۱۰.۱.۸۸

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد ..

«برخی از درها می باید بسته بمانند. برخی از رازها را نمی باید گشود. آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت»
ایران درودی - در فاصله دو نقطه


گاهی زندگی پر از این «یک لحظه» هاست ، لحظه هایی که یک لحظه اند ، یک لحظه ، یک آن ، یک ثانیه که حال خوب را از ناخوب جدا می کند . یک لحظه ، یک ثانیه . کوچک به ظاهر . از جنس فکر نیست ، حس است . حسها دروغ نمی گویند . خوب خوبی ، و بعد آن لحظه می آید ، ناخوانده ، بی خبر ، بی محابا ، و می گویدت که واقعیتها سمج اند ، که هر آن انگار باید منتظر تلنگری از واقعیت باشی ، هر آن . بعد باید دست کولی را بگیری و بنشانی ش و هی براش عاقل بودن بگویی و بزرگ شدن و همه این مزخرفاتی که که کولی را کلافه می کند . کولی نگاهم می کند ، یکجوری که می دانم سرزنش دارد اما اهل گلایه نیست . انگار که بخواهد بگوید تقصیر خودت است ، خودت که یکجایی راز کولی را عزیز نداشتی .
برخی رازها را نمی باید گشود.

۲.۱.۸۸

سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی ...

آهنگ ‌: بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد..

ما عید را و نوروز را جشن گرفتیم ، به سبک و سیاقی که آدمها نوروز را در غربت جشن می گیرند ، میهمانی و هفت سینهای آنچنانی که همه شان بوی نرگسهای تهران را کم دارند و خلوتی ِ اتوبان های پوشیده از یاس زرد را و حاجی فیروزهای واقعی را - و خانه را. اما همین هم غنیمت است و بهانه شادی و نو شدن های دلنشین . ما پایکوبی می کنیم و ای ایران می خوانیم و شادی را قدر می دانیم و می دانیم که شادی یا آن است و یا این . و این خوب است .

چیزهایی هست از جنس نگفتنی ها . چیزهایی از جنس نگفتنی ها . هوای سعدی دارم و صائب و فیه ما فیه . زندگی زیباست و دل ِ این یکشنبه کمی تنگ است و گفتنی بسیار و عیدانه های رادیوزمانه با سکوت غروب یکشنبه می آمیزد .. سری به رادیو درویش می زنم ، «گفتم آهن دلی کنم چندی - ندهم دل به هیچ دلبندی - سعدیا دور نیکنامی رفت - نوبت عاشقی ست یکچندی ..» . بعد صدای بهبودف باید با کودکانه فرهاد بیامیزد و صدای خشدار خواننده «لیدی» و آن «پرنده» گفتنهای گوگوش ، و نامجو که بخواند «‌نماز شام غریبان چو گریه آغازم - به مویه های غریبانه قصه پردازم - به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار - که از جهان ره و رسم سفر براندازم - من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب - مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» حافظ لابد یک چیزی می دانسته . حتما می دانسته . حالیته؟


۳۰.۱۲.۸۷

به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام...

در دیده من اندر آ ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده های منزلگهی بگزیده ام
دل را زخود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

مولانا



یادم افتاد به آن نوازنده دوره گرد شبهای تابستان و پاییز که می آمد توی کوچه های شمیران پای پنجره ها می خواند «مستی ام درد منو ..» و یادم افتاد به ویولون کهنه اش و آن صورت سالخورده و و کلاه بافتنی و آن صدای محزون گیرا که از ته دل بود و از سر ِ درد . یادم افتاد به نوازنده پیر نیمه شبهای تهران و پنجره اتاقم که رو به کوه باز می شد و آنهمه امن ِِخیال . و آنهمه آینده که پی اش می دویدم آن سالها.

آینده اینجا نشسته کنارم ،‌همین جا ، آرام ، توی همین کمبریج ینگه دنیا و خیابان آلبانی و دپارتمان و این کتابها و این هفت سین و این قاب عکسهای روی میز . حالا دیگر من و آینده آرام کنار هم راه می رویم ، کسی نمی دود پی آن یکی . آینده مهربان بود ، دست کم با من . یادم افتاد که باید شاکر باشم . آینده اصلا شبیه چیزی که من پای پنجره اتاقم در تهران نوشته بودم نبود . آینده آمد و چرخید و زیر و رو شد و زیر و رویم کرد . من و آینده با هم بزرگ شدیم ، قد کشیدیم ، زمین خوردیم ، ترسیدیم ،‌ راه رفتیم ، خندیدیم . آینده پرماجراتر از آن بود که فکر می کردم ، آشناتر ،‌ مهربان تر ، وسیع تر ، بهتر ،‌ تنهاتر . آینده دست مرا گرفت و مرا با خودم روبرو کرد ، آشتی داد ، آرزوها و رویاها را شفاف تر کرد کمی ، با من راه آمد خلاصه . آینده یادم داد که بین یک لحظه تا لحظه بعدی ش آدم می تواند دنیاش زیر و رو شود . دیروز گفتم توی زندگی م چیز بزرگی نیست که بخواهم عوضش کنم ، چیزهای کوچک را شاید ،‌مثل دوری از عزیزانم . اما اصل چیزها را نه . این را به مادرم هم نوشتم ،‌ اینکه ممنونم که در شبی اسفندی در بیمارستانی در تهران عزیز دستم را توی دست زندگی گذاشت و شرمنده ام اگر در مجموع اتفاق میمونی نبوده ام .

بوی عید بالاخره آمد . همین گوشه کنارها ،‌اما چیزی می گویدم که این عید را هرگز فراموش نخواهم کرد . قصه بعضی آدمها را انگار با جوهر سوال نوشته اند ، گاهی خواندنش آسان و گاهی سخت است . درد دارد . زندگی همین چیزهاست ،‌ هی به خودم می گویم که زندگی گاهی ثانیه ای است که حجمش همه زمان را در بر می گیرد . هی کولی می آید و چیزی می گوید و می رود . هی من می مانم و این هفت سین باسمه ای که بالاخره در لحظه آخر طاقت نیاوردم و سرهم کردم . هی من می مانم و این پنجره و این گلهای توی گلدان و این زمستان عجیب که دارد دل دل می کند که برود اما انگار که آستینم را گرفته و با خود می کشد و رهایم نمی کند . همین چیزهاست . همین «شادی با لذتی غریب ، غم با چگالی بالا » . مثل همین فکر که اگر کولی نبود زندگی چیزی کم داشت ، اصلا زندگی نبود . اما همین کولی ست که کارها را سخت می کند ، هی می آید و هی شازده کوچولو را به یادم می آورد و روباه را که گفته بود «هرکس تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را هم به تنش بمالد » و من یادم می افتد به همه حرفهایی که تا امروز خوانده ام و بازهم اینهمه زندگی نخوانده مانده که هر آن می تواند غافلگیرت کند . گاهی از لحظه ای به لحظه ای دیگر ، هزار سال بزرگ می شوی ، آرامی ها و کودکی هات را یک لحظه پرت می کند توی رویت تا یادت بیفتد که باید عاقل بود و به راه امن رفت . اما بعضی راههای ناامن ظرفیت عجیبی دارند برای سلوک ،‌ برای چیزی بیش از «راه» بودن . من این را می بینم اما نمی توانم توضیحش بدهم . راه مرا می برد . من گنگ خوابدیده ام انگار ، عاجز ز گفتن . شادی با لذتی غریب - غم با چگالی بالا . هی می چرخد توی سرم .

عجب دلی دارد روزگار . می بیند و باز از همین شوخی ها می کند . از همین چیزهای کوچک شروع می شود . از همین اتفاقات کوچک . از چرخش حادثه ها که بیاوردت و بگذاردت جایی که فکرش را نمی کردی ، اما باید می آمدی انگار ، باید می آمدی . از همین آنات و حالات کمیاب و بی همتا که می آیند تا فقط یادآوری ات کنند که زندگی مجموعه همین ناممکنهاست شاید . برای برخی آدمها ، همه اجزا و اعضای این دنیا تنها تکه ای از مسیری ست که باید پیمود ، حتی آدمهاش . مثل مکتوبی که مرشد طریقتی داده باشد به دستت تا مسیری را بروی بی آنکه دامن به دریا تر کنی . این هم راهی ست شاید . من و کولی اما این تَر نشدن را نمی فهمیم ، این پا گذاشتن به طوفان امواج کف آلود دریا و خشک برگشتن را . من و کولی خیس خیس می شویم ، خیس از دل دریا بیرون می آییم ، دانسته و حتی اگر به درد . برای زندگی را «زندگی کردن » من راه آسانی نمی شناسم . چیزی به من می گوید که بی شک روزی هم دل کولی آبستن گریه خواهد بود ، اما کولی را که نمی شود از دل سوداهای مواج بیرون کشید . من همیشه تماشایش می کنم ، برایش خوشحالم و نگران . مومن به حکمت راه اگر نبودم هزار چرا می پرسیدم . به کولی می گویم انصاف نیست که گاهی دل کولی بگیرد ، یعنی تاوان آنهمه راه که در جان و تنت آمده ای از دشت ... می گوید که کولی را از گِل عشق ساخته اند و این یعنی تاوانی ابدی که تا هست ، هست . کولی آرام است ، دست کم تا حالا که بوده . اما من نمی دانم تا کجا می تواند آرام بماند و هرکسی «از ظن خود» بخواندش و هیچوقت هم نفهمد که کولی کجای کار بود .

به رسم همیشگی آخرین شب اسفندی مکث می کنم . شاکر می شوم . به راه ِ رفته نگاه می کنم ، به چرخش حادثه ها که همیشه دلیلی داشته اند . به سال رفته نگاه می کنم که مرا به سفر برد و آورد . به راه پیش رو نگاه می کنم ، به آن خیالها که دیگر دور نیستند . آستین ها را بالا زدن و چیزی را ساختن. آینده ای هست که در عین پیچیدگی ساده است ، عجیب ساده . خوشبختی های کوچک و دغدغه های بزرگ . ساختن و روییدن تواما . همین . آرزوهایی که دیگر گنگ نیستند‌، زمان و مکان و تعریف دارند گاهی . اما همه چیز نیستند . «آن چیز دیگر» به قول مولانا ، آن «درویشی و خرسندی» به قول حضرت حافظ ، اصل است . هوس سیامشق کردم امروز ، در این سکوت عجیب و این مکث طولانی ، متصل نوشتم «به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام» .

باید دیروز از این سال می نوشتم ، دیروز که با آفتاب بوستون بوی بهار می آمد و من در امتداد پل روی رودخانه بوی ماگنولیاهای پا به راه خیابان بیکن را می شنیدم ، دیروز که روی پل به رودخانه خیره شدم و تمام وجودم آرام بود و شاد و شاکر . دیروز که گفتم هیچ چیزی توی زندگیم نیست که بخواهم عوضش کنم . باید دیروز می نوشتم که به چرخش سال و ماه با لذت نگاه کردم و به کولی گفتم تولدت مبارک . باید دیروز می نوشتم که در دقیقه گذر عقربه های ساعت از عدد دوازده ، خوشبخت بودم و آرام و قانع .

آخرین شب سال است و اسمان بوستون ابری ست و من همه روز پی کولی می گشتم ، باید همین دور و برها بوده باشد ، پنهان از نگاههای آزمونگر شاید به خلوت نشسته بود . کولی زیاد حرف نمی زند ، خیلی طول می کشد که راز دلش را بگوید ، مگر با اهل دل . کولی ساده است ، بازی مدل آدم بزرگی را تاب نمی آورد ، «کول» بازی را نمی فهمد ، خیلی چیزها را بلد نیست . همین هاست که شهر کلافه اش می کند ، باید هواش را بیشتر می داشتم . راز کولی عزیز است ، باید بیشتر از پیش مراقبش باشم . همین هاست که دعای سال نوی این نوروزم این است که سر کولی به سنگ نخورد ، که یاد نگیرد خیلی چیزها را ، که نرود از تنهایی خودش را گم و گور کند در خلوت خودش آنهم روز تولدم تا من هی پی اش بگردم ، که حرمتش را نگه دارم ، که همیشه کولی بماند ، بی ترس پشیمانی ...

دارد برمیگردد ، من آمدنش را حس می کنم ، از بوی این گلها ، از صدای پاهای لحظه سال تحویل ، از جرینگی صدا کردن پولکهای سربندش . شاکرم . سلامت و عشق و صلح را ، و فرداهای بهتر را ، و همه چیزهای خوب برای همه آنهایی که دوستشان دارم را از ته دل دعا می کنم . و اینکه حرمت کولی را در هرحالی ، در هر صورتی نگه دارم ..

نوروز را با یاد خانه
مهمان شهری دیگرم من
اما هوای عید نو را
با خود به هرجا می برم من ..

یادباد...
۲۹ اسفند ۱۳۸۷
۱۹ مارس ۲۰۰۹










۲۹.۱۲.۸۷

گفتم این چیست بگو. زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو


۲۵.۱۲.۸۷

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

برگشتم و برگشتیم ، من و کولی در این روزهای آخر اسفند و حسرت بنفشه هایی که توی جعبه های خاک وطنشان را با خود می برند هرجایی که می خواهند .. من و کولی با همیم . چند هفته ای ست که با همیم باز به رسم قدیمهای رفته . هم خطی برای آنکه یادم بماند کولی را و این اسفند گم شده در هوای سودا را ، و هم عهدی به رسم فرنگی ها که رزولوشن سال نو دارند و من قصد کردم رزولوشن نوروزانه داشته باشم :‌برگشتن و نوشتن و کوچی شدن دوباره . اما این بار انگار آن من قدیم نیست که دخترکی ست در یکجور هفت سالگی ابدی به قول فروغ که گفته بود «ای هفت سالگی - بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت ..»‌، که تا چند روز دیگر سالی به عمرش اضافه می شود و انگار نه انگار که قصد بزرگ شدن نداشت از همان اول و فعلا هم ندارد انگار . یا شاید این خود ِ بزرگ شدن است . نمی دانم .

کولی را می نشانم روبرویم و با هم شعری می گوییم در وصف ناممکن ِ خانه ، این عجیب ترین کلمه بی شکل جهان . و می خوانیم عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین . به کولی می گویم یاد آن خانه به خیر . آن خانه خیابان بیکن که دیواری آجری داشت که من عاشقش شدم از همان نگاه اول . و یاد رسم این دو سال رفته هفت سینی می چیدم و سبزی پلو ماهی عیدی و رفقا و آن عیدانه ها . امسال با کولی ام ، می خواهم مثل هم ایلهای کوچی به راه شیدایی باشم ، در مکث . در مکثی سبک ، و زندگی را زندگی کردن تا ته . و برگشته ام ، برگشته ایم به این پنجره آبی . تا چه پیش آید .

آنقدر کار هست که از خانه تکانی خبری نیست ، الا خانه تکانی * ای که از چشمهایم آغاز می کنم ، از چشمهایم . انگار که دارم زیر و روشان می کنم ، گرد و خاکی به پاست . و این خوب است مادامی که خانه تکانی از چشمها آغاز شود . عید هم دارد می آید . و من در سودایی مواج به پیشواز سال نیامده می روم . سودا نشسته به جان این کمبریج زمستانی
، و من جامانده ام در لحظه ای وسیع ، لحظه ای که همه چیز را در بر می گیرد. هوای عید نیامده اما ، خاصه که عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین .. گردی نربودیم غباری نفشاندیم .. بوی عید نمی آید هنوز ، فقط ایمیلهایی از دو مهمانی عیدانه در آخر هفته پیش رو . من هوای عید می خواهم اما وقت نیست . وقت نیست و کار هست . ددلاین هست که هیچ اهمیتی نمی دهد به عید و به هواهای نوروزی .. وقت نیست و این مصیبتی ست شاید ، پیوستن به جرگه «وقت نیست و فرصتی نیست» . شاید.

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی - حالیته ؟

...



خانه تکانی



هزار شب ِ دیر گذشت
تا تیک تاک این ساعت شماطه دار
یادم بیاورد که تنگ بلور ماهی را
کنار صلابت تو بگذارم
که کولی وار ،
قابش گرفته ام ، تمام این سالها

سبزه را ، و سمنو را ، و سنجد را
پخش ِ ترمه می کنم
بوی حیاط آب پاشی شده می آید
بوی یاس و
بوی آغوشها و
بوی سکه های آمیخته با نقل


خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم
از چشمهایم ،
به بغض ِ‌اضطراب ِ این روزها می شویمشان
و نذر می کنم
که دست هیچ غریبه ای
پیکرت را نیالاید

بعد می خندم ،
دلم را می تکانم ، آنقدر که هرچه دلتنگی بر زمین بریزد

آینه به رویم می خندد
انگشت به صورتم می کشد
از استخوان گونه ها می گذرد
لبهام را می بوسد و
به باریکای گردنم دست می کشد،
یکباره جاری می شود
هرچه در گلو محبوس بود و ،
هرچه در سینه مدفون ،
صورت آینه را می شوید
بعد می خندد
و می گویدم که وقت خانه تکانی ست
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
از چشمهایم .

باید دلم را ، و این کاغذها را بتکانم
حتی اسکناس تانخورده را در آغوش حافظ ،
حتی ترمه دست دوز را
که دیگر خسته شده از انتظار.
همه اینها را تیک تاک این ساعت شماطه دار به یادم انداخت
تا گیسو به باد ِ آسمان شمالی بسپارم
که با طره های سیه فام شرقی غریبه است ،
و بخوانم ،
رقصان و پاکوبان ،
«از آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید ...»
- باد صبا اگر بود
به حلقه حلقه گیسوی کولی دخیل می بست .. -
اما حالا هم
همین شراب کهنه
همین باد آسمان شمالی کافی ست
باقی بوها و آواها در رگهام می دوند ...
تجریش زیر پوستم نفس می کشد ،
لابلای بوق و دود و هیاهو
پا در شلاب برفهای گل آلود می گذارم
از همین جا که نشسته ام
دست دراز می کنم :
« آقا ! سمنو سیری چند؟»
تنه می خورم
و تلنگر جمعیت می بَردم...
آفتاب بوستون که روی ترمه می افتد ،
دیگر می دانم ، که هرجا باشم ،
من را از تو گزیری نیست ...

صلابت تو را قاب گرفته ام تمام این سالها
و یا مقلب القلوب را که می خوانم
به بیگناهی تو فکر می کنم ای تنهاترین دیار
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
گیسو به باد می سپارم - کولی وار -
رقصان و پاکوبان ،
که خنده را ، و سبزه را ، و تنگ بلور را ،
هیچ لشکری حریف نیست
و عشق را ، و شعر را ، وشراب را ،
نمی شود کشت .

خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
و چنگ و رَباب و دف را
به سلامت تو می رقصم
«یا مقلب القلوب و الابصار»
من از قبیله آب و شرابم ،
زلال و عاشق و جاری.
نیاکانم نیزه را از بوسه می ساختند
و دشمن را ، به مهمان نوازی ،‌ عاشق می کردند

«یا محول الحول و الاحوال »
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از همین چشمها آغاز می کنم
از شراب و شعر و شیدایی...

هفت سین و هفتاد قصیده در جانم می چرخد
یا مقلب القلوب ،
حَوَل حالنا به هر حالی
که سبزه را ،‌و تنگ بلور را ،
گزندی نرساند
که تا سبزه هست و خنده هست و عشق هست ،
هستیم

حوّل حالنا،
به حق صلابت دیاری
که قابش گرفته ام ،
تمام ِ این سالها ...