۱۸.۱۲.۹۰

از آن شوخی های رندانه ... برسد به دست سیمین بانو


نامه یکم
ژوئیه ۲۰۰۷ - تیرماه ۱۳۸۵

به مادر کلمه ها ، سیمین بانوی دانشور



«ديوار و سقف خانه من همين هاست كه مينويسم همين طرز نوشتن از راست به چپ است در اين انحناي نون است كه مي نشينم .سپر من از همه بلايا سركش كاف يا گاف است »
هوشنگ گلشيری


سیمین دانشور نازنین بدحال است . جادویش اینجاست ، در این کتابخانه ، سووشون و جزیره و ساربان سرگردان. قصه های به کی سلام کنم اما از همه قدیمی تر ، با آن جلد مقوایی انتشارات خوارزمی آن روزها . کشور به کشور همراهم مانده ، می ماند ، همیشه . مانده ام میان اینهمه کتاب ، جادوی یوسف و زری چرا هرگز رهایم نکرد . «دیده ای خواهم که باشد شه شناس - تا شناسد شاه را در هر لباس»‌ .. « بند کفش پای راسستتان باز شده » مرد خم می شود و بند را می بندد . چه زود با مرد غریبه خودمانی شده ؟ انگار سالهاست می شناسدش . و حالا مرد چه فکر می کند ؟ « کسی تا به حال به تو گفته است صدایت مثل مخمل نرم است ؟» دختر نطق نمی زند . «سعی کن زودتر بزرگ شوی »...« آمده بودند برای تشییع جنازه .. زری از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف ،‌نه نماز میت ، و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت .»... «گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟» یک بخشی از وجودم انگار همیشه زری ماند ، آن بخشی که هستی ِ جزیره سرگردان نبود . و زن یعنی ملغمه ای از زری و هستی . مراد گفته بود « ما را با های های گریه صدا کردند »‌ هستی که در سرگردانی های ابدی من ادامه دارد ، مانده بین ماندن و نماندن ، بین کار دل و کار گِل . «صدایش چنان بم و نوازشگر بود که حرفهایش را هرچند درست خلاف باورهای خودم بود ،‌قبول کردم . یعنی گذاشتم گولم بزند »‌. من اما می دانم که شوم بختی ِ هستی از این نبود ، از این بود که نمی توانست گول بخورد . کاش می توانست .

«خدا آنجاست . خدای نادیدنی و ناشناختنی . خدایی که با همه جور زبان با تو حرف میزند..»‌ « کاش می شد چرک تاریخ را گرفت . کاش می شد تاریخ را مشت و مال داد و خوب که خستگی ش در رفت ،‌از او خواست که ...» به خودم می گویم تریاک این درد فقط فراموشخانه است . این را من می گویم ،‌و باز می خوانم « از تهتک و تمکین بیزارم »‌ ... آن شب برایم از شبلی خواند : «از شبلی پرسیدند که چرا لا اله الا الله نمی گویی . گفت می ترسم لا اله بگویم و وقت گفتن الا الله دیگر شبلی نباشم . پرسیدم سلیم! یعنی بمیرد ؟ گفت نه . یعنی اینکه در این فاصله طرز تفکرش عوض شده باشد .. همیشه پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد ...» دنیا پر از سلیم هاست با آن «حیرانی های عارفانه» . از سلیم هاست که سرگردانی را میراث برده ایم ،‌از مراد ندانستنهای ابدی را و قربانی بودن را ،‌از یوسف اما .. یوسف هیچوقت نمی ماند . دلم می خواست بپرسم خانم دانشور !‌ یوسفی اگر بود روزگارمان بهتر از این می شد ، ‌نمی شد؟ خانم دانشور می دانست ،‌ نمی دانست ؟ می داند ، ‌نمی داند ؟ حالش بد است ، حال مادر قلم بد است ،‌مادر کلمه . هی چرند می گویند که جلال و سیمین بچه شان نشد . نشد که نشد ، اصلا از من بپرسند می گویم نباید هم می شد . حکمتی بوده که این دو خط موازی هرکدام در نقطه ای تمام شوند . یکی پر از قیقاج و خطا ،‌یکی به صلابت کلمه که ماندگار است . از سیمین باید فقط کلمه می ماند ،‌ هزارها هزار فرزند هریک به شکلی از اشکال و حروف و آواها . مادر کلمه است سیمین . صلابت را کلمه از او میراث برده . «در این ملک آدم گریه اش می گیرد . اما بهتر است بخندد تا دق نکند »‌ زیبایی چه بود اگر نه در آن آرامشی که طوفان به طوفان ِ‌مُلکی را دوام آورد و همان سیمین ماند که بود؟ سیمین زیباست ،‌فقط از منتهای زیبایی می تواند جادوی کلمه متولد شود . « آیا تمام تاریخ ما مصداق این ترجیع بند نبوده که هیچ گاه نفهمیدیم کجا به کجاست ؟ آیا همواره رودست نخورده ایم ؟ در برابر امر انجام شده قرار نگرفته ایم؟ و اینکه چقدر مردم ما آیا به کار برده اند ...» ... «یک هفته تمام می رشتم و می بافتم و به جلال اصرار می کردم که یک بچه از پرورشگاه بگیریم . در اشتیاق مادری می سوختم ... ما که با یک نفر ازدواج نمی کنیم ، با ایلش ازدواج می کنیم » ... « هستی گفت آقای آل احمد به گمان من یک قدیس می آمدند . [سیمین] گفت حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی ،‌اکثرشان تنوع طلبند ، اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا کنند ..» زن است سیمین . و مادر است سیمین . مادری بی فرزند . مادری که زهدانش را در قلم تکثیر کرده تا کلمه بزاید . درد زایش را سیمین و قلم می دانند . این همه سکوت و تحمل و صلابت را از کجا آوردید خانم دانشور؟

« و کشور ما یک جزیره سرگردانی وسیع است » من هزار بار این جمله را گفتم ،‌هی به خودم تا مدام دلم دنبال خبرها و جرقه ها و بی وطنی ِ وطن نباشد . اما نمی شود . آدمیزاده به امید زنده است ،‌شاید هم به رویابافی . جزیره سرگردانی کجا تمام می شود ؟ می شود؟ نمی شود؟ خانم دانشور ! شما می دانید ؟ «مرگ آگاهی ،‌غیر از ترس مرگ است » این را شاهرخ مسکوب نازنین هم گفته بود ،‌که مرگ آگاه بود و دل آگاه . «مردم گشور تو نه مرگ آگاهند نه ترس آگاه . همین است که دیگران می خورند و می برند . مردانگیها و زنانگیها ضعیف است .» چرا اینقدر پرتیم ؟ «قرن قرن مذهب است » این جمله را از ساربان سرگردان برای بار پنجم در بوستون خواندم ، کتاب کهنه شده و پر از خط و یادداشت ، اما معنی این جمله را تا آن روز نفهمیده بودم ، اینجا فهمیدم که گفتید «یکی شان را می شناسم که داروسازی خوانده و حالا فلسفه اسلامی می خواند ، آنهم در آکسفرد ..» قصه ساربان سرگردان هربار دیوانه ام می کند «در باغ شهادت را نبسته اند .. ایمان این جوانها مبهوتم می کند » میان سرگردانی هستی و سلیم و مراد تاب می خورم «گفت که او اصطرلاب را نوعی هندسه رقومی دانسته ، اما از رمل نگفت . در حالی که رمل در کشور ما سرنوشت سازتر است . رمال . طالع بین . کف بین . ای خدا تا کی و تا چند ؟» سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور ! «زیر درخت گیسو ایستاده بودم و برای سیاوش گریه می کردم .. دکتر عبدالله خان گفت :‌در این دنیا همه چیز دست خود آدم است ، حتی عشق ، حتی جنون ، حتی ترس . آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را هم جابجا کند ... »

خانم دانشور ! دلم می خواهد شما را هم مثل خانم بهبهانی ، سیمین بانو بخوانم . لطفا این یک بار را دست کم خوب شوید . می دانم که شبهای آی سی یو دلگیرند ، ما هم تازه عزیزی را به آی سی یو بخشیدیم ، و چه سخت ... شما باید نفس بکشید . من صدای نفستان را توی این کلمه ها می شنوم . شبهای کوچ من گاه با هستی و سلیم و مراد ، گاه با زری و یوسف و خان کاکا گذشته ، هرچه حرف داشته ام را شما گفته اید ،‌به ایجاز و کمال . گاهی فکر کرده ام که اصلا بعد از سووشون مگر می شود چیزی نوشت بعد از سووشون باید فقط سکوت کرد ، کار قلم تمام است . . شما به قول خودتان «مجموع» اید ،‌کاش آن آرامش سیمین جزیره سرگردانی خریدنی بود . آرام که هستید ،‌فقط لطفا خوب شوید . زری گفته بود « کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های دنیا گریه می کردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شدند و شبانه دردکی به خاک سپرده می شوند » یوسف را گفته بود ، اما طوطک جزیره سرگردانی که پیش بینی کرده بود که در سرزمینت طوفانها خواهد شد ، نه ؟ شدیم دیار یوسف ها خانم دانشور ...

لطفا خوب شوید که کلمه بدجوری دلواپس شماست ...
بوستون - ژوئیه ۲۰۰۷



نامه دوم
هشتم مارس ۲۰۱۲ - اسفند ۱۳۹۰ - روز جهانی زن

از آن شوخی های رندانه
برسد به دست سیمین بانو

سیمین بانو !‌ چهار سال شد . «ما را به های های گریه صدا کردند » . خبر را می خوانم و راه گلویم را حسی غریب می بندد . حیرت و کلافگی . سر ِ کار هستم . اینجا به کی می توانم بگویم که حالم چرا اینطوری شده ؟ چی را ترجمه کند که گویای سیمین بانو باشد ؟ یکی گفته بود ویرجینیا ولف ایران . من کلافه می شوم از این تشبیه ها که از سر ناچاری ست. به کی بگویم به انگلیسی که خالق سووشون رفت ؟ که سووشون ، تعریف بودن ِ ماست ؟ اصلا بهتر از این چه توصیفی ؟ ما ، من ، سووشونم ، سووشونیم .. در ِدفتر کارم را می بندم ، می نشینم به سکوت . به احترام . به لختی مکث . حقیقت این است که میان خبرهای بد که مدام می آیند و جانهایی که از دست می روند ، رفتن ِشما که نه جوان بودید و نه فارغ از بیماری ، هنوز هم ناغافل است . مگر نه که قرار بود همیشه خوب شوید ؟ مگر مادر کلمه ها نبودید ؟ مگر نگفته بودید «امید» ؟

در این سالی که گذشت ، کتاب نامه های دوران استنفورد شما را خواندم . نامه های تازه عروسی جوان که یک سال در استنفرد زندگی می کند . به جلال در تهران . به «جلال زندگی ام» که گفته بودید . همیشه ته دلم گفته بودم چرا ؟ عقل ناقص من می گوید که جلال ِ زندگی شما ، «شما» بودید . بعد فکر کرده بودم که در هر رابطه ای نکته هایی هست که ما از خواندن کلمه های شما و جلال هرگز نمی توانیم بدانیم . حکمتی دارد هر چیزی . و بعد نامه ها را خواندم . هی خواندم و هی یادم افتاد به نامه های فروغ به پرویز شاپور . دو دختر ِ تنها ، فرقی نمی کند استنفرد یا تهران یا اهواز . هر دو پیش از فروغ شدن و پیش از سیمین بانو شدن . نامه ها پر از زنانگی های معصوم و ترسیده و تنها . در عین ِ زن ِ سنتی نبودن . و مردانی که بودند اما نبودند . مردانی سخت مشغول ِ مردان ِ بزرگی شدن . مردانی در گذار . دلم گرفت وقتی هی خواندم در نامه ها :«مثل اینکه کمی هم به وفای من مشکوکی … اینها همه خیالات خام است . به شرافتم قسم یاد می کنم که به تو تا آخر عمر وفادار بمانم.. » . چه آشنا بود این دختر ، در زمانها و مکانهایی که دورند و نزدیکند ، اما وجود دارند . همه ما شاید می شناسیمش وقتی می نویسد «از حالا سعی می کنم برای تو زن خوبی باشم و تو را بفهمم . نه اینکه تو را نفهمیده باشم . خوب هم فهمیده ام . تو سراپا آرتیست هستی و من خودخواهی می کردم و مطابق میل تو رفتار نمی کردم ..» می خواستم داد بزنم ، انگار که به مفهوم ِ سیمین بانو بودن توهین شده بود در خیالم . این را بگویم که یادم هست که زمان ، سال ۱۳۳۱ است . شما هم که ، کیست که نداند ، پیشاهنگ ِ رویاهای بسیاری که بعد از شما دست به قلم بردند . شما همان دختر فرهنگ پرورده دکتر دانشور بودید که نام فامیل خودتان را نگه داشتید و مردی جوان تر از خود را به همسری انتخاب کردید . اما زن ِ این نامه ها که با وسواس گزارش کلاسها و کارهای روزانه اش را ، و حتی ریز خرج و مخارجش را برای جلال نامه می کند ، سیمین بانو نبود ، اما زنی از دیاری بود که رنجها و ترسها و دغدغه های زن بودنش ، نویسنده و شاعر و درس خوانده نمی شناخت . دست کم تا وقتی که فروغ فروغ شود ، سیمین سیمین بانو شود ، سالها بگذرد تا به قول امین بنانی (نقل به مضمون از کتاب نامه ها) ، از سایه جلال بیرون بیاید و «به عنوان داستان نویس شناخته شود» . من در نامه های شما غرق شده بودم ، نوشته بودید: «عزیزم ، جلال ، باز چه تقصیر نابخشودنی از من سر زده که کاغذ ننوشته ای ؟.. چرا ؟ هزار دلیل برای خودم تراشیدم .. اینکه از من رنجیده باشی . من اگر اخیرا کاغذهای کوتاه و بی محبتی نوشته ام (در صورتی که اینطور نبوده است) ، نه سرم جایی بند است و نه مشغولیتی غیر از تو دارم. این عید اگر بر تو بد گذشت ، به من جهنم گذشت … اگر بدانی برای در آوردن غده سینه ام چه ها کشیدم ..» گفتم ، به قول خودتان خانم دانشور، خدایا تا کی تا چند ؟ باید این را بگویم اما ، دور از من باشد که خطا کنم در خواندن نامه های شما . نامه ها همانقدر که پر از عاشقی و ابراز محبت و دلتنگی ست ، همانقدر هم پر از عذرخواهی و خودنادیده انگاری ست ، که البته در مقیاس روزگار نوشته شدنشان نشان ِ تواضع و ادب شماست و مناسبات زمانه شاید . هم شادی دارد هم غم هم شیطنت . هر کلمه اش اما هزار قصه . پر از نگفتنی ...

حالا چه ربطی دارد این قصه ها ؟ ربطش این است که امروز روز همین نگاه به گذشته است و رصد کردن راهی که شما آمدید و زنان سرزمینم آمده اند . شما یک نفر نبودید .در نامه ها ، هیجان و سیر تحول افکارتان از خواندن نویسنده های تازه و شناختن دنیاهای تازه ، یعنی نقطه های عطف ِ زندگی تان . در عکسهای استنفرد مدل موهاتان را حتی عوض کردید برای تنوع. گاهی بزک مختصری دارید . گاهی شلوار پوشیده اید که در مقیاس سالهای بعد از جنگ هنوز مفهوم ِ نسبتا جدیدی ست . گاهی نگران بچه دار شدنید . گاهی دلگیر از زمانه . موهایتان همیشه به سپیدی برف نبوده . شما «سیمین ها» بودید ، در گذار زمان ، از حلقه ها و دایره های باور و شک و یقین گذشتید . سیمین بانو بودن ِ شما هم -دست کم برای من - از همین بابت است ، که در عین گذار و تغییر و رشد ، آن صلابت عجیب را از دست ندادید . عجیب دلم می خواهد بدانم که سیمین ِ آن روزهای استنفرد چه رویاهایی داشت . چه ساکت بودید در آن همهمه . چه دلم می خواهد بدانم اگر فروغ مانده بود ، با هم دوستان نزدیکی می بودید ؟ چه متفاوت بودید شما دونفر ، و باز هرکدام نگینی بر حلقه انتظار زنانی از دیار ِ رمل و اسطرلاب . چه بیرون از زمان بود و بودید . مانده بود اگر ، با شما آیا می آمد به آن دیدار تاریخی کانون نویسندگان که ساعدی تعریف کرده ؟ امروز اگر گفتنی در کار بود ، می گفتیدمان که از آن دیدار تا امروز ، «حیرانی عارفانه» را تا کجا ، تا کی به باور نشاندیم و نشاندید ؟ نشاندید ؟ شک کردید ؟ شک نکردید ؟ مگر می شود سیمین بانو شک نکرده باشد ؟

سیاووشانی ست سیمین بانو . آن طوفانها که طوطک قصه تان گفته بود ، گاهی امانمان را می برند . در میان طوفانها یکبار نوشته بودم -نه به گلایه که به حیرت - که کاش سیمین بانو بود و امتداد آن هواهای معنوی را که سالها پیش در چهره ها و چشمها دیده بود و به آن امید داشت می دید.. نوشته بودم «کاش می گفتید خانم دانشور -که در هر حالتی عاشق قلم و صلابتتان هستم - حالا چه باید کرد که نه مراد ماند و نه هستی . شما که ساعدی را و شاملو را مادرانه به عتاب گرفتید از آن رو که چشم انتظار کرامتی نبودند ، به نسل من که دچار این «حیرانی عارفانه» بود بگویید -دست کم یکبار- که باید معجزه از خودشان شروع شود ، که آگاهی شان والاترین کرامتهاست . سیمین بانو ! ما گذشته ایم از آن بیست سالگی ها که می شد در آن عاشق سلیم قصه شما شد با آن رمزگونگی ها . برای ما اسب یوسف را زین کنید که سوشونی ست در سینه هامان..» … کاش کمی از صلابت شما را داشتم که اینقدر طاقت داشتید . حتی در بیماری . خسته بودید اما؟ ترسیده ؟ تنها ؟ چه دلم می خواهد بدانم این روزهای آخر چه خیالها داشتید ، زمزمه هاتان ، ذکرهاتان ، حتی هواهای روحانی تان . بودند ؟ نبودند ؟ اصلا شما که می رفتید ، درخت گیسو هنوز سر پا بود ؟ زری گریه می کرد ؟ دکتر عبدالله خان ؟ چیزی به من می گوید که باز شاید برگشته بودید به یوسف . مراد را که کشتند . سلیم هم که سلیم نماند و هستی را گذاشت با همان تنهایی ها و امیدهای دخترک ِروزهای استنفرد .

اسب یوسف را زین باید کرد به استقبال شما . به دیدار شما که به قول خودتان «مجموع» بودید . بعد از شما اما ، شما که مادر کلمه شدید و بودید و ماندید ، کار کلمه تمام است . گفتم که ، بعد از سووشون کار کلمه تمام بود . حال ما هم که نگفتنی . ما باید روز میلاد شما را (یا آن سیمین بانوی دیگر را) روز زن می نامیدیم . حالا شما و این شوخ طبعی رندانه تان و انتخاب روزی که دنیا آن را روز زن نامیده . خودتان که گفته بودید ، ما «نه مرگ آگاهیم نه ترس آگاه» . اما سوگ آگاهیم . تا دلتان بخواهد سوگ . تا دلتان بخواهد مرثیه سرایی . چیزی به من می گوید که این شوخی شما هم از آن شوخی های رندانه بود ، که روز ِ عزا نباشد روز رفتنتان ؟ یعنی نتواند بشود . هر قدر سخت ، هر قدر پر نشیب و فراز ، روز زن روز سوگواری نیست . حالا اما روز سیمین بانو هم هست . من شما را می بینم که رندانه می خندید و می خوانید :‌

به آب خرابات غسلم دهید ... پس آنگاه بر دوش مستم نهید ... به تابوتی از چوب تــــــــاکم کنید ... به راه خرابات خاکم کنید ... مریزید بر گور من جز شراب ... میارید در ماتمم جز رباب ...

رندی شما اما از غم ما کم نمی کند . مگر نه اینکه مراد گفته بود « ما را با های های گریه صدا کردند »‌؟ مگر زری زار نزده بود که « آمده بودند برای تشییع جنازه .. زری از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف ،‌نه نماز میت ، و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت .» یوسف را می گفت . شما اما با همان لبخند رندانه کنج ایوان خانه ام انگار نشسته اید ، پر از امید . گفته بودید امید . گفته بودم جزیره سرگردانی کجا تمام می شود آخر … و شما ، باز و همیشه ، و ماندگار ، گفته بودید :
«گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟»

۲ نظر:

ناشناس گفت...

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم....

ناشناس گفت...

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم

میرزامویز