۲۲.۴.۹۰

دنیای بیرون

درست یک سال شد . یک سال از روزی که از خانه خیابان بیکن راه افتادم و رفتم به جلسه دفاع از تزی که در کمتر از پنج سال ، دقیقه دقیقه در جانم رسوخ کرده بود انگار . بعد از آن روز ، زندگی تخت گاز رفت از اسباب کشی به شهری تازه تا یک آدم تازه که گرچه هنوز دقیقا همان آدم روز چهاردهم ژوئیه سال دو هزار و ده بود ، اما به چشم به هم زدنی باید آستین هاش را بالا می زد و زندگی را می ساخت . از اولیه ترین چیزها ، راهها ، آدمها ، مسوولیتها ، ترسها ، شادیها ، امیدها ، عادتها . به آنی ، از یکی از سردترین شهرهای ینگه دنیا به یکی از گرمترین ها ، از شمال به جنوب ، از مدرسه ای به مدرسه ای ، از شاگردی تا معلمی ، از آشنایی همه چیز تا غریبگی ِهمه چیز ، از یاد گرفتن اتوبانها و خیابانها تا اشتیاق ِ ساختن درسنامه ای که برای ساختنش به اینجا آمده بودم ، از قدمهای کوچک تا تکرار ِ شروع . هی گفتم چقدر شروع ، چقدر تاریخ که مبدا و آغاز و پایان ِ دورانها بودند و هی باید مکث کنی تا باورت شود که چقدر زندگی نشسته در جان ِ این یک سال .. چه لحظه ها که از کشف ِ خودی تازه حیرت زده می شوی . چه بارها که سر کلاس یک آن حس می کنی که چقدر مایک ، چقدر شری ، چقدر وی کی ، چقدر بایرن گود ، چقدر نیکلاس رُز ، چقدر این آدمها می شوی گاهی . که چقدر شکلت داده اند با حرفهاشان ، با روشهاشان ، با خودشان بودنشان . که چه حواست نبود این پنج سال که چه راهی آمده ای ، چقدر از آدمی به آدمی دیگر ، از آکسفرد تا بوستون ، از آنات و لحظه های ناب مکالمه ها ، نشستن ها ، گفتن ها ، شنیدن ها ، خواندن ها ، نوشتن ها . چه توی رگهات نشسته اند تمام آن شبهای دیر کتابخانه هایدن ، کافه اوبون پن ، کتابخانه وایدنر ، آفیس مایک ، خانه بیکن ، خانه سالی و ممد و رعنا و فرزان و لیلی و هکتور و روسلا و تاکیس و ژوانباتیست و سوزان و همه و همه و همه . چه آدمها که تو هستی و نمی دانستی . چه تکیه کلامها و جمله ها و معنی ها که قصه هرکدام این آدمهاست در تو . طوری که بلند بلند روی تخته سیاه فکر می کنی سر کلاس ، طوری که توی مقاله دانشجوت کامنت می نویسی با پانویس های بحر طویلی ، طوری که سوال می پرسی ازشان گاهی ، طوری که مقاله هاشان را می خوانی ، طوری که مایک و شری و وی کی و بایرن و نیکلاس و هرچه استاد که در هر شهری باهاشان کار کرده ای می شوی در یک لحظه ای . حیرت می آورد اینهمه آدم را یک جا در خود داشتن . با احترام و احتیاط حملشان می کنی ، هرکدام را در حرفی ، حرکتی ، عادتی ، خاطره ای ، طوری که یک سال پیش باورت هم نمی شد . که چقدر دلت هوای دوستهات را می کند ، که چقدر وامداری به آنهمه همدلی و همزبانی . که چه کوله باری پر از گنج ، پر از درس . کتابها را تا آخر عمرت هم که بخوانی باز داری تازه یاد می گیری و می دانی که هنوز اندازه نخود هم نمی دانی . اما درس ها توی کتابها نبود . توی کافه ها بود ، توی جلسه های خانه مایک ، توی شامهای شکرگزاری سوزان ، توی جشن تولد صد سالگی ایرن فیشر ، توی شبهای خسته زمستان و برف و بوران ، توی کنار رودخانه چارلز مکث کردن های نیمه شب ، توی دیدارهای بی همتای پیش از امتحانها با وی کی در مونترال و پیاده رویهامان در واندوم ، توی آفیس نیکلاس در ال اس ای ، توی لحن آرام بایرن گود و خلق تنگ آرتور کلاینمن ، توی قرارهای عصر با سوزان ، توی کلاسهای آلن یانگ و غروبهای پاییزی مک گیل و سربالایی خیابان پیل ، توی سفرها ، توی مرور خاطرات دو ملت با عمر ، توی دلهره های ویزا و ورود و خروج ینگه دنیا ، توی هرهر کرکر های نیک و لارل و مایک و سوفیا توی دپارتمان ، توی غمها و شادیهایی که از روایتهای توی کتابها زنده تر بودند هربار که خبری می آمد از ایران . همه این آدمها می شوی . هربار کتابی از یکی از استادهات درس می دهی یک آن مکث می کنی به احترام اسمی که روی جلد کتاب نشسته ، که آدمی ست ، آدمی که تو می دانی کدام غذا را دوست دارد ، گیرش کجاست ، چجوری تشویق می کند و چطوری هشدار می دهد . کلمه فارسی نداریم برای «اُوِر وِلم»؟ گاهی توی پوستت جا نمی شوی از حجم اینهمه آدم که داری با خودت این طرف آن طرف می بری ، و از اینهمه بخت یاری . دو ماه پیش نیکلاس را در لندن دیدم . گفتم یادت هست اولین بار دیدارمان در ال اس ای ؟ اصلا تصوری نداشتم از این آدمی که نیکلاس بود ، فقط می دانستم از توی ویکی پیدیا که اندازه عمر من تاریخ دارد این آدم ، کارش را هم خوانده بودم طبعا چون غولی بود در کار ما . یقین داشتم که این آدم وقت ندارد جواب سلام من ِدانشجوی زپرتی را بدهد. پروژه ام هم توی هوا بود و گیج و ویج بودم و باورم نمی شود آن چرندیات را فرستادم براش و او هم همه اش را خواند . حالا بعد از سه سال، من می دانستم که که این آدمی که توی بوستون هی می گفتند ترسناک است و ال و بل ، آدمی بود به غایت متواضع و دلسوز . حالا می دانستم که این آدمی که حالا با آن زلفهای بلند نقره ایش نشسته توی این کافه در پیتی روبروی موزه بریتانیا ، استاد و دوستی ست که عاشق زعفران است ، و طنزش به تمام دانشش می چربد . پنج سال آدمیزاد می بایست تا امروز ، تا حیرت کنم از اینهمه آدمی که در جانم نشسته اند ، اینهمه حادثه و اینهمه آدمی که من هستم بی که بدانم .

به عمری دراز می ماند ، اما فقط یک سال است ، یک سال و یک روز کم . «دنیای بیرون» که می گفتند همینجاست . دنیای واقعی . با همه خوبی ها و بدیهاش . یکمرتبه سرعت زندگی کم می شود . کم نه ، ولی از آن دور تند می افتد یکباره . دوران دکترا دورش تند است ، هراسش زیاد ، حسهاش عمیق ، شادیهاش از ته دل ، غمهاش گزنده . «دنیای بیرون» همه اینها را دارد ، اما انگار پات روی زمین است . شاید هم کمی ، فقط کمی زبانم لال ، بزرگ شده باشی . شاید زمان کار خودش را می کند . هرقدر هم که عاشق کارت باشی ، از درس دادن لذت ببری ، هرقدر هم که حس کنی هرروز داری چیزهای تازه ای یاد می گیری ، اما به طرز ناباوری به این نظم عادت نداری . هی هر روز اتفاق و برخورد و گفتگوهای زیروروکننده پرت نمی شود توی زندگی ت . دیگر هرروزی یک پنجره تازه نیست به یک دنیای شگفت انگیز آنطوری که توی آن پنج سال بود . هنوز پنجره هست ، اما نه هرروز و هر ساعت و هر دقیقه . تمام شبانه روز دیگر مال تو نیست . روز یک جایی تمام می شود و یک جایی آغاز . دیگر آن بی زمانی ِ بوهمیایی وجود ندارد ، شب و روز به هم وصل نیستند ، نمی شود دو شب نخوابید و روز را از هرجا که پیش آمد شروع کرد . مراحل زندگی خلاصه نمی شوند در مقاله بعدی و فصل های تز و کرور کرور کتاب و یک کوله پشتی . حالا دیگر آخر هفته یعنی روزی که سر کار نمیروی . با روزهای هفته فرق دارد . بودنش واجب است اصلا . قدیمها شنبه وسه شنبه یکی بودند . ساعتها هم . حالا زمان از دوشنبه تا دوشنبه معنی دارد . توی این دوشنبه ها ، این حیرتها می آید . این مکث ها ، که چه آدمها ، چه فضاها ، چه حرفها ، چه عادتها که به هم وصل شده اند تا بشوند تو .

یک سال پیش امروز ، از پس آن تصادف کذایی ، یک طرفی خوابیده بودم روی مبل و اپیزود اپیزود هتل بابیلون تماشا می کردم و ناخنهام را لاک می زدم . فرداش ، در اتاق سمینار ساختمان ای ۵۱ ام آی تی ، چهار نفر از آن آدمها که «یادشان ، روشنم می دارد» ورقه ای را امضا کردند که نقطه پایان دورانی بود که پایانی ندارد . استادم مهمانمان کرد به لاله رخ . شبش با بچه ها رفتیم لیبرتی . هنوز کوستر آلیبای با عکس سیاه سفید زندان فرانک سیناترا روی کتابخانه ام هست ، پشتش تاریخ زده ام ۱۴ ژوئیه دوهزارو ده . از فردای آن روز ، من ساکن سیاره ای شدم که آن روزها اسمش بود «دنیای بیرون» . از اینجا همه چیز آرامتر به نظر می رسد . دنیای بیرون شادیها و غمها و امیدها و دلهره های خودش را دارد . دنیای بیرون مایک و شری و وی کی و نیکلاس و بایرن را نمی شناسد . دنیای بیرون سوزان و سالومه و ممد و رعنا و لیلی و تاکیس و روسلا و بقیه را یکجا ندارد . دنیای بیرون برف و بوران و شبهای امتحان هم ندارد . توی دنیای بیرون اما گوشه هایی هست که گاهی اگر خوش شانس باشی ، دنیای تازه ای را می سازی که توش یک لحظه هایی ، مثلا وقت درس دادن ، یکهو می بینی چقدر همه این آدمها هستی . دنیای بیرون ِ تو ، دنیای همه دلهره ها و سوالها و آغاز های دانشجوهات هم هست . تو هنوز گاهی بین این دو دنیا سر می خوری . هنوز بزرگ نشده ای آنقدر که کنارشان شاگرد نباشی ، که یادت برود. کوله بارت را با احترام و احتیاط حمل می کنی ، یادکار دورانی که زندگی بود با چگالی بالا . دنیای بیرون هنوز دنیای من نیست ، هنوز پام توی چاله ها و دست اندازهاش گیر می کند . اما همه آدمهایی که هستم ، همه آنات و عادتها و درسها و گنجهایی که از آن دنیای دیگر با من هست ، بلندم می کنند ، راهم می برند ، تا هی مدام زمزمه کنم ، «یاد برخی نفرات ، روشنم می دارد..» *
یک سال گذشت از روزی که نقطه پایان راهی بود که پایانی ندارد . حتی در دنیای بیرون .


* نیمایوشیج