۱۶.۹.۸۸

«که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان »‌


جا گذاشتم یک چیزی را ، یک تکه ای را ، توی گیت شماره ۳ هیترو ، توی هیتروباس که از مرکز شهر آکسفرد راه افتاد آرام و متین و مرا کَند از جادوی سپتامبر و تلاطم اکتبر . فکر کرده بودم برمی گردم یک وقتی برش می دارم ، شاید کریسمس ، شاید سال نوی فرنگی ، چه می دانم . بعد هزار دغدغه آمد از جنس روزمرگی و ددلاین و تصمیم . توی کوچه های جوانی و دیوانگی های لئونارد کوهن هی راه رفتم ، بی نشانی از دیوانگی های پیرمرد ، کوچه ها را سوال فرش کرده بود . بعد ، آن روزی که در امتداد جاده سرخ و زرد و ارغوانی مونترال تا بوستون راندم ، چیزی از آن جاده به جانم نشست . چیزی از جنس واقعیت ِ زندگی هایی که پر از جاده اند ، پر از راه ، پر از ِاِگزیت های شماره دار که اگر یکی را درست نگیری سر از جای دیگری از زندگی در می آوری . گفتم کی می داند اگزیت درست کجاست ؟‌ هیچوقت نمی شود دانست . گفتم این راندن و این جاده را هرگز فراموش نحواهم کرد ، به خودم گفتم که غرق آنهمه آوا پنجره ها را باز گذاشته بودم به رسم آن قدیمهای رفته ، انگار که باز اتوبان نیایش باشد و چمران و صدر . پیرمرد دوست داشتنی می خواند و وزن سوال در جاده پخش می شد .
یک چیزهایی هست در زندگی که بودنشان لازمه و یادآورد نبودنشان است . انگار فقط واقع می شوند که یادت بیاورند که نیستند . بعد باید بگذاری همین آواها کار خودشان را بکنند . سکوت وظیفه می شود ، وظیفه ای سنگین .

جا گذاشتم یک تکه ای را باز در یکی از اینهمه گیت و پلاتفورم و ایستگاه . بعد زندگی اتفاق می افتد بدون اینکه از تو بپرسد کجای کاری . بعد می مانی ، ماندگار می شوی در یک چیزهایی از جنس مسوولیت و کار و ددلاین . بعد -نه که چیز تازه ای باشد - همه چیز معلق می شود . در این معلقی گاهی یک ماه تمام می گذرد تا واقع شوی در واقعیت . و این میان ، سوال تمام پاییزت را در بر می گیرد . غلت می خوری در سوال . بی جواب ، صبور .

هی آواز می ریزد به جان این روزها ، این روزها که باید کار کنم و بنویسم و این تز مثل بختکی به گردنم آویخته . هی آواز می ریزد . در این روزهای تعلیق ، بیش از هر وقتی واقعیت ِِ خانه ویرانی مان به آدم دهن کجی می کند . فردا یکی دیگر از آن روزهای فریاد است ، روز پانزده به علاوه یکم از ماه آذر . روز همان خیابان بلندی که بلوار کشاورز را به انقلاب وصل می کرد و در دانشکده فنی به آن باز می شد . فردا از آن فرداهاست و باز با آن اضطراب می آید . دارد شش ماه می شود این التهاب ِِ از راه دور . همین روزهایی که راهی به پایان نزدیک می شود ، لاجرم هی به آغازهای پشت سر فکر می کنی . توی هر جاده ای ، وقتی به اگزیت ها و انتخابها نزدیک می شوی ، باز این درد در استخوانت می پیچد . اینکه راهی را آمده باشی به هوای انتخابهایی که یکی شان حالا دیگر نیست . یک جور دردناکی دیگر نیست . انگار که رفته باشی سرکوچه چیزی بخری و برگردی خانه و ببینی که در را پشت سرت بسته اند . و این بستن توی ذهن ها و هواها اتفاق می افتد ، کسی رسما کلیدت را از تو نگرفته . شاید هم گرفته . همین شاید هاست که دردناک است . آدمی می شوی که قرار نبود بشوی . و تا باورت بشود ، عمری گذشته به صبرکردن و آرزومندی . جبر جغرافیایی ِ مضطربی ست .

میان اینهاست که برگشتن به خیابان بیکن اتفاق می افتد ، برگشتنی که بیش از برگشتن به یک خیابان ِ بلند است . برگشتنی ست به آن دیروزهای خوب ، به حریم درختهای ماگنولیایی که این روزها عریان ایستاده اند به تماشای پاییز . دیشب کنار همین پنجره هی «برف نو برف نو سلام سلام» آمد و هی توی سرم چرخید آن آواز قدیمی که نمی دانم شعرش از کی بود حتی .. «ببین باز می بارد آران برف - فریبا و رقصنده و رام برف .. » و گفتم همین روزها یلدا می آید و چه خوب که این سال فرنگی رو به پایان است و چه خوب که نیست آن خیابان سرد زمستان زده یک سال پیش .

در هوای این روزهای کار و ندانستن و سوال و ددلاین ، صداها قاطی می شوند . گلپا می خواند و نامجو از آن فریادها می زند و پیرمرد دوست داشتنی بغض می آورد و مَری ویلسون هی می گوید «پرهپز ، پرهپز ، پرهپز » و آدمیزاد هم این وسط قضیه ای ست . گاهی حیران می مانی که آدمی چه غریبگی ها می کند گاهی با خودش ، چه مکانیسمها دارد برای جواب ندادن به خودش . سهراب گفته بود «من اناری را می کنم دانه - به خود می گویم - کاشکی این مردم - دانه های دلشان پیدا بود» . چه جور دیگری می شد اگر دانه های دل آدم پیدا بود ، چه دنیای دیگری می شد دنیامان .


پراکنده ام . پر از پراکنده گویی . که حکایت این روزهای زندگی ست .

۸.۸.۸۸

«خود راه بگویدت که چون باید رفت...»

ژو دسن که می خواند «لِ ته اندیَن» را ، سرخی این برگها پر رنگ تر می شود . هزار رنگ اند از سرخ تا سبز . باز هم همان شهر پاییزانه که خانه آوازها و عاشقی های لئونارد کوهن بود و یکشنبه های برفی . معلق در بی مکانی . گاهی یادمان می رود که برای ماندن ها و رفتن ها و کندن ها و دوباره خانه ساختن ها ، دلیلی باید که بزرگتر باشد از این علتهای کوچک و بزرگ ِِ روزمرگی زده . اینکه فرق باشد بین چیزهایی که مهم اند و چیزهایی که اصل اند . شناوریم در این بی مکانی ها . تا ابد شاید .

و شفیعی کدکنی عزیز چه خوب گفته بود ..

«ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(درجعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران در آفتاب پاک


۳.۸.۸۸

«وقتی باد آروم آروم ..»‌




«و جامه دانی سنگین
در آستانه در
و سوقات ِسبزینگی ، و سعادت ، و دلتنگی ، و آن سوال سُربی ِ ساده
و جامه دانی سنگین
در آستانه درگاه

که ثقل سفر گاهی
از هر اقامتی گویاتر ..»


باران ، باران ، باران و این پنجره که انگار همیشه مبدا و مقصد این دیار است . خانه ایفلی که همیشه خانه است ، و مکثی پیش از راهی شدن . راهی ام باز . و این سفر ، این سفر که باید با جوهر اعجاز بنویسمش . توی زندگی یک لحظه هایی هست که می دانی راهی را باید بروی . که اعجازی در کار است و راهی را باید رفت و باید به قول آن آواز قدیمی «پارو نزد »‌و باید همراه راه شد . این سفر پر بود از راه ، از شعر ، از شگفتی ، از پرکاری ، از زیبایی ، از همدلی و همزبانی و هم آوازی . باید اینهمه راه می آمدم ، باید ، باید .
و مثل همه پروازهای دوسره ، این سفر هم بلیط برگشتی دارد که نشسته اینجا کنار دستم . و این پاییز ، مثل همه پاییزها دارد هی می بارد ، و این پنجره هنوز هم به حیاط پر درختی باز می شود که غرق شده در بوی خنکای باران .

هی نگاه می کنم به یادداشتهای پراکنده .. ‌ششم اکتبر ، «همین نسیم ِ بوی باران زده ، همین سنگفرش ِ پر از آوازِ قدم ، همین ضرباهنگ ِ خوب ِ بی وزن . همین پاییزِ یک جور دیگر .»‌ ، یازده اکتبر ، «همین آن ِ آرام ِ خوب ِ چه انگار آشنا -و ماه و میدانچه -و برگْ باران ِ کوچه بن بست - پر از نهیب ِ مبادا» ، و آنهمه ماه و میدانچه ، و آنهمه برگریزان . آنهمه سبکباری ، آنهمه کار کردن ، آنهمه آواز . این پاییز یکجور دیگر را هی می خواهم متوقف کنم ، هی می خواهم اکتبر اینطور عجول نباشد . هی می دانم که کلمه باید کم بیاید . که نباید نوشت . نباید . انگار که چیزی از وزنش کم می شود اگر به شعر در آید.

و امروز که پیش از راه افتادن نشستم کنار میدان لستر یک دم ، و گفتم هیچ دوربینی نمی تواند این کبوترهای دانه چین را ، این پسری را که نشسته تنها روی نیمکتی با یک دسته گل و هی موبایلش را چک می کند به انتظار ، این دختربچه مو قرمزی را که می دود دنبال کبوترهایی که انگار نه انگار آدمیزاد دارد بالای سرشان راه می رود تند تند ، هیچ دوربینی نمی تواند اینها را بگوید ، هیچ عکسی ، هیچ لنزی ، که باید باشی تا بوی غبار برگهای خشک را ، که صدای همهمه مردم را ، که پوسترهای جشنواره فیلم را ، که آواز نوازنده ای صد متر آن طرف تر را حتی . بعضی چیزها را نمی شود عکس گرفت . و من مانده ام و آلبومی سنگین از عکسهایی که هرگز نمی توانند گرفته شوند .

توی مسیر لندن به آکسفرد همه آوازها توی سرم می چرخد ، پیرمرد دوست داشتنی هی می خواند «وقتی باد آروم آروم» و هی بغض می آید و یاد آنهمه که خواندیم و خندیدیم . و هی لئونارد کوهن می آید و هی می خواند «این رسم خداحافظی نیست» و هی نامجو همش دلش می گیرد و هی یکی آن وسط فریاد می کشد «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ..» .. چه همه روی سنگفرشهای سوهو راه رفتیم ، چه بلند وسط میدان لستر «سراومد زمستون» خواندیم ، چه همه گفتنها و شنیدنها و راه رفتنها .

توی مسیر ، هی یادم می افتاد به یکی از نوشته های بی تا ، و آن مریض زمان انترنی ش توی بخش روان که هی می خواند «زندگی هنوز خوشگلیاشو داره» و هی هایده توی سرم می خواند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره .. نمی دانم چرا . شاید تا یادم بیاید که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره ، که این سفر حکابت همین راز ساده بود که رفته بود از یادم انگار . یک چیزهای شگفت انگیزی هست توی زندگی ، از آن آنات بی تعریف . از جنس چیزهایی که زندگی ت را برای همیشه عوض می کند ، حتی اگر هیچکس نداند . خودت می دانی که حکایت بلیط و طیاره و تاریخها نیست این حال. حکایت چیزهای ساده ست ، چیزهای خیلی خیلی ساده ، از جنس راه رفتن زیر نور چراغهای میدان راسل ، از جنس نیمه شب نشستن در جوار ماه و میدانچه ،‌ از جنس راه رفتنهایی که خستگی ناپذیرند ، از جنس همین بارانهای بی وقت ، از جنس یک استکان چای خوش عطر ، یک وجب بوی رودخانه که باد پرت کند توی صورتت ، کار کردن های تا دیروقت شب ، سیصدبار یک آهنگ را از اول تا آخر گوش دادن .

و شبهایی از این دست .. اینکه هی می دانی که دارد وقتش می رسد که بارت را ببندی ، اینکه بی هیچ دلیل و مقدمه ای میان این گفتنها از ایرن فیشر نازنین حرف بزنی و چند دقیقه بعد ایمیلی بیاید و بگوید که ایرن فیشر هم رفت ، و و بعد از مرگ خوب و مرگ بد بگویی و یادت بیفتد به حمیده و بخش انکولوژی و همه چیزهایی که ساده نیست حرف زدن ازشان ، اما با این حال تو هی بگویی و هی نفهمی که داری میدان راسل و برج شماره دو ال اس ای و کوچه قنات و میدانچه مکلنبرگ را پشت سرت می گذاری و راهی می شوی و هی بدانی که چه ماهرانه داری می خندی و انگار نه انگار که حبابی را توی دستت گرفته ای و داری راه می روی ، که اگر بشکند.. بعد باید خانه ایفلی باشد و بارانی بی امان و این پنجره تا برگردی و اجازه بدهی بشکند . وخواننده بی نام دوست داشتنی هی بخواند «وقتی باد آروم آروم..» و تو هی خواهش کنی که نخواند و او هی بخواند و تو تکیه بدهی به لبه این پنجره و باران را نفس بکشی و یادت بیاید که خوشبختی یعنی اینکه توی زندگی بشود آدمی مثل ایرن فیشر را شناخت ، یا بشود گذر ساعتها را نفهمید گاهی ، بشود اینهمه راه آمد لندن و فهمید که چه چیزهایی مهم است و چه چیزهایی اصل ، بشود آرام بود و سبکبار ، بشود هم آواز شد با آوازی ساده ، بشود از قاب پنجره ای بوی باران و نیمه شب ایفلی را نفس کشید ، بشود راه رفت در امتداد آرزوها ، بشود از ته دل خندید به آواز خواندن پیرمردی دوست داشتنی ، بشود بعدتر بغض کرد به آواز خواندن همان پیرمرد دوست داشتنی از بس که یک چیزی را جا گذاشته ای پشت سر و بشود اشک و خنده را آمیخت به هم ، بشود دلتنگ شد به وقت خداحافظی با لندن ، بشود دانست دست کم که این شب بارانی چرا دارد اینطور می بارد .

بعد از اینجا زنگ می زنی به مایک ، و میان حرف زدن بغض می آید ، تسلیت گفتن همیشه سخت است ، و سخت تر وقتی به زبان فرنگی باشد ، و سخت تر وقتی برای از دست دادن زنی باشد که زندگی اش کتابی شد که تو را سه شب پشت سر هم یک نفس بیدار نگه داشت . کتاب را که به من می داد به شوخی گفته بود «ایرن هم کوچی بود، باید برات جالب باشه » . کوچی ش را فارسی گفت . امشب یاد بزرگداشت ایرن افتادم ،‌ دو سال پیش ، بوستون . گفتم «ایرن زندگی اینهمه آدم -حتی من غریبه - را به قول خود فرنگی ها «تاچ» کرد» . خانمش گفت خوشحال است که ایرن فقط دو روز آخر بدحال بوده ، که عزیزانش دورش بودند ، و من باز یادم افتاد که اینها چقدر قشنگ سوگواری می کنند ، خداحافظی می کنند ، هی خاطره می گویند از آن آدم ، از چیزهایی که دوست داشت ، از جوری که بود ، و اینها آدم را آرام می کند . هی گفت .. گفتم «ایرن خوشبخت بود نه بخاطر اونهمه مدال و علم ، بلکه بخاطر شماها» و پیرمرد ساکت شد، از آن سکوتهای بغض آلود. هردو می دانیم که ایرن عمری طولانی داشت ، طولانی تر از آنکه خواسته باشد خودش ، و می دانیم که همه آماده خداحافظی بودند این سالها . اما یک لحظه هایی هست توی زندگی که دانستن منطقی چیزها مهم نیست و از درد آدم کم نمی کند ،‌مثل لحظه ای که مردی میانسال مادرش را از دست می دهد و ناگهان پسرکی می شود دلتنگ . مثل الان که دانستن منطقی چیزها این رفتن را آسان نمی کند و این را فقط خودم می دانم که وقتی سوار اتوبوس شدم امشب ، می دانستم چیزی برای همیشه عوض شده در من . پای تلفن با مایک یادم افتاد به روزهای بعد از رفتن مامانی ، زن و شوهر آمدند خانه ام و مرا واداشتند از مامانی حرف بزنم . لال شده بودم آن روزها ، انگار یک حقی را از من دزدیده بودند و من پرت شده بودم به دورترین نقطه دنیا . واقع شده بودم در زمان و مکان اشتباه ، نمی توانستم ، هی باز حرف زدند ، تا آخر توانستم یک چیزهایی بگویم . هی می پرسید هی من جواب می دادم ، از چیزهای ساده ، از جزئیات . یکمرتبه دیدم چه شادیها ، چه زیبایی ها ، چه خوبی ها بوده توی زندگی مامانی و توی زندگی من بخاطر مامانی ، آن روزها من فقط داشتم به روزهای آی سی یو فکر می کردم ، به آنهمه سختی که کشیده بود مامانی . می دانست چکار دارد می کند پیرمرد . بعدها فهمیدم چه می دانستند حالم را، چه سخاوتمندانه نزدیکانم شده اند ، فهمیدم که خوشبختی یعنی آدمهایی توی زندگی ت باشند که بفهمند چه مرگت است ، که زندگی کردن را ، دوستی را ، انسانیت را ، خنده را و گریه را بلد باشند . که بلد باشند صبر کنند حالت را طی کنی و بدانی که همان دور و برها هستند و می مانند ، به جای آنکه بهت بگویند چه حالی باید داشته باشی . همه اینها یادم آمد امشب .

حالا هی می بارد آسمان آکسفرد و صدای کوهن و پیرمرد ناشناس می آمیزد در هم و من دلم می خواهد می توانستم مثل نامجو از آن فریادها بزنم تا این حباب به کل برود از پیش چشمم کنار ، و نمی رود ، و می شکند ، و من می دانم چه مرگم است . بعضی حالها از ته دل هم شاد و هم غمگینت می کنند . و اینطوریهاست قصه زندگی .


و من راهی ام.

۲۳ اکتبر ۲۰۰۹
آکسفرد







۱۲.۷.۸۸

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد ... گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو



پاییز رسما رسید ، در یک لحظه شفاف که تابستان رااز پاییز جدا کرد ، شب را از صبح ، طلوع را از شب . پاییز امسال آمد و نشست در تن این آفتابی که گهگاهانه می آید و می افتد روی این پیاده روها که چه از برشان شده ام . پاییز امسال در یک آن ِِ کشدار و طولانی در سحرگاهی آمد و پرت شد پیش پای ادمیرال نلسون که آنطوری وسط میدان ترافالگار ایستاده . من آنقدر آنجا نشستم تا پاییز آمد ، بعد بلند شدم راهم را کشیدم و رفتم . به همین سادگی . به همین سادگی پاییز آمد ، و همه سعی اش را هم کرد که به هیچ قیمتی این آمدنش را فراموش نکنم . پاییز امسال یادگار لندن خواهد بود برای همیشه . یادگار این جور متفاوتی که روزها و شبها هستند ، و این نوشتنهای تمام نشدنی ، و دوستی های ناب ، و کار کردن زیاد ، و حادثه ها .

دیدار ، کافه های کاسِل ، آرامش خانه ایفلی ، گفتنها و گفتن ها و گفتن های تمام نشدنی ، همه آن شهر کوچک و این جادوی دوستی و آرامش . همه اینها و دو روز آفتابی مهربان در آکسفرد و غرق شدن در کوچه های دالان وار شهری قدیمی بود که آنهمه خنده آمد و شادیهای دلنشین . آخر هفته ای بود در شهر خوب خاطره هایم . و چه آدمها که اگر نبودند ، زندگی جور دیگری می شد ، جوری خالی .

حالا هی نگفته پشت نگفته می ماند تا سر فرصت بگویی ، و فرصت هی نمی آید و همین قصه های همیشگی . فقط اینکه یادم بماند که شبها به روزها دوخته شده با کار ، و این یعنی یک اتفاق خوب . بعدتر هم کمی راه رفتن در درازنای شبهای این سپتامبری که رفت بی که بداند چه حلقه ها انداخت بر گوش کولی . در زندگی گاهی کافه کنار میدانچه راسل هست که وامی داردت برخی تصمیمها را با شات اسپرسو ، تلخ و قوی سربکشی یک نفس و از جات بلند شوی و راه بیفتی باز . گاهی پاییزهایی هست که یکهو می رسند ، انگار که یکی از پشت هلشان داده باشد به طرفت . گاهی کوچه تنگ منتهی به دپارتمان و دفتر کاری هست که چه همه آنجا نشستم و کار کردم . گاهی هولبورن هست و سحرگاهی بی خواب ، گاهی پل هست و رودخانه و شبهای مهتابی ، گاهی کتابفروشی های دست دوم و قدیمی دور و بر کاونت گاردن هست ، گاهی گفتن های تمام نشدنی با نَتی هست ، گاهی دیدن روری و انگس و اندی هست بعد از چهار سال ، گاهی دیدار دو دوست نازنین تهران هست که در این چهارراه دنیا توقفی دو روزه دارند ، گاهی اینهمه پاب هست که غروبها جلوشان غوغا می شود و هنوز وقت راه رفتن صدای قرچ قرچ کف چوبی شان را می شنوی .

در این میان خبرها هنوز می آیند و هنوز آدم - این موجود عجیب - می تواند هی از این دنیا به آن دنیا قل بخورد ، اخبار یکی را بخواند و به زبان آن یکی دیگری جواب همکارش را بدهد و نه حتی یک ثانیه از یکیشان کم بگذارد در همان لحظه .
نیویورک غوغا بود در روز اجلاس سران و باید از این فاصله تماشا می کردم دوستانم را که پرده انسانی سفیدی ساختند و هرچه بر این تابستان رفته بود را نمایش دادند و زیباتر از این نمی شد .. مشکاتیان نازنین هم رفت ، و در مراسمش باز مردم ، این مردم ِ یکجور دیگر ، چه مهربان بودند و چه شجاع . شفیعی کدکنی عزیز برای مشکاتیان شعری سروده این روزها ، فکر کردم فقط از کدکنی بر می آید که در چارچار ترک وطن -که چه سالها به آن تن نداده بود - بتواند اینطور بسراید و شعرش از شهرش خالی نشود ..

در این میان هم اول مهر آمد ، هم دانشکده ها باز شدند -و چه باز شدنی که پیشوازش پر بود از حمله به رشته های مربوط به آدمی و جامعه - و بیست و نه ساله شد حمله عراق به ایران . ۲۹ سال گذشت از آغاز جنگی که هرگز تمام نشد و در تن و جان و روان چه بسیارانی تا ابد ادامه خواهد داشت .

و پاییز در میان همه اینها آمد ، از پس تابستانی که زندگی هامان را برای همیشه عوض کرد ، و در یک لحظه کشدار و طولانی ، از بالای سر روزهای ناب ال اِس ای عبور کرد ، از کنار حادثه ها و دیدارها و گفتن ها آرام رد شد ، از لابلای شبهای مهتابی رودخانه تایمز گذشت ، و و بی محابا نشست در جان سحرگاهی در میدان ترافالگار .

و من هنوز در سفرم .


۳ اکتبر ۲۰۰۹

۲۳.۶.۸۸

نشانه

نشانه


شغالی اگر
ماه بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را

تجويزی اين‌چنين فرموده بودند.


فرزانه در خیال خودی را
لیک

که به تُندر
پارس مي‌کند

گمان مبر که به قانون بوعلی
حتی


جنون را
نشاني از اين آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.


شاملو - ۱۳۵۲ - ابراهیم در آتش

...

ما بی شماریم

۱۸.۶.۸۸

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی


همین چیزهاست . همین «آنات»» کوتاه ِ جادویی که میخکوبت کنند . همین که درسفر باشی و یکمرتبه آوای خروس زری پیرهن پری بیاید از یک جایی توی اینترنت .. کی می داند که «نوار قصه» چه چیز مهمی بود در کودکی های ما ؟ «سیاهی در بدر شد - فرشته ها دویدن - ستاره ها رو چیدن » .. و یک چیزی بپیچد توی سینه ات - و این زخم باز شود ، این زخم کهنه که یادت بیاورد که از دار و دیار و آنچه تو را معنی می دهد شاید فقط همین آواها مانده باشد و آن سرودها و آوازها و نغمه ها که جز خودت و آنها که فقط پنج سالی از تو کوچکتر و یا بزرگترند ، هیچ کس دیگری هرگز نخواهد فهمید . انگار دهه ای بود در تاریخ که زبانش و کلمه هاش و معناهاش و دردهاش و شادیهاش مخصوص خودش بود ..

«روباهه دمش درازه - حیله چی و حقه بازه .. تا چش به هم بذاری - می بینی که سر نداری .. » و شاملوی ، شاملوی بزرگ که پیش از هرکس به بچه ها فکر کرده بود ، به «دستان کوچک تو» ، به «نوزاد دشمنش» حتی .

و بعد آن جایی که آرام می خواند: ای ی ی خروس سحری ...

همین ها مانده شاید ، همین ها ، و امید . امید را به جوهر سبز می نویسیم امروزها .

به قول اخوان «این روح مجروح قبیله ماست ..»

...

از ترافالگار تا پیکادلی همینطور قدم زنان آوازی قدیمی را زمزمه می کنم . به تصادفی غریب ، گذشته ها به حال می آید . اصلا قرار بود این یکشنبه آرام سپتامبر پر شود از همه سوالها . و جواب همینجاست . با من . در من . روی چمنهای این پارک . یک چیزهایی باید در یک لحظه معلومی روشن شوند . زندگی یکهو به فیلمی می ماند که داری تماشاش می کنی . لبخندم از آن لبخندهایی ست که بی که بدانی می آید و پهن می شود روی صورتت و حالا حالا ها نمی رود . از آن لحظه های آرام که یک چیزهایی را می فهمی و چشمهات داغ می شود و یک حس عجیبی می آید توی جانت که بدانی باید اینهمه راه می آمدی تا بعد از مدتها از این لبخندها بزنی . از آنها که خودشان پهن می شوند روی صورتت بی که بدانی .

یک روزی نوشته بودم در نامه یازدهم پاییز که «لندن به عاشقی قدیمی می مانست - مثل دو دوست روبرو شدیم ..» ..

دیدن «نتی» دارد سنتی سالانه می شود ، باز همان رفقای سنت پیترزیم که شبهاش پر از چای ایرانی بود و شعرهای نرودا و آواز خواندنهای آنیا و رویاپردازی های تمام نشدنی . امسال چیزی فرق کرده . نتی شغلی دارد که دوستش ندارد ، اما رها کردنش هم دیوانگی ست یکجورهایی . می گوید ارکید دلم تنگ شده برای آن روح آزادی که داشتم . روی سنگفرشها راه می رویم ، همان قصه ها و همان حرفها و همان لذت بی باک شبانه زیر نور چراغهای میدان راسل راه رفتن و آنطوری که دستش را حلقه می کند دور بازوی راستم و با من راه می آید . حساب می کنم می بینم بیش از شش سال است دوستیم . یک چیزهایی هیچوقت عوض نمی شود . مثل من و او وقتی به هم می رسیم .

قصه قصه نوشته می شوی انگار . بر سنگفرش کوچه های تنگ اِل اِس ای ، می شودیک لحظه از آن لحظه های «ناگهان» پرت شود طرفت و یکجور شگفت زدگی عجیب بیاید و هیچ حرفی نتوانی بزنی جز اینکه ساکت بمانی تا زندگی به جای تو حرف بزند . اصلا نباید توی حرفش بپری پابرهنه . اصلا باید آهسته نجوا کنی و بگذاری زندگی حرفش را بزند . اصلا هیچ چیز نگو . فقط گوش کن . همین .

یادم رفته بود کافه نِرو و شبهای کاونت گاردن و فلیت استریت و آن کافه پشت سفارت را . یادم رفته بود دوستی هایی را که حادثه بودند اما ماندند و هستند تا یادم بیاید که یک روزی آن اواخر همینطوری الکی رفته بودم به اوپن دِی مدرسه بازرگانی آکسفرد . یادم رفته بود طنز خاص اِل را که آدم را روده بر می کند از خنده . یادم رفته بود توی دو ساعت ِ همینطوری معمولی راه رفتن می شود آنقدر خندید که از چشمهات اشک سرازیر شود . یادم رفته بود که با شیوا و تیم رفته بودیم مندرین یکبار . یادم رفته بود که از روز کارنوال ناتینگ هیل دو سال پیش تا امروز راه زیادی نیست . یادم رفته بود که روزی برای غول چراغ جادو سه آرزوی عجیب نامه کرده بودم . یادم رفته بود که نسیم شبهای بارانی سپتامبر بوی بارهنگ و اطلسی می دهد . یادم رفته بود که گاهی هنوز دلم می خواهد بروم توی زوما بنشینم و بنویسم . یادم رفته بود که اصلا فقط باید بنویسم . یادم رفته بود که می توانم . یادم رفته بود که توانسته ام یک زمانی چه همه شاد بوده باشم و باید اینها را یکی یادم می آورد . یادم رفته بود که چه آسان می شود هنوز حرف زد بی تلاش ، به زبان فرنگی حتی، اما متوجه نشد که این زبان من نیست از بس که همزبان هستی گاهی با آدمها . یادم رفته بود که آن جعبه چای تویینینگ باید هنوز توی کشوی میزم توی دپارتمان باشد . یادم رفته بود که هنوز می شود روی کاغذ نامه نوشت و روی پاکت تمبر چسباند و آن را انداخت توی صندوق پست چون هنوز هستند جاهایی که فکس ِ نامه را قبول نمی کنند . یادم رفته بود که باید بروم فلیت استریت یکروز آفتابی. یادم رفته بود که چه همه خندیده ام به یک جوکهایی . یادم رفته بود که آدم اصلا مهم است یک چیزهایی را یادش نرود . یادم رفته بود که گذشته گاهی همین دور و برهاست ، جایی نمی رود ، یکهو حتی روی سنگفرشهای کوچه های تنگ ال اس ای پرت می شود توی راهت . یکجور خوبی .

و این می شود یکی دو روز ِ سرشار پیش از اینکه هفته شروع شود و روزها تا شب پشت میز بنشینی و کار کنی و دو تا مقاله هم به لیست اینهمه کار ِ مانده ات اضافه شود تا آدرنالین به حد اعلایش برسد بلکه کاری از پیش برود . حالا یک چند هفته ای باید به اندازه تمام سال گذشته کار کنی در این فرصت تحقیقی . اما یک چیزهایی هست که گفتنی نیست . مثل این برگشتن و این ملاقات با دیروزها و این حادثه های عجیب و این حال ِ نوشتن .

یادم رفته بود که بایدی در کار نیست برای کار . حالا دیگر دلم می خواهد صبح تا شب بدوم و بنویسم و برگردم به آن خستگی های آخر شب و آن شبهای بیخوابی و بیدار نشستن ها . یادم رفته بود چه همه خستگی ناپذیر بودم ، چه سمج ، و چه می توانستم کوه را از جا بلند کنم اگر لازم بود .

چه همه حرف دارم و کلمه کم .

لندن یعنی جایی که دوستی ها پر رنگ اند و اتوبوسها قرمز و سنگفرش خیابانها پر از زمزمه ی رفتن .

و نامه پاییز در راه است .


سپتامبر ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸

۱۴.۶.۸۸

و من مسافرم ای بادهای همواره ..


و یک دخترک از جنس حریر و بلور به جمع ما اضافه شده ، شکننده و زیبا و فرشته وار . برادرم پدر می شود ، زبانمان همان است که بود ، حتی از پس چهار سال دوری . باز می خنداندم ، با همان مرام و لوطی گری و محبتی که از همه متفاوتش می کند . به رسم قدیم ، قهوه ای می زنیم و گپی مثل آن روزها که در اتوبان چمران می راند با پنجره های باز . اینطوری ست که حریف زمان می شویم . انگار دیروز بوده ، فرقی نمی کند که دیداری نبوده به حضور ، همه ما در لحظه های زندگی هم حضوری داشته ایم که پاک نمی شود ، حتی با پسرک پنج ساله ای که تنها یکبار دیده بودمش و حالا انگار نه انگار که بار اول است با خاله اش رفیق می شود ، زبان می ریزد و از بغلم دور نمی شود. دوباره زیر یک سقف جمع می شویم . با خواهرهام یک کلمه کافی ست تا حس کنیم که انگار آخرین دیدارمان همین پریروز بوده ، همین دیروز ، در تهران ، در خانه خواهرهام ، در اتاق خودم ، در حیاط خانه مان . آریانا را که در آغوش می گیرم ، همه چیز جور دیگری می شود . آرامش می آید ، و نسیمی از آسمانها ، در آن چشمان درشت و زیبای آرام ، آینده را می بینم که جاری ست . چه حرفهاست که باید بگویمش ، چه رازها ، چه قصه ها .. .. همه آنچه بر این روزهامان می رود ، برای فردای تو بود ، برای دستان کوچک تو ، برای فرداهای نو ، برای تو .

هی در سرم می چرخد صدای شاملو ..

« نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سايه ی بام کوچک اش
به خاطر ترانه يی
کوچک تر از دست های تو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يک برگ
به خاطر يک قطره
روشن تر از چشم های تو

نه به خاطر ديوارها ــ به خاطر يک چپر
نه به خاطر همه انسان ها ــ به خاطر نوزاد دشمن اش شايد
نه به خاطر دنيا ــ به خاطر خانه ی تو
به خاطر يقين کوچک ات
که انسان دنيايی است

به خاطر آرزوی يک لحظه ی من که پيش تو باشم
به خاطر دست های کوچک ات در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو

به خاطر پرستويی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر يک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببينی

به خاطر يک سرود
به خاطر يک قصه در سردترين شب ها تاريک ترين شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطر شاه راه های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار سپيد ابر در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک هر چيز پاک برخاک افتادند
به يادآر
عموهای ات را می گويم
از مرتضا سخن می گويم

احمد شاملو»

...

در این میانه خانه در تلاطم هنوز . معترفین اعتراف می کنند به نکرده ها . در تماشای تصویرها دردی ست که تمامی ندارد . جشنواره فیلم مونترال سبز می شود . وبلاگ بلاگری از زندان نوشته می شود ، می خوانی و هم خنده می آید و هم گریه. چهره ساکت و پر از حرف روزنامه نگار جوان در لباس بی قواره زندان یادمان می اندازد که فصل سکوت قلم همیشه پایانی داشته ، دارد ، حتما دارد . گفتنی زیاد است و فرصت کم ...

تد کندی هم رفت . فصلی از تاریخ ینگه دنیا - با آن گره ابدی اش به شهر بوستون - تمام می شود . مراسم را زنده تماشا می کنم . خطابه اوباما و پسر بزرگ کندی پر است از «همین چیزهای ساده » و ماندگار ، همین یادی که می ماند از «بها دادن» به آدمهای دیگر . همین نقشهای کوچک که آدمها یادشان خواهد ماند ، نه نامها و نشانها و عنوانها و پیروزیهای حقیر ، که همین لحظه های کوچک ِ معمولی ِ زیبا که اصل زندگی هستند . پر از یادآورد اینکه هیچ آدمی کامل نیست ، اما «خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...»


«هنوز در سفرم ..»‌

اوت ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸

۱۱.۵.۸۸

به قول خودت «یاهو» آقا جلال ...

با تاخیر
---------



اسماعیل فصیح هم رفت ، درست در روزهایی که ثریاش دارد از اغما بیرون می آید. بی صدا مرد ، در بیمارستان شرکت نفت ، همانطوری که بی ادعا مانده بود همه این سالها ، و وفادار به شرکت نفت نازنین و پر خاطره ، تا مرگش هم رندانه باشد و جاری همانجوری که جلال بود و بودنش همه سختی ها را به شوخی می گرفت .
خواندن فصیح از آن حادثه های نوجوانی بود. با «دل کور» اش قد میکشیدی در رویای درخونگاه و سنگلج و طهرونی که دیگر نبود. با زمستان ۶۲ اش به سوگ آبادانی مینشستی که در جنگ می سوخت . «داستان جاوید» را یادم هست یک نفس خواندم در تابستانی کشدار و تا مدتها نفس در سینه ام حبس مانده بود از رنج جاوید . «ثریا در اغما» ش قصه اغمای سرزمینی بود که جلال با صداقتی بی هیاهو نگرانش بود . کلیشه هاش با همه کلیشگی دوست داشتنی بودند ، دست کم در آن نوجوانی ها ، می شد عاشق جلال آریان قصه هاش شد که به عشق شرکت نفت ، از امریکای دلربای آن سالها دل کنده بود. نه کینه ای داشت ، نه تعصبی، نه ادعایی ، عاشق پیشه بود و شوخ طبع و خوش مشرب . گاهی بی خیالی ش روی اعصاب آدم می رفت ، گاهی هم نمی فهمیدی راست می گفت یا نه . واقعی بود . بلد بود هم بخندد هم گریه کند . داستانهای فصیح شاید شاهکار ادبی نبودند، اما آدمهاش با آدم می ماندند. به طرز غریبی واقعی بودند و زنده، انگار که یک زمانی می شناختی شان و باهاشان خاطره داری ، به همین سادگی. فصیح به من یاد داد که تاثیرگذاری و ارزش ادبی دو مقوله متفاوتند .... ا

روحش شاد

۳۰.۴.۸۸

زین تغابن که خزف می شکند بازارش

با کمی تاخیر ..
----------------

توی اتوبان چمران می راندم با پنجره های باز ، باران به شیشه ماشین می کوبید و صدای شاعر توی ماشین می پیچید :‌
«پرنده ! هی پرنده بی پروا !
در پی این فوج گمشده

بر مِِه آشیانه مساز
من ساختم
باد آمد و همه رویاها را با خود برد...»‌

سالهای تهران بود . داشتم می فهمیدم که زندگی تئوری نبود ، فرمول نداشت . باید با کله توش شیرجه می رفتی تا واقعا زندگی اش کرده باشی . خطر داشت . اما ارزش داشت . این را آن روزها یاد گرفتم . که زندگی را نمی شود فکر کرد و محاسبه کرد . باید حس کرد . باید لمس کرد . گاهی درد هم دارد . اما بهتراز زندگی نکردن است . بهتر است از اینکه از ترس درد اصلا زندگی نکنی . راهی نشوی . پا به ساحل بگذاری اما مواظب باشی خیس نشوی .

«بر مِه آشیانه ساختن» اما ، یعنی آدمیزاد هنوز زنده است . خطاست؟ نمی دانم . بیشتر امید است . یعنی امید اینکه یک جایی ، یک آسمانی هست که ارزش بال زدن دارد .

پرنده هی پرنده بی پروا ... نشسته ام کنار کولی . کولی که از من دلگیر است . حرمتش را از من طلب دارد . خنده اش را . لیاقتش را وقتی که به قول فروغ ، انکار من از صبوری روحم وسیع تر شده بود. یک آن کولی را به شهر کشاندم و تنهاش گذاشتم توی خیابانی اشتباهی ، جاش نبود ، هی دلش گرفت و هی من نشنیدمش. باید هواش را می داشتم ، باید می دانستم از من بهتر می داند . انکار چیز غریبی ست . آدم گاهی انکار می کند ، از بس که می خواهد باور نکند، از بس که بعضی واقعیتها تعریف نشده ست توی دنیای آدم ، از بس که ناممکن می نماید. می بیند و نمی بیند . یاد دکتر عشایری نازنین به خیر با آن جمله معروفش که «
گاهی توانستن در نخواستن است »‌.

نه مگر که ایران درودی نوشته بود «
برخی درها می باید بسته بمانند . برخی رازها را نمی باید گشود . آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت». پرنده هی پرنده بی پروا .. جور سومی هم بود ، هستند آنانی که اصلا نبودن ِ چیزی برای دانستن را خوش تر می دارند ، در آرامی ِ برکه امن ترند تا در حرکت ِ دریا . برکه که موجی نمی دهد و حرکتی نمی آفریند ، اما آسان است و ساده و کوچک. می توانی کنار برکه بایستی و با تحسین به عکس خودت در آب خیره شوی و مرکز و معیار دنیایت بمانی بی هیچ نیازی به روییدن . اما غمگین است دیدن و باور کردن این جور سوم از زندگی .

پرنده هی پرنده بی پروا ..
یک وقتهایی آدم برمیگردد و می بیند انگار دیروز توی خواب راه می رفته ، خودش نبوده ، کمتر از خودش بوده ، بها داده به بهانه های بی بها. بعد ناگهان همه چیز به طرز غریبی واضح می شود . حجاب انکار از پیش چشم های آدم کنار می رود ، رنگ واقعی چیزها را می بیند و حیرت می کند از خودش که همه این رنگها را دیده بود و خودش را به ندیدن زده بود ... در یک آن ، در یک تصویر کوتاه -در یک دقیقه وسیع که می شود نشست پشت پنجره اتاقی در طبقه پنجم ، و با فاصله نگاه کرد به واقعیت - همه چیز واضح می شود . ناگهان رنگهای واقعی را می بینی که نمی خواستی ببینی . کوچک می شود تصویری که فقط تو خواسته بودی آن را بزرگتر از اندازه خودش ببینی . همین . انکار را زمین می گذاری ، پشت در، و در را روش می بندی .

فصلی از این دست تمام می شود در این ژولای شرجی ، جایش را نفس تازه می گیرد . نفس تازه کولی ... ا






۱۹.۴.۸۸

چند روزی ...

هجده تیر آمد و ده ساله شد . یک ماه می شود کم کم ، از آن شبی که بی قرارتر شدیم و دل نگران تر از پیش ، هربار که تیری شلیک شد و زخمی به تن جوانی نشست و درهای خوابگاهی باز شکسته شد . گاهی بی تاب و گاهی صبوریم ، اما بیش از همه خشمگین و کلافه از اینهمه که بر همسالان ما می رود ، آنهایی که با ما پشت یک نیمکت نشسته بودند روزی ، برخی مان رفتیم و برخی مان ماندیم . آن روزها هیچکدام نه قرار بود شهید بشویم نه معترض . شهید خاطره بود و معترض دور از تصور . اما شدیم ، شدند .
از حرفهای کلی خسته ام . از حرفهایی که حرف اند ، موثر نیستند ، و در غربت گقتنشان آسان است . از جوگیری و تب گیری می ترسم ، از اینکه از یکجایی یادمان برود که همه این دعواها سر حق آدمهاست برای اختلاف نظر داشتن . این چیزها را گاهی یادمان می رود . یادمان می رود که در این روزهای حساس همه مان یک دغدغه داریم ، که با اینحال حق داریم گاهی مثل هم فکر نکنیم -درست یا غلط . که زشت است در این روزها انگشت به سمت هم گرفتن یا صف کشی کردن و غیر خودی ساختن . اینطوری ست که درجا می زنیم ، درجا می زنیم در «ایگو» ها . حیف . خندیدن به دعواهای آنهایی که با پرچم شیر و خورشید اینور و آنور می روند آسان است ، اما مهم و سخت ، مثل آنها نشدن است .

دیروز نویسنده قصه های خوب برای بچه های خوب هم رفت . آذریزدی کسی که بی سر و صدا در زندگی همه ما حضور داشت و تاثیر گذاشت . بچه های خوب بزرگ شدند ، متاسفانه یا خوشبختانه . خیلی زود ، خیلی دیر .

...

گفتنی صائب تبریزی ،

نیست بیرون زتو مقصود ، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار ...

۳.۴.۸۸

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل...

"With a new Language
That has the music of water,
and the message of fire
I light the coming age..."

Nizar Qabbani


گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك
...
شاملو

۲۸.۳.۸۸

سیاووشانی ست ...

...

توی سینه ش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره ..


باز درهای آن خوابگاه شکسته شد . و سیاهپوشان ِ بی شمار . و نگاههای منتظر به امید خبر ، که خوب نیست و خوب هست . که خشم است و امید . و سوگ . و سوگ که در طول تاریخ ما همیشه آغازگر و ادامه دهنده اعتراض بوده . و سوگ . و سوگ که در تار و پود ملتی می دود و نقش استمرار می زند . و ما . و انتظار . و کابوسهای تازه . و این حس لعنتی که زمان و مکانت را گم کرده ای انگار . و تکنولوژی ، که به عمیق ترین زخمهامان دارد مرهم می گذارد با تمام بی جانی اش .

و فردوسی که بگوید :‌ به سوگ سیاوش همی جوشد آب - کند چرخ نفرین بر افراسیاب

باز درهای آن خوابگاه شکسته شد تا یاد آن تیرماه لعنتی بیفتم ، و آن چشمهای پر از خون و پاهای شکسته . و کابوس . و پراکنده گفتن از بس که خاطره در خاطره می آمیزد ، و در حال می آمیزد . و در من . و در ما . و در بی سرزمینی هامان . و این امید ِِِ نامیرا که نمی میرد . و سکوتی که از فریاد طوفانی تر است ...

هوای سرودهای دور است این هوای ابری . و آسمان که با ما می گرید اینجا . دلم هوای یار دبستانی خواندن می کند . و هی می چرخد آن صداها توی سرم .. همراه شو عزیز . ما که همراه هم حتی نیستیم . هی این انتظار می ماند و یاد و یاد و یاد . و کولی که سر به کوه گذاشته دیگر ، بی طاقت این لحظه ها و بی طاقت ِ روزها و شبهای سرگردانی خودش هم . همه چیز با هم می آمیزد تا کولی هم زیر باران من را بگذارد و برود آن دورها تا بفهمم که تنهاست ، که بی تابم کند و آسمان ببارد و هیچ صدایی نیاید الا صدای شر شر باران که تا بشکنی اش زیر لب می خوانی «توی سینه ش جان جان جان ...» . و تا می خوانی بغض می آید که یادت بیفتد به سیاووشانی* که تمامی ندارد . یکبار نوشته بودی «سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور..» . خانم دانشور الان کجاست ؟ کاش بیاید و امتداد آن هواهای معنوی را که سالها پیش در چهره ها و چشمها دیده بود و به آن امید داشت ببیند.. کاش می گفتید خانم دانشور -که هنوز هم عاشق قلم و صلابتتان هستم - که حالا چه باید کرد ، که «هستی» و «مراد»** قصه تان را کشتند ، به همین سادگی . و شما که ساعدی را و شاملو را بدبین می دانستید در آن روزها از آن رو که چشم انتظار کرامتی نبودند ، به نسل من که دچار این به قول شما «حیرانی عارفانه» بود بگویید -دست کم یکبار- که این بار باید معجزه از خودشان شروع شود ، که نفس ِ آگاهی شان والاترین کرامتهاست . سیاووشانی ست ، و ما گذشته ایم از آن بیست سالگی ها که می شد در آن عاشق «سلیم»** قصه شما شد با آن رمزگونگی ها . برای ما اسب «یوسف»*** را زین کنید که سوشونی ست در سینه هامان.. هوا هوای آن آواهاست ، «شب است و چهره میهن سیاهه» . و «سراومد زمستون» ، و این باران بی امان که هرچه می بارد سوگ را نمی شوید .. و صدای لرزان کسرایی که «باور» بخواند:‌

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه اینهمه رویاهای نونهال
نگشوده پر هنوز
ننشسته بر بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود؟

در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ...

...
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان جاوید می شود

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روزبی گمان
سر می کشد به جایی و خورشید می شود

تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد به مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد
از یاد روزگار

بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم

می ریزد عاقبت یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گزیر نیست

اما درون باغ

همواره عطر «باور» من
در هوا پر است ...





* رجوع به رمان سووشون خانم سیمین دانشور
**شخصیتهای رمان جزیره سرگردانی - سیمین دانشور
*** شخصیت رمان بی مانند سووشون - سیمین دانشور

۲۵.۳.۸۸

خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز ...

«ظلم ظالم - جور صیاد - آشیانم - داده بر باد - ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت - شام تاریک ما را سحر کن ..»


بی کلمه مانده ام - بی کلمه . برای حجم این بهتی که هی اشک می شود و هی خشم . مدام یاد التهابی می افتم که توی صدای اخوان است وقتی می خواند :
«خانه ام آتش گرفته ست - آتشی جانسوز...» .

رای ها را به صندوق انداختیم ، انگار که به رودخانه چارلز انداخته باشیم . و اتفاق افتاد . آنطوری که نباید . بعد بهتمان را و حیرتمان را باهم به بغض نشستیم . هی می گویند صحنه خیابانها شبیه آن صحنه هایی ست که یک عمر از روزهای انقلاب نشانمان دادند . اما ما می دانیم که این انقلاب نیست . یکی می گوید کودتا ، یکی می گوید بازی . می گویم این «چیز» همه اینهاست و هیچکدام اینها نیست . به قول مولانا «آن چیز دیگر است» . چیزی که تنها در این گره بی مانند زمانی و مکانی خودش تعریف شده : در بغض ، در به ستوه آمدن ، در فریاد وامصیبتای نسلی که بی گناه به ورطه این گرداب آفتاد . «چیز» ی است که باید بغض حرف زور را بشناسی تا بفهمی . چیزی که کاش ، کاش به خون نکشد . ترسم این است که ختم شود به سکوتی سًربی تر ، سنگین تر ، پر از هراس تر . اینجا می نشینیم و جز این نگاههای نگران و این ویدیو های کوتاه چیزی نداریم که قسمت کنیم . دلم می رود تا کوی دانشگاه که پستخانه اش انگار به آتش نشسته ، به میدان ونک که دخترکی توش جیغ می زند «نزن !» ، به خوابگاه دانشگاه شیراز که می گویند در محاصره است ، به مشهد ، به تبریز ، و یادم می افتد به همه «این مباد آن باد» های به حسرت نشسته .. قرنی گذشت و هنوز می شود خواند با ملک الشعرا «ظلم ظالم - جور صیاد - آشیانم - داده بر باد - ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت - شام تاریک ما را سحر کن ..» ای خدا ، ای فلک ، انگار زمان بر این دیار قصد گذشتن ندارد ، یا اگر دارد تنها رو به عقب می تازد . همان ذره ذره هایی را هم که ملک الشعرا و مصدق و صدها عاشق آزادی به چنگ و دندان جمع کرده بودند ، یکجا باختیم . بار اول نیست ، این را می دانیم . اما این بار ، باختیم نه آنجوری که من و نسل من عادت دارد به باختن ذره ذره و تدریجی و جزیی از زندگی و جوانی ، بلکه این بار به یکباره ، ناگهانی ، به ضرب باتوم و سیلی ، به بهت ، ختم کلام .
کاش ملک الشعرا بود و دماوند را جور دیگری می سرود امروز: جوری که بغرد و بغضش جاری شود و اینهمه پلیدی را بشوید .. ای دیو سپید پای در بند ، ای گنبد گیتی ای دماوند .. کاش من صبر تو را داشتم .


یک جایی دارند الله اکبر می گویند ، از همانها که نیمه شبها روی پشت بام خانه ها می گفتند سی سال پیش ، از همانها که قرار بود «آزادی» را از آن دورها آزاد کند . و نکرد . یک جایی دارند می خوانند «قسم به اسم آزادی - به لحظه ای که جان دادی» ، و هی اشک می آید و هی قورتش می دهی و می دانی که وقت اشک نیست ، وقت فریاد است . روی تمام این صحنه هایی که هی با چشم تر می بینیم ، سرودهای قدیمی هم نشسته .. سرودهای انقلابی ، برادر غرق خونه -برادر کاکلش آتشفشونه - سرودهای آشنا ، پر از «آزادی» و «استقلال» و «آینده» و «بر پا خاستن». اینجا نشسته ای و از خودت شرمت می آید که هیچ کاری از دستت بر نمی آید ، هیچ کاری مگر اعتراض به آنچه دارد بر مردمی می رود با صدای بلند ، و مگر این جمع شدن های همزمان توی شهرهای دنیا که بلکه این «جهانیان» دلسوز بفهند و این رسانه های «بی طرفشان» لطف کنند و این لحظه تاریخی را درست گزارش کنند بلکه صدایی به جایی برسد .. آزادی ، آزادی ، یادت هست نوشته بودم به ستاره سهیل می مانی ؟؟ «هرشب بگرایم به یمن تا تو برآیی - زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید ...» ، آخر می آیی ؟ نمی آیی ؟ تا کی ؟ تا چند ؟


اخوان می خواند:

«خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ، ای فریاد...


تهران دور است و نزدیک . یوتیوب و فیس بوک تهران را می آورند اینجا . من را می برد به تهران . رفته ام تا میدان هفت تیر آنجا که تیری شلیک شد و یکی داد زد «نصر من الله و فتح قریب - مرگ بر این دولت مردم فریب» . نگرانم . نگران ِ همه آنچه پشت سر دارم اما هیچوقت نتوانستم ترکشان کنم . آدمها ، آدمهای صبور صبور صبور ... نگرانم ، نگران فردایی که مبادا ترسناکتر از این باشد که فکرش را کرده باشیم ، و خدا نکند خون آلود . از فردا می ترسم و از سویی بی تاب فردا هستم . دولتمردی را حبس خانگی کرده اند ، گفته می شود با یک بلندگوی دستی به مردم پیامش را فرستاده، ، به مردم ، یعنی به هم بندانش . نه مگر که ملتی در حبس خانگی ست ؟ درها بسته اند ، موبایلها قطع ، اینترنت مخدوش ، رسانه ها در انحصار ، و انتقال ماوقع تا جایی که می شود دشوار، و این شور و شیدایی تا کجاست که هنوز ویدیو می آید از موبایلی ، از گوشه ای ، تا بگوید که تا کجا مگر می شود پنجره ها را بست ؟ حبس خانگی . ملتی در حبس خانگی .

فردا دور است و نزدیک . مثل تهران عزیز . یادم می افتد به نامه مرتضی کیوان به کسرایی «سیاوش جان ، ما را از این لَختی و بی برگ و باری نجات باید داد . وطن ما نه تهران است نه بابلسر . هم این دو شهر است هم خارک هم فلک الافلاک و هم سایر زندان ها ...» . این روزها زندگی پر شده از کلمه هایی عجیب: دروغ ، چیز ، آمار دروغ ، شعبده بازی ، کودتا ، آزادی ، تقلب ، انتظار . نتایج نا شمرده آرا که اعلام شد ، اشک آمد ، ترسیدم . ترسیده ام ، از ممکن نمودن همه آن چیزهایی که دست کم آرزو کرده بودیم ناممکن باشد .


و این یادداشت ناتمام است

غروب شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۸

۱۴.۳.۸۸

برای من ، برای تو ، برای فرداهای نو ...





در جواب بی تای عزیز که از مبتلا شدن گفته بود ..

«عزیزم . این مبتلا شدن نیست . این زنده بودن است و احساس مسوولیت . تا کی تئوری توطئه - تو بخوان تنبلی ؟ مبتلا باش چون این حق توست بی تا . حقی که تو اگر نخواهی آن دیگری دارد به تاراج می برد ، درست مثل همه آن چیزهایی که چهارسال به تاراج رفت . یک روزنه هم یک روزنه است در عمر کوتاه آدمیزاد .

هیچوقت نگو هرگز . هرگز موزی ست . بر می گردد - در زمانی دیگر و جایی دیگر . وقتی که تو دیگر در آن جای قبلی نیستی...»ا


این روزها خیره ایم و دل نگران تغییر . تغییر ، که این روزها بی تابش شده ایم . منتظریم ، به رسم عاشق های خسته و چشم به در ، به همان بیتابی عاشق ها . اما دیگر نه منتظر معجزه ، که معجزه ماییم و من و تو و تک تک آنها که می دانند و می خوانند «همراه شو عزیز .. تنها نمان به درد - کاین درد مشترک - هرگز جدا جدا - درمان نمی شود ... » ا.

هی شاملو و هی این ویدیوهای آن تک تک ها که بسیارند از پراگ و لندن و بوستون و ناکجاهای با نام و بی نام ، این بار می دانیم ، می دانیم که «من اگر ما نشوم - تنهایم - تو اگر ما نشوی - خویشتنی .. » یادش شاد حمید مصدق شاعر که نماند و ندید برای وکالت اهل قلمی بی شمار و در بند ، دهها وکیل شاعر این روزها کم است

نه مگر که انسان ، دشواری وظیفه بود ، نبود ؟‌ آخر همه این روزها و شبها به یکجا می رسد :‌ «امید» که باشد ، تغییر دیگر رویایی دور نیست . این را می شود توی چشمها دید ، توی چشمها و دستها که حلقه می شوند وقت خواندن یار دبستانی . کم چیزی نیست . آدمها همانقدر که تغییر را می خواهند ، تشنه امید هم هستند . سرنوشت ملتها را «امید» می تواند زیر و رو کند . حالا تو حتی بخوان «امید بیهوده» ، که نیست ، هم عقل و هم دل می گویند که بیهوده نیست . اما گیریم باشد هم ، از بی امیدی بهتر است و از وادادن و از بریدن ، نیست ؟

و همیشه ، هرجا ، هر زمان ، تا شاملو هست دیگر از انسان چه باید گفت که او نگفته باشد ؟‌


========

کاشکی کاشکی - داوری داوری داوری - در کار در کار در کار ..»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بي ردای شوم ِ قاضيان.
ذاتش درايت و انصاف
هيئتش زمان. ــ


شادمانه و شاکر.
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ـ ...

من به هيئت ِ «ما» زاده شدم
به هیئت ِ پُرشکوه ِ انسان

تا غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ
خويش معنا دهم

که کارستاني ازايندست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:

توان ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُهگين و شادمان شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل،
توان گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن
در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.

انسان
دشواری وظيفه است»
...

شاملو

۷.۲.۸۸

تا یادم بماند ..

بیژن ترقی هم رفت ، در سکوت نشکسته به ترانه هایش که روح جمعی ما را عمری ترانه باران کرد . تابستان بوستون هم آمد ، با سوال و سکوت و سودا . هارد کامپیوترم مرد ، بی برگشت ، و کلی از اطلاعات تزم با آن رفت تا یادم بیاورد به میرایی و ناماندگاری چیزهایی که بی که بدانیم اینقدر بهشان وابسته ایم . «ساعدی از زبان ساعدی» را خواندم تا تکرار و تسلسل دغدغه های آدمی به یادم بیاید ، و قدرت روانی ِ سرسپردگی را . خاطرات کسانی را می خوانم که حالا آنقدر صداقت دارند که دگمای دیروزشان را -فرقی نمی کند از چه جنسی- زیر سوال ببرند ، به قیمت رنج . رو در رو می شوم با اینهمه ذهن پراکنده ، در کارم ، در زندگی ام ، تا یادم بیاید به راههایی که رفته ام و می روم ، به تعصبهایی که گاهی داشته ام و دیگر تابشان را ندارم ، و هی می گویم «به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام» . تعصب در هر چیزی خامی است ، این را همیشه آقای باقری سر کلاسها می گفت . تعصب کور است . تعصب می ترساندم ، آنجایی که راه سوال را ببندد ، سوال را پاک کند ، راه را تعریف کند و حجم هزار زندگی نزیسته را از آدم بگیرد . اینها را یادم آمده به بهانه هایی گوناگون ، و هی می خوانم و هی قصه پشت قصه می گویدم که چقدر نمی دانم . به شک هایم امروز بیش از پیش احترام می گذارم ، با همه ترسناکی شان . «حضوری باید »‌ را مدتها پیش نوشته بودم . و یادم می افتد به فروغ «از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را» .. از آینه بپرس ... از «آینه» بپرس نام نجات دهنده ات را.

آدمیزاد تنهاست ، و نامطلق . و نیاز هزارها سوال با اوست . آدم کنجکاو سرک می کشد به راهها ، دنبال جواب ، دنبال آرامش ، و این خوب است. گاهی اما جواب این است که هیچ جوابی در کار نیست ، خبری نیست اصلا . «مقصد کجاست ؟ - من پرسیدم - او گفت : راه - مقصد همین تلاش قدمهای ماست - گیرم به اشتباه » . جواب گاهی خود خود سوال است ، شک است ، بی تابی است . هرکس ادعا کرد همه جوابها را دارد ، هرکس و هرچیز که گفت همه جوابهات پیش من است ، می ترساندم . چون راه سوال را می بندد ، و نه فقط آن ، چون در ذهن ناخودآگاهم من را آدمی می کند مغرور به قطعیت ِ جواب ، آدمی که به آدمها از بالا نگاه می کند ، و مکث نمی کند به شنیدن ِ آدمها -گاهی در کلام رهگذری ، آشنای تازه ای ، دوستی ، غریبه ای ، کتابها کتاب جواب هست - نیست ؟ اینهاست که «دانای کل» و «راه نجاتها» ها می ترسانندم ، به تاریخ نگاه می کنم . می ترساندم چون سوال و چالش و آدمیزادی ِ آدم را کوچک می شمارند ، می گذارد به حساب اینکه تو فهم ِ فهمیدن نداری . راه فکر را می بنندند و زندگی را به تو دیکته می کنند و تو دیکته را می نویسی ، چون آرمانگرایی و نیتت همه خوب است و والا ، همانطور که ساعدی بود ، و چه گوارا بود ، و «رهبر» ها بودند ، یا دست کم قرار بود باشند . «ایسم» ها آدم دیگری می کنندت ، یک آدمی که دیگر منبع جوابها را پیدا کرده ، و دیگر به هیچ تعاملی نیاز ندارد ، آدمها برات کوچک می شوند ، کم می شوند ، ناخودآگاه کوچک می بینیشان ، حتی اگر متواضع ترین آدم ِ زمین باشی به کلام . من دلم می خواهد در نادانی بمیرم تا در این غرور . بعد یکمرتبه چشم باز می کنی و می بینی خیلی چیزهای توی راه پشت سر را ندیده ای ، از کنارشان گذشته ای و فکر کرده ای که مهم نیستند یا غلط اند ، که اصل چیز دیگری ست . چند بار هرکدام از ما این حال را داشته ایم ؟ و مگر چقدر است عمر آدم؟ چقدر تاریخ قصه دارد از من و مایی که ذهنمان را سپردیم به تشکیلات ِ خاکسپاری «سوال» ؟ «چرا» حرف تازه ای نیست اگر به تاریخ نگاه کنیم ، اما پاسخ ها هرگز از «دانایان دانند» و «اول وفاداری ات را ثابت کن» و «دلیلهای منطقی چرت اند» و «هدف وسیله را توجیه می کند» فراتر نرفته اند ، فرقی نمی کند این حرف را فیدل کاسترو بزند یا کشیش مورمون ها . ذهن سر سپرده هرچیزی را توجیه می کند ، حتی کشتن آدمی دیگر را . گاهی حتی هرچه هوشمندتر باشی ، بدتر است چون دلت قرص است که تو حواست جمع است ، اما ذهن ناخودآگاه این حرفها حالی ش نیست: ساعدی - ساعدی نازنین و باهوش و عاشق - خودش می نویسد که دچار یک «هیستریای کولکتیو و جمعی» بودیم ، بودند . راه رستگاری را پیدا کرده بودند . برای ساعدی حتی ، حالا در نگاه به عقب است که می شود از پس سالها این را دید. چرا ما تاریخ نمی خوانیم ، اینقدر عامدانه و مصرانه نمی خوانیم که انگار - و شاید اصلا همین است - نمی خواهیم چیزی را بخوانیم و بشنویم که دوست نداریم .

خبری نیست . برای من راز بزرگی در کار نیست . راز بزرگ برای من تاریخ است ، و قصه آدمها -تک تک آدمها- که در آن هیچ چیزی مطلق نیست . توی همین دنیای دیوانه ، توی همین اتفاقات ریز و درشت ، توی همین ناهمواریهاست که آدم «حضور» -حضور واقعی را - قرار است پیدا کند . از آینه بپرس - نام نجات دهنده ات را ...


این شعر قدیمی ست ، اما امروز هی توی سرم می چرخد..


حضور



بی قرار تا گذر کنی از تلاطم ِ تن

تا لختی تاملی در انديشه اين آمدشدنهای پی در پی

تا نگاهی از سر ِ چرايی بر گذشته پر شتاب

تا مگر دمی طرحی از سوال

تا مگر دمی - هرچند بی جواب ..



دير می شود

آنسان که دير آمده بودی و دير می شوی

آنگونه وقت گم کرده که نه حتی اين تن ِ آشنا

ديگر شبيه خودت نيست



اما گريه در پستوی تاريک ،

آغاز ِ آدمی ست

چمبره زده در کنج ِ خلوتی به بغض

تا منتهای آدمی شدن

که درد را بايد زيست

و اندوه را ، که بُن مايه شادی ست

و خنده را ، که از گريه جان می گيرد..



تا از زمين غبار اندوه زدودن

تا از زمانه گرد ِ درد گرفتن

تا طرحی نو که لشکر انگيزد،

از کنج ِ پستوی گريان بايد آمد ،

از سری که به ديوار می کوبد از فرط بی قراری

از تنی که می شکند از اندوه کشتن آدمی به دست آدمی ..



بی قرار تا گذر کنی از تلاطم تن

تا لختی تاملی در انديشه درد

تا مگر فريادی از بطن ِ جان

تا بشکند حباب ِ آدمی نمودن ،

گريه در پستوی تاريک ،

آغاز آدمی ست

تا از درد بزايد

تا در درد برويد

تا بر خويش بپيچد از فرط رنج



آن گاه - به وقت -

انفجاری ،

حضوری ،

بودنی ،

تا آدمی آفريده شود ،

از گِل ِ آدميت.



که زمين ، گاهواره رنج است و

منجی ، تويی .

سری بايد اما

که بر ديوار بکوبد از فرط بی قراری ...



ارکيده - ۱۸ ژانويه ۲۰۰۶


۲۴.۱.۸۸

ما را ز درون موافقتهاست ..

کمی من و کمی بهار ِ نیامده . کمی من و کمی مولانا و کمی شاملو و کمی در فاصله دو نقطه و کمی سودا . کمی من و کمی سوز و کمی سرما . کمی من و کمی هُرم نفسهای زندگی که گرمند . کمی من و کمی خانه و کمی دنیا . کمی سوال و کمی دغدغه های همیشه ی روزگار . کمی من و کمی تکرار آوازهای این روزها . کمی من و کمی آسمان و کمی قرص ماه در قاب ساختمانهای خیابان آلبانی . کمی من و کمی نیوبری و شتکهای باران روی پنجره کوچک ترایدنت . کمی من و کمی تصویر پنجره ای رو به شب های نیامده ، کمی تاریکی و کمی نور خیره کننده لامپی در قاب پنجره ای باریک . کمی باران و کمی بعد از ظهرهای اثیری و کمی قهوه و کمی گفتن. کمی من و کمی شبهای آوریل ِ مهربان. کمی من و کمی زمان . کمی من و کمی کولی که سبکبار دامن پر چینش را کنار رودخانه می کشد و می دود . کمی سفر و کمی حضر . کمی روزگار و کمی تو که جاری می شوی در کلمه ها. کمی سودا و کمی کلوو و کمی شعر . و شعر - که انگار زنی ست -- که حرفهای ناگفته اش را - با خودنویس من - آواز می کند ...

..


۱۰.۱.۸۸

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد ..

«برخی از درها می باید بسته بمانند. برخی از رازها را نمی باید گشود. آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت»
ایران درودی - در فاصله دو نقطه


گاهی زندگی پر از این «یک لحظه» هاست ، لحظه هایی که یک لحظه اند ، یک لحظه ، یک آن ، یک ثانیه که حال خوب را از ناخوب جدا می کند . یک لحظه ، یک ثانیه . کوچک به ظاهر . از جنس فکر نیست ، حس است . حسها دروغ نمی گویند . خوب خوبی ، و بعد آن لحظه می آید ، ناخوانده ، بی خبر ، بی محابا ، و می گویدت که واقعیتها سمج اند ، که هر آن انگار باید منتظر تلنگری از واقعیت باشی ، هر آن . بعد باید دست کولی را بگیری و بنشانی ش و هی براش عاقل بودن بگویی و بزرگ شدن و همه این مزخرفاتی که که کولی را کلافه می کند . کولی نگاهم می کند ، یکجوری که می دانم سرزنش دارد اما اهل گلایه نیست . انگار که بخواهد بگوید تقصیر خودت است ، خودت که یکجایی راز کولی را عزیز نداشتی .
برخی رازها را نمی باید گشود.

۲.۱.۸۸

سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی ...

آهنگ ‌: بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد..

ما عید را و نوروز را جشن گرفتیم ، به سبک و سیاقی که آدمها نوروز را در غربت جشن می گیرند ، میهمانی و هفت سینهای آنچنانی که همه شان بوی نرگسهای تهران را کم دارند و خلوتی ِ اتوبان های پوشیده از یاس زرد را و حاجی فیروزهای واقعی را - و خانه را. اما همین هم غنیمت است و بهانه شادی و نو شدن های دلنشین . ما پایکوبی می کنیم و ای ایران می خوانیم و شادی را قدر می دانیم و می دانیم که شادی یا آن است و یا این . و این خوب است .

چیزهایی هست از جنس نگفتنی ها . چیزهایی از جنس نگفتنی ها . هوای سعدی دارم و صائب و فیه ما فیه . زندگی زیباست و دل ِ این یکشنبه کمی تنگ است و گفتنی بسیار و عیدانه های رادیوزمانه با سکوت غروب یکشنبه می آمیزد .. سری به رادیو درویش می زنم ، «گفتم آهن دلی کنم چندی - ندهم دل به هیچ دلبندی - سعدیا دور نیکنامی رفت - نوبت عاشقی ست یکچندی ..» . بعد صدای بهبودف باید با کودکانه فرهاد بیامیزد و صدای خشدار خواننده «لیدی» و آن «پرنده» گفتنهای گوگوش ، و نامجو که بخواند «‌نماز شام غریبان چو گریه آغازم - به مویه های غریبانه قصه پردازم - به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار - که از جهان ره و رسم سفر براندازم - من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب - مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» حافظ لابد یک چیزی می دانسته . حتما می دانسته . حالیته؟


۳۰.۱۲.۸۷

به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام...

در دیده من اندر آ ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده های منزلگهی بگزیده ام
دل را زخود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

مولانا



یادم افتاد به آن نوازنده دوره گرد شبهای تابستان و پاییز که می آمد توی کوچه های شمیران پای پنجره ها می خواند «مستی ام درد منو ..» و یادم افتاد به ویولون کهنه اش و آن صورت سالخورده و و کلاه بافتنی و آن صدای محزون گیرا که از ته دل بود و از سر ِ درد . یادم افتاد به نوازنده پیر نیمه شبهای تهران و پنجره اتاقم که رو به کوه باز می شد و آنهمه امن ِِخیال . و آنهمه آینده که پی اش می دویدم آن سالها.

آینده اینجا نشسته کنارم ،‌همین جا ، آرام ، توی همین کمبریج ینگه دنیا و خیابان آلبانی و دپارتمان و این کتابها و این هفت سین و این قاب عکسهای روی میز . حالا دیگر من و آینده آرام کنار هم راه می رویم ، کسی نمی دود پی آن یکی . آینده مهربان بود ، دست کم با من . یادم افتاد که باید شاکر باشم . آینده اصلا شبیه چیزی که من پای پنجره اتاقم در تهران نوشته بودم نبود . آینده آمد و چرخید و زیر و رو شد و زیر و رویم کرد . من و آینده با هم بزرگ شدیم ، قد کشیدیم ، زمین خوردیم ، ترسیدیم ،‌ راه رفتیم ، خندیدیم . آینده پرماجراتر از آن بود که فکر می کردم ، آشناتر ،‌ مهربان تر ، وسیع تر ، بهتر ،‌ تنهاتر . آینده دست مرا گرفت و مرا با خودم روبرو کرد ، آشتی داد ، آرزوها و رویاها را شفاف تر کرد کمی ، با من راه آمد خلاصه . آینده یادم داد که بین یک لحظه تا لحظه بعدی ش آدم می تواند دنیاش زیر و رو شود . دیروز گفتم توی زندگی م چیز بزرگی نیست که بخواهم عوضش کنم ، چیزهای کوچک را شاید ،‌مثل دوری از عزیزانم . اما اصل چیزها را نه . این را به مادرم هم نوشتم ،‌ اینکه ممنونم که در شبی اسفندی در بیمارستانی در تهران عزیز دستم را توی دست زندگی گذاشت و شرمنده ام اگر در مجموع اتفاق میمونی نبوده ام .

بوی عید بالاخره آمد . همین گوشه کنارها ،‌اما چیزی می گویدم که این عید را هرگز فراموش نخواهم کرد . قصه بعضی آدمها را انگار با جوهر سوال نوشته اند ، گاهی خواندنش آسان و گاهی سخت است . درد دارد . زندگی همین چیزهاست ،‌ هی به خودم می گویم که زندگی گاهی ثانیه ای است که حجمش همه زمان را در بر می گیرد . هی کولی می آید و چیزی می گوید و می رود . هی من می مانم و این هفت سین باسمه ای که بالاخره در لحظه آخر طاقت نیاوردم و سرهم کردم . هی من می مانم و این پنجره و این گلهای توی گلدان و این زمستان عجیب که دارد دل دل می کند که برود اما انگار که آستینم را گرفته و با خود می کشد و رهایم نمی کند . همین چیزهاست . همین «شادی با لذتی غریب ، غم با چگالی بالا » . مثل همین فکر که اگر کولی نبود زندگی چیزی کم داشت ، اصلا زندگی نبود . اما همین کولی ست که کارها را سخت می کند ، هی می آید و هی شازده کوچولو را به یادم می آورد و روباه را که گفته بود «هرکس تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را هم به تنش بمالد » و من یادم می افتد به همه حرفهایی که تا امروز خوانده ام و بازهم اینهمه زندگی نخوانده مانده که هر آن می تواند غافلگیرت کند . گاهی از لحظه ای به لحظه ای دیگر ، هزار سال بزرگ می شوی ، آرامی ها و کودکی هات را یک لحظه پرت می کند توی رویت تا یادت بیفتد که باید عاقل بود و به راه امن رفت . اما بعضی راههای ناامن ظرفیت عجیبی دارند برای سلوک ،‌ برای چیزی بیش از «راه» بودن . من این را می بینم اما نمی توانم توضیحش بدهم . راه مرا می برد . من گنگ خوابدیده ام انگار ، عاجز ز گفتن . شادی با لذتی غریب - غم با چگالی بالا . هی می چرخد توی سرم .

عجب دلی دارد روزگار . می بیند و باز از همین شوخی ها می کند . از همین چیزهای کوچک شروع می شود . از همین اتفاقات کوچک . از چرخش حادثه ها که بیاوردت و بگذاردت جایی که فکرش را نمی کردی ، اما باید می آمدی انگار ، باید می آمدی . از همین آنات و حالات کمیاب و بی همتا که می آیند تا فقط یادآوری ات کنند که زندگی مجموعه همین ناممکنهاست شاید . برای برخی آدمها ، همه اجزا و اعضای این دنیا تنها تکه ای از مسیری ست که باید پیمود ، حتی آدمهاش . مثل مکتوبی که مرشد طریقتی داده باشد به دستت تا مسیری را بروی بی آنکه دامن به دریا تر کنی . این هم راهی ست شاید . من و کولی اما این تَر نشدن را نمی فهمیم ، این پا گذاشتن به طوفان امواج کف آلود دریا و خشک برگشتن را . من و کولی خیس خیس می شویم ، خیس از دل دریا بیرون می آییم ، دانسته و حتی اگر به درد . برای زندگی را «زندگی کردن » من راه آسانی نمی شناسم . چیزی به من می گوید که بی شک روزی هم دل کولی آبستن گریه خواهد بود ، اما کولی را که نمی شود از دل سوداهای مواج بیرون کشید . من همیشه تماشایش می کنم ، برایش خوشحالم و نگران . مومن به حکمت راه اگر نبودم هزار چرا می پرسیدم . به کولی می گویم انصاف نیست که گاهی دل کولی بگیرد ، یعنی تاوان آنهمه راه که در جان و تنت آمده ای از دشت ... می گوید که کولی را از گِل عشق ساخته اند و این یعنی تاوانی ابدی که تا هست ، هست . کولی آرام است ، دست کم تا حالا که بوده . اما من نمی دانم تا کجا می تواند آرام بماند و هرکسی «از ظن خود» بخواندش و هیچوقت هم نفهمد که کولی کجای کار بود .

به رسم همیشگی آخرین شب اسفندی مکث می کنم . شاکر می شوم . به راه ِ رفته نگاه می کنم ، به چرخش حادثه ها که همیشه دلیلی داشته اند . به سال رفته نگاه می کنم که مرا به سفر برد و آورد . به راه پیش رو نگاه می کنم ، به آن خیالها که دیگر دور نیستند . آستین ها را بالا زدن و چیزی را ساختن. آینده ای هست که در عین پیچیدگی ساده است ، عجیب ساده . خوشبختی های کوچک و دغدغه های بزرگ . ساختن و روییدن تواما . همین . آرزوهایی که دیگر گنگ نیستند‌، زمان و مکان و تعریف دارند گاهی . اما همه چیز نیستند . «آن چیز دیگر» به قول مولانا ، آن «درویشی و خرسندی» به قول حضرت حافظ ، اصل است . هوس سیامشق کردم امروز ، در این سکوت عجیب و این مکث طولانی ، متصل نوشتم «به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام» .

باید دیروز از این سال می نوشتم ، دیروز که با آفتاب بوستون بوی بهار می آمد و من در امتداد پل روی رودخانه بوی ماگنولیاهای پا به راه خیابان بیکن را می شنیدم ، دیروز که روی پل به رودخانه خیره شدم و تمام وجودم آرام بود و شاد و شاکر . دیروز که گفتم هیچ چیزی توی زندگیم نیست که بخواهم عوضش کنم . باید دیروز می نوشتم که به چرخش سال و ماه با لذت نگاه کردم و به کولی گفتم تولدت مبارک . باید دیروز می نوشتم که در دقیقه گذر عقربه های ساعت از عدد دوازده ، خوشبخت بودم و آرام و قانع .

آخرین شب سال است و اسمان بوستون ابری ست و من همه روز پی کولی می گشتم ، باید همین دور و برها بوده باشد ، پنهان از نگاههای آزمونگر شاید به خلوت نشسته بود . کولی زیاد حرف نمی زند ، خیلی طول می کشد که راز دلش را بگوید ، مگر با اهل دل . کولی ساده است ، بازی مدل آدم بزرگی را تاب نمی آورد ، «کول» بازی را نمی فهمد ، خیلی چیزها را بلد نیست . همین هاست که شهر کلافه اش می کند ، باید هواش را بیشتر می داشتم . راز کولی عزیز است ، باید بیشتر از پیش مراقبش باشم . همین هاست که دعای سال نوی این نوروزم این است که سر کولی به سنگ نخورد ، که یاد نگیرد خیلی چیزها را ، که نرود از تنهایی خودش را گم و گور کند در خلوت خودش آنهم روز تولدم تا من هی پی اش بگردم ، که حرمتش را نگه دارم ، که همیشه کولی بماند ، بی ترس پشیمانی ...

دارد برمیگردد ، من آمدنش را حس می کنم ، از بوی این گلها ، از صدای پاهای لحظه سال تحویل ، از جرینگی صدا کردن پولکهای سربندش . شاکرم . سلامت و عشق و صلح را ، و فرداهای بهتر را ، و همه چیزهای خوب برای همه آنهایی که دوستشان دارم را از ته دل دعا می کنم . و اینکه حرمت کولی را در هرحالی ، در هر صورتی نگه دارم ..

نوروز را با یاد خانه
مهمان شهری دیگرم من
اما هوای عید نو را
با خود به هرجا می برم من ..

یادباد...
۲۹ اسفند ۱۳۸۷
۱۹ مارس ۲۰۰۹










۲۹.۱۲.۸۷

گفتم این چیست بگو. زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو


۲۵.۱۲.۸۷

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

برگشتم و برگشتیم ، من و کولی در این روزهای آخر اسفند و حسرت بنفشه هایی که توی جعبه های خاک وطنشان را با خود می برند هرجایی که می خواهند .. من و کولی با همیم . چند هفته ای ست که با همیم باز به رسم قدیمهای رفته . هم خطی برای آنکه یادم بماند کولی را و این اسفند گم شده در هوای سودا را ، و هم عهدی به رسم فرنگی ها که رزولوشن سال نو دارند و من قصد کردم رزولوشن نوروزانه داشته باشم :‌برگشتن و نوشتن و کوچی شدن دوباره . اما این بار انگار آن من قدیم نیست که دخترکی ست در یکجور هفت سالگی ابدی به قول فروغ که گفته بود «ای هفت سالگی - بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت ..»‌، که تا چند روز دیگر سالی به عمرش اضافه می شود و انگار نه انگار که قصد بزرگ شدن نداشت از همان اول و فعلا هم ندارد انگار . یا شاید این خود ِ بزرگ شدن است . نمی دانم .

کولی را می نشانم روبرویم و با هم شعری می گوییم در وصف ناممکن ِ خانه ، این عجیب ترین کلمه بی شکل جهان . و می خوانیم عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین . به کولی می گویم یاد آن خانه به خیر . آن خانه خیابان بیکن که دیواری آجری داشت که من عاشقش شدم از همان نگاه اول . و یاد رسم این دو سال رفته هفت سینی می چیدم و سبزی پلو ماهی عیدی و رفقا و آن عیدانه ها . امسال با کولی ام ، می خواهم مثل هم ایلهای کوچی به راه شیدایی باشم ، در مکث . در مکثی سبک ، و زندگی را زندگی کردن تا ته . و برگشته ام ، برگشته ایم به این پنجره آبی . تا چه پیش آید .

آنقدر کار هست که از خانه تکانی خبری نیست ، الا خانه تکانی * ای که از چشمهایم آغاز می کنم ، از چشمهایم . انگار که دارم زیر و روشان می کنم ، گرد و خاکی به پاست . و این خوب است مادامی که خانه تکانی از چشمها آغاز شود . عید هم دارد می آید . و من در سودایی مواج به پیشواز سال نیامده می روم . سودا نشسته به جان این کمبریج زمستانی
، و من جامانده ام در لحظه ای وسیع ، لحظه ای که همه چیز را در بر می گیرد. هوای عید نیامده اما ، خاصه که عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین .. گردی نربودیم غباری نفشاندیم .. بوی عید نمی آید هنوز ، فقط ایمیلهایی از دو مهمانی عیدانه در آخر هفته پیش رو . من هوای عید می خواهم اما وقت نیست . وقت نیست و کار هست . ددلاین هست که هیچ اهمیتی نمی دهد به عید و به هواهای نوروزی .. وقت نیست و این مصیبتی ست شاید ، پیوستن به جرگه «وقت نیست و فرصتی نیست» . شاید.

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی - حالیته ؟

...



خانه تکانی



هزار شب ِ دیر گذشت
تا تیک تاک این ساعت شماطه دار
یادم بیاورد که تنگ بلور ماهی را
کنار صلابت تو بگذارم
که کولی وار ،
قابش گرفته ام ، تمام این سالها

سبزه را ، و سمنو را ، و سنجد را
پخش ِ ترمه می کنم
بوی حیاط آب پاشی شده می آید
بوی یاس و
بوی آغوشها و
بوی سکه های آمیخته با نقل


خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم
از چشمهایم ،
به بغض ِ‌اضطراب ِ این روزها می شویمشان
و نذر می کنم
که دست هیچ غریبه ای
پیکرت را نیالاید

بعد می خندم ،
دلم را می تکانم ، آنقدر که هرچه دلتنگی بر زمین بریزد

آینه به رویم می خندد
انگشت به صورتم می کشد
از استخوان گونه ها می گذرد
لبهام را می بوسد و
به باریکای گردنم دست می کشد،
یکباره جاری می شود
هرچه در گلو محبوس بود و ،
هرچه در سینه مدفون ،
صورت آینه را می شوید
بعد می خندد
و می گویدم که وقت خانه تکانی ست
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
از چشمهایم .

باید دلم را ، و این کاغذها را بتکانم
حتی اسکناس تانخورده را در آغوش حافظ ،
حتی ترمه دست دوز را
که دیگر خسته شده از انتظار.
همه اینها را تیک تاک این ساعت شماطه دار به یادم انداخت
تا گیسو به باد ِ آسمان شمالی بسپارم
که با طره های سیه فام شرقی غریبه است ،
و بخوانم ،
رقصان و پاکوبان ،
«از آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید ...»
- باد صبا اگر بود
به حلقه حلقه گیسوی کولی دخیل می بست .. -
اما حالا هم
همین شراب کهنه
همین باد آسمان شمالی کافی ست
باقی بوها و آواها در رگهام می دوند ...
تجریش زیر پوستم نفس می کشد ،
لابلای بوق و دود و هیاهو
پا در شلاب برفهای گل آلود می گذارم
از همین جا که نشسته ام
دست دراز می کنم :
« آقا ! سمنو سیری چند؟»
تنه می خورم
و تلنگر جمعیت می بَردم...
آفتاب بوستون که روی ترمه می افتد ،
دیگر می دانم ، که هرجا باشم ،
من را از تو گزیری نیست ...

صلابت تو را قاب گرفته ام تمام این سالها
و یا مقلب القلوب را که می خوانم
به بیگناهی تو فکر می کنم ای تنهاترین دیار
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
گیسو به باد می سپارم - کولی وار -
رقصان و پاکوبان ،
که خنده را ، و سبزه را ، و تنگ بلور را ،
هیچ لشکری حریف نیست
و عشق را ، و شعر را ، وشراب را ،
نمی شود کشت .

خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
و چنگ و رَباب و دف را
به سلامت تو می رقصم
«یا مقلب القلوب و الابصار»
من از قبیله آب و شرابم ،
زلال و عاشق و جاری.
نیاکانم نیزه را از بوسه می ساختند
و دشمن را ، به مهمان نوازی ،‌ عاشق می کردند

«یا محول الحول و الاحوال »
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از همین چشمها آغاز می کنم
از شراب و شعر و شیدایی...

هفت سین و هفتاد قصیده در جانم می چرخد
یا مقلب القلوب ،
حَوَل حالنا به هر حالی
که سبزه را ،‌و تنگ بلور را ،
گزندی نرساند
که تا سبزه هست و خنده هست و عشق هست ،
هستیم

حوّل حالنا،
به حق صلابت دیاری
که قابش گرفته ام ،
تمام ِ این سالها ...