۷.۲.۸۸

تا یادم بماند ..

بیژن ترقی هم رفت ، در سکوت نشکسته به ترانه هایش که روح جمعی ما را عمری ترانه باران کرد . تابستان بوستون هم آمد ، با سوال و سکوت و سودا . هارد کامپیوترم مرد ، بی برگشت ، و کلی از اطلاعات تزم با آن رفت تا یادم بیاورد به میرایی و ناماندگاری چیزهایی که بی که بدانیم اینقدر بهشان وابسته ایم . «ساعدی از زبان ساعدی» را خواندم تا تکرار و تسلسل دغدغه های آدمی به یادم بیاید ، و قدرت روانی ِ سرسپردگی را . خاطرات کسانی را می خوانم که حالا آنقدر صداقت دارند که دگمای دیروزشان را -فرقی نمی کند از چه جنسی- زیر سوال ببرند ، به قیمت رنج . رو در رو می شوم با اینهمه ذهن پراکنده ، در کارم ، در زندگی ام ، تا یادم بیاید به راههایی که رفته ام و می روم ، به تعصبهایی که گاهی داشته ام و دیگر تابشان را ندارم ، و هی می گویم «به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام» . تعصب در هر چیزی خامی است ، این را همیشه آقای باقری سر کلاسها می گفت . تعصب کور است . تعصب می ترساندم ، آنجایی که راه سوال را ببندد ، سوال را پاک کند ، راه را تعریف کند و حجم هزار زندگی نزیسته را از آدم بگیرد . اینها را یادم آمده به بهانه هایی گوناگون ، و هی می خوانم و هی قصه پشت قصه می گویدم که چقدر نمی دانم . به شک هایم امروز بیش از پیش احترام می گذارم ، با همه ترسناکی شان . «حضوری باید »‌ را مدتها پیش نوشته بودم . و یادم می افتد به فروغ «از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را» .. از آینه بپرس ... از «آینه» بپرس نام نجات دهنده ات را.

آدمیزاد تنهاست ، و نامطلق . و نیاز هزارها سوال با اوست . آدم کنجکاو سرک می کشد به راهها ، دنبال جواب ، دنبال آرامش ، و این خوب است. گاهی اما جواب این است که هیچ جوابی در کار نیست ، خبری نیست اصلا . «مقصد کجاست ؟ - من پرسیدم - او گفت : راه - مقصد همین تلاش قدمهای ماست - گیرم به اشتباه » . جواب گاهی خود خود سوال است ، شک است ، بی تابی است . هرکس ادعا کرد همه جوابها را دارد ، هرکس و هرچیز که گفت همه جوابهات پیش من است ، می ترساندم . چون راه سوال را می بندد ، و نه فقط آن ، چون در ذهن ناخودآگاهم من را آدمی می کند مغرور به قطعیت ِ جواب ، آدمی که به آدمها از بالا نگاه می کند ، و مکث نمی کند به شنیدن ِ آدمها -گاهی در کلام رهگذری ، آشنای تازه ای ، دوستی ، غریبه ای ، کتابها کتاب جواب هست - نیست ؟ اینهاست که «دانای کل» و «راه نجاتها» ها می ترسانندم ، به تاریخ نگاه می کنم . می ترساندم چون سوال و چالش و آدمیزادی ِ آدم را کوچک می شمارند ، می گذارد به حساب اینکه تو فهم ِ فهمیدن نداری . راه فکر را می بنندند و زندگی را به تو دیکته می کنند و تو دیکته را می نویسی ، چون آرمانگرایی و نیتت همه خوب است و والا ، همانطور که ساعدی بود ، و چه گوارا بود ، و «رهبر» ها بودند ، یا دست کم قرار بود باشند . «ایسم» ها آدم دیگری می کنندت ، یک آدمی که دیگر منبع جوابها را پیدا کرده ، و دیگر به هیچ تعاملی نیاز ندارد ، آدمها برات کوچک می شوند ، کم می شوند ، ناخودآگاه کوچک می بینیشان ، حتی اگر متواضع ترین آدم ِ زمین باشی به کلام . من دلم می خواهد در نادانی بمیرم تا در این غرور . بعد یکمرتبه چشم باز می کنی و می بینی خیلی چیزهای توی راه پشت سر را ندیده ای ، از کنارشان گذشته ای و فکر کرده ای که مهم نیستند یا غلط اند ، که اصل چیز دیگری ست . چند بار هرکدام از ما این حال را داشته ایم ؟ و مگر چقدر است عمر آدم؟ چقدر تاریخ قصه دارد از من و مایی که ذهنمان را سپردیم به تشکیلات ِ خاکسپاری «سوال» ؟ «چرا» حرف تازه ای نیست اگر به تاریخ نگاه کنیم ، اما پاسخ ها هرگز از «دانایان دانند» و «اول وفاداری ات را ثابت کن» و «دلیلهای منطقی چرت اند» و «هدف وسیله را توجیه می کند» فراتر نرفته اند ، فرقی نمی کند این حرف را فیدل کاسترو بزند یا کشیش مورمون ها . ذهن سر سپرده هرچیزی را توجیه می کند ، حتی کشتن آدمی دیگر را . گاهی حتی هرچه هوشمندتر باشی ، بدتر است چون دلت قرص است که تو حواست جمع است ، اما ذهن ناخودآگاه این حرفها حالی ش نیست: ساعدی - ساعدی نازنین و باهوش و عاشق - خودش می نویسد که دچار یک «هیستریای کولکتیو و جمعی» بودیم ، بودند . راه رستگاری را پیدا کرده بودند . برای ساعدی حتی ، حالا در نگاه به عقب است که می شود از پس سالها این را دید. چرا ما تاریخ نمی خوانیم ، اینقدر عامدانه و مصرانه نمی خوانیم که انگار - و شاید اصلا همین است - نمی خواهیم چیزی را بخوانیم و بشنویم که دوست نداریم .

خبری نیست . برای من راز بزرگی در کار نیست . راز بزرگ برای من تاریخ است ، و قصه آدمها -تک تک آدمها- که در آن هیچ چیزی مطلق نیست . توی همین دنیای دیوانه ، توی همین اتفاقات ریز و درشت ، توی همین ناهمواریهاست که آدم «حضور» -حضور واقعی را - قرار است پیدا کند . از آینه بپرس - نام نجات دهنده ات را ...


این شعر قدیمی ست ، اما امروز هی توی سرم می چرخد..


حضور



بی قرار تا گذر کنی از تلاطم ِ تن

تا لختی تاملی در انديشه اين آمدشدنهای پی در پی

تا نگاهی از سر ِ چرايی بر گذشته پر شتاب

تا مگر دمی طرحی از سوال

تا مگر دمی - هرچند بی جواب ..



دير می شود

آنسان که دير آمده بودی و دير می شوی

آنگونه وقت گم کرده که نه حتی اين تن ِ آشنا

ديگر شبيه خودت نيست



اما گريه در پستوی تاريک ،

آغاز ِ آدمی ست

چمبره زده در کنج ِ خلوتی به بغض

تا منتهای آدمی شدن

که درد را بايد زيست

و اندوه را ، که بُن مايه شادی ست

و خنده را ، که از گريه جان می گيرد..



تا از زمين غبار اندوه زدودن

تا از زمانه گرد ِ درد گرفتن

تا طرحی نو که لشکر انگيزد،

از کنج ِ پستوی گريان بايد آمد ،

از سری که به ديوار می کوبد از فرط بی قراری

از تنی که می شکند از اندوه کشتن آدمی به دست آدمی ..



بی قرار تا گذر کنی از تلاطم تن

تا لختی تاملی در انديشه درد

تا مگر فريادی از بطن ِ جان

تا بشکند حباب ِ آدمی نمودن ،

گريه در پستوی تاريک ،

آغاز آدمی ست

تا از درد بزايد

تا در درد برويد

تا بر خويش بپيچد از فرط رنج



آن گاه - به وقت -

انفجاری ،

حضوری ،

بودنی ،

تا آدمی آفريده شود ،

از گِل ِ آدميت.



که زمين ، گاهواره رنج است و

منجی ، تويی .

سری بايد اما

که بر ديوار بکوبد از فرط بی قراری ...



ارکيده - ۱۸ ژانويه ۲۰۰۶


۲۴.۱.۸۸

ما را ز درون موافقتهاست ..

کمی من و کمی بهار ِ نیامده . کمی من و کمی مولانا و کمی شاملو و کمی در فاصله دو نقطه و کمی سودا . کمی من و کمی سوز و کمی سرما . کمی من و کمی هُرم نفسهای زندگی که گرمند . کمی من و کمی خانه و کمی دنیا . کمی سوال و کمی دغدغه های همیشه ی روزگار . کمی من و کمی تکرار آوازهای این روزها . کمی من و کمی آسمان و کمی قرص ماه در قاب ساختمانهای خیابان آلبانی . کمی من و کمی نیوبری و شتکهای باران روی پنجره کوچک ترایدنت . کمی من و کمی تصویر پنجره ای رو به شب های نیامده ، کمی تاریکی و کمی نور خیره کننده لامپی در قاب پنجره ای باریک . کمی باران و کمی بعد از ظهرهای اثیری و کمی قهوه و کمی گفتن. کمی من و کمی شبهای آوریل ِ مهربان. کمی من و کمی زمان . کمی من و کمی کولی که سبکبار دامن پر چینش را کنار رودخانه می کشد و می دود . کمی سفر و کمی حضر . کمی روزگار و کمی تو که جاری می شوی در کلمه ها. کمی سودا و کمی کلوو و کمی شعر . و شعر - که انگار زنی ست -- که حرفهای ناگفته اش را - با خودنویس من - آواز می کند ...

..