۶.۸.۹۳

بانوی دوشنبه ها




«…یاد برخی نفرات روشنم می دارد
.. اعتصام یوسف.. حسن رشدیه..
قوتم می بخشد - ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان
یاد برخی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.. »
نیمای یوش


رفت . آنطوری که می ترسیدم برود . ایستاده ،‌استوار ،‌ با حسرتی که بماند به دل این دوری. رفت . من را گذاشت با نامه ها ، با دستخطی بالای میز دفتر کارم در پاسخ متنی که نوشته بودم برای کتاب بیست سالگی انجمن، و آرزوی اینکه زنگ در به صدا در آید و من را «شکوفا ، کم پیدا » ببیند در انجمنی که هم خانه شد ، هم مکتب ، هم وطن. انجمن آفتاب که پاسخ همه نداشته های دوران من و نسل من بود وقتی که نوجوان بودم. از روزی که سیمین بانوی بهبهانی رفت دلهره امروز با من بود ، دلهره رفتن ِ «خانه آفتاب» . و امروز رسید . مخدره بانو رفت ، ایستاده ، استوار ، آرام. مخدره آموزگار رفت .

رفت . من را گذاشت با ست سرنگ شیشه ای و سوزنهای همه اندازه که در دوران دانشجویی ش در بریتانیا در مدرسه پرستاری و مامایی استفاده می کرد در آن روزهاکه سرنگ و سوزنها را می جوشاندند: تکه ای از زندگی دختری که در دهه چهل میلادی در مملکتی که من راهی اش بودم درس خوانده بود و برگشته بود . که می شد آن روزها برگشت و خدمت کرد . آن روزها که رفتن ، محکوم به ماندن نبود .

رفت. من را گذاشت با کتاب «چله» که برای من ِ پانزده ساله آن روزها کتاب جادو بشود که هی بخوانم قصه خاموشی ساعت ۹ خوابگاه دختران را در دوران عسرت جنگ جهانی دوم ، تجربه عید پاک و کریسمس و انگلیسی یاد گرفتنهای شبانه یواشکی بعد از خاموشی . هر ازگاهی که زندگی تپق می زند مکث می کنم و حیرت می کنم که چه بخت یار بودم که مخدره آموزگارها وارد نوجوانی هام شدند. انجمن : مهمترین دانشگاهی که شاگردش شدم. دوشنبه های اول ماه ، راس ساعت پنج ، زنگ در ، و شاعر که جلسه را رسما شروع کند ، سخنران را معرفی کند ، گاهی مولانا گاهی اقتصاد گاهی سینما ، بعد پرسش و پاسخ ، سماور طلایی که قل قل کند میان کلام آخر سخنران ، که حواسم باشد وقت چای است . گاهی کسی ساز می زند ، گاهی سیمین بانو شعر می خواند، گاهی شاعر و چشمهای زمرد رنگش خاطره می گویند، گاهی آوازی که فرهاد فخرالدینی باشد و همه با هم شعر شاعر را بخوانیم «به خارزار جهان گل به دامنم با عشق..» ، گاهی هم شاعر ِ بنفشه های بی وطن که بخواند «ای کاش آدمی وطنش را»* ، گاهی همه برویم دیدار عبدالحسین زرین کوب ،  گاهی سیمین دخت صدیقیان از نامه های انوشه برام بگوید ، گاهی صدای دکتر بهشتی که  بعد از رفتن ِ شاعرمان انجمن را بگرداند با متانت ، گاهی صدای بانو جان ِ شکیبی که بخواند ، یا صدای گیتی بانوی پور فاضل که شال سفیدش و شهامت ِ بی بدیلش هنوز دلمان را قرص می کند که وکالت فراموش شدگان ِ بی پناه ، راه و رسم ِ بودن زنی ست که من ِ نیکبخت در نوجوانی هام شناختم. دوشنبه اول ماه ، که گاهی آذرماهها سالگرد انجمن باشد و در یکی از همین آذرها عضویت من اعلام شود بعد از دوسال که نوجوانی سمج کنار سماور می نشست همه جانش گوش ، و انگار که کلید بهشت را داده باشند به من . که سالها بعد مخدره جان بیاید به جلسه دفاع تزم در بیمارستان شریعتی . که تمام شدن درسم را با شاخه گلی از شاعر رقم بزنند . که بدرقه ام کنند وقت کوچ ، که شعر کوچی ام را شاعر بخواند و پاسخ من به «کوچ» خودش را خوش بدارد . که نامه نامه دستخط مخدره جان اینجا کنارم باشد روی کاغذنامه های قدیمی . که برگ اول «درخت انجیر معابد» را همه اعضا امضا کنند و برایم بفرستند در بوستون. که یادم باشند ، که یادشان باشم ، که یادشان بشود «یاد برخی نفرات» که «روشنم می دارد..»
که دوشنبه اول ماه باشد و مخدره جان لباسش را بپوشد و همانطوری آراسته ، در نهایت آراستگی ، بنشیند به انتظار. سماور قل قل بزند و زنگ در به صدا بیاید .

وقت خاطره گویی نیست ، که اینجا خم شده ام روی میز دفتر کارم ، در بهت . خبر میاید مثل پتک . که رفت ، که مخدره رفت ، و من همینطوری خم بمانم روی میز . سرم را بالا کنم و دستخطش را تار ببینم روی بورد بالای میزم، سرم را بچرخانم و چشمم بیفتد به تنها عکسی که از در خانه ونک دارم ، و پنجره ای که از آن ، دخترک نوجوانی دوشنبه های اول ماه با حسرت به آمد و شد اسطوره ها نگاه می کرد و در خوابش هم نمی دید که روزی راهش بدهند به انجمن ، و برایش هم خانه شوند ، هم مکتب ، هم وطن. خانه آفتاب که دیوارهاش به سبک دهه پنجاه شمسی پانل های چوبی داشت و پارتیشن هایی که دیوار بودند و بوی گل  و بوی عطر همیشگی زنی که ستون قرص و محکم خانه آفتاب بود . که حسرت این رسم را او به من داد ، که خانه ای باشد و درش باز باشد همه سه شنبه ها برای نویسندگان و شاعران و هرکه دلش هوای اندیشه داشت و عدالت ، در زمستان و تابستان ، در جنگ و صلح ، در خطر و در سفر. که دوشنبه های اول ماه بشود روز انجمن ، راس ساعت پنج. که نظم و قانون ِ سختگیرانه اش را بگذارد در مقابل جهانی که نوجوانی ما بیرون از آن خانه می دید خالی از آن جور ادب و آداب و پر از هرتی پرتی گری . که آرزوی معلمی را ، صلابت و شرافت در اوج طوفان روزگار را ، جسورانه رفتن توی شکم جهانی دیگر را ، غوطه خوردن در کلمات و نظم و نثر را ، تن ندادن به حقارت دوران را ، چراغ خانه روشن نگه داشتن را ،‌ و جسارت ِ تداوم را یادم بدهد .

خم مانده ام. و همه چیز تار است . از رفتن سیمین بانو تا امروز چیزی ته خیالم نگران بود . می دانستم و نمی خواستم بدانم . که از تعداد انگشتان دست کمترند اسطوره های سخاوتمندی که نقطه های روشن زندگی م بودند و مبادا نبینمشان . که نبینمشان . که نبینمشان . می دانی و نمی خواهی بدانی . که رفتنش رفتن زنی سالمند نیست . پایان یک دوران است. و آغاز خالی شدن دنیا از یکی یکی از زنان استوار نوجوانی ام. که با رفتنش زمان وحشی بشود ، بیفتد به جانم . سوال پیچم  کند . که رفتنش یعنی پایان یک دوران . دوران ِ امن شاگردی. دورانی که وصل بودی به تاریخ. که رفتنش پرت شدن بیرون از تاریخ است . پرت شدن از آخرین نخی که وصلت کند به خیابان ونک ، به خانه ونک، و به خانه آفتاب در خیابان روبرویی ، به یاد برخی نفرات که روشنم می دارد.
تاریکم . تاریکی شوک . هنوز ننشسته به جانم خبر . یکی توی سرم عصبانی ست.  رفتنت هم مثل زیستنت بود، با آداب ، آراسته، آماده برای جلسه انجمن ، سر وقت، معلم وار. گقتند نشسته بودی روی صندلی . سماور قل قل می کرد؟ شیرینی ها را چیده بودی؟  چه خوب که متصل نبودی به لوله ها و سیمها در بیمارستانی مهجور . چه آراسته . چه استوار . چه مخدره وار . اصلا همین بود . مخدره وار . کلمه دیگری نیست برای آن طوری که بودی و رفتی. من اینجا چکار می کنم ؟ در دفتر کاری در طبقه سوم دانشگاهی قدیمی . من باید در خیابان آفتاب می بودم الان . آنطوری که روزهای آفتاب برای مهیندخت صدیقیان ، یا برای شاعر زمرد چشم ، یا برای علی ضیایی عزیز بودیم. یا نه اصلا. دیگر چه بودنی . چه فرقی می کند بودن ِ بی خاصیت ما رفته ها؟ انگار همین دیروز بود ، بیست و یکی دوسالم بود که بازوی مخدره جان را گرفته بودم در تشییع مهیندخت نازنین ، و با کمال بی-شعوری چیزی گفتم از سر نادانی در نقد و سوال فرزندانی که نبودند در مراسم مادر . چه می دانستم روزگار ادب می کند آدم را . یادت می دهد که قضاوت نکنی وقتی نمی دانی. آن روزها فکر می کردم رفتن و ماندن همیشه انتخاب است .
تاریکم . کاش می شد برگشت به آنهمه ندانستن و آنهمه هنوز خبرهای بد را نشنیده بودن. تاریکم . انگشتها می دوند روی این کلیدها ، اشک ، اشک . نه فقط برای رفتنش . که برای پایان دورانی . برای دیگر نبودن ِ‌همه چیزهایی که بودنشان هنوز جرقه ای از امید بود. برای باور یکی دیگر هم رفت بی دیدار . بی سهم کوچکی از ادای دین برای ما ، که اینهمه منتظربودی که بزرگ شوی ، که ادای دین کنی به هرکه معلمی ت را کرده بود ، به هرکه برایت  خانه بود و امن بود و عزیز . که یکباره تمام رفته ها هجوم بیاورند به خیالت در طبقه سوم ساختمان دانشکده ای در لندن . که بعد از ۷ سال زخم ِ‌ مادربزرگ سر باز کند و باقی رفته ها . رفته اند واقعا؟  باور تو هنوز نیمه کاره ست. ناتمام . که رفتنی در کار نیست . که می شود در خوابهات هنوز بروی خیابان مدبر و بوی راه پله های خانه مادربزرگ خوابت را پر کند . که هنوز توی خواب بروی به خانه آفتاب .که دوشنبه اول ماه باشد ، دوشنبه اول آبان ماه ، در آستانه سالگرد انجمن ، که لباسش را بپوشد ، که سماور قل قل کند ، که تو کمی زودتر بروی برای کمک ، جوانِ این انجمن بودن یعنی که حواست به سماور باشد ، سماور بزرگ طلایی . که زنگ در را بزنی . که باشد . که آلبومها و نامه هاش را پخش کند روی میز . که ست ِ سرنگ ِ ۷۰ سال پیش را بدهد به تو که داری دکتر می شوی خیر سرت . که سخت گیری کند برای سر وقت بودن ، برای وقت شناسی ، برای آداب معاشرت ، برای رسم و رسوم . که سخت باشد اصلا . که نوجوانی کسی را برای همیشه عوض کند . که زندگی کسی را اصلا . که خودش هم نداند. که یادش یاد آن نفراتی باشد که «جرئتم می بخشد».. که مخدره آموزگار یعنی کسی که حضورش در ساختن رویاها و آرزوها و عهدها و پیمانهام سبز است . که کاش شاعر هنوز با ما بود که بخواند .. 
 **«تو نیستی که ببینی چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست … چگونه جای تو در جان زندگی سبز ست… »
که رفتنش هم مثل بودنش معلم وار باشد.
تاریکم. تارم. همه چیز تارست.


پنجم آبان ۱۳۹۳
۲۷ اکتبر ۲۰۱۴ - لندن
*محمدرضا شفیعی کدکنی
** فریدون مشیری