۳۰.۹.۹۶

وبلاگستانی که بود و نیست


کاش هنوز بودند این پنجره های وبلاگی.  من یقین داشتم که محال است دیگر کسی این روزها به این صفحه سر بزند حتی . در کامنت پست های قبلی اما خوانندگانی ناشناس اما وفادار گلایه کرده اند که چرا نامه های پاییز دیگر سال به سال چاپ نمی شوند اینجا ، که دیگر نیستیم آنطوری که بودیم روزگاری در جهانی که وبلاگستان بود ، که یلدایی دیگر آمد و رفت و کوچی نخواند «یلدا!‌ گواه باش!» ، که دیشب تهران در هراس لرزش تا صبح نخوابید و نخوابیدیم اما کوچی نخواند «بس کن ای زمین»... این آخری مال همین امروز بود . این پیامها را که می خوانم یک سویم به غایت شرمنده می شود از این همه وفاداری که شک دارم لایقش باشد کوچی. یک سویم هم می داند که از شبی که شعر یلدا را در بوستون نوشتم ۱۲ سال گذشته و این سالها باید من و کولی راهها می رفتیم . این سالهای اخیر اما ، سکوت کوچی هم تمرین شنیدن بود و خواندن ِ بیشتر ، هم اقتضای زمان و زندگی و کوچی دیگر،‌ هم جبر زمانه  و غرق  اجباری در پروژه کتاب ،‌ و هم تا حدی این واقعیت که وبلاگها هم مثل خود ما پا به سن گذاشتند و رسانه های جوانتر آمدند با بضاعت حوصله ای ناچیز برای وبلاگ خواندن . نامه های پاییز و شعرها و قصه ها کم کم نشستند (دوباره) توی دفترها . بازگشت به دفتر هم مرحله ای بود و هست ،‌دست کم برای من. یکجور «چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار» ی که صائب گفته بود شاید . با این همه گاهی فکر می کنم کاش بودند هنوز این پنجره های وبلاگی. کاش گم نشده بودند لای دست و پای توییتر و اینستاگرام و ویدیو استوری های  کمتر از دو دقیقه ماندگار.

مدتی ست اما که  به فکر راهی هستم برای تکرار تجربه وبلاگ اما تردید می کنم. شلوغند این فضاها امروز ،‌ پر از سر و صدا و بدو بدو. وبلاگ نوشتن هروله بود اصلا گاهی. امروز اما دیگر کسی حوصله خواندن چیزی که تند و سریع و متحرک و مصوت نباشد ندارد. کمی تراژیک است و کمی اجتناب ناپذیر . اگر کسی راهی نوآورانه پیشنهاد کند خوشحال می شوم بشنوم. راهی برای نوشتن به سیاق وبلاگ اما با ابزار روز. و البته نه در فیس بوک.

در این دوران و این گذار اما سعی کرده ام ادا کنم دین این سکوت را که دنیای سوشال مدیا به وبلاگ نوشتن تحمیل کرد. از آخرین پست این وبلاگ سه سال گذشته. درست است که نامه های پاییز دیگر اینجا پخش نمی شوند ،‌ اما این سالها سالهای جور دیگری از نوشتن بود که غور می طلبید و زمان طولااااانی و گذشته خوانی و تحلیل و سوال های بسیار . نوشتنی که بی که  بدانم شاید ادای دینی بود به گذشته. به راهی که کولی مرا با خودش کشاند و به آن آواز دور. در این سالها ، دغدغه این عبورهای برق آسای نسل به نسلمان، این جهانها که عوض شده بین نسلهایی که فقط دوسه سالی باهم توفیر دارند در سن ، و البته رابطه آن نسل با وبلاگ نویسی و نوشتن از گذشته نسلی اش را در کتابم شکافته ام (بیش از هرجا در فصل ۵ و ۴) . کسی اگر دغدغه میراث دهه شصت را دارد و دغدغه بر آمدن نسلهایی که ما بودیم و دیگران بودند و شدند در این سالها ، می تواند آنجا در باب هویت نسلی و خاطره نسلی  بیشتر بخواند و تحلیلی فرهنگی و روانشناختی هم - متفاوت از کلیشه های رایج- در باب وبلاگستان پیدا کند. کتابی که قرار بود در باب سلامت روان باشد اما ناگزیر تبدیل شد به کتابی در باب خاطره جمعی و نسلی.

اینهم آدرس:‌
http://www.sup.org/books/title/?id=24475

ممنون همه آنها که سالها همراه کوچی بودند و ماندند و هستند.

http://orkidehbehrouzan.com

۱۵ نظر:

ناشناس گفت...


نوشدن در هر فرهنگی زیباست.
سال نو مبارک

ناشناس گفت...

روز زن مبارک

ناشناس گفت...

فریاد زد چكاوك: نوروز می رسد
" بید كهن به رقص درآمد كه غم مدار
تا من به یاد دارم
نوروز دل فروز
نوروز جاودانی
نوروز مردمی
در وقت خود شكفته و پیروز می رسد. هر جای این جهان
كه ز ایران نشانه ای ست
در پیشواز نوروز
از شور و شادمانی
از پرچم و چراغ
از سبزه و بنفشه
گل آذین و تابناك
جان پاك، خانه پاك، دل پاك، عشق پاك
چشمی به راه باشد
مشتاق و بی قرار
كاین پنج روز زندگی آموز می رسد.


نوروز مبارک هرکجا هستی

ناشناس گفت...

یلدا نگاه کن...

ناشناس گفت...


سال نو میلادی در این وبلاگ سوت و کور مبارک

آه ای درخت کریسمس،...

ناشناس گفت...

کریسمس مبارک. چقدر غبار زمان سنگین نشسته اینجا

ناشناس گفت...

یعنی دیگه کوچی تعطیل برای همیشه؟ رسمش نبود

کوچی گفت...

وسوسه ی برگشتن هست، شاید نه دیر و نه دور. ممنون از محبت شما.

ناشناس گفت...

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید...بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

نوروز مبارک هرجا هستی




نه دیگه این واسه ما وبلاگ نمیشه...

ناشناس گفت...


https://koochi.persianblog.ir/DvErQqngv6faOL0A841x

حالا کجای کاری؟
(-;

ناشناس گفت...

بهار آنجا نگه کن....


لااقل به مناسبت نوروز و بهار اینجا را خانه تکانی میکردی و نو میکردی این نوشته ها را

ناشناس گفت...

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را





تو نیستی که ببینی ....

ناشناس گفت...

یلدا نگاه کن ...

ناشناس گفت...

با همین دیدگان اشک آلود
به سپیده به گل به سبزه درود

...

سال نوت مبارک

ناشناس گفت...

ما همچنان میخونیم حتی سالها هم به روزش نکنی. بعد 5 سال دیگه وقتش نشده بنویسی؟ هنوز هم ما ایمان داریم