فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را -- فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را
صائب
صائب
و یلدا - و نامه پاییز که با تاخیر می آید - و فردا - و امروز - و این سودا .
همین هاست ، همین اتفاقاتی که می افتند و فکرش را نمی کنی . همین زمان و همین شوخی ها و همین شگفتی که یکمرتبه مچش را می گیری وقتی که جز شگفتی کاری از دستت بر نمی آید . همین چیزهاست . همین گفتنهای پی در پی و همین شبهای سردی که یک چیز عجیبی هی گرمشان می کند و همین حرفی که هست و نمی شود زد . نمی شود گفت . نمی شود . فقط می شود خواند «جای آن است که خون موج زند در دل لعل - زین تغابن که خزف می شکند بازارش» و می شود نشست و برف را تماشا کرد و خیابان آلبانی را به خاطر سپرد که همه قصه ها را شروع کرد و تمام نمی کند ، و همه این «خارخار» ی که مولانا می گوید . نمی دانم . گاهی کاری نباید کرد جز تماشا و صبوری . حالی عجیب ، جادوییو بی تاب . تا کی ، نمی دانم .
هی می چرخد این شعر در یادم . با دلیل و بی دلیل:
«کی باورم می شد که روزی باز
آتشفشانی ...» و همین کلمه های دور
...
...