالات و آنات خودش . یاد گرفتم که هرچیزی که می خوانی وحی منزل نیست ، همانطوری که خود طب وحی منزل نیست . می خوانی که انتخاب کنی ،‌که به چالش بکشی . اینها را برای این می نویسم که یادم بماند چیزهایی که را بعدها بدیهی به نظر خواهد رسید . اما توی این سه سال ، هیچکدام اینها بدیهی نبود . برای امتحان ها گاهی مقاله های ترمهای اول خودم را می خواندم ، یادداشتهام را ، به فیلمی می مانست که یادم می آورد چه قدر چیزها عوض شده . حالا ، بعد از این امتحانهاست که می توانم به تمام اینها دوباره نگاه کنم ، و این مرور فقط برای خودم معنی دارد . تا به حال به هیچ راهی اینقدر ایمان نداشته ام ، و از هیچ تصمیمی اینقدر راضی نبوده ام . سه روز امتحانهای کتبی کابوس بود ، هفت ساعت بی وقفه نوشتن ، سه روز پشت هم . اما روز امتحان / دفاع شفاهی یک جور دیگری بود . تبدیل شد به مکالمه و بحث و غیره ، سه ساعت تمام که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت . دو تا از سه استاد حاضر پزشک هم بودند ، یکی شان مردم شناس پزشکی ست ، یکی شان روانپزشک و مورخ پزشکی ، اولی روی دوربین بود ، از کانادا . جواهری ست این استاد کانادایی من ، و گاهی فقط او بود که می گفت چطوری باید پل بزنم بین طب و علوم اجتماعی ، چون پل زدن را تجربه کرده بود . بعد از امتحان استادم مرا به ناهار دعوت کرد و سر ناهار برام از زندگی ش گفت . یکباره انگار می خواست بگوید که از امروز زندگی چه شکلی می شود ، معلوم و نامعلوم . اما رفت سراغ خاطرات پدرش ، مهاجرین اتریشی بعد از جنگ ، و مادرش ، زنی که زندگینامه اش مرا چهار شب پشت سر هم بیدار نگه داشت تا صفحه آخر . . حالا یک دو سه سالی از زندگی ت می شود یک کلمه «تز» و این همان لحظه ای ست که تمام این دو سه ساله قرار بود برسد . همان آوایی که آمد و پیچید توی سرت ، آوردت اینجا ، نشاندت پشت میز ، بیدارت نگه داشت ، و حالا وقتش شده . دیگر دور نیست ، آینده نیست ، راهی ست که پر است از سفر ، از حرکت . وقت ساختن است ، ساختن آن چیزی که نصویر گنگی دارد توی ذهنت ، هر گوشه چیزی ازش نوشته ای ، خوانده ای ، باهاش »بوده ای » . حالا به همین زودی وقتش رسید .. گوی و میدان و همه چیزهای غیر منتظره .
کمی نشسته ام و کمی راهی ام . رخوت بین دو مقطع است ، خستگی که قرار بود از تن به در کنی ، و «برنامه ریزی» برای راه پیش رو . نه این می شود و نه آن . بین دو زبان و دو فهم معلقی . پا به راهی داری که نیمی از هویتش به نامعلومی ش بسته است ، اما مگر می شود این را توضیح داد ؟ من آمده بودم که بین دو دنیا پل بزنم ، فقط آینده می تواند معلوم کند که این راه به کجا می بردم . اما این روزها را باید -شاید - سکوت کرد و صبر . به قیاس یک رزیدنتی چهار ساله بالینی در یک بیمارستان مشخص ، معلوم است که راه من نامعلوم و بی انتها به نظر می آید . نه مگر که من به همین نامعلومی ش عاشق شدم ؟ یکبار برای همیشه ، می خواهم یک چیزهایی را بنویسم که یادم نرود ، حس می کنم دارد یادم می رود .

فیلم Wit را دیدم ، با بازی معرکه «اما تامپسون » که ما را شریک تجربه هشت ماه شیمی درمانی آزمایشی می کند برای سرطان پیشرفته اش . استاد برجسته ادبیات انگلیسی حالا می شود ابژه تحقیقاتی . به مرگش راضی می شود از فرط استیصال لحظه های که -نه سرطان - بلکه درمان تحقیقی و رفتار ابژکتیو دکترها برایش رقم می زنند . یک دکتر جوان باهوش و بلندپروازی توی فیلم هست که همه زندگی برایش خلاصه می شود در تحقیق سرطان ، سرطان و نه بیمار سرطانی . سخت ترین کار دنیا براش حرف زدن با مریض است ، غمگین شدن یا خوشحال شدن با او . فیلم پر است از جمله هایی که یک دنیا حرف دارند . من فکر می کنم هر دانشجوی پزشکی و هر راهی راه تحقیق باید این فیلم را ببیند . یاد روزهایی افتادم که توی حیاط بیمارستان نافیلد راه می رفتم و به خودم بلند بلند می گفتم این تیوبها و این نمونه های دی ان اِ هرکدام یک آدمند ، آآآآ-دم . مبادا که یادت برود . یکی لوسی بود یکی ماتیو . من می شناختمشان . آنها هم منتظر بودند تا علم پزشکی نجاتشان بدهد . شده بودند اما حروف مخفف ، ال سی ، اِم سی ، و الخ . سرشان دعوا می شد ، یکی قایمشان می کرد توی فریزر خودش که مبادا آن دیگری زودتر ژن مربوطه را پیدا کند و مقاله کند و به نام خودش ثبت کند . بدن لوسی اما روز به روز به قهقرا می رفت ، اساتید پای تلفن سر پاتنت ژن ِ پیدا نشده چانه می زدند . یک روز فهمیدم بحث میلیون ها پوند است ، راست یا دروغ نمی دانم ، اما همانطوری نمونه لوسی به دست ، عقم گرفت از زندگی . چسبیدم به فرضیه خودم که ژن مربوطه باید در فلان منطقه باشد . دلیلم هم از دنیای جنین شناسی آمده بود نه از راههای آماری مرسوم ژنتیک . یک حال عجیبی بود در خودم ، انگار که چیزی را داشتم لایه لایه کشف می کردم ، واقعیت حرفه ای را شاید . گفتن این که فرضیه من -که برایش هیچ دلیل مکتوب و محکمه پسندی هم نداشتم - درست در آمد ، زیاد توفیری نمی کند . ژن مربوطه توی همان منطقه ای بود که پیشنهاد داده بودم . حالا علم دارد هی به آن ژن مجهول نزدیک می شود . من از دور نگاه می کنم به مقالات تازه . کمی خوشحالم ،‌بخاطر لوسی شاید . کمی بی تفاوتم ، به خاطر فاصله ام از داستان شاید . شاید مهم نباشد که من دیگر جزو آن داستان نیستم ، دست کم به نام و رسم . اما یکجورهایی هم همیشه بخشی از آن داستان می مانم ، به خاطر روزی که توی سنت پیترز نشسته بودم و لای کاغذها و تصویرها گم شده بودم و فکر کرده بودم که فرضم دارد شکل می گیرد . روی یک کاغذ آبی رنگ از دفتر آزمایشگاهم نوشتم فلان و بهمان . و این تنها مدرکی ست که من را به آن قصه وصل می کند ، به اضافه دو سه سال زندگی . یکجورهایی همیشه بخشی از قصه بیماری لوسی و بقیه آن مریضها می مانم . آن روزها نمی دانستم که آن کاغد آبی رنگ برای خیلی ها نقطه عطف می توانست باشد . اما برای من نبود ، چون آن راه راه من نبود . به جاش ، من را به کشف خودم واداشت . من را آورد به این نقطه از زندگی که هستم ، من را راهی کرد به راهی که عاشقش بودم . حالا روزی خواهد آمد که ژن مربوطه ثبت شود به همت دانشمندانی که توی چند سال اخیر زندگی شان را پاش گذاشته اند ، کسی هم نخواهد دانست که چرا مسیر پروژه عوض شد و چرخید به سمت فرضیه ای که آن روز فقط یک فرض بود . اما من می دانم ، ارغوانهای حیاط سنت پیترز هم می دانند ، رئیس بخش هم می داند ، حتی اگر این دانسته را هرگز به زبان نیاورد . نکته اینجاست که تمام این قصه مرا هنوز خوشحال می کند ، از آن رو که وادار شدم فکر کنم . چیزی کم بود ، چیزی از جنس انسان . توی نامه اپلیکیشن دانشگاه امروزم نوشته بودم فرهنگ و جامعه و تاریخ به اندازه ژنها در شکل گیری بیماری اهمیت دارند . آن روز معنی این جمله را در دنیایی دور می دیدم ، دنیایی که امروز دنیای من است و خواهد بود . کارم را انجام می دادم ،‌اما این فکر ،‌این آوا آمده بود و پیچیده بود توی سرم ، نامرئی بود ، اما دیگر نمی شد نادیده اش گرفت . واقعیت این است که کاری را خوب انجام دادن ، با عاشق کاری بودن فرق می کند . همین فرق نامحسوس زندگی مرا عوض کرد . اینهاست که می گویم زندگی را نمی شود برنامه ریزی کرد ، زندگی مرا نوشته ، مثل قصه ای پر پیچ و خم . این شد که فصلی را بستم و فصلی تازه را شروع کردم ، هم شور و شیدایی بود و هم نگرانی و نامعلومی . اما یقینی هم بود ، به اینکه این راهها همه به هم وصل بود و هست . من راهم را عوض نکردم ، زاویه نگاهم را عوض کردم . بگذریم . این قصه را تا به حال ننوشته ام ، شاید هرگز هم ننویسم ، فرقی نمی کند . امروز یک آن برگشتم به عقب نگاه کردم . ماهیت لحظه بین دو مقطع است شاید . خواستم یادم باشد که به این راه بی نام ، راه سوم به قول اخوان نازنین ، عاشقم . حالا بگذار هی مجبور باشم توضیح بدهم که چرا «پلن» آینده ، تر تمیز روی میزم نیست . نیست ، چون قرار نیست باشد . تا به حال به هیچ حرکتی اینقدر ایمان نداشته ام . این رازی ست بین من و کولی . همین که او بداند کافی ست
.