۲۵.۵.۸۹
هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری ..
۳۱.۴.۸۹
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید...
باید چند روز می گذشت تا بتوانم صدای خودم را پیدا کنم باز . تمام شد . چهارشنبه چهاردهم جولای ، در عرض دو سه ساعت توی چهار کلمه پنج سال بحث و چالش را چپاندم و ساده کردم . کمیته تز من کمیته خاصی بود . چهارتا آدم زیادی کار درست در سه رشته، دو تاشان تا دقیقه آخر اجدادم را آوردند پیش چشمم با سخت گیری هاشان در مورد متن و ساختار و غیره . اما روز دفاع خیلی شرمنده م کردند ، خیلی . چهارشنبه گذشت ، با هدیه نازنین مایک ، با شری که هی بغلم می کرد و هی می گفت «آی ام سو پرود آو یو» ، با وی کی دوست داشتنی که از مونترال آمده بود و همان روز عصر پرواز برگشتش بود و گفت به خاطر من کفشهای «کول» کانورسش را پوشیده بود ، با بایرن که یک جایی توی اندونزی بود و نتوانست اسکایپ کند و سوالهاش را مایک پرسید . یک شخصیت خاکی و دوست داشتنی و ژولی پولی ای دارد وی کی ، مثل بچه ها ، این آدمی که پزشک و مردم شناس برجسته ای ست هم در آمریکای شمالی و هم در دنیای فرانکوفون . یک همچین کمیته ای بود کمیته من از بابت آدمیت و «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد» . دیروز رفتم سراغ شری که داشت با ادیتورش روی کتابش کار می کرد و هی برای او تعریف می کرد از روز دفاع و هی می گفت تو که می دانی من چه به ندرت از کاری راضی ام و این حرفها . آدم بی نهایت سخت گیری ست این زن که یکی از آن نفرات ِ زندگی ست . از آن روزهای خوبش بود به گمانم ، سرحال و هیجانزده . گفت که این «همکاری» ادامه دارد و من هی فکر کردم چی شد که این آدمها شدند کمیته من ؟ چی شد که من اینطور خوشبخت بودم از بابت آدمهای دور و برم ؟ دوستهام که بهتر از آب روان ، و بودنشان کیمیا . شب قبل از دفاع در حالیکه داشتم داک مارتین و هتل بابیلون نگاه می کردم تا هی نوستالژیک نشوم ، یک آن یادم رفت به اولین روز کلاسها ، سپتامبر ۲۰۰۵. به اولین ها ، اولین مقاله نوشتن ، اولین هفته کلاسها که شونصد تا کتاب باید خوانده می شد ، اولین پرزنتیشن وقتی که بقیه آدمها پیشینه تاریخ و مردم شناسی دارند و تو مثل بز داری زیر کلمه ها خط می کشی و انگار که داری تکست پزشکی می خوانی شش تا ماژیک رنگی ردیف کرده ای جلوت . اولین مقاله پایان ترم و شبهای بیدار کتابخانه هایدن و کافه اوبون پن سر کوچه دانشکده . اولین مقاله پایان سال که تحلیل مقایسه ای سه رویکرد متفاوت در تاریخ روانپزشکی بود . اولین خروج از امریکا با خطر ویزا گرفتن ، پاریس و یونسکو و نشست ِ کتاب یونسکو . اولین برگشتن که خانه کوچکم را خانه کرد . اولین نتوانستنها و جا زدنها وقتی که بعد از از دست دادن مامان بزرگم مغزم قفل شده بود ، می خواستم بزنم به کوه ، و مایک تنها کسی بود که باور عجیبش به «می توانی» نگهم داشت . اولین سوگ ، که در تاریکی ش هزار سوال آمد و همزمان دوستی ها را از جنس دیگری کرد . اولین لحظه های شوک و از دست دادن ، اولین شریک شدنهای پر از اعتماد که یعنی کریس که از سر کار بیاید روی پله ها بنشیند و گوش کند ، یعنی فرزان که خودش را برساند میدان کندال تا من گریه کنم و او ساعتها همانطوری بماند و بشنود ، یعنی از جان ِ جان ِ زندگی گفتن با سالی و ممد و رعنا که بیش از دوست و رفیق اند، یعنی لیلی و هکتور و رسما عضوی از خانواده بِرنز شدن ، یعنی تاکیس و روسلا و جیو ، یعنی خیابان آلبانی و بیکن . آن سالها سالهای بی وقفه ای بودند ، تند و شتابان ، با چگالی بالا .
امروز ، بعد از یکی دو سال رفتم به آفیس قدیمی ، آفیس دسته جمعی مان توی زیر زمین که از بعد از امتحانهای جامع دو سال پیش ازش کوچ کرده بودم . هیچکس نبود . میز من دفن شده بود زیر انبوه زونکن ها و فولدرها و کاغذها . قفسه کتابهام همانطوری دست نخورده . نشستم پشت میزم . یک حالی بود . یک تکه طولانی از من انگار حالا دیگر نیست و من باورش نکرده ام . یک شبه باید یک آدمی بشوی که آن چیزی که این سالها بی وقفه بودی نیست ، هر قدر که تا الان پرهیز کرده بودی از این گذار . مثل شب اول انترنی که دیروزش استاجر بودی . این میز پر از تهران است و آکسفرد ، تقویم های کتابفروشی باغ فردوس و تقویمهای کتابخانه بودلین . اینجا یعنی سال اول و دوم ، یعنی شب و روزهای زمستانی طولانی ، یعنی جمع بی نظیر «کولست» و دوستهای اروپایی که یکی یکی فوق لیسانس های مهندسی گرفتند و رفتند از اینجا ، یعنی جمع شدنهای جمعی و فیلم گرفتن ها و روسلا که همیشه اول فیلم شرح واقعه می داد ، یعنی تئاتر بینوایان و آرا بیرا کردن دسته جمعی توی سرما ، یعنی موزه جان اف کندی با تاکیس ، یعنی عید اولین نوروز و سورپریز آلخاندرا و روسلا و اولیا ، یعنی شمعی که روی کیک اولین تولد مشترک من و تاکیس بود و تا همین تجدید دیدار آخرمان در نوامبر روی یک کیک هویج دیگر نشست برای تولد آلخاندرا که شمع را نگه داشته بود اینهمه مدت . اینجا یعنی امتحانهای جامع سال سوم ، یعنی لورل و شکار و مایکل و نیک و سارا و سوفیا . یعنی روز اول ورود من که نیک سال بالایی برام حساب کامپیوتریم را راه انداخت و تا وقتی اینجا بود هم رفرنس همه مشکلات تکنولوژیک من بود و این هفته بر می گردد به بوستون برای دفاع از تزش . اینجا یعنی داستانهای دلدادگی های نیک که همیشه خدا توی یک رابطه ای واقع می شد یکجورهایی از بس که آدمهای قر و قاط می آمدند به زندگی ش و ما می ماندیم و نیک و جلسات تحلیل بحران . اینجا یعنی نشستن ها و گفتنها و آنالیزها ، یعنی خبرهای عجیب از نِیت که سه تا بچه داشت و با دست کم سه دانشجوهای سابق و فعلی هم ماجرا داشت و با یکی شان نامزد کرد و بعد هم بهش خیانت کرد . اینجا یعنی ربکا و آلما و لیزا و بن که سال بعد از من آمدند و از آن سال سوفیا آدم دیگری شد . اینجا یعنی بچه هایی که خارجی ترینشان کانادایی بود ، و من که میان جمعی سفید بودم اما بی هیچ غریبگی . دنیایشان بزرگ بود ، من براشان از مریخ هم اگر آمده بودم در برخوردشان تعجبی نبود . کنجکاوی بود ، سوال بود ، گفتن و مقایسه و شنیدن بود . دستم می انداختند به کلیشه های خنده دار ،می خندیدیم و بحث می کردیم ، از سیاست و اخلاق و تاریخ ، تا استایل و چیزهای مفرح . نیک عینکهای بی همتایی داشت هرکدام به رنگی . گاهی می آمد سراغم می پرسید فلان چیز را با فلان کفش بپوشد یا نه . گاهی هم هی پرس و جو می کرد در مورد زندگی م . اینجا یعنی همه این آدمها . اینجا یعنی شکار که می آمد توی دفتر اما ایگوی گنده اش از در تو نمی آمد ، و در هر جمعی و موقعیتی بی وقفه ابراز دانش می کرد . سال اول من مات نگاهش می کردم و فکر می کردم آخر کار درست بود ، اما دو سال بعد دیدم همه سر و صداش می شد خواندنیهای سه چهار تا کلاس . اصولا یکجوری ناراحت بود ، اما از طرفی هم وقتی فقط سه تا همکلاسی و هم دوره داری که یکی شان شکار است ، جبهه واحدی می شوید . یکجاهایی آن ور ِ خوبش بروز می کرد ، شوخ بود و باهوش . و من و او تنها شاگردهای فعلی مایک بودیم و هستیم . یکجورهایی نگران بود همیشه که چرا مایک به من گفت فلان یا چرا من دارم یکسال زودتر -از نظر او- دفاع می کنم . یکجور مخصوصی خاطره محیطهایی را زنده می کرد که ازشان سالها دور بودم . اما حتی شکار هم لحظه های ارزشمند به زندگی من آورد . اینجا اصولا یعنی دوستی . یعنی مایکل و موهای فرفری ش که دو کله از خودش بالاتر بود و آن حالت بوهمی مفرحی که داشت و از هفت دولت آزاد بود اصلا . اینجا یعنی گاسیپهای بی پایان و چرند دپارتمان . اینجا یعنی کتری برقی و جعبه چای توئینینگ توی کشو که بخشی از تاریخ است ، چای «صبحانه انگلیسی» ست چون انگلیسی ها می گویند که یک فنجان چای سخت ترین مشکلات را حل می کند . این جعبه یعنی پاییزی پر از باران و تئاتر و راه رفتن ، یعنی تقاطع بیکن و فرفیلد و املت و کتاب «بدترین شعرهای جهان» که هدیه کریسمس چهار سال پیش بود . اینجا یعنی من تازه وارد . اینجا یعنی کم نور و دلگیر ، یعنی آشنا ، تا وقتی که لورل و بقیه بودند . به زودی باید این بساط را از اینجا جمع کنم . نشستم پشت میزم و هیچ کاری نکردم . فقط نگاه کردم . به قفسه کتابهام ، به عکسهای بالای میز ، به خواهرزاده هام ، دوستهای آکسفرد ، آدمهای عزیز . امیروالا نوزاد است و نگار کلاس دوم . اینجا زمان ایستاده . اینجا همه چیز مثل روز اول است ، همه چیز به جز من .
حالا باید کارهای نهایی تز را تمام کنم و رسما تحویلش بدهم . استادهای کمیته ام هرکدام یک ایمیلی زده اند که خوبی و چطوری و دستت چطور است و همه چیز خیلی خوب بود و اینها ، و اینکه البته یک مدتی حتما باید استراحت کنی و این حرفها ، «ولی» ، یک لیست هیجانزده از ایده برای کتاب و عجله و غیره ردیف کرده اند برام ، چیزهایی که من خوابش را هم ندیده بودم . یعنی رسما این آدمها وقفه ناپذیرند . زیادی هیجان زده اند برای ادامه این داستان ، چون چهارشنبه دفاع نکرده اند و مثل من خسته نیستند . من همه ایمیلهاشان را ستاره زدم که بعدا بخوانم . یعنی رسما مغزم یک کلمه بیشتر الان جا ندارد برای کار کردن در جهت قدم بعدی که اصلا تا چهارشنبه فکرش را هم نکرده بودم . یک حالی بود این سه روز هیچ کاری نکردن . خانه تکانی و خرید و بودن با بچه ها و وَنیتی فِر خواندن . به خصوص که پنج روز قبل از دفاعم با مغز و دوچرخه رفتم توی آسفالت و آمبولانس و اورژانس عوضی بی دکتر و چشم انداز هفته ها کج نشستن و کج خوابیدن و درد و مسکن های فیل انداز . سر دفاع یکی دو جا دستم را دراز کردم به اسلایدی اشاره کنم ، مغزم از درد تیر کشید یک آن . اصولا هم هر کلنگی که از آسمان بیفتد باید یک حالی به دست یا شانه راست من بدهد . به هرحال ، اینهاست که این بطالت شیرین زودگذر را شیرین می کند . کلی کار پیش رو دارم ، فاصله زیادی نیست تا شروع فصل بعدی . همین است که این هفته ها و این چند روز مغزم هم آفلاین بوده . کلی شرمندگی ایمیل و تلفن جواب نداده مانده برام . اما یک وقتهایی آدم اصلا لازم دارد موقتا بمیرد برای خودش ، اصلا بخواهد زنده باشد هم نمی تواند .
تمام شد . هی خواسته بودم در یک حال هشیاری و مخصوص از چهارشنبه بنویسم . اما امروز توی دفتر کار قدیمی یک آن دیدم یعنی تمام شد جدی . تازه دارم می فهمم . نشسته ام در قهوه خانه فسقلی توی ورودی اصلی ام آی تی . ساختمان ۷ . بالای سرم کتابخانه روچ معماری ست که یعنی رعنا ، یعنی زمستان امسال و نتوانستن نوشتن ، یعنی آن روزی که سمر را دیدم که از سوریه برگشته بود و داشت تزش را طراحی می کرد و حال من را داشت و حرف زدن باهاش کلی کمک کرد ، یعنی زمستان و برف و سرمای کشنده . یعنی مرکز دانشجویی آن طرف خیابان و ناهار خوردن عجولانه و برگشتن به کتابخانه و نماندن توی مرکزدانشجویی که یک بوی عجیبی می دهد از جنس دلتنگی . قصه از همین راهرو شروع شد ، از کوریدور بی نهایت که سمت راست من است و پر از قدم . سال اول توی یک کارگاه داستان گویی دیژیتال ، یک فیلم ۶ دقیقه ای ساختم در مورد این قصه ، در مورد پلی که من را از لوگان آورد به اینور پل ، به ام آی تی ، و در مورد این کوریدور و این پله ها ، پر از قدم . از قدمهای ملت عکس گرفتم کلی . تند تند روی پله های شماره ۷۷ خیابان ماساچوست ، ساختمان ۷ . اسمش هم بود کوریدور بی نهایت . چه خاطره ها موقع ضبط صدای خودم که راوی بودم مثلا ، و توی کارگاه مثلا داشتیم ادیت کردن یاد می گرفتیم . کوریدور بی نهایت .
آداب ِ گذار برای مردم شناسها خیلی معنی دارد ، رسم و رسوم و سنتهای گذار . من هم که فوق تخصص ثبت لحظه آغاز و پایان و نوستالژی و این قصه ها . اما هیچ سنتی ندارم الان جز جمع کردن کتابها و اثاثم از دو تا دفتر کار . باقی ش همان است که بود . توی این کوریدور راه رفتن همیشه همان است که بود . شاید وقتی عکسم را از تابلوی اعلانات دانشکده و لیست دانشجوها بردارند باورم شود . شاید هم نه . مهم هم نیست . چیزی عوض نشده . چهار سال و ده ماه و یک هفته زندگی بود . چهار سال و ده ماه و یک هفته جان ِ جان ِ زندگی .
۱۹ جولای ۲۰۱۰
ام آی تی - ساختمان ۷
۱۹.۴.۸۹
شب را چه گنه قصه ما بود دراز
یعنی شیرهای سنگی چهار گوشه میدان همانطوری هنوز نشسته اند رد پای آدمهای سرگردان و مسافران بی نشان ؟...»
گفت من مجبورم هر روز از ترافالگار بگذرم ، هر روز . آخرین باری که صداش را شنیده بودم پاییز بود ، بی نشانی از دردی که حالا می دیدم چه طولانی و چه بی رحم بوده . فکر کردم کاش کلمه داشتم . توی گردابی افتاده بود که رفته رفته باتلاق می شد و چه چیز می توانست دردناکتر از این باشد که فرو رفتنش را ببینی ، آرام آرام . و از دست دادن همه چیزهایی که سالها ساخته بود . چقدر مگر می شد یک آدم را سرزنش کرد بابت سهم خودش در خطاها . چه چیز حتی می توانست گویای عجز آدمیزاد باشد در برگرداندن زمان . یک کلید دیلیت اگر بود شاید سالها خط نمی انداختند آنطوری پای چشمهاش ، چشمهای آبی ش . و در شنیدن روایت اینهمه به هم گوریدن همه چیز ، دردی بود که هیچ کاریش نمی شد کرد . حتی وقتی که میان همین روایتها هم آن طنز منحصر به فردش هی بغضت را می خنداند . چرا میان پیچاپیچ حوادث ناخوب و خطایی بی برگشت ، تاریخها هرگز از یادش نرفته بودند ؟ به طرز حیرت آوری انگار جامانده بود در دفتر کار کوچکی در ساختمان یک دانشکده تاریخ در آن سوی اقیانوس . فکر کردم کاش کلمه داشتم ، یا یک عصای جادویی از آنها که کدو تنبل را کالسکه می کند و زمان را دور می زند . هیچکدام را نداشتم اما . گفتن هم ندارد شاید ، وقتی که کسی تو را از خودت هم بهتر بشناسد اما هیچوقت مجبورت نکند حرفی بزنی . حرف بود ، اما کلمه نمی شد. می توانستم بگویم که همه چیز درست می شود یا یک چیز مزخرفی از این دست . بدبختی اما همین جا بود . که سکوت صادقانه تر بود . که می دانست . که اصلا این زبان یک زبانی بود که کلمه هاش وایرلس بودند . گفت من مجبورم هرروز از ترافالگار بگذرم . هر روز . گوشی را دست به دست کردم ، نگاهم افتاد به کتاب شعرهای سیموس هینی توی کتابخانه . میان آنهمه کتاب . گفتم «مواظب خودت باش » . فکر کردم یعنی شیرها هنوز نشسته اند چهار گوشه میدان ؟ » ۱
از مجموعه داستانهای «ب مثل بریتانیا» ۱
۱۵.۴.۸۹
Para ti - de República Dominicana
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
ام آی تی یک کوریدوری دارد به نام کوریدور «بی نهایت» یا «اینفنیت» . یک کوریدور باریکی ست که می رود تا ته ساختمان اصلی . از لحاظ نامگذاری سمبولیک و این قصه ها یکجور خوشحالی روح این دانشگاه توش وول می زند . پر است از آدمهایی که تند راه می روند وسربزیر . رسومی هم دارد ، مثلا هر دانشجویی قبل از رفتن از اینجا راهرو را با تعداد قدمهاش اندازه می گیرد و الخ . پنح سال هی سر تا ته این راهرو را رفتم و برگشتم . پریشب از یک سخنرانی بر می گشتم ، دوچرخه به دست ، و کوریدور نسبتا خالی بود . گفتم قبل از رفتن باید کوریدور بینهایت را با دوچرخه سیر کنم . از لحاظ اینکه دیوانگی نکرده نروم از اینجا . اما بعد دیدم هر شبی از این شبها که دیروقت از دفتر کارم بر می گردم ، هی یاد همه دیوانگی ها می افتم . زمستانها و سرما و دویست کیلو لباس و کلاه و گوش بند و شال گردن . تابستانها و شبها و خنکای نسیم رودخانه . بهار و بوی گرده های گل که هجوم می آورد به خیالت . مقاله های آخر سال دو سال اول که مرا یاد شبهای دلگیر کتابخانه هایدن می اندازد و کافه اوبونپن سر کوچه دانشکده . چه شبها . چه لیوانهای قهوه پشت قهوه تا دوام بیاوری . چه سفرها ، و چه برگشتنها . درست دو سال پیش همین روزها بود که راهی بودم به سفری یکساله که دست آخر ممکن نشد و سه ماه بعد باز برگشتم همین جا . دلیلی داشت همه اینها لابد . گاهی فکر می کنم اصلا راه دیگری می شد اگر رفته بودم . راهی که هرگز نخواهم دانست . بعد چه دغدغه ها ، چه نگرانی ها . چه شور و آن ِ تاریخی حوالی انتخاب اوباما . چه هیجانی وقت ِ دیدنش از نزدیک توی سفر تبلیغاتی ش به نیوهمشایر . چه پاییزی صرف نوشتن دو تا گرانت سال بعد . چه دوستی ها در سفر کارگاه گرانت همان سال . چه عیدها که آمد و ما به قول اخوان خانه خود را نتکاندیم . چه پاییزها که نامه ها هی رنگش عوض شد ، و دغدغه هاش واقعی تر . و چه سالی پشت سر . سال بد سال باد . سال گلوله . سال اعدام . سال باور قطره قطره اضطراب . سال نوشتن و ناتوانی از نوشتن . و چه نقطه روشن آن سال که سفری بود دوماهه و کاری . ماه و میدانچه و ترافالگار . و برگشتنی که به آنی همه چیز را عوض کرد ، و به جای یکسال و نیم ، به من هفت هشت ماه فرصت نوشتن داد . چه زمستانی پر از وسواس ِ خبر ، خبرهای بد . چه بهاری که یادم آورد همیشه اتفاقها وقتی انتظارشان را نداری می افتند ، من چهارماه پیش فکرش را هم نمی کردم تا چندماه دیگر معلمی را شروع کنم . اینطوریهاست زندگی .
حالا این روزها از صبح تا شب توی این دفتر می مانم ، با انبوهی کلمه روبروم . آخرین باری که پشت میز آفیس خودمان بودم سه سال پیش بود . استادم به طرز مهربانی دفتر کارش را من داده . خودش هیچوقت اینجا نیست ، تقریبا هیچوقت . و نصف زندگی من ولو مانده روی میزی بزرگ که میز من است . گاهی هم که به اینجا سری می زند ، اصرار می کند که من بمانم و کارم را ادامه بدهم . سر میز خودش می نشیند و ایمیلی چک می کند و نامه هاش را بر می دارد می رود . گاهی هم همینجا جلسه داریم باهم . من عاشق این دفترکارم . شلوغ و به هم ریخته ست . هر طرفش یک کوه کتاب و کاغذ انباشته شده . یک عالمه پیش نویس کتابهای ملت که فرستاده اند او بخواند . حدسم این است که بیشترشان را نخوانده . اینطوری ست که من گاهی توانسته ام کتابهای استادهای خودمان را قبل از چاپ بخوانم . برای من اینجا مثل شهربازی ست . دورتادور اتاق کتابخانه است که یک ورش پر است از مردم شناسی ، یک ورش خاور میانه ، یک ورش مطالعات علم و تکنولوژی . لابلاشان پر است از مجسمه و یادگاری و چیزهای ریز و درشت از اقصی نقاط دنیا که هی توی سفرها جمع کرده ، از بینشان من عاشق مجسمه کوچک بوف کورم . اینجا یک بهم ریختگی خوبی دارد ، از نوعی که من باهاش هماهنگم . توی این سالها آرام آرام فهمیدم که خیلی ها نمی توانند با استادم کار کنند ، خیلی ها اعصاب ندارند برای بی نظمی ش ، برای نبوغش که گاهی تهدید آمیزست، برای همیشه دیر بودنش و برای تفکر غیر خطی و زیگزاگی ش . اما یک عده معدودی موج زیگزاگشان با او هماهنگ است . خوش شانسی من بود که من از آنها بودم . فکر می کنم این آدمی که من اینقدر خوب می شناسمش ، اگر هم زندگی ش و هم ذهنش مرتب و منظم بود ، من تا الان از کسالت مرده بودم . نه که بخواهم اغراق کنم در خوبی ش . گاهی هم موافقش نبوده ام یا از کارهایی ش تعجب کرده ام . اما از طرفی هم استاد من بیش از آنچه که در دنیای آکادمیک شایع باشد برای من دوست بوده ، گذاشته راهم را پیدا کنم ، و به دلیلی که هنوز نمی فهمم ، به من باور داشته . اماحالا همه اینها را بیراهه رفتم تا یادم بماند که چه حجمی از این کار را اینجا نوشتم ، پشت این میز ، توی این اتاق که هی یاد آن شعر کوتاه خانم شریفی نازنین می اندازدم که توی آخرین کلاس زیست برای ما خواند «عاقبت در لابلای کاغذها گم خواهم شد ... » و به ما گفت «از این برخورد ، برکت دستها روزافزون شد » .. خانم شریفی برای دفاع تزم آمد بیمارستان شریعتی . آقای جعفری هم آمد . چقدر دلم می خواست هردوشان را باز ببینم .
لابلای کاغذها که بنشینی ، انبوه کلمه های خودت کمتر می ترساندت . یک جور یاد آن روزی می افتم که توی آکسفرد در پیچاپیچ این تصمیم نشسته بودم توی تربوش ، دوست عزیز و مسافری به من گفت که باید بشکنم این چرخه فکرهای بی نتیجه را یک دم . و گفت که همین الان چشمهام را ببندم و فکر کنم ، پنج ، ده ، بیست سال بعد چه تصویری از خودم دارم . چشمهام را بستم و سعی کردم خودم را مجسم کنم سالها بعد ، عمری اگر بود در میانسالی . سوال این بود که در این تصور فی البداهه چه چیزهایی می دیدم . آن روز بود که فهمیدم توی آن تصویر روپوش سفید آزمایشگاه به تنم نیست . از قطعیت این که خودم را توی آزمایشگاه ندیدم جا خوردم . تصویر محو و بی مکان بود ، نشسته بودم جایی و یک میز کوچک کنارم بود . معلوم نبود چکاره ام ، کجام ، یا چه شکلی ام . هیچکدام اینها را نه می دانستم نه حالا می دانم . تنها چیزی که دیدم یک دفترچه کوچک بود روی میز ، و یک قلم . دوست ِ مسافر گفت نگذار ترس فلجت کند ، جوابت معلوم است . چه خوب شد که نگذاشتم . دست کم در این تصمیم . حالا آن پنج سالی که او آن روز گفته بود امروز است . یک ماه و بیست روز کم . آن آینده دور نشسته اینجا کنارم . میان کاغذها .
ام آی تی - سی ام ژوئیه ۲۰۱۰
۲.۴.۸۹
«پاییز ! عجب حالی ست حال ِعاشقی در راه»
حجم این روزها حیرانی ست . یکمرتبه باورم شد که دقیقه مهمی ست . دقیقه تجسد وظیفه . یکمرتبه فکر کردم که دست آخر ، کمی معلوم ، و بسیاری آرام . خنده ام می گیرد از تناوب کوچ که تمامی انگار ندارد . و من به طرز غریبی نگران اصل ماجراها نیستم . نگرانی های کوچک هستند ، دفاع و تز و زندگی و سفر و حضر و فردا و پس فردا. اما اصل ماجراها نمی ترساندم ، از آن رو که در نهایت انگار همه راهها شبیه هم اند . اصل ماجراها چیزی نبود جز خود ِ راه ، و تماشا ، و شیدایی . به طرز غریبی اینها نمی ترساندم .
کی باورش می شد که پنج سال هم وزن پنجاه سال زیر و بم به زندگی ت بیاورد ؟ یک دختری آمد به ام آی تی پنج تابستان پیش ، یک کولی هم بود که ماجراش معلوم است . هی دختر با کولی حرف زد ، هی دور شدند و نزدیک شدند . هی گاهی یکی شدند و گاهی جواب سلام هم را ندادند . دختر هی خواند و هی راه رفت و هی فکر کرد و هی قیقاج رفت و هی فکر کرد در کار آموختن است و هی فهمید که خیلی هم نیاموخته از زندگی از بس که غلط دارد دیکته هاش . هربار که به سفر رفت جانش پر از کولی شد و سبکبار و هی گفت که «ثقل سفر گاهی ، از هر اقامتی گویاتر» . این آخرها اصلا سفری همه ی خودش را براش تعریف کرد . یادش افتاد که چه حسها و چه شیدایی ها و چه خودش بودنها . دختر هی رفت و هی برگشت به خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان که دختر هم داشت و هم نداشت . اما بوستون کم کم خانه شد . گیرم که نه به آن عاشقانگی ِ آکسفرد و آن تعلقها . اما خانه شد لعنتی ، با همه اتفاقهای خوب و بدش ، خانه ی خودم شدن و خانه ی دوست داشتن و رفاقتها و غم ها و شادیها و آرمانها و چیستی هایی که اینهمه راه آمده بودم تا تعریفشان کنم . خانه شد با سرمای سگ کش زمستانهاش و عطر این ماگنولیاهای تابستانی ، با برفهای نو و طوفانهای استخوان سوز . خانه شد ، به خاطر کتابفروشی های کوچک و کافه های خودمانی و بحثها و ملاقاتها و شگفتی هاش . بخاطر سنگفرشها . بخاطر رودخانه چارلز . بخاطر ام آی تی و حلقه های تکرار نشدنی . پنج سال شد و من بر می گردم به دختری که روز بیست و ششم ماه اوت ۲۰۰۵ از هواپیمای ایرکانادا پیاده شد نگاه می کنم . بعد به خودم و به کولی که دیگر دور نیست و همیشه همینجا کنارم نشسته این روزها . این روزها . این سال . این سال ِ ابدی .
یک سوی زندگی را مفهوم آزادی و عدالت و ستم فرا گرفته . چه بخواهی چه نه ، زندگی مان شده . تهران و ماجراهاش دیگر از این رگها بیرون نمی روند . یعنی یک جوری خواب و خوراک و سفر و تلاش و عاشقی و اندوه و نشستن و ایستادنمان پر شده از خبرها و تازه ها و نگرانی ها و امیدها . یک سوی زندگی هم سرش به کار زیستن است ، زیستن با همه پیچیدگیها و شادیها و اندوهها و امیدها و ترسهاش . ماگنولیاهای خیابان بیکن بی تفاوت اما به هر دو سوی زندگی این عطر مستانه را همینطوری پخش ِ خیابان می کنند ، آدم مست می شود تا یکدم یادش برود فردا را و یادش بیاید که شبهای بوستون چه آشنا بودند با من . چطوری می شود این محله آجر قرمز را گذاشت رفت اصلا؟ حالا من هی این چهارصد صفحه را می گذارم روبروم و هی فکر می کنم یعنی پنج سال زندگی رفت توی این کلمه ها ؟ گاهی آنقدر هی می خوانمشان اصلا معنی شان را از دست می دهند . گاهی هی می خوانم و انگار هیچ نمی فهمم از حرفهای خودم . یک نفر لطفا مرا بکشد بیرون از قعر این متن ، از لابلای درزهای کلمه ها و دست انداز خطوط ، از تکرار سلسله وار هرکلمه تا وقتی که از آن تنها صوت می ماند و دیگر هیچ . دارم حل می شوم توی این متن . یکوقتهایی هم حالم بهم می خورد از بس که خط به خطش را دارم از بر می شوم .
سه هفته مانده .
بوستون - ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰
۲۲.۳.۸۹
گفتم آهن دلی کنم چندی ... سعدیا دور نیکنامی رفت ... نوبت عاشقی ست یکچندی
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را-- یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد -- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل -- کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
زندگی دارد می بردم با خودش . آن آینده که دور بود و پیش رو ، آمده نشسته اینجا . هی من نگاهش می کنم هی باورم نمی شود . فصلی رو به پایان و فصلی در کار آغاز . گفتم چقدر هی آغاز کرده ام ، هربار به درس و دفتر . هر کوچ ، مرا از قاره ای به قاره ای برد . سه قاره . سه آدم و سه دنیا . پنج سال شد از کوچ آخری . پنج قرن زندگی . روبرویم ، سیصد و اندی صفحه ی هنوز ناکامل ، گواه ِ پایان دورانی که سیصدهزار فرسنگ راه در خودداشت . پر از پیچ و خم و سربالایی و سرپایینی و خروجی و دست انداز و منظره و زیبایی و دشواری و قدم . برمیگردم همین شش ماه را نگاه می کنم و باورم نمی شود از ژانویه تا امروز ، چه زمستانی تمام شد ، چه شبها ، چه خستگی ها ، چه بریدن ها . چه راه آمدم . چه گذشت . زندگی همیشه اما اتفاق می افتد به آرامی و ناآرامی . کاری به نقشه های تو ندارد . تو هم که نقشه سرراستی نداشتی هیچوقت . زندگی آمد و نشست روبروت . راه ، خودش خودش را انگار ادامه می دهد . شکرانه می نشینی به تماشای زندگی . و حالا یک قدم نزدیکتر به آن آدمیتی که تجسد وظیفه است . شاملوی غول چه خوب گفته بود همه قصه آدم را .
در آستانه ام . در آستانه
اما زندگی همینطوری که دارد خودش را اتفاق می اندازد ، گاهی یکمرتبه نگاهت می کند و ناگهان یک مشت آب زلال خنک می پاشد به صورتت . از آن شگفتی ها . از آن زلالی ها که آرامی ِ حالی خوب را یادت می آورند . از آن زلالیهای دلپذیر . از آن زلالی ها که راههای سخت را ممکن می کند ، که سربالایی ها را آسان ، که خستگی ها را دلپذیر ، که زمان را کوتاه ، که رفتن را سخت ، که سفر را پر از دلتنگی ، که خلوتت را پر از لبخند . از آن زلالی ها که خیابان بیکن را پر از قدم ، که کافه ها را پر از همزبانی ، که کار کردن را پر از خاطره های عزیز..
مدتهاست که این حال نوشتن آمده . فرصت اما کم و سفر مانع . اما این دقیقه را باید می نوشتم تا یادم بماند .
فعلا این بمان تا بعد.