۱۳.۸.۹۰

«ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم...»

به رسم بازخوانی گذشته ها..

===============

تو گفتی که هرگز نمی خواهی به عراق برگردی ، که عراق کودکی های تو دیگر وجود خارجی ندارد . من گفتم یعنی هیچوقت ؟ گفتی هیچوقت . و گفتی که «من سرزمینی ندارم، اینجوری راحت ترم» . بعد باز گفتی « برای شما جنگ تمام شده ، ولی برای عراقی ها جنگ همیشه انگار بخشی از زندگی ست . » بعد پرسیدی که من خودم را کجایی می دانم . من به تو گفتم « عمر ، جنگ هیچوقت تمام نشده بود.» اصلا مگر هیچ جنگی تمام می شود ؟ تو سرت را چرخاندی و ساکت ماندی . خنده تلخی زیر چشمهات پخش شد ، سیگاری در آوردی و آمدی فندک بزنی که دخترک موقرمز آمد و گفت توی محوطه باز حیاط کافه هم سیگار گشیدن ممنوع است . تو سیگار را انداختی روی میز و پوزخند زدی و گفتی «یادم نبود اینجا همه قدیس اند» ، من گفتم یاد آکسفرد به خیر ، با آن کافه های پر از دود که تو ندیده ای .

زندگی با همه بی ربط بازی هاش گاهی باحال هم می شود . بی که هم را بشناسیم تو را می آورد از عراق و من را از ایران ، تو را به لبنان و انگلستان ، و من را به انگلستان و بعد هم هردومان را به ینگه دنیا که یک رشته را بخوانیم . قبلا هم یک رشته را خوانده ایم ، مثلا طبیب شده ایم و بعد دیده ایم که یک چیزی کم است ، و جای آدمیزاد خالی ست در محاسبات عالم پزشکی ، و بعد شدیم مثلا مردم شناس طب . بعد هم بی هیچ قرار قبلی ، اینجا سرراه هم سبز شدیم ، تا این رفاقت تازه ، زخم کهنه ای را باز کند که حمل کردنش - در نهایت عادی نمودن - در طول این سالها ، از خود تجربه اش مخرب تر و خطرناکتر بوده : زخم جنگی که کودکی های من را و تو را خاکستری می کرد . می دانی ، همیشه بین من و تو روی نقشه جغرافیا یک خط دراز پیچ پیچی ، سرنوشت امروز و فردای من و تو را - و هر که هستیم و می شود باشیم را - رقم زده ، حتی حالا که فاصله کوتاه مونترال تا بوستون به دره عمیقی تبدیل شده که هیچکدام نمی توانیم از آن عبور کنیم . شش ماه است که منتظر ویزای برگشت از آن کنفرانس کذایی به دانشگاهت هستی ، و من که از خیر کنفرانس گذشتم اینجا نشسته ام و برات هی پتیشن امضا می کنم . من و تو تمثال متحرک خاطره جمعی دو ملتیم . آن جنگ کذایی توی پوست و استخوانمان نشسته و از ما موجوداتی متفاوت ساخته ، همیشه انگار توی فکریم ، کمتر از آمریکایی ها می خندیم و بیشتر فلسفه می بافیم و مرگ را از کودکی ها شناخته ایم. جنگ مدام چهره عوض می کند ، یک روز من و تو می جنگیدیم ، یک روز آنها با شما ، روزی هم باز آنها با ما . در دایره جنگهای بی پایان ، من و تو پا می گیریم و هی بازتعریف می شویم . گاهی عزیز می شویم و گاه هم دنیا به دیدنمان چهره در هم می کشد . اما من و تو از همان روزی که پشت میز کافه الجزیره نشستیم ، برای هم رفیق بوده ایم . اصلا جنگ یعنی همین : آدمها برای خودشان دنیاهای تازه ای می سازند که نقشه ندارد ، عوضش خط کشی های روی نقشه مدام با هم می جنگند .

جاناتان را که می شناسی ؟ همان دوستی که از انگلیس می شناختم ، و تو هم او را از زمان تحقیقت در لندن می شناختی . یکبار توی حیاط کالج سنت پیترز نشسته بودیم ، داشت از عید پاک می گفت و حرف کشید به خاطرات کودکی . برام داستان عید پاکی را گفت که رفته بودند ناتینگهام به دیدن عمه پیرش که مافینهای خوشمزه می پخت و اجازه می داد بچه ها تخم مرغها را رنگ کنند . همان جا بوده که جاناتان هفت ساله عاشق دختر دوازده ساله همسایه عمه پیر می شود . بعد روکرد به من و گفت تو توی بچگی ت عاشق شدی ؟ گفتم معلومه ، و فکر کردم کاش نگفته بودم . چطور باید می گفتم براش که صورت رضا ، پسرک لاغر و ریزه میزه ای که از کوچه بالایی می آمد با پسرهای کوچه ما گل کوچیک بازی می کرد ، مثل یکی از همان عکس برگردان های باربی که روی دفترمشق هام می چسباندم ، توی ذهنم مانده ، پررنگ و آرام . من کلاس اولی بودم ، او کلاس سوم بود . می شناختمش چون یکبار که وسطی بازی می کردیم و سعید عینک مرا قاپید و پرت کرد برای امیر ِ خنگ و ننر ، رضای ریزه میزه آمد و از من که هاج و واج مانده بودم دفاع کرد ، عینک را روی هوا گرفت و داد دستم . حتی یک کلمه هم حرف نزد . عینک را به من داد و راهش را کشید و رفت . چند روز بعد از همان بازی بود که خانه شان را زدند . ما کرج بودیم ، وقتی برگشتیم خانه را - یا هرچه از آن مانده بود را - دیدیم . همه خانواده مرده بودند ، عکسشان روی حجله های دسته جمعی بود . من فقط تونستم از مامانم بپرسم «مامی ، رضا مُرده؟» مامانم دستم را محکم گرفت و قدمهاش را تند کرد «نه مامان جان ، اونا خونه نبودن اون شب» . بودند ، و من می دانستم ، اما چیزی نگفتم . آنجا بود که عاشق رضا شدم ، یا عاشق خاطره رضا. تا هفته ها هی سعی می کردم جزئیات صورتش را از یاد نبرم ، رنگ کفشهای ساقدارش را ، طره موهاش که می ریخت توی پیشانیش . حالا تو بگو عمَر ، این را من چطوری باید برای جاناتان می گفتم ؟ که دنیای عاشقی آن سالهای ما را ملغمه ای از ویدیوی کارتون های والت دیسنی می ساخت ، با نوحه ها و سرودهای جنگ و علی کوچولو که باباش جبهه بود و نِل که مادرش را گم کرده بود ، مثل همه قهرمانهای کارتونهامان . ما بین دو دنیا مثل یویو در نوسان بودیم ، سیندرلا و زیبای خفته را از علی کوچولو جدا می کردیم ، همانطوری که سرود «آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو « را از «مک دونالد پیر مزرعه ای داشت » . می بینی ؟ من جلوی جاناتان کم نیاوردم ، چون هم مک دونالد پیر را بلدم ، هم «تویینکل لیتل استار» را . اما این کودکی دوگانه اسکیزوفرنیک را چطور باید براش می گفتم ؟ حرف جنگ که شد ، مثل خیلی های دیگر ، او هم فکر می کرد حتما ما اصلا خاطره کودکی نداشتیم . مثل همین صحنه های آوار و مرگ که توی بی بی سی از عراق می دیدند. اما این راز آدمیزاد است که زندگی را زندگی می کند ، حتی لابلای صدای آژیر قرمز و سفید و مارشهای نظامی ، مردم هم می رقصیدند هم عروسی می گرفتند و هم دور هفت سین جمع می شدند . یک بار توی دوران موشکباران ، سر سال تحویل وضعیت قرمز بود ، برقها قطع بود و ما شمال بودیم ، مثل خیلی تهرانی های دیگر . اما سال توی همان تاریکی هم تحویل شد ، ما توی تاریکی همدیگر را بوسیدیم و از بابا سکه های عیدی را گرفتیم و به برنامه نوروزی رادیو امریکا گوش دادیم . تلویزیون خودمان ن روزها برنامه نوروزی نداشت ، یعنی داشت اما کاش نمی داشت . موسیقی که آن روزها بد بود مثلا ، همه چیز ، حتی آواز شهرام ناظری اسمش سرود بود . ما با «سرود» بزرگ شدیم عمَر ، و با شعار های مرگ بر این و آن که صبح به صبح فریاد می زدیم . شما توی مدرسه مرگ کی را آرزو می کردید؟

آن روز که با اسلی و شوهرش رفتیم کافه اندلا یادت هست ؟ حرف طبابت بود و من برات گفتم که عبدی ، مریض قدیمی پی تی اس دی ام در بخش روانپزشکی هرروز یک داستان را بی هیچ تغییری در جزئیات از سر تا ته تعریف می کرد : پسر عموی هم رزمش که با هم بزرگ شده بودند ، توی یک عملیات کشته شده بود ، عبدی تعریف می کرد: «به من نگاه کرد وداد زد : یا زهرا! ‌بعد پیشروی کرد ، می دوید و هیکلش به سنگینی مسلسل روی دوشش لنگر می انداخت . بعد یکمرتبه دیدم اون صدا آمد ، اون صدای مهیب . بعد سر ِ رامین پرید ، از روی تنش پرید . من داشتم نگاهش می کردم ، با همین دوتا چشمام... رامین جلوی چشمم داشت می دوید ، سر نداشت اما مسلسل رو هنوز چسبیده بود ... و می دوید ...» همیشه اینجای داستان ، عبدی مچاله می شد ، چمباتمه می زد روی زمین و صداش به هق هقی دلخراش می شکست . من از همان روز به این فکر می کردم ملت من و ملت تو هم سرنوشت رامین را داشته اند ، هنوز دارند می دوند ، بدون سر ، مسلسل به دست ، در تلاش برای ماندن و بودن و دوام آوردن . من و تو فرزندان ملتهایی بی سریم ، بی سر اما دونده .

مهاجرت خیلی چیزها را عوض می کند ، نه ؟ آدم را روبرو می کند با خودش ،‌ با هویتش ،‌با چیستی اش . کوچِ‌ اول من مرا واداشت که همه چیز را از نو تعریف کنم . تو هم همین را می گفتی ، یادم هست . کوچ وامی داردت تا زخمهای کهنه را باز کنی و تکلیفشان را روشن کنی . خوب و بد را بریزی بیرون ، ببینی کجای کاری ، یکجورهایی به سایکوآنالیز می ماند . کوچ وامی داردت دنیات را بزرگ کنی ، یک جایی می بینی همه دنیا شده خانه ات . دیگر هویتت مرز ندارد . یاد می گیری که همه جا می شود آشیانه ساخت ، و همیشه می شود عاشق آشیانه هایی ماند . یاد می گیری که با «خود» های متعددت آشنا شوی ، با بعضی شان حال می کنی ، با برخی نه . بعد می توانی انتخاب کنی . اصلا بزرگترین هدیه کوچ ، انتخاب است . اصالت را با دست خودت تعریف می کنی ، تعصب ها را دور می ریزی ، و می پذیری که از بین «خود» های متعدد تو ، برخی زخمی اند ، برخی قوی ، برخی پر از ردپای جنگ ، برخی پر از تضاد و قانون های دیکته شده ، برخی هم مثل کاغذ سفید آماده که تو بنویسی شان . از من پرسیده بودی که خودم را کجایی می دانم ، و از همین جا بود که حرفمان کشید به جنگ . من از خیلی جاها می آیم عمَر . از شادی ، از غم ، از جنگ ، از فرهنگی پر از شور عاشقی . از فرهنگی که هم خوب است هم بد ، مثل همه چیز. هم پر از محبت است هم پر از اندوه . هم پناهت می دهد هم بهت زور می گوید . هویت آدم فرهنگی ست که در طول راه می سازی و می پروری . من از همه این تضادها می آیم ، و از انتخابی که تا آخرین لحظه زندگی ام تمام نمی شود . هویت من یک ماجراست ، یک پروسه طولانی ، هم از ایران می آید هم از ینگه دنیا که امروز خانه ام شده ولی خانه ام نخواهد ماند . من از همه کشورهایی می آیم که بهترین دوستهای دنیا را به من داده اند ، از همه فرهنگهایی که زندگی ام را رنگی کرده اند . گاهی هوای آش رشته می کنم گاهی هوس هوموس ، و گاهی هم تاپاس . دنیا به من جعبه ابزاری داده که می توانم هر پیچی را با یکی از آچارهاش باز کنم . روی دیوار خانه ام حافظ را روی پوست دف خطاطی کرده ام ، آن طرفش هم عکس کافه نادری قدیم و کافه نیوز آکسفرد را کنار عکس کالج سنت پیترز آویزان کرده ام . هرکدامشان تکه ای از من اند در طول زمان . موزیک عربی و ایرانی و یونانی و لاتین و جاز و تانگو و تصنیفهای دلکش و بنان و مرضیه ، هرکدام یک تکه از زندگی م را پر می کند . اینطوری به یک دست دوز ِ چل تکه می مانم ، که هر تکه اش می تواند به رنگی باشد ، اما پارچه اش - و این یکی هیچوقت عوض نمی شود - از تار و پود ایرانی می آید که من توی جانم همه جا با خود برده ام . من از این نقشه های پیچ پیچ نمی آیم ، که هرخطی ش یکجوری همیشه بین من و تو دیوار کشیده ، بین من و تو و همه آدمها . وطن من روی این کاغذها و نقشه ها جایی ندارد ، من از صدای جوی آب و آواز نوازنده های دوره گرد دربند می آیم ، از بوی نوروز و طعم شله زرد ، اما گاهی هم پودینگ کریسمس می خورم . سال نوی من در طول و عرض تقویمها پخش شده ، سالی در بهار آغاز می شود و سالی در دل زمستان . تقویمهای زندگی هام ، مرا در دو دنیای موازی به پیش می برند . ساعتم هم به وقت تهران می چرخد هم لندن هم بوستون ، و روزی شاید به همه وقتها . خورشید که غروب می کند ، یک تکه از وجودم می داند که باید بگوید صبح به خیر . دغدغه هام دیگر فقط دغدغه ایران نیست ، یعنی هست ، اما خیلی چیزهای دیگر هم هست ، دغدغه هرجایی از دنیا که کودکی هست و مردی هست و زنی هست . اینطوری زمان مفهوم خطی اش را از دست می دهد و من و «خود» های متعددم در دایره های بی پایان زمان می چرخیم و دنیاهامان را موازی زندگی می کنیم . من از همه این دنیاها می آیم . توی یکی از دنیاهام ، دوستهایی مثل تو می آیند و به یادم می آورند که کوچکترین اتفاقات زندگی ، هرکدامشان خشتی از وجود یکی از «من» ها را بنا گذاشته اند ، مثل جنگی که کودکی من را و تو را پر از صداهای عجیب کرد . یک روزی من و تو از این خطهای مسخره می گذریم ، از این همه نقشه که با جوهر ترس کشیده اند . یک جایی - فرای این خط کشی ها- خانه همه ماست . من و تو از آن جا می آییم . سوالت یک جواب کوتاه دارد و یک جواب بلند . کوتاهش می شود «ایران» . اما اگر واقعا پرسیده ای که خودم را کجایی می دانم ، باید صبر کنی تا روزی که از این مرزهای حفاظت شده رد شوی ، برگردی بوستون ، برویم کافه الجزیره و یک قهوه ترک حسابی سفارش بدهیم ، تا برات بگویم که آدمی هم «وطنش را -همچون بنفشه ها- می شود با خود ببرد هرکجا که خواست ...» **

تا آن روز ،

مواظب خودت باش

ارکیده

بوستون - بهار ۲۰۰۷

* «ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها - می شد با خود ببرد هرکجا که خواست ..» دکتر شفیعی کدکنی


۲۲.۴.۹۰

دنیای بیرون

درست یک سال شد . یک سال از روزی که از خانه خیابان بیکن راه افتادم و رفتم به جلسه دفاع از تزی که در کمتر از پنج سال ، دقیقه دقیقه در جانم رسوخ کرده بود انگار . بعد از آن روز ، زندگی تخت گاز رفت از اسباب کشی به شهری تازه تا یک آدم تازه که گرچه هنوز دقیقا همان آدم روز چهاردهم ژوئیه سال دو هزار و ده بود ، اما به چشم به هم زدنی باید آستین هاش را بالا می زد و زندگی را می ساخت . از اولیه ترین چیزها ، راهها ، آدمها ، مسوولیتها ، ترسها ، شادیها ، امیدها ، عادتها . به آنی ، از یکی از سردترین شهرهای ینگه دنیا به یکی از گرمترین ها ، از شمال به جنوب ، از مدرسه ای به مدرسه ای ، از شاگردی تا معلمی ، از آشنایی همه چیز تا غریبگی ِهمه چیز ، از یاد گرفتن اتوبانها و خیابانها تا اشتیاق ِ ساختن درسنامه ای که برای ساختنش به اینجا آمده بودم ، از قدمهای کوچک تا تکرار ِ شروع . هی گفتم چقدر شروع ، چقدر تاریخ که مبدا و آغاز و پایان ِ دورانها بودند و هی باید مکث کنی تا باورت شود که چقدر زندگی نشسته در جان ِ این یک سال .. چه لحظه ها که از کشف ِ خودی تازه حیرت زده می شوی . چه بارها که سر کلاس یک آن حس می کنی که چقدر مایک ، چقدر شری ، چقدر وی کی ، چقدر بایرن گود ، چقدر نیکلاس رُز ، چقدر این آدمها می شوی گاهی . که چقدر شکلت داده اند با حرفهاشان ، با روشهاشان ، با خودشان بودنشان . که چه حواست نبود این پنج سال که چه راهی آمده ای ، چقدر از آدمی به آدمی دیگر ، از آکسفرد تا بوستون ، از آنات و لحظه های ناب مکالمه ها ، نشستن ها ، گفتن ها ، شنیدن ها ، خواندن ها ، نوشتن ها . چه توی رگهات نشسته اند تمام آن شبهای دیر کتابخانه هایدن ، کافه اوبون پن ، کتابخانه وایدنر ، آفیس مایک ، خانه بیکن ، خانه سالی و ممد و رعنا و فرزان و لیلی و هکتور و روسلا و تاکیس و ژوانباتیست و سوزان و همه و همه و همه . چه آدمها که تو هستی و نمی دانستی . چه تکیه کلامها و جمله ها و معنی ها که قصه هرکدام این آدمهاست در تو . طوری که بلند بلند روی تخته سیاه فکر می کنی سر کلاس ، طوری که توی مقاله دانشجوت کامنت می نویسی با پانویس های بحر طویلی ، طوری که سوال می پرسی ازشان گاهی ، طوری که مقاله هاشان را می خوانی ، طوری که مایک و شری و وی کی و بایرن و نیکلاس و هرچه استاد که در هر شهری باهاشان کار کرده ای می شوی در یک لحظه ای . حیرت می آورد اینهمه آدم را یک جا در خود داشتن . با احترام و احتیاط حملشان می کنی ، هرکدام را در حرفی ، حرکتی ، عادتی ، خاطره ای ، طوری که یک سال پیش باورت هم نمی شد . که چقدر دلت هوای دوستهات را می کند ، که چقدر وامداری به آنهمه همدلی و همزبانی . که چه کوله باری پر از گنج ، پر از درس . کتابها را تا آخر عمرت هم که بخوانی باز داری تازه یاد می گیری و می دانی که هنوز اندازه نخود هم نمی دانی . اما درس ها توی کتابها نبود . توی کافه ها بود ، توی جلسه های خانه مایک ، توی شامهای شکرگزاری سوزان ، توی جشن تولد صد سالگی ایرن فیشر ، توی شبهای خسته زمستان و برف و بوران ، توی کنار رودخانه چارلز مکث کردن های نیمه شب ، توی دیدارهای بی همتای پیش از امتحانها با وی کی در مونترال و پیاده رویهامان در واندوم ، توی آفیس نیکلاس در ال اس ای ، توی لحن آرام بایرن گود و خلق تنگ آرتور کلاینمن ، توی قرارهای عصر با سوزان ، توی کلاسهای آلن یانگ و غروبهای پاییزی مک گیل و سربالایی خیابان پیل ، توی سفرها ، توی مرور خاطرات دو ملت با عمر ، توی دلهره های ویزا و ورود و خروج ینگه دنیا ، توی هرهر کرکر های نیک و لارل و مایک و سوفیا توی دپارتمان ، توی غمها و شادیهایی که از روایتهای توی کتابها زنده تر بودند هربار که خبری می آمد از ایران . همه این آدمها می شوی . هربار کتابی از یکی از استادهات درس می دهی یک آن مکث می کنی به احترام اسمی که روی جلد کتاب نشسته ، که آدمی ست ، آدمی که تو می دانی کدام غذا را دوست دارد ، گیرش کجاست ، چجوری تشویق می کند و چطوری هشدار می دهد . کلمه فارسی نداریم برای «اُوِر وِلم»؟ گاهی توی پوستت جا نمی شوی از حجم اینهمه آدم که داری با خودت این طرف آن طرف می بری ، و از اینهمه بخت یاری . دو ماه پیش نیکلاس را در لندن دیدم . گفتم یادت هست اولین بار دیدارمان در ال اس ای ؟ اصلا تصوری نداشتم از این آدمی که نیکلاس بود ، فقط می دانستم از توی ویکی پیدیا که اندازه عمر من تاریخ دارد این آدم ، کارش را هم خوانده بودم طبعا چون غولی بود در کار ما . یقین داشتم که این آدم وقت ندارد جواب سلام من ِدانشجوی زپرتی را بدهد. پروژه ام هم توی هوا بود و گیج و ویج بودم و باورم نمی شود آن چرندیات را فرستادم براش و او هم همه اش را خواند . حالا بعد از سه سال، من می دانستم که که این آدمی که توی بوستون هی می گفتند ترسناک است و ال و بل ، آدمی بود به غایت متواضع و دلسوز . حالا می دانستم که این آدمی که حالا با آن زلفهای بلند نقره ایش نشسته توی این کافه در پیتی روبروی موزه بریتانیا ، استاد و دوستی ست که عاشق زعفران است ، و طنزش به تمام دانشش می چربد . پنج سال آدمیزاد می بایست تا امروز ، تا حیرت کنم از اینهمه آدمی که در جانم نشسته اند ، اینهمه حادثه و اینهمه آدمی که من هستم بی که بدانم .

به عمری دراز می ماند ، اما فقط یک سال است ، یک سال و یک روز کم . «دنیای بیرون» که می گفتند همینجاست . دنیای واقعی . با همه خوبی ها و بدیهاش . یکمرتبه سرعت زندگی کم می شود . کم نه ، ولی از آن دور تند می افتد یکباره . دوران دکترا دورش تند است ، هراسش زیاد ، حسهاش عمیق ، شادیهاش از ته دل ، غمهاش گزنده . «دنیای بیرون» همه اینها را دارد ، اما انگار پات روی زمین است . شاید هم کمی ، فقط کمی زبانم لال ، بزرگ شده باشی . شاید زمان کار خودش را می کند . هرقدر هم که عاشق کارت باشی ، از درس دادن لذت ببری ، هرقدر هم که حس کنی هرروز داری چیزهای تازه ای یاد می گیری ، اما به طرز ناباوری به این نظم عادت نداری . هی هر روز اتفاق و برخورد و گفتگوهای زیروروکننده پرت نمی شود توی زندگی ت . دیگر هرروزی یک پنجره تازه نیست به یک دنیای شگفت انگیز آنطوری که توی آن پنج سال بود . هنوز پنجره هست ، اما نه هرروز و هر ساعت و هر دقیقه . تمام شبانه روز دیگر مال تو نیست . روز یک جایی تمام می شود و یک جایی آغاز . دیگر آن بی زمانی ِ بوهمیایی وجود ندارد ، شب و روز به هم وصل نیستند ، نمی شود دو شب نخوابید و روز را از هرجا که پیش آمد شروع کرد . مراحل زندگی خلاصه نمی شوند در مقاله بعدی و فصل های تز و کرور کرور کتاب و یک کوله پشتی . حالا دیگر آخر هفته یعنی روزی که سر کار نمیروی . با روزهای هفته فرق دارد . بودنش واجب است اصلا . قدیمها شنبه وسه شنبه یکی بودند . ساعتها هم . حالا زمان از دوشنبه تا دوشنبه معنی دارد . توی این دوشنبه ها ، این حیرتها می آید . این مکث ها ، که چه آدمها ، چه فضاها ، چه حرفها ، چه عادتها که به هم وصل شده اند تا بشوند تو .

یک سال پیش امروز ، از پس آن تصادف کذایی ، یک طرفی خوابیده بودم روی مبل و اپیزود اپیزود هتل بابیلون تماشا می کردم و ناخنهام را لاک می زدم . فرداش ، در اتاق سمینار ساختمان ای ۵۱ ام آی تی ، چهار نفر از آن آدمها که «یادشان ، روشنم می دارد» ورقه ای را امضا کردند که نقطه پایان دورانی بود که پایانی ندارد . استادم مهمانمان کرد به لاله رخ . شبش با بچه ها رفتیم لیبرتی . هنوز کوستر آلیبای با عکس سیاه سفید زندان فرانک سیناترا روی کتابخانه ام هست ، پشتش تاریخ زده ام ۱۴ ژوئیه دوهزارو ده . از فردای آن روز ، من ساکن سیاره ای شدم که آن روزها اسمش بود «دنیای بیرون» . از اینجا همه چیز آرامتر به نظر می رسد . دنیای بیرون شادیها و غمها و امیدها و دلهره های خودش را دارد . دنیای بیرون مایک و شری و وی کی و نیکلاس و بایرن را نمی شناسد . دنیای بیرون سوزان و سالومه و ممد و رعنا و لیلی و تاکیس و روسلا و بقیه را یکجا ندارد . دنیای بیرون برف و بوران و شبهای امتحان هم ندارد . توی دنیای بیرون اما گوشه هایی هست که گاهی اگر خوش شانس باشی ، دنیای تازه ای را می سازی که توش یک لحظه هایی ، مثلا وقت درس دادن ، یکهو می بینی چقدر همه این آدمها هستی . دنیای بیرون ِ تو ، دنیای همه دلهره ها و سوالها و آغاز های دانشجوهات هم هست . تو هنوز گاهی بین این دو دنیا سر می خوری . هنوز بزرگ نشده ای آنقدر که کنارشان شاگرد نباشی ، که یادت برود. کوله بارت را با احترام و احتیاط حمل می کنی ، یادکار دورانی که زندگی بود با چگالی بالا . دنیای بیرون هنوز دنیای من نیست ، هنوز پام توی چاله ها و دست اندازهاش گیر می کند . اما همه آدمهایی که هستم ، همه آنات و عادتها و درسها و گنجهایی که از آن دنیای دیگر با من هست ، بلندم می کنند ، راهم می برند ، تا هی مدام زمزمه کنم ، «یاد برخی نفرات ، روشنم می دارد..» *
یک سال گذشت از روزی که نقطه پایان راهی بود که پایانی ندارد . حتی در دنیای بیرون .


* نیمایوشیج

۲۱.۳.۹۰

«توی زمستون .. دلش بیداره ..»

دو سال شد . دو سال گذشت از تابستانی که فریاد فریاد سوگ به خواب و بیداری مان جاری کرد و هزار هزار دریچه امید و کرور کرور همدلی که هنوز با خرداد می آید .. برای «نوزاد دشمن» حتی به قول شاملوی غول که سروده بود «ابلها مردا .. عدوی تو نیستم من .. انکار تو ام»ا

دو سال شد.

۱۷.۳.۹۰

حادثه

«... و ثقل ِ سفر گاهی

از هر اقامتی گویاتر ...»



نه ماه گذشت از شبی که چمدانی در آستانه در بود ، از کوچی دیگر ، کوچی که مسافت بلندی داشت . از آجرهای سرخ خانه های قدیمی بوستون تا شهری که همه چیزش عظیم جلوه می کرد . جنوب با همه مهربانی هاش و سادگی هاش و آمریکا بودنهاش . لذت درس دادن ، جرقه های اشتیاق توی چشم دانشجوها‌، راندن توی اتوبانهای تمام نشدنی ، سبک جدیدی از زندگی که توش جای پیاده رو و سنگفرش و راه رفتنهای بی هدف خالی ست ، شبها نشستن در بالکنی که رو به شیروانی های متعدد باز می شود ، کشف مفهوم استارباکس و داروخانه هایی که با ماشین از توشان رد می شوی ، تنبلانگی ِ شهری که پر از ماشین است ، همکارهایی که بیش از حد مهربانند ، سکوتی طولانی که از پس پنج سال دویدن بی وقفه نصیبم می شد وقتی که انتظار هیچکدام این اتفاقها را نداشتم ، مکثی که با هجوم ِ کار جدید همراه بود ، هرروز سرکار رفتن و انتظار آخرهفته هایی که پیش از این ها امتداد ِ روز و شب و خواندن و نوشتن بودند ، دو ماه ِ زمستانی در لندن و آکسفرد ، توقفی در پاریس و اندلس ، کشف کوچه هایی که لورکا در آنها شعر سروده بود ، سکوت سویل ، برگشتن به زمستان گرم هیوستون ، سفر ، اولین نوروزی که بعد از هشت سال می شد با هم بود و لذت بی همتای همزبانی ها با برادرم و شعفی که دخترکش به زندگی جاری می کرد ، بهار ، باز هیوستون ، آگورا و اینورژن ، و سکوت . سکوتی کشدار و طولانی . تا این سفر به بوستون .

از پس نه ماه ، به بهانه جشن فارغ التحصیلی ای که با تاخیر مرا به بوستون برگرداند . کوچه های بک بی پر از عطر ماگنولیا ، دیدار دوستانی که خنده ها و بحثهای تمام نشدنی شان کم شده بود از زندگی م ، لذت دیدن مسافرهام و شادی شان وقتی که شال آبی رنگ را به گردنهامان آویختند ، هدیه مایک که همراه بود با دو جلد دفتر مولسکین که می دانست دوست دارم : «تا بنویسی باز» ، دیدن سوفیا و مایکل و کندیس و بقیه ، راه رفتنهای بی پایان ...


توی ترایدنت نشستم به تماشای خودم . مثل فیلمی صامت . زیر برف آخر شب با کوله پشتی سنگینم رسیده بودم به ترایدنت و نشسته بودم سر میزی با کامپیوترم ، بعدتر توی کتابخانه عمومی زیبای بوستون ، بعد توی اسپرسو رویال ، بعد توی کتابخانه «روش» دانشکده معماری ، بعد توی دفتر کار مایک . دوچرخه ام هم بود . همراه خودم رفتم تا بیکن هیل . سرمای زمستان را حس می کردم زیر آفتاب تابستان زیبای بوستون . از پل گذشتم و خیره شدم به رودخانه . چه شبها ، چه نیمه شبها که مکث کرده بودم در راه بازگشت به خانه روی این پل . رفتم تا مرکز دانشجویی . هیاهوی جشن که تمام شد ، برگشتم به مرکز دانشجویی تا آن بوی اعصاب خرد کن دوست داشتنی ش را نفس بکشم . با خودم رفتم طبقه بالا ، روی مبلهایی که توی آن اتاق بزرگ تاریک بود و گاهی آنجا کار می کردم و وقت ناهار کتاب را می بستم و سی ان ان تماشا می کردم روی آن مونیتور بزرگ ، روزهایی که اخبار تظاهرات در ایران همه جا را گرفته بود . اغلب مرد میانسال بی خانمانی هم نشسته بود روی مبل کناری ، در امان از سرمای بوستون . درهای ساختمانهای ام آی تی همیشه باز بود به روی هرکه از سرما در امان نبود . بعد رفتم با خودم تا میدان کندال ، تا استارباکس توی هتل که با لیلی یا پاتریک قهوه ای بنوشم و بعد همانجا یا توی کافه کوزی روبرو بساطم را پهن کنم و درس بخوانم . نشستم و خودم را تماشا کردم که تازه رسیده بودم به ام آی تی ، سپتامبر ۲۰۰۵ ، کافه «او بون پن» که چهارسال و اندی بعدش هنوز هم خانه شبهای سرد ِ ماندن در دپارتمان و کار کردن تا دیروقت بود ، میتینگ های گروه مطالعات ایرانی توی اوبون پن ، جلسه های تاریخ خوانی ، مصاحبه هام ،‌ کنسرت شهرام ناظری ، جلسه دفاع ، جلسه های خانه شری و روزهای تز که آمیخته بود با سوگ و بغض ِ تابستانی که

زندگی هامان را زیر و رو کرد ، دوستهایی که رفتند از شهر ، کنفرانسهای خاور میانه ، و هتل آزادی .


توی صف که ایستاده بودیم قبل از مراسم ، کریس آمد و دیدنش آبشاری از شعف را جاری کرد به صبح پنجشنبه ای که از قضا - که قضای ما دیگر «از قضا» ندارد -- با خبر هولناکی از ایران شروع شده بود . کریس یعنی روز عروسی علی رضا در تهران ۵ سال پیش ، و من که در اتاقش را باز کردم ، با بغضی در گلو . بلند شد ، در آفیسش را قفل کرد ، دستم را گرفت و آمدیم نشستیم روی پله های ورودی ساختمان ، روبروی رودخانه ، سیگارش را در آورد و همینطور آرام گوش کرد . بعد برام از زندگی ش گفت ، از خوبی ، ناخوبی ، از آشنایی با شوهرش ، از هرچه که می توانست . می دانست دارد چه کار می کند . کریس حالا آمده بود تا یادم بیاورد که آن فیلم شش دقیقه ای که سال ۲۰۰۶ درست کرده بودم به نام «کوریدور بی نهایت» ، قصه زندگی بود ، قصه کوریدوری تاریخی که سر تا ته ام آی تی را به هم وصل می کرد ، اما برای من تمامی نداشت . راه رفتن توش هنوز همان لذت ِ امن را به آدم می داد ، امنیتی که بیرون از ام آی تی ، بیرون از بوستون ، نبود . نمی توانست باشد .


نه ماه باید می گذشت تا بفهمم که کولی (*)‌ را جا گذاشته بودم در بوستون . دل ِ کولی می گیرد از هوای شهر . نشسته بود کنارم رودخانه ، همانطوری آرام ، دامن پر چینش توی باد می رقصید . گفته بودم «تو فقط با من راه بیا ، همین» . شش هفت سال پیش بود . آن وقتها دستم را گرفت و راهی دشت شدیم . کولی اگر نبود کوریدور بی نهایت هرگز امتدادی نداشت . کولی اگر نبود با آن سر به هوایی هاش و آرزوها و دلتنگی هاش ، هرگز این رودخانه را ندیده بودم . کولی اگر نبود ، کی شهامت --تو بخوان سودای-- آن کوچ را می داشتم ؟ دستش را گرفتم ، بوسیدمش ، آجرهای سرخ خانه های بیکن و امتداد رودخانه تصویرش را قاب گرفته بودند . گفتم تو فقط با من راه بیا همین . نگفته بودم مگر که «اضطرابهاش مال من ، شیدایی هاش مال تو» ؟ حالا پنج سال و اندی گذشته بود . گفتم حالا چه ؟ نکند بمانی پشت سر ، دل نکنده از عطر این ماگنولیاها ؟ گفتم نباشی اگر ، سمت ِ کدام صدا سمت ِ من است ؟ آنقدر گفتم تا سرش را بلند کرد ، خندید . گفتم خنده کولی به هزار کوچ می ارزد . همانجا بود که دانستم حواسش هست ، به کوچ ، به غربتم ، به بی وطنی هام ، به حادثه حتی . می دانستم که با دیوانگی هام می ماند . می دانستم . می دانست .

برگشتن به کوریدور بی نهایت ، به بوستون ، به خیابان بیکن ، به حرف زدنهای آخر شب با سالومه ، به کارت سبز مترو ، به اتوبوس شماره یک ، به ساختمان شماره ۷۷ ، به مرکز دانشجویی ، به لاله رخ ، به خیابان نیوبری ، به کتابخانه بوستون ، به پارک عمومی ، به میدان کندال ، به شادی دیدار غیر منتظره دوستی قدیمی و شریک شادی اش شدن ،‌ برگشتن به .هنوز و همیشه ای بود که هیچ کوچی دیگر بدون آن معنی ندارد . بوستون شهر دیدار است .


گفتم وعده این پاییز را حتما برمی گردم بوستون . پاییز ِ دیگرگونه ای شاید در کار ِ شدن بود. بود؟ نبود؟ انگار که پاییزی در کار آغاز . هی گفتم به یاد سهراب «در دل من چیزی ست ...» . شاید پاییز هم آمده بود و همان دور و اطراف پرسه می زد . شاید روبروی هتل «تاج» نشسته بود ، یا روی پله های انستیتو گوته . من رنگش را می دیدم . کی باورم می شد که پاییز خودش را پرت کند وسط محله قدیمی ام ؟ در اولین روزهای ماه ژوئن؟ چه یادم رفته بود که هنوز امکان حادثه هست .


ژوئن ۲۰۱۱

هیوستون



-----------------------------------------

(*)‌ شش سال و اندی پیش نوشته بودم در آن پنجره دیگر:

۲۱ اسفند ۱۳۸۴
«... برای زندگی را زندگی کردن ، من هيچ راه آسانی را نمی شناسم . حرفی نيست ، و همه حرفها تکرار يک واقعيت اند انگار . نه مگر که سودا چنين خوش است که يکجا کند کسی؟ من از راههای امن آمده ام ، از جاده های صاف که بايد همينطوری ردش را می گرفتی تا همه چيز طبق قاعده در وقت موعود به سرانجامی برسد که برای تو آغاز بی سرانجامی بود . از هرچه که شبيه آرزوهای هرکه هم بود ، شبيه آرزوهای من نبود . من راه درازی رفته ام تا اين يقين ، هی روزگار اما نشانه می فرستد پشت نشانه ، سوال پشت سوال . محک ام می زند انگار ، و بد هم نيست ، اصلا بد نيست .. از آن بی جوابيهای پر از ترس ديگر نمی ترسم . فقط من نبودم ، کولی هم بود . هی دستش را گرفتم ، از اين راه به آن راه ، از اين خيابان عريض و طويل به آن يکی ، هی از روی نقشه راهش بردم . يک جا اما ديدم کولی ديگر خودش نيست . نشاندمش و نگاه کردم توی چشمهاش . باور کن شرمم آمد . ديدم هيچ جوابی ندارم برای تمنای آنهمه دشت ، آنهمه کوچه های خاکی . کولی هوای مهتاب ِ دشت را داشت ، برق آن چراغهای نئون داشت کلافه اش می کرد . مگر می شد اينها را نديد؟ آن آواز ِِ نمی دانم از کجای دور آمد و امانم را بريد . تمنای آن آواز نخوانده بود انگار که داشت کولی را کلافه می کرد ... يک آن آوايی آمد و همان لحظه دانستم که ديگر تمام شد ، از يکجايی ميان کلمه ها ، سودا آمده بود و هوای رفتن نداشت . خيلی وقت بود که آمده بود ، من مجالش نداده بودم . فقط من می دانم که کولی چه حالی داشت ، که وسوسه آن آواز وهم آلود چطور داشت امانش را می بريد . گفتم دارم چه می کنم با جان ِ کولی ؟ اينها به گفتن آسان می آيد ، اما آن آوا هی دور و نزديک می شد ، هرسو چرخيدم ، از سوی ديگری سر بر آورد ، و من ديگر سوی خودم را هم ندانستم ..

حالا اما ديگر من کولی را از اين خيابان به آن خيابان نمی کشم ، اوست که دارد مرا از اين دشت به آن دشت می برد . من کوه را نفس می کشم و باران را می بوسم ، و کولی می خندد . خنده کولی به هزار برج و بارو می ارزد ، من چطور می توانم يک آن حتی وسوسه شهر را باز باور کنم ؟ مگر می شود به عقب برگشت ؟ انتخاب ، انتخاب است ... من نگاه می کنم به آن روزهايی که با هم نشستيم و هی من گفتم و کولی سکوت کرد . حالا می فهمم سکوت کولی را ، حالا می فهمم چرا آن آواز وهم آلود نوشتنی نبود . حالا می فهمم چرا کولی را با ترس کاری نيست ...»