۲۵.۵.۸۹

هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری ..


و زندگی می بردم جایی دیگر ، جایی بزرگتر ، آمریکاتر ، ناشناخته تر . زندگی می بردم جایی دیگر که شروع ادای دین باشد ، شروع معلمی ، شروع یادگرفتن از زندگی . خیابان بیکن پشت سرم می ماند ، با ماگنولیاهاش ، با صدای گنجشکهاش ، با آجرهای سرخش . ام آی تی پشت سرم می ماند با شماره هاش ، با راهروهاش ، با آدمهای بی نظیرش . بوستون پشت سرم می ماند با پلی که از رودخانه چارلز می گذشت و شبها مرا از ام آی تی و از دفتر کار جادویی به خانه می آورد . و خانه . خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان . در امتداد کوچ باز هم . و این کوچ ، هی فکر می کنم ، چقدر فرق دارد با کوچ قبلی ، با آن ناتمامی ها ، جادویی که توی هوا ریخته بودند و مغناطیسی که کندن را ناممکن می کرد . حالا باز زندگی می بردت . یک بار دیگر . دلت برای آدمها تنگ شدن . دلت برای ام آی تی تنگ شدن . دلت برای مایک و سوزان تنگ شدن که جمعه برام مهمانی شام خداحافظی گرفتند ، اما وقت رفتن خداحافظی نکردند . مایک گفت قبل از رفتن باز می ببینیمت . امشب را می گفت . گفت وقتی رفتم توی آفیس دیدم نصف اتاق خالی شده.. خود من هم باورم نشده بود تا روز اسباب کشی از آفیسها . یعنی وسایل خانه را که بردند عین خیالم نبود . اما آنجا ، جعبه های کتاب ، عکسهای دور و بر ، زمان ِ متوقف در پنج سال پیش ، یادداشتها ، کوه ِ یادداشتها و نوشته ها و مقاله ها ، جعبه جعبه کتاب . میزم خالی شد . عکسها را از دیوار کندم . کشوها را خالی کردم . جعبه چای اِل را انداختم دور . پلور بافتنی که قرض داده بودم آن شب برفی سه سال پیش ، زونکن ها ، دفتر ها ، همه چیز . اما خالی کردن آفیس مایک سخت تر بود . آنجا بود که باورم شد . همه این شبها ، روزها ، قهوه های او بون پن ، ساندویچهای کوزی ، نامه های تلنبار شده ، کتابها ... یادم افتاد به اولین باری که رفته بودم آنجا . اولین ملاقات ما . ملاقاتی از جنس «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد»ا
حالا از خانه شان می رفتم که پر از خاطره بود . روی میز گرد کنار دیوار دو تاعکس هست ، یکی آیرین توی تولد صد سالگی ش ، همان عکسی که از صورتش از نزدیک گرفته بودم و توش خطوط چهره اش زندگی زندگی قصه می گفتند . یکی هم ما سه تا ، من و سوزان و مایک ، یلدای ۲۰۰۵ . جمعه شب یادم به هزار شب زمستانی بود و میتینگ ها که معمولا توی خانه او می گذاشتیم و آن رکوردر دیژیتال کوچکش . گیج و گم بودنهای من . ددلاینها . تصمیم ها . برف و سرما . تابستان و حیاط پر ماجرای آن خانه . سوزان و تعهدش به باغبانی جدی . آن تابستانی که چندبار رفتم گلها و درختها را آب دادم وقتی سفر بودند . اصلا همه چیز . اصلا تصور زندگی توی شهری و شهرهایی که مایک و سوزان ندارد .
و امشب رفتیم شام . بردندم جایی توی نیوبری دوست داشتنی . دستخط مایک توی صفحه اول هدیه ای که بهم داد را نگاه می کنم . مثل همه چیز دیگر ، این هدیه هم داستان دارد . اسمم را نوشته کوچی . نوشته این داستان ِ کلمه های شاعری ست که هیوستون را با موسیقی خودش نوشت ، برای کوچی ِ دیگری که آنجا دنبال موسیقی خودش خواهد گشت . برای بار آخر در محله «من» قدم زدیم . دلم می خواست زمان کش بیاید ، یخ بزند ، بایستد .
از پنجره این خانه خالی ، خیابان بیکن تمام روز لم داده بود زیر آفتاب نرم نیمه ماه اوت ، حالا اما باران می بارد چه بارانی . از آن هواهای شمالی . بوی باران بوی سبزه بوی خاک . امروز جوانترین عضو خانواده ما یک ساله شد ، و طبق معمول ، عمه اش امیدوار است که تولد بعدی را باشد ، مرزها اگر بگذارند . چمدان می بندم و یادم می افتد به روزی که از لندن برمی گشتم پارسال ، و آن شعر جامه دانی در آستانه در . هی آن سفر در یادم می چرخد ، و آن دیار . نمی دانم چرا .
آدمها یک جور عجیبی زندگی را زیبا می کنند . پنجشنبه برای خداحافظی رفتم ناهار با استاد عزیزی ، که هم دوست است و هم استاد و هم عزیز . فکر نکرده بودم که چه سخت است . یعنی به بعضی «بودنها» اصلا جوری عادت می کنی که گفتنی نیست . خداحافظی کردیم . تمام روز دلم گرفته بود . خوب است که همیشه این به امید دیدار هست . امید دیدار چیز خوبی ست .
نامه امسال پاییز باز از کد پستی دیگری خواهد رسید . نه خانه سنت مارگارت ، نه کالج سنت پیترز ، نه ام آی تی ، نه مونترال ، و نه ال اس ای و جادوی سپتامبر لندن . چه سالی رفت ، چه ماهها ، چه هفته ها در هجوم سوال ، چه ترسها ، چه غمها ، چه امیدها . باید به زندگی اعتماد می کردم . «تاریک ترین ساعت شب ساعت قبل از طلوع آفتاب است» را کی گفته بود ؟
عجب بارانی گرفته . سر بند آمدن ندارد . کم کم باید بروم فرودگاه . جامه دانی در آستانه در .

خداحافظ بوستون .
۱۶ اوت ۲۰۱۰
۳:۱۰ بامداد


۳۱.۴.۸۹

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید...


باید چند روز می گذشت تا بتوانم صدای خودم را پیدا کنم باز . تمام شد . چهارشنبه چهاردهم جولای ، در عرض دو سه ساعت توی چهار کلمه پنج سال بحث و چالش را چپاندم و ساده کردم . کمیته تز من کمیته خاصی بود . چهارتا آدم زیادی کار درست در سه رشته، دو تاشان تا دقیقه آخر اجدادم را آوردند پیش چشمم با سخت گیری هاشان در مورد متن و ساختار و غیره . اما روز دفاع خیلی شرمنده م کردند ،‌ خیلی . چهارشنبه گذشت ، با هدیه نازنین مایک ، با شری که هی بغلم می کرد و هی می گفت «آی ام سو پرود آو یو» ، با وی کی دوست داشتنی که از مونترال آمده بود و همان روز عصر پرواز برگشتش بود و گفت به خاطر من کفشهای «کول» کانورسش را پوشیده بود ، با بایرن که یک جایی توی اندونزی بود و نتوانست اسکایپ کند و سوالهاش را مایک پرسید . یک شخصیت خاکی و دوست داشتنی و ژولی پولی ای دارد وی کی ، مثل بچه ها ، این آدمی که پزشک و مردم شناس برجسته ای ست هم در آمریکای شمالی و هم در دنیای فرانکوفون . یک همچین کمیته ای بود کمیته من از بابت آدمیت و «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد» . دیروز رفتم سراغ شری که داشت با ادیتورش روی کتابش کار می کرد و هی برای او تعریف می کرد از روز دفاع و هی می گفت تو که می دانی من چه به ندرت از کاری راضی ام و این حرفها . آدم بی نهایت سخت گیری ست این زن که یکی از آن نفرات ِ زندگی ست . از آن روزهای خوبش بود به گمانم ، سرحال و هیجانزده . گفت که این «همکاری» ادامه دارد و من هی فکر کردم چی شد که این آدمها شدند کمیته من ؟ چی شد که من اینطور خوشبخت بودم از بابت آدمهای دور و برم ؟ دوستهام که بهتر از آب روان ، و بودنشان کیمیا . شب قبل از دفاع در حالیکه داشتم داک مارتین و هتل بابیلون نگاه می کردم تا هی نوستالژیک نشوم ، یک آن یادم رفت به اولین روز کلاسها ، سپتامبر ۲۰۰۵. به اولین ها ، اولین مقاله نوشتن ، اولین هفته کلاسها که شونصد تا کتاب باید خوانده می شد ، اولین پرزنتیشن وقتی که بقیه آدمها پیشینه تاریخ و مردم شناسی دارند و تو مثل بز داری زیر کلمه ها خط می کشی و انگار که داری تکست پزشکی می خوانی شش تا ماژیک رنگی ردیف کرده ای جلوت . اولین مقاله پایان ترم و شبهای بیدار کتابخانه هایدن و کافه اوبون پن سر کوچه دانشکده . اولین مقاله پایان سال که تحلیل مقایسه ای سه رویکرد متفاوت در تاریخ روانپزشکی بود . اولین خروج از امریکا با خطر ویزا گرفتن ، پاریس و یونسکو و نشست ِ کتاب یونسکو . اولین برگشتن که خانه کوچکم را خانه کرد . اولین نتوانستنها و جا زدنها وقتی که بعد از از دست دادن مامان بزرگم مغزم قفل شده بود ، می خواستم بزنم به کوه ، و مایک تنها کسی بود که باور عجیبش به «می توانی» نگهم داشت . اولین سوگ ، که در تاریکی ش هزار سوال آمد و همزمان دوستی ها را از جنس دیگری کرد . اولین لحظه های شوک و از دست دادن ، اولین شریک شدنهای پر از اعتماد که یعنی کریس که از سر کار بیاید روی پله ها بنشیند و گوش کند ، یعنی فرزان که خودش را برساند میدان کندال تا من گریه کنم و او ساعتها همانطوری بماند و بشنود ، یعنی از جان ِ جان ِ زندگی گفتن با سالی و ممد و رعنا که بیش از دوست و رفیق اند، یعنی لیلی و هکتور و رسما عضوی از خانواده بِرنز شدن ، یعنی تاکیس و روسلا و جیو ، یعنی خیابان آلبانی و بیکن . آن سالها سالهای بی وقفه ای بودند ، تند و شتابان ، با چگالی بالا .


امروز ، بعد از یکی دو سال رفتم به آفیس قدیمی ،‌ آفیس دسته جمعی مان توی زیر زمین که از بعد از امتحانهای جامع دو سال پیش ازش کوچ کرده بودم . هیچکس نبود . میز من دفن شده بود زیر انبوه زونکن ها و فولدرها و کاغذها . قفسه کتابهام همانطوری دست نخورده . نشستم پشت میزم . یک حالی بود . یک تکه طولانی از من انگار حالا دیگر نیست و من باورش نکرده ام . یک شبه باید یک آدمی بشوی که آن چیزی که این سالها بی وقفه بودی نیست ، هر قدر که تا الان پرهیز کرده بودی از این گذار . مثل شب اول انترنی که دیروزش استاجر بودی . این میز پر از تهران است و آکسفرد ، تقویم های کتابفروشی باغ فردوس و تقویمهای کتابخانه بودلین . اینجا یعنی سال اول و دوم ، یعنی شب و روزهای زمستانی طولانی ، یعنی جمع بی نظیر «کولست» و دوستهای اروپایی که یکی یکی فوق لیسانس های مهندسی گرفتند و رفتند از اینجا ، یعنی جمع شدنهای جمعی و فیلم گرفتن ها و روسلا که همیشه اول فیلم شرح واقعه می داد ، یعنی تئاتر بینوایان و آرا بیرا کردن دسته جمعی توی سرما ، یعنی موزه جان اف کندی با تاکیس ، یعنی عید اولین نوروز و سورپریز آلخاندرا و روسلا و اولیا ، یعنی شمعی که روی کیک اولین تولد مشترک من و تاکیس بود و تا همین تجدید دیدار آخرمان در نوامبر روی یک کیک هویج دیگر نشست برای تولد آلخاندرا که شمع را نگه داشته بود اینهمه مدت . اینجا یعنی امتحانهای جامع سال سوم ، یعنی لورل و شکار و مایکل و نیک و سارا و سوفیا . یعنی روز اول ورود من که نیک سال بالایی برام حساب کامپیوتریم را راه انداخت و تا وقتی اینجا بود هم رفرنس همه مشکلات تکنولوژیک من بود و این هفته بر می گردد به بوستون برای دفاع از تزش . اینجا یعنی داستانهای دلدادگی های نیک که همیشه خدا توی یک رابطه ای واقع می شد یکجورهایی از بس که آدمهای قر و قاط می آمدند به زندگی ش و ما می ماندیم و نیک و جلسات تحلیل بحران . اینجا یعنی نشستن ها و گفتنها و آنالیزها ، یعنی خبرهای عجیب از نِیت که سه تا بچه داشت و با دست کم سه دانشجوهای سابق و فعلی هم ماجرا داشت و با یکی شان نامزد کرد و بعد هم بهش خیانت کرد . اینجا یعنی ربکا و آلما و لیزا و بن که سال بعد از من آمدند و از آن سال سوفیا آدم دیگری شد . اینجا یعنی بچه هایی که خارجی ترینشان کانادایی بود ، و من که میان جمعی سفید بودم اما بی هیچ غریبگی . دنیایشان بزرگ بود ، من براشان از مریخ هم اگر آمده بودم در برخوردشان تعجبی نبود . کنجکاوی بود ، سوال بود ، گفتن و مقایسه و شنیدن بود . دستم می انداختند به کلیشه های خنده دار ،می خندیدیم و بحث می کردیم ، از سیاست و اخلاق و تاریخ ،‌ تا استایل و چیزهای مفرح . نیک عینکهای بی همتایی داشت هرکدام به رنگی . گاهی می آمد سراغم می پرسید فلان چیز را با فلان کفش بپوشد یا نه . گاهی هم هی پرس و جو می کرد در مورد زندگی م . اینجا یعنی همه این آدمها . اینجا یعنی شکار که می آمد توی دفتر اما ایگوی گنده اش از در تو نمی آمد ، و در هر جمعی و موقعیتی بی وقفه ابراز دانش می کرد . سال اول من مات نگاهش می کردم و فکر می کردم آخر کار درست بود ، اما دو سال بعد دیدم همه سر و صداش می شد خواندنیهای سه چهار تا کلاس . اصولا یکجوری ناراحت بود ، اما از طرفی هم وقتی فقط سه تا همکلاسی و هم دوره داری که یکی شان شکار است ، جبهه واحدی می شوید . یکجاهایی آن ور ِ خوبش بروز می کرد ، شوخ بود و باهوش . و من و او تنها شاگردهای فعلی مایک بودیم و هستیم . یکجورهایی نگران بود همیشه که چرا مایک به من گفت فلان یا چرا من دارم یکسال زودتر -از نظر او- دفاع می کنم . یکجور مخصوصی خاطره محیطهایی را زنده می کرد که ازشان سالها دور بودم . اما حتی شکار هم لحظه های ارزشمند به زندگی من آورد . اینجا اصولا یعنی دوستی . یعنی مایکل و موهای فرفری ش که دو کله از خودش بالاتر بود و آن حالت بوهمی مفرحی که داشت و از هفت دولت آزاد بود اصلا . اینجا یعنی گاسیپهای بی پایان و چرند دپارتمان . اینجا یعنی کتری برقی و جعبه چای توئینینگ توی کشو که بخشی از تاریخ است ، چای «صبحانه انگلیسی» ست چون انگلیسی ها می گویند که یک فنجان چای سخت ترین مشکلات را حل می کند . این جعبه یعنی پاییزی پر از باران و تئاتر و راه رفتن ، یعنی تقاطع بیکن و فرفیلد و املت و کتاب «بدترین شعرهای جهان» که هدیه کریسمس چهار سال پیش بود . اینجا یعنی من تازه وارد . اینجا یعنی کم نور و دلگیر ، یعنی آشنا ، تا وقتی که لورل و بقیه بودند . به زودی باید این بساط را از اینجا جمع کنم . نشستم پشت میزم و هیچ کاری نکردم . فقط نگاه کردم . به قفسه کتابهام ، به عکسهای بالای میز ، به خواهرزاده هام ، دوستهای آکسفرد ، آدمهای عزیز . امیروالا نوزاد است و نگار کلاس دوم . اینجا زمان ایستاده . اینجا همه چیز مثل روز اول است ، همه چیز به جز من .


حالا باید کارهای نهایی تز را تمام کنم و رسما تحویلش بدهم . استادهای کمیته ام هرکدام یک ایمیلی زده اند که خوبی و چطوری و دستت چطور است و همه چیز خیلی خوب بود و اینها ، و اینکه البته یک مدتی حتما باید استراحت کنی و این حرفها ، «ولی» ، یک لیست هیجانزده از ایده برای کتاب و عجله و غیره ردیف کرده اند برام ، چیزهایی که من خوابش را هم ندیده بودم . یعنی رسما این آدمها وقفه ناپذیرند . زیادی هیجان زده اند برای ادامه این داستان ، چون چهارشنبه دفاع نکرده اند و مثل من خسته نیستند . من همه ایمیلهاشان را ستاره زدم که بعدا بخوانم . یعنی رسما مغزم یک کلمه بیشتر الان جا ندارد برای کار کردن در جهت قدم بعدی که اصلا تا چهارشنبه فکرش را هم نکرده بودم . یک حالی بود این سه روز هیچ کاری نکردن . خانه تکانی و خرید و بودن با بچه ها و وَنیتی فِر خواندن . به خصوص که پنج روز قبل از دفاعم با مغز و دوچرخه رفتم توی آسفالت و آمبولانس و اورژانس عوضی بی دکتر و چشم انداز هفته ها کج نشستن و کج خوابیدن و درد و مسکن های فیل انداز . سر دفاع یکی دو جا دستم را دراز کردم به اسلایدی اشاره کنم ، مغزم از درد تیر کشید یک آن . اصولا هم هر کلنگی که از آسمان بیفتد باید یک حالی به دست یا شانه راست من بدهد . به هرحال ، اینهاست که این بطالت شیرین زودگذر را شیرین می کند . کلی کار پیش رو دارم ، فاصله زیادی نیست تا شروع فصل بعدی . همین است که این هفته ها و این چند روز مغزم هم آفلاین بوده . کلی شرمندگی ایمیل و تلفن جواب نداده مانده برام . اما یک وقتهایی آدم اصلا لازم دارد موقتا بمیرد برای خودش ، اصلا بخواهد زنده باشد هم نمی تواند .


تمام شد . هی خواسته بودم در یک حال هشیاری و مخصوص از چهارشنبه بنویسم . اما امروز توی دفتر کار قدیمی یک آن دیدم یعنی تمام شد جدی . تازه دارم می فهمم . نشسته ام در قهوه خانه فسقلی توی ورودی اصلی ام آی تی . ساختمان ۷ . بالای سرم کتابخانه روچ معماری ست که یعنی رعنا ، یعنی زمستان امسال و نتوانستن نوشتن ، یعنی آن روزی که سمر را دیدم که از سوریه برگشته بود و داشت تزش را طراحی می کرد و حال من را داشت و حرف زدن باهاش کلی کمک کرد ، یعنی زمستان و برف و سرمای کشنده . یعنی مرکز دانشجویی آن طرف خیابان و ناهار خوردن عجولانه و برگشتن به کتابخانه و نماندن توی مرکزدانشجویی‌ که یک بوی عجیبی می دهد از جنس دلتنگی . قصه از همین راهرو شروع شد ، از کوریدور بی نهایت که سمت راست من است و پر از قدم . سال اول توی یک کارگاه داستان گویی دیژیتال ، یک فیلم ۶ دقیقه ای ساختم در مورد این قصه ، در مورد پلی که من را از لوگان آورد به اینور پل ، به ام آی تی ، و در مورد این کوریدور و این پله ها ، پر از قدم . از قدمهای ملت عکس گرفتم کلی . تند تند روی پله های شماره ۷۷ خیابان ماساچوست ، ساختمان ۷ . اسمش هم بود کوریدور بی نهایت . چه خاطره ها موقع ضبط صدای خودم که راوی بودم مثلا ، و توی کارگاه مثلا داشتیم ادیت کردن یاد می گرفتیم . کوریدور بی نهایت .


آداب ِ گذار برای مردم شناسها خیلی معنی دارد ، رسم و رسوم و سنتهای گذار . من هم که فوق تخصص ثبت لحظه آغاز و پایان و نوستالژی و این قصه ها . اما هیچ سنتی ندارم الان جز جمع کردن کتابها و اثاثم از دو تا دفتر کار . باقی ش همان است که بود . توی این کوریدور راه رفتن همیشه همان است که بود . شاید وقتی عکسم را از تابلوی اعلانات دانشکده و لیست دانشجوها بردارند باورم شود . شاید هم نه . مهم هم نیست . چیزی عوض نشده . چهار سال و ده ماه و یک هفته زندگی بود . چهار سال و ده ماه و یک هفته جان ِ جان ِ زندگی .


۱۹ جولای ۲۰۱۰

ام آی تی - ساختمان ۷




۱۹.۴.۸۹

شب را چه گنه قصه ما بود دراز

یعنی شیرهای سنگی چهار گوشه میدان همانطوری هنوز نشسته اند رد پای آدمهای سرگردان و مسافران بی نشان ؟...»

گفت من مجبورم هر روز از ترافالگار بگذرم ، هر روز . آخرین باری که صداش را شنیده بودم پاییز بود ، بی نشانی از دردی که حالا می دیدم چه طولانی و چه بی رحم بوده . فکر کردم کاش کلمه داشتم . توی گردابی افتاده بود که رفته رفته باتلاق می شد و چه چیز می توانست دردناکتر از این باشد که فرو رفتنش را ببینی ، آرام آرام . و از دست دادن همه چیزهایی که سالها ساخته بود . چقدر مگر می شد یک آدم را سرزنش کرد بابت سهم خودش در خطاها . چه چیز حتی می توانست گویای عجز آدمیزاد باشد در برگرداندن زمان . یک کلید دیلیت اگر بود شاید سالها خط نمی انداختند آنطوری پای چشمهاش ، چشمهای آبی ش . و در شنیدن روایت اینهمه به هم گوریدن همه چیز ، دردی بود که هیچ کاریش نمی شد کرد . حتی وقتی که میان همین روایتها هم آن طنز منحصر به فردش هی بغضت را می خنداند . چرا میان پیچاپیچ حوادث ناخوب و خطایی بی برگشت ، تاریخها هرگز از یادش نرفته بودند ؟ به طرز حیرت آوری انگار جامانده بود در دفتر کار کوچکی در ساختمان یک دانشکده تاریخ در آن سوی اقیانوس . فکر کردم کاش کلمه داشتم ، یا یک عصای جادویی از آنها که کدو تنبل را کالسکه می کند و زمان را دور می زند . هیچکدام را نداشتم اما . گفتن هم ندارد شاید ، وقتی که کسی تو را از خودت هم بهتر بشناسد اما هیچوقت مجبورت نکند حرفی بزنی . حرف بود ، اما کلمه نمی شد. می توانستم بگویم که همه چیز درست می شود یا یک چیز مزخرفی از این دست . بدبختی اما همین جا بود . که سکوت صادقانه تر بود . که می دانست . که اصلا این زبان یک زبانی بود که کلمه هاش وایرلس بودند . گفت من مجبورم هرروز از ترافالگار بگذرم . هر روز . گوشی را دست به دست کردم ، نگاهم افتاد به کتاب شعرهای سیموس هینی توی کتابخانه . میان آنهمه کتاب . گفتم «مواظب خودت باش » . فکر کردم یعنی شیرها هنوز نشسته اند چهار گوشه میدان ؟ » ۱


از مجموعه داستانهای «ب مثل بریتانیا» ۱

۱۵.۴.۸۹

Para ti - de República Dominicana

ده سالش است . نوشته «این قصه برای شماست» . پنج خط است کل نامه . دستخطش و فشار مداد روی کاغذ دیوانه ام کرده . جاهایی که با پاک کن پاک کرده سیاه شده . لابد پاک کن هاشان از همان پلیکانها ، یا بدتر ، از آن لاستیکی هاست که ما زمانی داشتیم و بوی گند می داد و کاغذ را سیاه می کرد ، برعکس پاک کن های فکتیس که سفید بودند و نرم ، و سیاه نمی کردند کاغذ را . حدس می زنم مداد را با سه انگشت و سفت دستش می گیرد و صورتش را می برد تا دو سانتی متری ِ کاغذ تا چیزی بنویسد . باید راست دست باشد . مدادش را هم وسط خط سوم تراشیده . خیره مانده ام به کاغذ.. دقیقه حجم می گیرد و پر می شود از لذتی بی همتا .
یک کاغذ نامه از توی کشو برمی دارم .

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

ام آی تی یک کوریدوری دارد به نام کوریدور «بی نهایت» یا «اینفنیت» . یک کوریدور باریکی ست که می رود تا ته ساختمان اصلی . از لحاظ نامگذاری سمبولیک و این قصه ها یکجور خوشحالی روح این دانشگاه توش وول می زند . پر است از آدمهایی که تند راه می روند وسربزیر . رسومی هم دارد ، مثلا هر دانشجویی قبل از رفتن از اینجا راهرو را با تعداد قدمهاش اندازه می گیرد و الخ . پنح سال هی سر تا ته این راهرو را رفتم و برگشتم . پریشب از یک سخنرانی بر می گشتم ، دوچرخه به دست ، و کوریدور نسبتا خالی بود . گفتم قبل از رفتن باید کوریدور بینهایت را با دوچرخه سیر کنم . از لحاظ اینکه دیوانگی نکرده نروم از اینجا . اما بعد دیدم هر شبی از این شبها که دیروقت از دفتر کارم بر می گردم ، هی یاد همه دیوانگی ها می افتم . زمستانها و سرما و دویست کیلو لباس و کلاه و گوش بند و شال گردن . تابستانها و شبها و خنکای نسیم رودخانه . بهار و بوی گرده های گل که هجوم می آورد به خیالت . مقاله های آخر سال دو سال اول که مرا یاد شبهای دلگیر کتابخانه هایدن می اندازد و کافه اوبونپن سر کوچه دانشکده . چه شبها . چه لیوانهای قهوه پشت قهوه تا دوام بیاوری . چه سفرها ، و چه برگشتنها . درست دو سال پیش همین روزها بود که راهی بودم به سفری یکساله که دست آخر ممکن نشد و سه ماه بعد باز برگشتم همین جا . دلیلی داشت همه اینها لابد . گاهی فکر می کنم اصلا راه دیگری می شد اگر رفته بودم . راهی که هرگز نخواهم دانست . بعد چه دغدغه ها ، چه نگرانی ها . چه شور و آن ِ تاریخی حوالی انتخاب اوباما . چه هیجانی وقت ِ دیدنش از نزدیک توی سفر تبلیغاتی ش به نیوهمشایر . چه پاییزی صرف نوشتن دو تا گرانت سال بعد . چه دوستی ها در سفر کارگاه گرانت همان سال . چه عیدها که آمد و ما به قول اخوان خانه خود را نتکاندیم . چه پاییزها که نامه ها هی رنگش عوض شد ، و دغدغه هاش واقعی تر . و چه سالی پشت سر . سال بد سال باد . سال گلوله . سال اعدام . سال باور قطره قطره اضطراب . سال نوشتن و ناتوانی از نوشتن . و چه نقطه روشن آن سال که سفری بود دوماهه و کاری . ماه و میدانچه و ترافالگار . و برگشتنی که به آنی همه چیز را عوض کرد ، و به جای یکسال و نیم ، به من هفت هشت ماه فرصت نوشتن داد . چه زمستانی پر از وسواس ِ خبر ، خبرهای بد . چه بهاری که یادم آورد همیشه اتفاقها وقتی انتظارشان را نداری می افتند ، من چهارماه پیش فکرش را هم نمی کردم تا چندماه دیگر معلمی را شروع کنم . اینطوریهاست زندگی .

حالا این روزها از صبح تا شب توی این دفتر می مانم ، با انبوهی کلمه روبروم . آخرین باری که پشت میز آفیس خودمان بودم سه سال پیش بود . استادم به طرز مهربانی دفتر کارش را من داده . خودش هیچوقت اینجا نیست ، تقریبا هیچوقت . و نصف زندگی من ولو مانده روی میزی بزرگ که میز من است . گاهی هم که به اینجا سری می زند ، اصرار می کند که من بمانم و کارم را ادامه بدهم . سر میز خودش می نشیند و ایمیلی چک می کند و نامه هاش را بر می دارد می رود . گاهی هم همینجا جلسه داریم باهم . من عاشق این دفترکارم . شلوغ و به هم ریخته ست . هر طرفش یک کوه کتاب و کاغذ انباشته شده . یک عالمه پیش نویس کتابهای ملت که فرستاده اند او بخواند . حدسم این است که بیشترشان را نخوانده . اینطوری ست که من گاهی توانسته ام کتابهای استادهای خودمان را قبل از چاپ بخوانم . برای من اینجا مثل شهربازی ست . دورتادور اتاق کتابخانه است که یک ورش پر است از مردم شناسی ، یک ورش خاور میانه ، یک ورش مطالعات علم و تکنولوژی . لابلاشان پر است از مجسمه و یادگاری و چیزهای ریز و درشت از اقصی نقاط دنیا که هی توی سفرها جمع کرده ، از بینشان من عاشق مجسمه کوچک بوف کورم . اینجا یک بهم ریختگی خوبی دارد ، از نوعی که من باهاش هماهنگم . توی این سالها آرام آرام فهمیدم که خیلی ها نمی توانند با استادم کار کنند ، خیلی ها اعصاب ندارند برای بی نظمی ش ، برای نبوغش که گاهی تهدید آمیزست، برای همیشه دیر بودنش و برای تفکر غیر خطی و زیگزاگی ش . اما یک عده معدودی موج زیگزاگشان با او هماهنگ است . خوش شانسی من بود که من از آنها بودم . فکر می کنم این آدمی که من اینقدر خوب می شناسمش ، اگر هم زندگی ش و هم ذهنش مرتب و منظم بود ، من تا الان از کسالت مرده بودم . نه که بخواهم اغراق کنم در خوبی ش . گاهی هم موافقش نبوده ام یا از کارهایی ش تعجب کرده ام . اما از طرفی هم استاد من بیش از آنچه که در دنیای آکادمیک شایع باشد برای من دوست بوده ، گذاشته راهم را پیدا کنم ، و به دلیلی که هنوز نمی فهمم ، به من باور داشته . اماحالا همه اینها را بیراهه رفتم تا یادم بماند که چه حجمی از این کار را اینجا نوشتم ، پشت این میز ، توی این اتاق که هی یاد آن شعر کوتاه خانم شریفی نازنین می اندازدم که توی آخرین کلاس زیست برای ما خواند «عاقبت در لابلای کاغذها گم خواهم شد ... » و به ما گفت «از این برخورد ، برکت دستها روزافزون شد » .. خانم شریفی برای دفاع تزم آمد بیمارستان شریعتی . آقای جعفری هم آمد . چقدر دلم می خواست هردوشان را باز ببینم .


لابلای کاغذها که بنشینی ، انبوه کلمه های خودت کمتر می ترساندت . یک جور یاد آن روزی می افتم که توی آکسفرد در پیچاپیچ این تصمیم نشسته بودم توی تربوش ، دوست عزیز و مسافری به من گفت که باید بشکنم این چرخه فکرهای بی نتیجه را یک دم . و گفت که همین الان چشمهام را ببندم و فکر کنم ، پنج ، ده ، بیست سال بعد چه تصویری از خودم دارم . چشمهام را بستم و سعی کردم خودم را مجسم کنم سالها بعد ، عمری اگر بود در میانسالی . سوال این بود که در این تصور فی البداهه چه چیزهایی می دیدم . آن روز بود که فهمیدم توی آن تصویر روپوش سفید آزمایشگاه به تنم نیست . از قطعیت این که خودم را توی آزمایشگاه ندیدم جا خوردم . تصویر محو و بی مکان بود ، نشسته بودم جایی و یک میز کوچک کنارم بود . معلوم نبود چکاره ام ، کجام ، یا چه شکلی ام . هیچکدام اینها را نه می دانستم نه حالا می دانم . تنها چیزی که دیدم یک دفترچه کوچک بود روی میز ، و یک قلم . دوست ِ مسافر گفت نگذار ترس فلجت کند ، جوابت معلوم است . چه خوب شد که نگذاشتم . دست کم در این تصمیم . حالا آن پنج سالی که او آن روز گفته بود امروز است . یک ماه و بیست روز کم . آن آینده دور نشسته اینجا کنارم . میان کاغذها .


ام آی تی - سی ام ژوئیه ۲۰۱۰












۲.۴.۸۹

«پاییز ! عجب حالی ست حال ِعاشقی در راه»


حجم این روزها حیرانی ست . یکمرتبه باورم شد که دقیقه مهمی ست . دقیقه تجسد وظیفه . یکمرتبه فکر کردم که دست آخر ، کمی معلوم ، و بسیاری آرام . خنده ام می گیرد از تناوب کوچ که تمامی انگار ندارد . و من به طرز غریبی نگران اصل ماجراها نیستم . نگرانی های کوچک هستند ، دفاع و تز و زندگی و سفر و حضر و فردا و پس فردا. اما اصل ماجراها نمی ترساندم ، از آن رو که در نهایت انگار همه راهها شبیه هم اند . اصل ماجراها چیزی نبود جز خود ِ راه ، و تماشا ، و شیدایی . به طرز غریبی اینها نمی ترساندم .


کی باورش می شد که پنج سال هم وزن پنجاه سال زیر و بم به زندگی ت بیاورد ؟ یک دختری آمد به ام آی تی پنج تابستان پیش ، یک کولی هم بود که ماجراش معلوم است . هی دختر با کولی حرف زد ، هی دور شدند و نزدیک شدند . هی گاهی یکی شدند و گاهی جواب سلام هم را ندادند . دختر هی خواند و هی راه رفت و هی فکر کرد و هی قیقاج رفت و هی فکر کرد در کار آموختن است و هی فهمید که خیلی هم نیاموخته از زندگی از بس که غلط دارد دیکته هاش . هربار که به سفر رفت جانش پر از کولی شد و سبکبار و هی گفت که «ثقل سفر گاهی ، از هر اقامتی گویاتر» . این آخرها اصلا سفری همه ی خودش را براش تعریف کرد . یادش افتاد که چه حسها و چه شیدایی ها و چه خودش بودنها . دختر هی رفت و هی برگشت به خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان که دختر هم داشت و هم نداشت . اما بوستون کم کم خانه شد . گیرم که نه به آن عاشقانگی ِ آکسفرد و آن تعلقها . اما خانه شد لعنتی ، با همه اتفاقهای خوب و بدش ، خانه ی خودم شدن و خانه ی دوست داشتن و رفاقتها و غم ها و شادیها و آرمانها و چیستی هایی که اینهمه راه آمده بودم تا تعریفشان کنم . خانه شد با سرمای سگ کش زمستانهاش و عطر این ماگنولیاهای تابستانی ، با برفهای نو و طوفانهای استخوان سوز . خانه شد ، به خاطر کتابفروشی های کوچک و کافه های خودمانی و بحثها و ملاقاتها و شگفتی هاش . بخاطر سنگفرشها . بخاطر رودخانه چارلز . بخاطر ام آی تی و حلقه های تکرار نشدنی . پنج سال شد و من بر می گردم به دختری که روز بیست و ششم ماه اوت ۲۰۰۵ از هواپیمای ایرکانادا پیاده شد نگاه می کنم . بعد به خودم و به کولی که دیگر دور نیست و همیشه همینجا کنارم نشسته این روزها . این روزها . این سال . این سال ِ ابدی .

یک سوی زندگی را مفهوم آزادی و عدالت و ستم فرا گرفته . چه بخواهی چه نه ، زندگی مان شده . تهران و ماجراهاش دیگر از این رگها بیرون نمی روند . یعنی یک جوری خواب و خوراک و سفر و تلاش و عاشقی و اندوه و نشستن و ایستادنمان پر شده از خبرها و تازه ها و نگرانی ها و امیدها . یک سوی زندگی هم سرش به کار زیستن است ، زیستن با همه پیچیدگیها و شادیها و اندوهها و امیدها و ترسهاش . ماگنولیاهای خیابان بیکن بی تفاوت اما به هر دو سوی زندگی این عطر مستانه را همینطوری پخش ِ خیابان می کنند ، آدم مست می شود تا یکدم یادش برود فردا را و یادش بیاید که شبهای بوستون چه آشنا بودند با من . چطوری می شود این محله آجر قرمز را گذاشت رفت اصلا؟ حالا من هی این چهارصد صفحه را می گذارم روبروم و هی فکر می کنم یعنی پنج سال زندگی رفت توی این کلمه ها ؟ گاهی آنقدر هی می خوانمشان اصلا معنی شان را از دست می دهند . گاهی هی می خوانم و انگار هیچ نمی فهمم از حرفهای خودم . یک نفر لطفا مرا بکشد بیرون از قعر این متن ، از لابلای درزهای کلمه ها و دست انداز خطوط ، از تکرار سلسله وار هرکلمه تا وقتی که از آن تنها صوت می ماند و دیگر هیچ . دارم حل می شوم توی این متن . یکوقتهایی هم حالم بهم می خورد از بس که خط به خطش را دارم از بر می شوم .


سه هفته مانده .

بوستون - ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰


۲۲.۳.۸۹

گفتم آهن دلی کنم چندی ... سعدیا دور نیکنامی رفت ... نوبت عاشقی ست یکچندی


امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را-- یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد -- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل -- کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را



زندگی دارد می بردم با خودش . آن آینده که دور بود و پیش رو ، آمده نشسته اینجا . هی من نگاهش می کنم هی باورم نمی شود . فصلی رو به پایان و فصلی در کار آغاز . گفتم چقدر هی آغاز کرده ام ، هربار به درس و دفتر . هر کوچ ، مرا از قاره ای به قاره ای برد . سه قاره . سه آدم و سه دنیا . پنج سال شد از کوچ آخری . پنج قرن زندگی . روبرویم ، سیصد و اندی صفحه ی هنوز ناکامل ، گواه ِ پایان دورانی که سیصدهزار فرسنگ راه در خودداشت . پر از پیچ و خم و سربالایی و سرپایینی و خروجی و دست انداز و منظره و زیبایی و دشواری و قدم . برمیگردم همین شش ماه را نگاه می کنم و باورم نمی شود از ژانویه تا امروز ، چه زمستانی تمام شد ، چه شبها ، چه خستگی ها ، چه بریدن ها . چه راه آمدم . چه گذشت . زندگی همیشه اما اتفاق می افتد به آرامی و ناآرامی . کاری به نقشه های تو ندارد . تو هم که نقشه سرراستی نداشتی هیچوقت . زندگی آمد و نشست روبروت . راه ، خودش خودش را انگار ادامه می دهد . شکرانه می نشینی به تماشای زندگی . و حالا یک قدم نزدیکتر به آن آدمیتی که تجسد وظیفه است . شاملوی غول چه خوب گفته بود همه قصه آدم را .

در آستانه ام . در آستانه

اما زندگی همینطوری که دارد خودش را اتفاق می اندازد ، گاهی یکمرتبه نگاهت می کند و ناگهان یک مشت آب زلال خنک می پاشد به صورتت . از آن شگفتی ها . از آن زلالی ها که آرامی ِ حالی خوب را یادت می آورند . از آن زلالیهای دلپذیر . از آن زلالی ها که راههای سخت را ممکن می کند ، که سربالایی ها را آسان ، که خستگی ها را دلپذیر ، که زمان را کوتاه ، که رفتن را سخت ، که سفر را پر از دلتنگی ، که خلوتت را پر از لبخند . از آن زلالی ها که خیابان بیکن را پر از قدم ، که کافه ها را پر از همزبانی ، که کار کردن را پر از خاطره های عزیز..


مدتهاست که این حال نوشتن آمده . فرصت اما کم و سفر مانع . اما این دقیقه را باید می نوشتم تا یادم بماند .

فعلا این بمان تا بعد.