۲۰.۱۲.۸۸

برکش ز‌وحشت اين شب، فرياد اگر بتوانی

کولی! به حرمت بودن، بايد ترانه بخوانی
شايد پيام حضوری، تا گوش‌ها برسانی
دود تنوره ديوان، سوزانده چشم و گلو را
برکش ز‌وحشت اين شب، فرياد اگر بتوانی
کولی! به شوق رهايی، پايی بکوب و به ضَربش
بفرست پيک و پيامی، تا پاسخی بستانی
بر هستی تو دليلی، بايد ضمير جهان را
نعلی بسای به سنگی، تا آتشی بجَهانی
اعصارِ تيره ديرين، در خود فشرده تنت را
بيرون گرا که چو نقشی، در سنگواره نمانی
کولی! برای نمردن، بايد هلاکِ خموشی
يعنی به حرمتِ بودن، بايد ترانه بخوانی

سیمین بانوی بهبهانی



کسی که اینطوری پا می کوبد و فریاد می زند را با حبس گذرنامه نمی شود حبس کرد . کلمه ها بدون گذرنامه از مرزها و اقیانوسها می گدرند . کلمه ها پرواز می کنند . کلمه ها جادویی اند ، هرجا آدمیزاد زنده باشد زنده می مانند . کلمه ها را می شود خط زد ، می شود به بند کشید ، می شود انکار کرد . اما نه کلمه را و نه اندیشه را نمی شود محو کرد از لوح روزگار . تاریخ این را خوب می داند.

هشتم مارس ۲۰۱۰ . روز زن

------------
پی نوشت : چهار سال پیش ،در همین روز ، سیمین بانو همراه بود با زنهایی که تجمع کرده بودند در تهران . همه می دانیم که چه شد آن روز و چه نباید می شد . در این میانه ، جوانکی باتوم به دست به شاعر اهانتی هم کرده بود . آن روز شعر زن را برای او ، نوشتم . آنقدر مهربان و آنقدر فروتن بود که محبتش در آن مکالمه تلفنی بعد از انتشار شعر هنوز شرمنده ام می کند . «بنویس خانم ، بنویس»ا حالا بعد از چهار سال ، روز زن باز هم یادآورد این است که«برکش ز‌وحشت اين شب، فرياد اگر بتوانی»ا


این همان شعر قدیمی ست:

به بلندبانوی غزل، سيمين بهبهانی، بيدی که نمی لرزد...به بهانه روز جهانی زن و تجمع ناکام زنان ايرانی

حرمتی اگر مانده
از قامتی ست که تويی
فرصتی اگر مانده
از فريادی ست که منم
باش و بمان ای بلندبانوی غزل !
که حضورت ، انقلابی ست ، بی دروغ
بی دريغ
بی هراس...


حرمتی اگر مانده ، از قامتی ست که تويی
نفسی اگر مانده
از استقامتی ست که ماييم
گيسو را اگر پوشاندن تاب آورديم
از بلندنظری آزادگی بود
شعور و شعر را اما
هيچ سربندی ، يارای اختفا ندارد
حضوری بايد ،
حضوری ، که انديشه را از بند برهاند
که اين بند ، گيسو را شايد ،
اما انديشه را ، تا ابد دوام نمی آورد...

حرمتی اگر مانده ، از قامتی ست که بلندايش
در خفای پرده های اندرونی هم ديدنی ست
و فريادش را
از پشت پرده های سکوت و بکارت هم
می توان شنيد
از حنجره اين فرياد اما ،
جز عشق نمی تراود
من آدمی را در بطن خويش رويانده ام
آدمی زاده اما ، با من
آدمی وار وصلت نمی کند
آدمی وار سخن نمی گويد
آدمی وار مهر نمی ورزد
اين تن را حتی ، آدمی وار نمی بيند
من اين فرياد را تا کی ، تا کی
در سينه ای ار عشق شستشو دهم ؟
من اينگونه آدمی زادن را تا کی ، تا کی
آدمی وار صبوری کنم ؟

حضوری بايد ،
کلمه ای بايد که زبان آدمی ست
زبان عشق است و جان مايه از انديشه می گيرد
تا بگويم که آدمی را ،
من گاه کلمه ام ، گاه آغوش
گاه انديشه ، گاه فرياد
گاه نرمشی فرای تصور
گاه استقامتی ورای تحمل ،
من را ببين چنان که هستم ،
تمام حرف من اين است .

ارکيده
بوستون - ۸ مارس ۲۰۰۶