۲۲.۱.۸۵

کارتها را می گذارم روی میزم . از پس روزی طولانی ، اولیا زنگ می زند که بگوید یک سر بروم خانه یکی از بچه هاکه کنار خانه خودم است ، مردد و خسته ام اما می روم که سری بزنم . می روم و می بینم الکساندرا برایم کیک درست کرده ، بعد یک قطعه صنایع دستی مکزیکی هدیه می گیرم ، یک گردنبند ، دو کتاب از ایتالو کالوینو ، و یک دنیا مهر . خستگی دیگر نمی ماند ، به جاش حسی می گویدم که دنیای بزرگی ساخته ایم در همین دنیای کوچکمان . از همان عکسهای آنتیک می گیریم و کلی می خندیم ، به اضافه یک چشمه از آخرین پیشرفتهای تانگوی آرژانتینی و دست آخر هم نطق رسای روسلا که هیچ چیز ازش نمی فهمیم . میان هدیه هایی که گرفته م ، بسته زیبای بذر سنبل که تکیس برایم آورده وامی داردم تا منتظر آخر هفته بمانم و آنها را بکارم . گلدان کوچکی دارد که باید بگذارم پشت پنجره . تکیس توی کارتش نوشته هدیه من در واقع یک ضد هدیه است . نوشته که اسطخدوس گیاهی ست که برای اولین بار در کوهستانهای ایران روییده ، زمستانها را تاب می آورد و تابستانها به گل می نشیند . نوشته این هدیه ضد هدیه است چون امیدوار است آن را استفاده نکنم و تابستان را در سرزمین زیبایم باشم . می داند و می دانم اما که باید بکارمشان ، که تابستان را خواهم ماند ، و برای همین است که این گلدان را به من می دهد. می آیم و کارتها را می گذارم روی میزم و نگاهم می افتد به هفت سین کوچکم . عکسهای رژه ایرانی ها را در خیابانهای نیویورک امروز دیدم ، لباسهای ایران باستان ، رقصهای ایرانی ، تندیس فردوسی و ماکت دروازه ملل ، همه و همه به آرزویی می مانست که دارد ابدی می شود . یک آن فکر کردم یعنی می شود دوباره از نو ایران شد ؟ باز سوال آمد و باز فکرهای بی تمام . انگار دوباره مًد شده ایم ، اسممان مدام توی اخبار ، روشنفکرانمان مدام در حال مصاحبه ، نوروزمان هم دوباره پر رنگ در دل ینگه دنیا ، همه اینها دارد از اتفاقی می گوید که در شرف آمدن است . تحصیل در رشته خاورشناسی و ایران شناسی هم که بازارش از همیشه پر رونق تر . دانشجوهای امریکایی مرکز خاورشناسی همه می خواهند فارسی یاد بگیرند ، اما ایرانی ها که فارسی را می دانند دوست دارند عربی را سلیس حرف بزنند . یک فیگور مخصوصی دارد انگار ، جذاب و متفاوت . نه اینکه بد باشد ، خیلی هم خوب است . اما گاهی آدم دلش می خواهد بداند واقعا چیزی از اینهمه هوای اسکالری ، با جان ِ جان آن خاک پیوند دارد یا نه . کاش این ایران ساخته دنیای آکادمیک با آویزهای نقره و تابلوهای عتیقه و خط نوشته ها ، از واقعیت روزمره و زنده آن جامعه دور نشود . نمی دانم ،‌ شاید هم همه این چیزهایی که به خودمان آویزان می کنیم - و خیلی هم خوب است ، ابرازی ست برای هویتی که نمی میرد - به همین بذرهای سنبلی می ماند که من شنبه می کارم و امید دارم تابستان گل بدهند ، روزگاری در کوهستانهای ایران روییده اند ، اما حالا سالهاست که از خاک دیگری جان می گیرند . حتم دارم عطرشان با عطر سنبلهای خانه فرق دارد ، اشکالی هم ندارد و هردو خوش عطرند ، مادامی که آدم فرق این دو را بداند .