۲۳.۶.۸۸

نشانه

نشانه


شغالی اگر
ماه بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را

تجويزی اين‌چنين فرموده بودند.


فرزانه در خیال خودی را
لیک

که به تُندر
پارس مي‌کند

گمان مبر که به قانون بوعلی
حتی


جنون را
نشاني از اين آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.


شاملو - ۱۳۵۲ - ابراهیم در آتش

...

ما بی شماریم

۱۸.۶.۸۸

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی


همین چیزهاست . همین «آنات»» کوتاه ِ جادویی که میخکوبت کنند . همین که درسفر باشی و یکمرتبه آوای خروس زری پیرهن پری بیاید از یک جایی توی اینترنت .. کی می داند که «نوار قصه» چه چیز مهمی بود در کودکی های ما ؟ «سیاهی در بدر شد - فرشته ها دویدن - ستاره ها رو چیدن » .. و یک چیزی بپیچد توی سینه ات - و این زخم باز شود ، این زخم کهنه که یادت بیاورد که از دار و دیار و آنچه تو را معنی می دهد شاید فقط همین آواها مانده باشد و آن سرودها و آوازها و نغمه ها که جز خودت و آنها که فقط پنج سالی از تو کوچکتر و یا بزرگترند ، هیچ کس دیگری هرگز نخواهد فهمید . انگار دهه ای بود در تاریخ که زبانش و کلمه هاش و معناهاش و دردهاش و شادیهاش مخصوص خودش بود ..

«روباهه دمش درازه - حیله چی و حقه بازه .. تا چش به هم بذاری - می بینی که سر نداری .. » و شاملوی ، شاملوی بزرگ که پیش از هرکس به بچه ها فکر کرده بود ، به «دستان کوچک تو» ، به «نوزاد دشمنش» حتی .

و بعد آن جایی که آرام می خواند: ای ی ی خروس سحری ...

همین ها مانده شاید ، همین ها ، و امید . امید را به جوهر سبز می نویسیم امروزها .

به قول اخوان «این روح مجروح قبیله ماست ..»

...

از ترافالگار تا پیکادلی همینطور قدم زنان آوازی قدیمی را زمزمه می کنم . به تصادفی غریب ، گذشته ها به حال می آید . اصلا قرار بود این یکشنبه آرام سپتامبر پر شود از همه سوالها . و جواب همینجاست . با من . در من . روی چمنهای این پارک . یک چیزهایی باید در یک لحظه معلومی روشن شوند . زندگی یکهو به فیلمی می ماند که داری تماشاش می کنی . لبخندم از آن لبخندهایی ست که بی که بدانی می آید و پهن می شود روی صورتت و حالا حالا ها نمی رود . از آن لحظه های آرام که یک چیزهایی را می فهمی و چشمهات داغ می شود و یک حس عجیبی می آید توی جانت که بدانی باید اینهمه راه می آمدی تا بعد از مدتها از این لبخندها بزنی . از آنها که خودشان پهن می شوند روی صورتت بی که بدانی .

یک روزی نوشته بودم در نامه یازدهم پاییز که «لندن به عاشقی قدیمی می مانست - مثل دو دوست روبرو شدیم ..» ..

دیدن «نتی» دارد سنتی سالانه می شود ، باز همان رفقای سنت پیترزیم که شبهاش پر از چای ایرانی بود و شعرهای نرودا و آواز خواندنهای آنیا و رویاپردازی های تمام نشدنی . امسال چیزی فرق کرده . نتی شغلی دارد که دوستش ندارد ، اما رها کردنش هم دیوانگی ست یکجورهایی . می گوید ارکید دلم تنگ شده برای آن روح آزادی که داشتم . روی سنگفرشها راه می رویم ، همان قصه ها و همان حرفها و همان لذت بی باک شبانه زیر نور چراغهای میدان راسل راه رفتن و آنطوری که دستش را حلقه می کند دور بازوی راستم و با من راه می آید . حساب می کنم می بینم بیش از شش سال است دوستیم . یک چیزهایی هیچوقت عوض نمی شود . مثل من و او وقتی به هم می رسیم .

قصه قصه نوشته می شوی انگار . بر سنگفرش کوچه های تنگ اِل اِس ای ، می شودیک لحظه از آن لحظه های «ناگهان» پرت شود طرفت و یکجور شگفت زدگی عجیب بیاید و هیچ حرفی نتوانی بزنی جز اینکه ساکت بمانی تا زندگی به جای تو حرف بزند . اصلا نباید توی حرفش بپری پابرهنه . اصلا باید آهسته نجوا کنی و بگذاری زندگی حرفش را بزند . اصلا هیچ چیز نگو . فقط گوش کن . همین .

یادم رفته بود کافه نِرو و شبهای کاونت گاردن و فلیت استریت و آن کافه پشت سفارت را . یادم رفته بود دوستی هایی را که حادثه بودند اما ماندند و هستند تا یادم بیاید که یک روزی آن اواخر همینطوری الکی رفته بودم به اوپن دِی مدرسه بازرگانی آکسفرد . یادم رفته بود طنز خاص اِل را که آدم را روده بر می کند از خنده . یادم رفته بود توی دو ساعت ِ همینطوری معمولی راه رفتن می شود آنقدر خندید که از چشمهات اشک سرازیر شود . یادم رفته بود که با شیوا و تیم رفته بودیم مندرین یکبار . یادم رفته بود که از روز کارنوال ناتینگ هیل دو سال پیش تا امروز راه زیادی نیست . یادم رفته بود که روزی برای غول چراغ جادو سه آرزوی عجیب نامه کرده بودم . یادم رفته بود که نسیم شبهای بارانی سپتامبر بوی بارهنگ و اطلسی می دهد . یادم رفته بود که گاهی هنوز دلم می خواهد بروم توی زوما بنشینم و بنویسم . یادم رفته بود که اصلا فقط باید بنویسم . یادم رفته بود که می توانم . یادم رفته بود که توانسته ام یک زمانی چه همه شاد بوده باشم و باید اینها را یکی یادم می آورد . یادم رفته بود که چه آسان می شود هنوز حرف زد بی تلاش ، به زبان فرنگی حتی، اما متوجه نشد که این زبان من نیست از بس که همزبان هستی گاهی با آدمها . یادم رفته بود که آن جعبه چای تویینینگ باید هنوز توی کشوی میزم توی دپارتمان باشد . یادم رفته بود که هنوز می شود روی کاغذ نامه نوشت و روی پاکت تمبر چسباند و آن را انداخت توی صندوق پست چون هنوز هستند جاهایی که فکس ِ نامه را قبول نمی کنند . یادم رفته بود که باید بروم فلیت استریت یکروز آفتابی. یادم رفته بود که چه همه خندیده ام به یک جوکهایی . یادم رفته بود که آدم اصلا مهم است یک چیزهایی را یادش نرود . یادم رفته بود که گذشته گاهی همین دور و برهاست ، جایی نمی رود ، یکهو حتی روی سنگفرشهای کوچه های تنگ ال اس ای پرت می شود توی راهت . یکجور خوبی .

و این می شود یکی دو روز ِ سرشار پیش از اینکه هفته شروع شود و روزها تا شب پشت میز بنشینی و کار کنی و دو تا مقاله هم به لیست اینهمه کار ِ مانده ات اضافه شود تا آدرنالین به حد اعلایش برسد بلکه کاری از پیش برود . حالا یک چند هفته ای باید به اندازه تمام سال گذشته کار کنی در این فرصت تحقیقی . اما یک چیزهایی هست که گفتنی نیست . مثل این برگشتن و این ملاقات با دیروزها و این حادثه های عجیب و این حال ِ نوشتن .

یادم رفته بود که بایدی در کار نیست برای کار . حالا دیگر دلم می خواهد صبح تا شب بدوم و بنویسم و برگردم به آن خستگی های آخر شب و آن شبهای بیخوابی و بیدار نشستن ها . یادم رفته بود چه همه خستگی ناپذیر بودم ، چه سمج ، و چه می توانستم کوه را از جا بلند کنم اگر لازم بود .

چه همه حرف دارم و کلمه کم .

لندن یعنی جایی که دوستی ها پر رنگ اند و اتوبوسها قرمز و سنگفرش خیابانها پر از زمزمه ی رفتن .

و نامه پاییز در راه است .


سپتامبر ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸

۱۴.۶.۸۸

و من مسافرم ای بادهای همواره ..


و یک دخترک از جنس حریر و بلور به جمع ما اضافه شده ، شکننده و زیبا و فرشته وار . برادرم پدر می شود ، زبانمان همان است که بود ، حتی از پس چهار سال دوری . باز می خنداندم ، با همان مرام و لوطی گری و محبتی که از همه متفاوتش می کند . به رسم قدیم ، قهوه ای می زنیم و گپی مثل آن روزها که در اتوبان چمران می راند با پنجره های باز . اینطوری ست که حریف زمان می شویم . انگار دیروز بوده ، فرقی نمی کند که دیداری نبوده به حضور ، همه ما در لحظه های زندگی هم حضوری داشته ایم که پاک نمی شود ، حتی با پسرک پنج ساله ای که تنها یکبار دیده بودمش و حالا انگار نه انگار که بار اول است با خاله اش رفیق می شود ، زبان می ریزد و از بغلم دور نمی شود. دوباره زیر یک سقف جمع می شویم . با خواهرهام یک کلمه کافی ست تا حس کنیم که انگار آخرین دیدارمان همین پریروز بوده ، همین دیروز ، در تهران ، در خانه خواهرهام ، در اتاق خودم ، در حیاط خانه مان . آریانا را که در آغوش می گیرم ، همه چیز جور دیگری می شود . آرامش می آید ، و نسیمی از آسمانها ، در آن چشمان درشت و زیبای آرام ، آینده را می بینم که جاری ست . چه حرفهاست که باید بگویمش ، چه رازها ، چه قصه ها .. .. همه آنچه بر این روزهامان می رود ، برای فردای تو بود ، برای دستان کوچک تو ، برای فرداهای نو ، برای تو .

هی در سرم می چرخد صدای شاملو ..

« نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سايه ی بام کوچک اش
به خاطر ترانه يی
کوچک تر از دست های تو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يک برگ
به خاطر يک قطره
روشن تر از چشم های تو

نه به خاطر ديوارها ــ به خاطر يک چپر
نه به خاطر همه انسان ها ــ به خاطر نوزاد دشمن اش شايد
نه به خاطر دنيا ــ به خاطر خانه ی تو
به خاطر يقين کوچک ات
که انسان دنيايی است

به خاطر آرزوی يک لحظه ی من که پيش تو باشم
به خاطر دست های کوچک ات در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو

به خاطر پرستويی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر يک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببينی

به خاطر يک سرود
به خاطر يک قصه در سردترين شب ها تاريک ترين شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطر شاه راه های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار سپيد ابر در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک هر چيز پاک برخاک افتادند
به يادآر
عموهای ات را می گويم
از مرتضا سخن می گويم

احمد شاملو»

...

در این میانه خانه در تلاطم هنوز . معترفین اعتراف می کنند به نکرده ها . در تماشای تصویرها دردی ست که تمامی ندارد . جشنواره فیلم مونترال سبز می شود . وبلاگ بلاگری از زندان نوشته می شود ، می خوانی و هم خنده می آید و هم گریه. چهره ساکت و پر از حرف روزنامه نگار جوان در لباس بی قواره زندان یادمان می اندازد که فصل سکوت قلم همیشه پایانی داشته ، دارد ، حتما دارد . گفتنی زیاد است و فرصت کم ...

تد کندی هم رفت . فصلی از تاریخ ینگه دنیا - با آن گره ابدی اش به شهر بوستون - تمام می شود . مراسم را زنده تماشا می کنم . خطابه اوباما و پسر بزرگ کندی پر است از «همین چیزهای ساده » و ماندگار ، همین یادی که می ماند از «بها دادن» به آدمهای دیگر . همین نقشهای کوچک که آدمها یادشان خواهد ماند ، نه نامها و نشانها و عنوانها و پیروزیهای حقیر ، که همین لحظه های کوچک ِ معمولی ِ زیبا که اصل زندگی هستند . پر از یادآورد اینکه هیچ آدمی کامل نیست ، اما «خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...»


«هنوز در سفرم ..»‌

اوت ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸