ژو دسن که می خواند «لِ ته اندیَن» را ، سرخی این برگها پر رنگ تر می شود . هزار رنگ اند از سرخ تا سبز . باز هم همان شهر پاییزانه که خانه آوازها و عاشقی های لئونارد کوهن بود و یکشنبه های برفی . معلق در بی مکانی . گاهی یادمان می رود که برای ماندن ها و رفتن ها و کندن ها و دوباره خانه ساختن ها ، دلیلی باید که بزرگتر باشد از این علتهای کوچک و بزرگ ِِ روزمرگی زده . اینکه فرق باشد بین چیزهایی که مهم اند و چیزهایی که اصل اند . شناوریم در این بی مکانی ها . تا ابد شاید .
و شفیعی کدکنی عزیز چه خوب گفته بود ..
«ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(درجعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران در آفتاب پاک.»
و شفیعی کدکنی عزیز چه خوب گفته بود ..
«ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(درجعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران در آفتاب پاک.»