۱۸.۴.۹۲

فردای کوی



در چشمهای کاسه خونش
یک آن ِ آشنا بود
بی آنکه نامش را
بدانم 
بعد از چهار سال تازه فهمیدم
ما همکلاسی بودیم -
یا چیزی از این دست

آن روزها }
فرسنگها فاصله بود از چهره تا سلام
از «خواهران»٬
از «دیگری»٬  -
از بچه های پایتخت -
از هرکه همکلاس بود و نه هم لباس}٬


نبش در جنوبی اورژانس
یکباره ظهرِ ِکلافه ،‌فریادهای گنگ

من ،‌بهت ِ نیمه ، هراسیده در
حیاط مریضخانه

ما
  یکباره در میان هیاهوی جمع ِ خون
جمعی که خون ِ‌خشم می گریست

ما
بهت

ما
هجوم

ما
در حضیض اینهمه درد غریبگی
تاریخ را نظاره گر
تاریخ را
مهمان


او را ولی با دست می بردند
با چشمهای کاسه خونش
افتاده روی برانکارد 
با پای از سه جا  شکسته
بازوی راستش آویزان
با دلمه های خشک خون بر روی آستینی
جرخورده از قفا


آن روزها
آن روزهای بی موبایل
تصویرها را زندگی
-نه در جهان دور-
در جان ِ جانت ثبت می کرد
در سینه ات تصویرها را
 داغ می زد
پررنگ ،‌ با اصوات همراهش
فریادها و همهه دلگیر ضجه ها
و آن نگاه  کاسه خونی که سرخ سرخ
یک آن به رد نگاهم رسید  و من
بعد از چهارسال فهمیدم
ما همکلاسی بودیم .


هجده تیر ۱۳۹۲

۱ نظر:

میزمویز گفت...

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است


و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم