۲۵.۲.۸۵

گودو

Moon river, wider than a mile
I’m crossing you in style some day
Oh, dream maker, you heart breaker
Wherever you’re goin’, I’m goin’ your way

Two drifters, off to see the world
There’s such a lot of world to see
We’re after the same rainbow’s end, waitin’ ’round the bend
My huckleberry friend, moon river, and me

Frank Sinatra


از آن دورهای دور باید بیاید صدایی . از آن دورهای دور که هزاره ها فقط کسری از زمانند . از آن دورهای دور باید بیاید صدایی ، حتی اگر هیچ صدایی نیاید ، باز هم شکی در حرمت هزاره های انتظار نیست . آدمیزاد همیشه منتظر است ، منتظر آینده ای که چه یک لحظه بعد باشد چه سالها بعد ، هنوز مال او نیست . هیچوقت هم نخواهد بود . انتظار گودو ، فقط نقشی ست از قصه زندگی

آمریکا

آمریکا
باران سر بند آمدن ندارد ، باران آبی و باران بهاری ، و با آن باران لحظه های عجول و باران شگفتی های زندگی . این روزهای آخر ترم عجیب شلوغ بودند ، مهلت مقاله های پایانی ، پروژه ناتمام ، کنفرانس طب و خاورمیانه ، و اخبار که دیگر جزیی جدا نشدنی از زندگی ما شده اند . رئیس جمهورمان نامه ای نوشت به جناب بوش که بیشتر به نامه پیغمبر به نجاشی می مانست ، و ما هنوز وسواس گونه صفحه های خبر را چک می کنیم و هی می خوانیم و هی سرمان به دوار می افتد . پرونده هسته ای هنوز همان جایی ست که بود ، زمان در امتداد قصه انرژی هسته ای ما کش می آید و به جای اورانیوم ، آدمها و سرنوشت ایران در تعلیقی ابدی سرگردان مانده . به همین سادگی سال اول تحصیل من در این دیار -در سرزمینی که در حال حاضر بزرگترین دشمن ماست - به پایان می رسد ، در چارچار حوادثی تعریف نشدنی و سوالهایی تمام نشدنی . حس دلنشینی ست . باورم نمی شود که دو ترم گذشته ، و هی به پشت سر نگاه می کنم و سعی می کنم ببینم حسم به این دیار چیست . پیچیده است . پیشترها در همین مدت زمان ، توی انگلیس احساس دیرآشنایی در وجودم نشسته بود ، داشتم ریشه می دواندم . اینجا اما ریشه انگار نمی گیرد ، قرار نیست بگیرد . وصل می شود آدم به ینگه دنیا ، به رشته ها و بند های مختلف ، کار ، درس ، دوندگی ، یادگرفتن ، بلندپروازی‌، پروژه های دراز مدت ،موقعیت های عالی ، اما ریشه نه . نمی دانم ، شاید اینطوری ست که آدمها را نگه می داد این خاک ، با همه چیزهایی که می دهدشان ، و با همه چیزهایی که ازشان می گیرد . همه چیز به طرز غریبی خوب پیش می رود ، در سطح . آن زیر زیر اما حسهای آدم معلق می ماند . دست کم من هنوز اینطور فکر می کنم . شتاب زندگی زیاد است ، چندروز پیش فهمیدم که چقدر دارم کمتر می نویسم ، نه فقط اینجا ، که حتی روی کاغذ . کمی مشکل وقت است و کمی مشکل نوع زندگی . نوشتنهام آمده توی این لپ تاپ ، دیدم دستم روی کاغذ غریبگی می کند ، دست خطم دل دل می کند ،‌و همان لحظه بود که قلم را گذاشتم زمین و سعی کردم فکر کنم به همه چیزهایی که این دیار به آدم می دهد و همه چیزهایی که از آدم می گیرد . فهمیدم که باید مواظب بود ، بین من و کاغذ و قلم چیزی ست که هرگز نباید خدشه دار شود . فهمیدم که چقدر روابط آدم عوض می شوند ، چه رابطه آدمها چه بقیه چیزها . حسها تبدیل می شود به تصویرهای ذهنی ، به عکسهای گاه بگاه ، به گردنبندی که همیشه توی گردنت باشد تا هروقت به گرمای دستهای مادرت احتیاج داشتی لمسش کنی ، و به صدا ، به شوق لحظه هایی که تلفن زنگ می زند ، هم خوب است هم بد . خیلی حسها و حرفها هست که وقتی کنار همیم نگفته می مانند ، و دوری همیشه فرصتی ست برای نزدیک تر شدن آدمها . وطن تبدیل می شود به اخبار ، به سوال منحوس انرژی اتمی ، به دستگیری فلان آدم دانشگاهی ، به یاد تهران و دربند و تجریش و اتوبان چمران و خاطره ها . اینها همه فرصتهای قدکشیدن است ، فرصتهای روییدن . اما رابطه من و این سرزمین آمریکا یک داستان دیگر است . هنوز نمی فهممش . انگلیس را می فهمیدم . آنجا چیزی به زندگی آدم هجوم نمی آورد ، ماهیت خلوتت را عوض نمی کرد . اینجا یک چیزی - نه خوب نه بد ،‌اما متفاوت - وارد زندگی ت می شود ، چیزی از جنس شتاب و حساب و سراب ،و چیزی گاهی از جنس اضطراب ، اضطراب آینده که خودش را در حال و گذشته هم جا می کند . اینجا باید هی سفر کرد ، باید رفت و آمد ، نباید ماند . اما باید بود ، به خاطر معجزه هاش شاید . اینکه هر روز ، هر ساعت پر از دنیاهای نوست ، پر از فرصت شنیدن چیزهایی که اگر جای دیگری بودی نمی شنیدی . حلقه آدمهایی که می شود ازلحظه هاشان کتاب نوشت‌، و آزادی اندیشه - تا حد ممکن ، چون همه چیز نسبی ست . البته شاید اینها همه بخاطر محیط آکادمیک دانشگاه است ، چیزی که در امریکا تحسین مرا بر می انگیزد.

این شهر را دوست دارم ، حتی اگر هرگز خانه نشود ، حتی اگر قرار نیست در آن ریشه بدوانم . این دانشگاه را دوست دارم ، با تمام قوانین و اعداد و ارقامش ، با تاریخ همه محاسبات و اکتشافات و اختراعاتش ، دوستش دارم به همین سادگی . کسی از آینده خبر ندارد . ولی این را می دانم که فضای فکری این محیط در نوع خودش کیمیاست ، و مگر من برای چیزی غیر از این آمده بودم؟ روزی که از اینجا بروم ، همین ها را با خودم خواهم برد دیگر . دیشب فیلم شهر گمشده را دیدم ، کار اندی گارسیا . داستان یک خانواده کوبایی که زندگی شان در جریان انقلاب کوبا دستخوش طوفان می شود . اندی گارسیا قطعا به عنوان یک مهاجر نسل دوم کوبایی ، نگاه خودش را به انقلاب دارد ، اما من کاری به نگاه سیاسی او ندارم ، به ارزیابی حرفه ای فیلم هم. چیزی که مرا تمام روز گیج خودش کرد ، فضای انقلاب بود که در طول تاریخ تکرار می شود ، و آن خفقان ، و آن شکسته شدن حریم زندگی خصوصی ، و از همه برتر حادثه مهاجرت . صحنه های خداحافظی فیلم مرا برد به تاریخ زندگی همه مهاجران . صحنه تعطیل کردن کلاب موزیک فدریکو به جرم نواختن ساکسیفون مرا برد به عزلت ساز در سرزمین خودم . صحنه ای که پسر انقلابی خانواده آمد پیش عمویش تا به او خبر مصادره املاک او را از جانب شخص کاسترو بدهد - و سکته کردن عمو جلوی چشم او - مرا برد به قصه های گلی ترقی آنجا که زن حسن آقای آشپز دستهاش را زد به کمرش و به آقابزرگ گفت «پس ما برای چی انقلاب کردیم ؟» . اما صحنه ای که واقعا حالم را بد کرد ، آنجایی بود که توی فرودگاه فدریکو دارد با آن حال نگفتنی کوبا را ترک می کند ، مامور با خشونت می گوید که چمدانش را باز کند . بعد تمام وسایلش را به هم می ریزد ، انگار که تمام زندگی خصوصی آدم را زیر و رو کند ، و بعد تنها یادگار پدر فدریکو - ساعت زنجیری او - را مصادره می کند . هول آن سالهایی که توی فرودگاه مهرآباد همه چیز آدم را می گشتند نشست به وجودم ، هول آن لحظه ای که خواهران فرودگاه به تنت دست می کشیدند و تو دستهات را می بردی بالا و روت را می کردی آن ور تا بوی عرقشان را زیر آن چادر سیاه نشنوی ، همه اینها یادم آمد . آن نگاه پر از نفرت مامور که به روی فدریکو می خندید ، آن ریشهای بلند و لباسهای پاسداری ،‌ همه و همه یادم انداخت که ما محکوم به تکرار تاریخیم ، از بس که نادانیم . البته فیلم آخرش فدریکو را می آورد به نیویورک ۱۹۶۰و و هی می گوید آزادی اندیشه « من ترجیح می دهم بی سرزمین باشم ، اما ارباب نداشته باشم » . این هم از آن حرفهاست . چمدان من در فرودگاه لوگان بوستون و یکبار هم در فرودگاه لوس آنجلس همانطوری شخم زده شد . یک وقتهایی این تعبیر «پان اوپتیکن» بِنتهام - زندانهایی که همه توش دارند دايما مونیتور می شوند بدون اینکه خودشان بدانند - هی توی سرم می چرخد . ما در دنیای غریبی زندگی می کنیم ، گفتم که همه چیز نسبی ست ... اینجا ارباب لباسش را عوض کرده ، رفته توی جلد مدیا و شرکتهای چندملیتی ، تبلیغات و محاسبات اخیرا هم یک بانک اطلاعاتی از تک تک مکالمات تلفنی افراد در ایالات متحده . دنیا یک پان اپتیکن بزرگ است ، و ما به همین سادگی به مونیتور شدن عادت می کنیم ، می شود جزیی از زندگی مان . یک فیلم عالی دیگر هم «لطفا سیگار بکشید » بود . قوانین دنیای واقعی گاهی بیش از حد ترسناکند ، ما می خندیم و مصرف می کنیم ، از پس خنده های ما دلار است که به جریان می افتد ، و سرنوشت کشورهاست که رقم می خورد ، و ما - نرم و روان - زندگی می کنیم . « امریکا ، امریکا ، ننگ به نیرنگ تو ...». این سرود ، «سرود» کودکی های ما بود ، همانطوری که «مک دونالد پیر مزرعه ای داشت » ، « ترانه » کودکی های این چشم آبی هاست .

با خود و بی خود

Ah, but we die to each other daily.
What we know of other people
Is only our memory of the moments
During which we knew them. And they have changed since then.
To pretend that they and we are the same
Is a useful and convenient social convention
Which must sometimes be broken. We must remember
That at every meeting we are meeting a stranger...

T.S.Eliot


رودخانه را باران هی شتک می زند ، نورهای شبانه شهر افتاده اند توی آینه رودخانه و تلالویی دارند که من را یاد وِست مینستر می اندازد ، پیش پای آن چرخ و فلک بزرگ که اسمش را گذاشته بودند «چشم لندن». بوستون نشسته آن سوی رودخانه و من این سو ، پشت پنجره کتابخانه ، و باران کمی می آید و کمی نمی آید ، و من بوی بهار را می شنوم .
لحظه ها مرا در بر می گیرند این روزها ، لحظه همیشه ماهیتی دربرگیرنده دارد ، و آدم می تواند لحظه را توی ذهنش کش بدهد تا ابدیت . من این روزها لابلای لحظه ها ، ردی از تکرار خودم را می بینم ، اما «خودم» هیچوقت شبیه «خود» ِ لحظه مجاور نیست . همین قصه «بر آمدن» ، فرنگی ش را گفته ام «بیکامینگ» . «خودم» دیشب داشت فکر می کرد اگر ویتگنشتاین راست بگوید و «من» ، اصالت ماهوی نداشته باشد ، تکلیف این بر آمدنها چیست؟ لحظه است ، یا تجربه لحظه ، یا بازی زبان با تجربه حسها؟ تکلیف دانای راوی چه می شود؟ و تکلیف مکالمه های دانای راوی در ذهن؟ مکالمه ذهن که خودآگاه نیست ، اما وجود دارد . «زبان محدوده دنیای ما را تعیین می کند ، و هرکدام از ما دنیای دیگری می داشتیم اگر به زبان دیگری حرف می زدیم » . این خیلی درست است ، و خود آن دنیاها هم - مثل «خود» - هرلحظه با لحظه قبلی فرق دارند .

از طرف دیگر درست است که توی ذهن مهاجر ، گاهی زبانها هم مخلوط می شوند ، آن گفتگوهای درونی گاهی به این زبانند و گاهی به زبان دیگر . اما چند روز پیش مطمئن شدم که ویتگنشتاین حق دارد ، دنیای فارسی ذهن من - هرقدر در آمیخته با دنیای غیرفارسی اش - هنوز هم پر از آناتی ست که در هیچ زبان ذهنی دیگری نمی تواند معنی داشته باشد . این فقط یک حس نوستالژیک نیست ، تفاوتی ماهیتی ست که به شکل گیری زبان در ذهن آدم و در طول زمان بر می گردد . ترجمه تلاشی ست برای پل زدن بین دنیاها ، اما این پل از آن پلهای معلق است که تخته های کف آن از هم فاصله دارند و وقتی روش راه می روی ، از بین تخته ها دره را می بینی . آنات و لحظه ها و حسها ، در بهترین حالت وقتی به زبان دیگری در می آیند ، آنات و لحظه ها و حسهای متفاتی خواهند بود ، نه بهتر نه بدتر ،‌اما قطعا متفاوت . زبان مادری نه فقط بیانی ست برای دنیای «خود» ،‌بلکه بدون اینکه بدانیم ، دنیای منحصربفرد «خود» هر آدمی را شکل داده است ... من اگر شعری به انگلیسی یا فرانسه می نویسم ، در آن لحظه ساکن دنیایی هستم که «من» دیگری در من تجربه اش می کند . اما من فکر می کنم از مجموعه این «من» ها ، آن که فارسی حرف می زند ، ممکن است گاهی کمتر از بقیه «من» ها مدرن یا آگاه باشد ، اما بدون شک از همه آن «من» ها اصلالت و اعتماد به نفس بیشتری دارد ، چون از بقیه نسبت به دنیای خودش با تجربه تر و با وفاتر است .

The 'self'' is not the human being, not the human body, or the human soul with which psychology deals, but rather the metaphysical subject, the limit of the world—not a part of it.

Wittgenstein

...


دوشنبه، 11 اردىبهشت، 1385

« آن خطاط ، سه گونه خط نوشتی:
یکی او خواندی ، لاغیر!
یکی را ، هم او خواندی ، هم غیر!
یکی را نه او خواندی ، نه غیر او!
آن خط سوم منم... »

شمس تبریزی


اتفاقهای زندگی همیشه تکرار می شوند . خوب که نگاه کنی می بینی اتفاقها چند بار می افتند ، بار اول برای آنکه بفهمی اینجوری هم می شود ، گاهی برای آنکه بفهمی زندگی همیشه زیبای زیبا نیست . بارهای بعدی برای آنکه یادت بیاورند که درسی را باید می گرفتی و فکر کردی گرفتی ، خوب نگرفتی .

حرفهای گفته و نگفته در هوا معلق مانده اند ، کارهای مانده هم ، دغدغه ها هم ‌، قصه ها هم . من باز پا به پای زمان پا به دویدن گذاشته ام و این بار خودم هم می دانم ، اما زندگی پرشتاب این روزها هی می دواندت . کولی با دویدن غریبه نیست ، اما در هوای دشت . تا کار و گرفتاری درس و هوای دشت هست ، می دود سرخوش ،‌و خستگی را به جان می خرد و در خواب و بیخوابی گهگاه می خندد . اما برخی دویدن های ناگزیر هم هست که نه هوای دشت دارد نه صفای کوه ، روزمرگی ست که از آن گاهی گزیری نیست ، دست و پا گیر است و گاهی آنقدر خسته ات می کند که نفست می بُرد ، اما کاری ش نمی شود کرد . من دونده خوبی بوده ام، اما حالا فرق دویدن با اعتقاد و دویدن بی اعتقاد را می فهمم . همین یقین ِ راه را هم هی باید محک زد ، هر روز ، هر شب . آدم است دیگر ، مدام در حال « پیدا شدن» به قول حضرت مولانا .

از بهار ِ نو پا که لوندی می کند ، تا شب شعر موفق ایرانی - یونانی - فرانسوی ام.آی. تی ، از بازخوانی خاطره های رفته با لیلی که دیدار کوتاهش همه هوای مدرسه و دانشگاه را به بوستون آورد ، تا پایان مهلت یکماهه شورای امنیت و این تعلیق و پا در هوایی که تمامی ندارد و این انتظار مذبوحانه که به جایی نمی رسد و هی می مانی با دلی نگران برای خانه ، از خیلی چیزها می خواستم بنویسم و ننوشتم . شکوفه ها درختان حاشیه رودخانه را فرش کرده اند . توی دنیایی که بی عدالتی می تواند در نقاطی از دنیا نمادینه شود ، در دنیایی که یک گوشه اش زنها را به بند می کشند و یک گوشه اش آزادیخواهان را ، در دنیایی که آدمیزاد آدمیزاد را لگد می کند ، گاهی باید همه توانت را به کار بگیری و چشمهات را باز کنی تا شکوفه ها را ببینی ، تا چشمت بیفتد به یک شاخه گل لاله که توی چمنهای کنار رودخانه تنهای تنها روییده تا یادت بیاورد که می شود رویید . گاهی باید سعی کرد ، هر قدر سخت .