۲۹.۵.۹۱

و جامه دانی در آستانه در ... و عاشقی قدیمی در آستانه دیدار




هفت سال شد . هفت سال ینگه دنیا . هفت سال شد از آن روزی که کولی دستم را گرفت و راهی ام کرد . رسید به این کمبریج ِ دیگر . این کمبریج دیگر و کوچه های بوستون . چه برفها و بورانها و زمستانها . چه پاییزها که نامه به نامه برگریزان و باران و دغدغه های فرداهای نیامده . چه تابستانها و عطش رودخانه که قایقهای بادی در جانش پخش می شدند . پل . پلی که خیابان بیکن را وصل می کرد به زندگی ، من را به کوچ . شهرها یکی یکی پل می شوند وقتی که کوچ از دیاری به دیاری جاری می کندم . جاری می شود به جان زندگی ، زندگی ، این اتفاق ِ بی ربطی که به طرز معجزه آسایی به خیر گذشته تا امروز . یک خوشبختی دراز مدت که در سطحش بدبختی های کوتاه مدتی پخش می شوند ، تکه تکه ، خبرهای بد ، خبرهای خوب . این تابستان ِ هفتم را باید در همین دفتر کار تمام می کردم ، در همین نقطه آغاز، بی وقفه ، اضطراب ِ ددلاین و کوچی دیگرتر همه به هم آمیخته تا یادم بیاید که انگار هرگز از اینجا نرفته بودم . دوسال شد از روزی که رفتم به جنوب، و دوماه از روزی که برگشتم . در گذار . شاید بوستون همیشه پل بود . هفت سال پیش نوشته بودم پلی که تهران را به بوستون وصل می کرد . حالا بوستون پلی ست که هرجا بروم را به هرجا رفته ام وصل می کند . شاملوی غول گفته بود «کوتاه بود و جانکاه - اما یگانه بود و هیچ کم نداشت » . سفر را گفته بود ، و زندگی را ، و شاید همه کوچها را . 

وقت رفتن رسیده از ینگه دنیا و من از حیاط خانه ای عزیز در خیابان اورچارد بوی چمنهای خیس را بو می کشم و به عکسهای روی کتابخانه نگاه می کنم . مایک و سوزان و من توی قاب سال ۲۰۰۵ می خندیم ، هفت سال پیش . آمده بودم که زندگی را از نو تعریف کنم . از نو . هیچ از هیچ نمی دانستم . خودم را حتی نمی دانستم . می دانستم اما که نمی دانم . آمده بودم در امتداد کوچی دیگر .  می دانستم اگر که هفت سال بعد چمدانی باز در آستانه در ، معلمی در راه ، خانه ای در کار ِ شدن در دیاری دیگر که دوستش دارم . می دانستم اگر که خانه می سازد آدمیزاد در این اقامتهای ماندگار ، خانه هایی که هیچکس نمی تواند از آدم بگیرد . هیچکس . می دانستم اگر که خانه هم پشت سر است و هم روبرو ، که می شود محل تولد آدمیزاد هم خیابان بیکن باشد هم خیابانی در تهران و آکسفرد و کمبریج ِ ینگه دنیا . که می شود از مهرهای توی این پاسپورت زندگی ها نوشت ، از طیاره ها خانه ها ساخت . می دانستم اگر که کوچ ، این عجیب ِ خوب ِ جادویی ، همان سرنوشت و فردایی بود که من بودم . می دانستم اگر که دخترکی چمدان به دست،  روزی نه دور ، خانه ها دارد در تهران و ایفلی و اینجا و آنجا . می دانستم اگر که مهم طیاره ها و بلیطها نیستند ، که مهم «تو»یی ست که از هر طیاره پیاده می شود . که کوچ ، سفر نبود ، که کوچ ، خود ِ من بودم ، هستم ، خواهم بود . می دانستم اگر که گاهی شعری که چهار سال پیش نوشته ای چهار سال بعد واقعیت می شود . می دانستم اگر که لندن ، این عاشق قدیمی ، به کوچ می خواندم . می دانستم اگر که امروز نه دخترک ده سال پیش تهران را می شناسم نه مسافر هفت سال پیش آکسفرد را . می دانستم اگر که ده سال اینقدر کوتاه و اینقدر طولانی ست . می دانستم اگر که این راه ِ دیگر ِ این راه سوم که اخوان گفته بود ، کولی را و من را هزار سال عمر می شود . می دانستم اگر که طول سالها یکی نیست ، که برخی سالها هزار سال عمرند . می دانستم اگر که رویاها هرقدر دست نیافتنی باشند ، باید باشند و بمانند . می دانستم اگر که اینهمه ، این همه ، به پیدا کردن ِ خود آمیزاد می ارزید . می دانستم اگر که اینهمه اتفاق ، اتفاقی نبودند . می دانستم اگر که باید خطاکرده باشی تا خطا نمانی . می دانستم اگر که هراس بی پایان ِ راه را حتی باید احترام کرد ،‌که هراس اگر نبود مکث نمی کردی و دوراهی ها نبودند و انتخاب هم نبود . می دانستم اگر که این کوچ ِ‌دیگر ِ‌دیگر در این ماه اوت از راه می رسد و می گویدم که وقتش رسیده آن زندگی ِ دیگر شروع شود . می دانستم اگر که هر شروعی یعنی پایانی ،‌ که هر چمدانی یعنی راهی که پشت سر می گذاری و مدیونش می مانی . می دانستم اگر که برای سومین بار در زندگی م یک بلیط یک سره فصلهای زندگی را از هم جدا می کند . می دانستم اگر که برخی شروعها چه پر از هراس ِ بزرگ شدنند و چه سنگین ِ‌بار انسان یعنی تجسد وظیفه . می دانستم اگر که کوچ می بردم ، برم می گرداند به خیابان استرند و پیاده رفتن از میدان راسل تا میدانچه و شیرهای نشسته پیش پای ادمیرال نلسون . می دانستم اگر که همه «اگر»های زندگی ، «اگر» نبودند ،‌ که معجزه هایی بودند حتی اگر که مزه شربت سرفه می دادند و مثل آمپول پنی سیلین درد داشتند. می دانستم اگر که همه اینها را این شبهای ماه اوت در این کمبریج ینگه دنیا یادم می آورد تا دم ِ رفتن بفهمم که اینهمه اتفاق ،‌اتفاقی نبودند . می دانستم اگر .. می دانستم اگر ، کمتر می ترسیدم وقتهایی که ترسیدم و هراس فردا به خوابهام جاری شد . 

اینطوری ست زندگی ،‌این عجیب خوب رویایی . پنج روز دیگر می شود هفت سال . پنج روز دیگر طیاره ای دیگر . خانه ای دیگر . بار دیگر شهری که دوستش می داشتم . کوچ دلهره دارد و اشتیاق و نگرانی . این بار اما ، بی خانگی نمی ترساندم . این بار می دانم که خانه ای خواهم ساخت ، که بارانها و برفها و پاییزهایی در راهند . با ترسها و شادیها و غمهای نو . این بار می دانم که کوچ نه با من ، که در خود من بود ، در چمدانی که نشسته در آستانه در «و ثقل سفر گاهی - از هر اقامتی گویاتر» . این بار نه من دختر آن سالهایی هستم که توی زوما شعر می نوشت ،‌نه لندن آن عاشق قدیمی که مرا در ایستگاه ماربل آرچ از آکسفرد تحویل می گرفت و نه آن شهری که اتوبوسهای قرمزش سیزده سالگی هام را می نشاند کنار پل وست مینستر . این بار ،‌ناتینگهیل خاطره ای دور است و خیابان سفارت امریکا تصویری گنگ از دخترکی که باید می رفت تا خودش را از نو تعریف کند . هردو گذشته ایم از آن روزها . حالا روبرو می شویم . آشناتر شاید . در خیابان استرند خاطره می سازیم ،‌خوب و بد . توی کتابفروشی اِل آر بی می نشینیم . روزهای ابری و بارانی دسامبر به زمین و زمان فحش می دهیم . از دیوانگی های دولت توری کلافه می شویم . با دوستهای دوران آکسفرد می رویم پاب به یاد قدیم ها . توی همهمه تیوب روزنامه به دست می رویم سرکار . گاهی خسته ،‌گاهی سرحال ،‌گاهی نگران ،‌گاهی شاد . این بار من و این عاشق قدیمی از نو شروع می کنیم . با صبوری و احتیاط ، با دلهره و اشتیاق . کسی چه می داند . گرد ِ سفر که نشست ِ شاید باز هم عاشق شدیم .