۲۲.۹.۸۵

پاییز ! ‌پاییز

رسم نامه نوشتنهای من به پاییز از ده سال پیش شروع شد ، آن وقتی که نوشتم «پاییز !‌ پاییز !‌ شاعر شعری بی آهنگم - می دانی که برای من شعر یعنی وزن و آهنگ و چهارچوب - اما برای عشق - هر قاعده ای استثناست ..» . بعدها نامه ها از این دیار و آن دیار ، اما همیشه به وقت برگریزان ، و قصه زندگی که از فصلی به فصلی می رویید و مرا می نوشت . حالا ده سال شد ، ده سال .


نامه دهم

پاییز ! پاییز !‌
این نامه دهم را
از شهر وهم آلود بوستون می نویسم
در این شتابی کز تقلایش
من را گزیری نیست

پاییز !‌پاییز !‌
یک بار دیگر باز تو ، من ، نامه ای دیگر
از شهر دوری کاندر آن شبهای یلدا را
در خلوتم جامی به یاد تو
جامی به جام زندگانی می زنم گاه

میعاد ما - ده سال شد ، ‌دیدی؟-
همواره پابرجاست
امشب به یاد سالهای رفته می خواهم
این نامه را از مرز پستی « دو یک یک شش »
با مهر و امضای فرنگی عازمت سازم
آن را بخوان «آنسان که می دانی»

از کار من پرسیده بودی
- دشوار و لذت بخش و جادویی
پاییز ! عجب حالی ست حال عاشقی در راه
دیشب همین جا یک نفس تا صبح می خواندم
خورشید و خواب آخر حریفم شد .


من خوب خوبم ، زنده و جاری
شش دانگ جانم بی قرار کار ِ دل این بار
با لذتی بی وصف از
راهی که می رویاندم چون نرگسی وحشی

اینجا ملالی نیست جز دوری و دلتنگی
حتما شنیدی ،
خانه ویرانتر ز دیروز است
دنیا هنوز از روی ایران چشم می گیرد
اینجا و آنجا همچنان جنگ است و استبداد
جان ،‌ قیمت نا چیز ِ آزادی ست
شادی ، ‌بهای یک وجب دنیای انسانی

من همچنان یک چشم بر موج خبر دارم
چشمی دگر بر راه
اینجا طنین زندگی جور غریبی ست
نان و ریا سرگرم ضرب سکه تقدیر
یک سوی آن جهل و جنون و جنگ
سوی دگر اعجاز انسان است و علم و فن

پاییز !‌ پاییز !
حتی تو هم دیگر نمی باری
تا کس نگوید نحسی از نحسی پاییز است ...

هان !‌ راستی !‌
از «من» خبر داری؟
از آن «من» ِ دیروزها
تهران ، ونک ، تجریش
از آکسفورد ،‌ از صحن سن پیترز
حال همه خوب است ؟

پاییز ! پاییز !
من خوب خوبم ،‌
خوبم به قدری که هنوز امکان خوبی هست
دنیای مجنونی ست ،
هر روز از لطف جناب بوش
یادم می آید زادگاهم مهد شیطان است
و مژده می گیرم رهایی ِ دیارم را
- بخوانش جنگ -
گهگاه از «
فاکس خبر »
یا «
میزگرد شامگاهی »


پاییز ! پاییز !
باز آمدی و زود خواهی رفت
من آنچنان گرم تقلا با شتاب روزگارم
کاین نامه را «
ایمیل » خواهم کرد
می دانم عادت کرده ای هر سال
با جوهر ِ‌ باران و خط ِ خوش
بر برگهای زرد و سرخ ، از من خبر گیری
شرمنده ام پاییز ،
فرصت برای پست و پاکت نیست
اینجا - عزیزم !‌ - ینگه دنیاست ..

هان راستی !‌
با برگهای زرد و سرخ قریه «
ورمان »
کلی هوایت کرده بودم چند ماهی پیش
شرمنده از تاخیر ،‌
باور کن گرفتارم

پاییز جان ! ‌پیش از خداحافظ
یادم نرفته رسم هرساله
میعاد ما در برگریزان ، کجا ؟
جانم ،‌ نمی دانم
جایی حوالی عبور زندگی ،‌ بی شک

پاییز جانم ، ‌وقت تنگ است و کسی دلتنگ
تا نامه ای دیگر
باران و برگ و بوسه تقدیم است

بوستون ،
ارادتمند ،
ارکیده






۱۲ دسامبر ۲۰۰۶
ارکیده

۱۶.۸.۸۵

باور




کی باورم می شد که این اندوه شیرین را
در بغض نامیرایی از خشم
در بند بند پیکرم ، رندانه تاب آرم

کی باورم می شد که در جانم
آتشفشانی از چنین حالات ویرانگر
سر واکند ، من را بسوزاند
وز سوختن باکی نباشد سینه من را

کی باورم می شد که خشم آلوده از تقدیر لاکردار
زیباترین ِ لحظه ها ، در من بمیرد
وز فرط شیدایی تنم در من هزاران بار
در جا بمیرد ، باز جان گیرد

من نیستم دیگر ، که ویرانی و شیدایی ست
از من اگر چیزی به جا مانده
انگار دریا و زمین و کوه در جانم
در التهاب زلزله بر خویش می غرند
امواج طوفانی به ساحل ، سینه می کوبند
وز این تلاطم ، چشم من ، دریای طوفانی ست ..

در اوج ویرانی ،‌ چه سخت اما
باید صدای نعره طوفان وحشی را
در خود بمیرانم

کی باورم می شد که روزی باز
آتشفشانی بشکند یکباره در جانم ...


بوستون
نوامبر ۲۰۰۶
بوستون - بیکن هیل

۲۶.۷.۸۵

اقرار

اینجا هم می شود خواند.


اقرار می کنم
کز هیچ کس ، از هیچ مسلکی
نشنیده ام هنوز
آن خشم ناک نعره آغشته با جنون
آن اعتراض راستین با قامتی بلند
آن «این مباد» ِ بی ریا ، بی خواست ، بی دروغ

اقرار می کنم
دنیا به راه نان و ریا می رود هنوز
بیهوده گاه در پی «کاوه» رفته ایم
بیهوده گاه منتظر کاوه بوده ایم
فریادمان خفیف ، پندارمان سخیف
افسانه را به بطن زمین گاه برده ایم
غافل که در سکوت ریاکار و درد ِ نان
دیری ست مرده ایم

اقرار می کنم
دیری ست مرده ایم ..


اکتبر ۲۰۰۶

امتداد یک اندیشه

امتداد یک اندیشه - با هزار زبانم
امتداد یک انتظار طولانی
تا در گل ِ آدمی ، آواز را دمیدن

دیگرگونه دمیدنی بایدم
تا خاک را بستر گیاهی کنم
که در رگبار می روید

دیگرگونه زادنی بایدم
تا نامیرایی - تا نمردن
آنگونه خدایی خواهم بود
تا امتداد این اندیشه را
آدمی بیافرینم
از خاکی که جز به رگبار خو ندارد
از آسمانی که جز تگرگ نمی بارد
این زمین را گیاهی باید ، سترگ
ریشه اش در باوری به عمق زمین ...

دیگرگونه آفرینشی را در کار اندیشیدنم
دیگرگونه دمیدنی را .

۱۳ اکتبر ۲۰۰۶

۲۶.۶.۸۵

خواهر داماد ، تهران ، بوستون ، هزارتوی دلتنگی های بی پایان

باران و باد و ابرهایی که دل دل می کنند و می مانند ، سرگردان به پیشانی آسمان ...
یک حال بی نشان ِ پاییزی ، از پس روزهای پر از دویدن ، سفر و سمینار و مابقی ، شروع مدرسه و بوی ماه مهر و باران و درس و مشق و شبهای سرد و صبح های زود خنک که هی دلت می خواهی یک کمی بیشتر بخوابی و می دانی دیرت شده . اما اینها هم همه نه ، که باز یک حال بی نشان آشنای غریبه ، می آید و هی نمی گذاری بیاید ، اما تا کی؟ می دانی که داری چکار می کنی با خودت ، می دانی که بدت هم نمی آید این یک هفته - فقط همین یک هفته - آنقدر درس روی سرت بریزد که وقت نکنی نفس بکشی ، که وقت نکنی دست بکشی به عکس داداشی فسقلی آن روزها ، که مردی شده و پس فردا می نشیند سر سفره عقد و تو نیستی که هی بخندی و هی سر بسرت بگذارد و گیر بدهد به چیزهای مسخره ، و تو بگویی که آخر تو را چه به داماد شدن ، که تو باید همانطوری مثل همانوقتها که سه سالت بود نصفه شبی بیایی کنار تخت من که هفت هشت سالم بود و بیدارم کنی و من پتو را بکشم روت که نترسی و تا صبح توی بغل خودم بخوابی . حالا برای من عکس بفرست ببینم از آن روزهاچند سال گذشته . می دانم دارم با خودم چکار می کنم ، لطفا همه مقاله های همه کلاسها را بدهید این هفته من بنویسم ، گرچه که هی می نشینم اینجا می خوانم و هیچ نمی فهمم چه می خوانم . یقه پیراهن دامادیش کاش از این ایستاده ها باشد . چه مرگم شده . چرا گریه ام نمی گیرد ؟ من که فرت فرت گریه ام می گرفت تمام این چندماه تا به روز عروسی فکر می کردم. حالا توی این دوهفته ، می دانم دارم چکار می کنم با خودم ، بی که بخواهم ، بی که بفهمم . باران را بو می کنم و شبها - دیر- پیاده بر می گردم خانه ، از روی پل . همانجاها میان پل می ایستم و تکیه می دهم به نرده حاشیه پل و خط آسمان بوستون را نگاه می کنم ، زیبا و دور . باد سردی می آید ، یقه کتم را می آورم بالا و همانجا می ایستم . بعد می گویم این هم یک روز دیگر ، حالا سه روز مانده . حالا دو روز مانده ، حالا یک روز مانده. و این تمام رویارویی روزانه ام می شود با واقعیتی که دارم هی ازش فرار می کنم . یعنی جدی جدی بدون من قرار است همه چیز برگزار شود؟ ای تف به این روزگار . این چه فصلی از تاریخ است ؟ حالم دارد به هم می خورد از این همه تحلیل و این همه گلایه از قوانین حماقت بار ، که هیچ تحلیلی مرا توی طیاره نمی نشاند که یک شب بروم عروسی برادرم و بتوانم همان فردا صبحش مثل اهالی همه ممالک عادی برگردم اینجا . روزگار مجبورت می کند که انتخاب کنی ، بین خطر کردن و خطر نکردن . من یکمرتبه چشمهام را باز کردم و دیدم باید از همه چیز بترسم . من را با ترس چه کاری بود ؟ اما یکجایی دیدم که باید بترسم ، و از این حال ترسنده و از همه حالات َ مثل آن حالم دارد به هم می خورد . این خزعبلات به کنار ، این چه حال غریب و بی نشانی ست که سه تا کتاب که باید تا دوشنبه تمام شود ، و یک پرزنتیشن روز سه شنبه ، و برداشتهایی که باید برای دو تا کلاس دیگر بنویسم ، هیچکدام نمی توانند ببَرندش و عوضش کنند ، هیچکدام قدم از قدم بر نمی دارند ، و من حتی گریه ام هم دیگر نمی آید . کاش همینطوری بود ، کاش همینقدر خونسرد بود کوچی ای که من می شناسم ، گریه که هیچ ، بغضش هم حتی نمی گرفت . اما من می دانم دارم با خودم چکار می کنم ، هی بدو بدو ، هی بگو که حواست را می دهی به اینهمه مشق و درس ، اما من و کولی خوب می دانیم چه حال بی نشان گه گرفته ای ست این حال . باران هم شورش را در آورده .
به همین سادگی سالها گذشت ، قد کشید ، بزرگ شد ، سبیل در آورد ، صداش کلفت شد ، پیش چشم خودم . گاهی داد زد ، گاهی خندید ، گاهی فقط با من حرف زد ، فقط با من . گاهی خیلی چیزها عوض شد ،‌ زمان و زمین و آسمان ، و ما. اما برای من همانطوری که بود ماند ، همان کلمه ها که فقط ما معنی شان را می دانستیم ، همان شوخی ها ، همان زبان مشترک ، همان کارهای همیشگی ، همان اشتراک نظرها و همان اختلاف نظرها ، و هیچکدام آن حرفها و کارها تعریف شدنی نیست ، مثل وقتهایی که بچه بودیم و سرم را توی استخر می کرد زیر آب یا کتاب و سی دی ازم می گرفت و گم و گور می کرد ، و من مثلا عصبانی می شدم ، اما عصبانی نبودم که . یک روز اگر نبود ، استخر که هیچ ، خانه سوت و کور می شد . یعنی جای من هم خالی می شود سر سفره عقدش ؟ نیستم که قند بسابم بالاسرشان ؟ که بپرم پشت ماشین بروم دنبال این کار و آن کار ؟ نبودنم دارد عادی می شود شاید ، که دورشان شلوغ است . اما برای خودم هرگز عادی نمی شود ، و کاش می شد ، کاش می شد تا هی ننشینم اینجا و تمام این سالها ، تمام سالهای رفته را مو به مو مرور نکنم و بزرگ شدنمان را تماشا نکنم . پای تلفن که حرف می زنیم ،‌ هی می خواهم دست دراز کنم و سهمی از هوای این روزها را در دست بگیرم ،‌ تهران دور می شود و دست من توی هوا می ماند . چرا اینقدر دور است آرزوی دیدار ؟ خیالبافی می کنم ، خودم را می بینم کنارتان ، عروس خوشگلمان را توی بغل می گیرم ، هی می چرخم این ور و آن ور ، موهام را جمع کرده ام ، از آن شنیون های سفت و ساده . تو می خندی ، و من فکر می کنم چقدر ریش بزی بهت می آید .
نیستم آنجا ، ولی هستم . یعنی دلم آنجاست . تنم انگار کش می آید تا تهران ، تا خانه روشن . حتی بوی اسپند و بوی ادوکلن تو را که می آمیزد در هم می شنوم ، صدای یار مبارکباد ، و صدای خودم که بلندتر از همه می خوانم . هستم ، همینطوری که اینجا هستم ، آنجا هم هستم . هزار تا کار داریم ، به مهمانها هم باید رسید ، این طرف را نگاه کن می خواهم عکس بگیرم ، آهان همینطوری . اینجا هیچکس نمی داند که من امروز خواهر دامادم ، نمی فهمند این دختری که با شلوار جین نشسته سر کلاس ، در عالم دیگری ایستاده بالاسر عروس و داماد جوانی در تهران ، و دارد توی خیالش همه آن صداها و بوها را می شنود . این دوزیستی را هرگز اینقدر زنده نزیسته بودم ، آسان نیست . آسان نیست .

داماد کوچولوی آن روزها ، شما دو تا را که کنار هم می بینم توی این عکسها ، خنده می نشیند به صورتم ، دلتان را شاد می خواهم و خنده هاتان را از ته دل . کاش می شد گاهی فقط چشمها را بست و در دنیایی که زمان و مکان ندارد رفت - فقط یک ساعت - تا شب ِ دور و نزدیک ِ‌این جشن . بدیهیات زندگی اینجا عوض می شوند ، از این بدیهی تر که باید می بودم در جشن عروسی تنها برادرم ؟نمی دانم عصبانی ام یا غمگین ، نمی دانم حالم هیچوقت خوب می شود یا نه . جانم دارد کش می آید میان حسرت و دلتنگی . حسرت و خواستن و نتوانستن ، ‌همه گلوله می شود توی گلوم ، راهش را می گیرد تا چشمخانه ها ، و اشک می شود ، ‌اما خنده شما دوتا را که می بینم ، خنده می آید و می نشیند به صورتم . شما دو تا شاد باشید ،‌ من خوبم . خوبم ، ‌فقط دلم - تو بخوان :‌ جانم ،‌ وجودم ، ‌حواسم - آنجاست
.




۵.۶.۸۵

شهریار شهر سنگستان

«ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم ...»
کلاس سوم راهنمایی بودم ، شاعر افسانه هایم از دنیا رفت و «چاووشی» خواندن های من را نیمه کاره گذاشت . «کجا ؟ هرجا که پیش آید ...»‌ در عالم نوجوانی ام مدام فکر می کردم که چرا زندگی هنرمندها پر از رنج است . اما غرور و عروج لحظه ای که بتوانی کلمه را متولد کنی - هربار به شکلی دیگرگون ، همه رنج ها را پیش چشمم کم رنگ می کرد . او کلمه ها را اینطور متولد کرده بود :‌ « ... من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است ... بیا ره توشه برداریم - قدم در راه بگذاریم - ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است ؟ » حالا باز شهریور و باز یاد اخوان .
اخوان ثالث دوست داشتنی با آن صدای گرم و گیرا و آن لهجه مشهدی و آن گیسوان نقره فام پریشان دیگر رفته بود . من حاشیه کتاب ارغنونش را تاریخ زدم و نوشتم از زبان خودش :‌ «هیچیم - هیچیم و چیزی کم - ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید - وز اهل عالم های دیگر هم ...»
یادش همیشه مثل کلامش گرم و گیرا و جاری
...

۲.۶.۸۵

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

این جمعه که بیاید می شود یک سال ، تو بگو انگار هزار سال است که به این دیار آمده ام . زمان قاطی می کند و من سالها را می شمارم . سال جای روز را گرفته ، به آنی می گذرد ، تکرار ناتمام یک اتفاقم من .
هوا دارد کمی خنک می شود ، بوی پاییز بعضی شبها می آید ، و با آن بوی اول مهر . رسم غریبی ست که هرجای دنیا که باشم ، شروع سال تحصیلی همیشه یعنی اول مهر ، یعنی رسم کهنه رفتن به مدرسه -تا وقتی ایران بودم - و یعنی بوی کتابچه های نو و مدادهای تراشیده و مرتب توی جامدادی ، یعنی دفترهای صدبرگ خط کشی شده ، کتابهای جلد شده و نو ، و آن آواز دور «همشاگردی سلام» . یک مقاله نوشتم چندی پیش در مورد سرودهایی که تجربه موسیقایی کودکی ما را شکل دادند ، و حالا که خارج از آن ظرف مکانی و زمانی باز می خوانی شان ، هم زیبایی شان را می بینی ، هم معنایشان فرق دارد ، هم شعرهاشان را جور دیگری می خوانی . از امکانات موسیقایی نوشته بودم ، که با حداقل ِ آن که محدوده مارشهای نظامی بود ، ترانه را به نام سرود رنگ می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم . حافظ و مولانا هم به شکل «سرود» خوانده می شدند و کلمه قبیحه «ترانه» یا «آواز» هرگز استفاده نمی شد . حالا فرصت کنم متنش را اینجا می گذارم . به هرحال ، آوای همشاگردی سلام توی گوشم زنگ می زند هربار که بوی غبارآلود برگهای پاییزی را نفس می کشم و گلویم به خارش می افتد . دیروز نشسته بودم زیر درختی توی محوطه دانشگاه ، و یکباره برگهای بالای سرم شروع به ریختن کردند ، گفتم این هم از پاییز ، که کمی زود دارد می آید . روز اول شهریور است در تقویم جان من ، نه اول مهر ، پس برگها نباید بریزند . به جاش باید روز پزشک را به استادهامان تبریک بگوییم ، و در تدارک آخرین روزهای تابستان باشیم . به جاش باید برویم تئاترشهر ، توچال ، درکه . اما در تقویم روزگارم ماه اوت به آخر می رسد ، و سپتامبر یعنی اول سال ، یعنی کتابچه های نو ، یعنی پاییز . حتی فصلها هم قاطی می کنند وقتی در دو دنیا زندگی می کنی .

خواننده ای برایم آدرس وبلاگی را فرستاده که وقتی بازش کردم ، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، اما بعدش دلم سوخت برای آدمها . یک خانمی ظاهرا وبلاگی درست کرده و پستهای مرا -گاهی با عوض کردن نام آدمها و گاهی با خذف و اضافه یکی دو کلمه ، اما کم و بیش دست نخورده - در وبلاگش به اسم خودش کپی می کند . ظاهرا ماههاست که ایشان دارند اینطوری وبلاگ می نویسند و در این راه از کوچی قدیم و جدیدهردو ، به اضافه این صفحه قدیمی استفاده می کنند - بدون ترتیب زمانی، و من فکر کردم مگر نوشتن اجباری ست ؟ مگر وبلاگستان کلاس انشاست که مجبور باشی کپی انشای یکی دیگر را تقلب کنی؟ خوب که چی ؟ در عرض این یکی دو ساله ، احساس تقلبی بودن حالت را بد نمی کند؟ من نمی فهمم ، همانطوری که خیلی چیزهای دیگر را اصولا در این دنیای دیوانه نمی فهمم این از آن دست بیمارگونگی هایی بود که اصلا درک نمی کنم . اما ایشان بهتر است بداند که توی زندگی ، چیزی که باقی می ماند چیزی ست که اصالت داشته باشد . خلق کردن از کپی کردن شرافتمندانه تر است . ضمنا ، بد نیست با تبعات قانونی کارهایی که می کنیم هم آشنا باشیم کمی .
----------------------
پیوست :‌ ظاهرا کامنتها درست می گویند ، ‌از دیروز وبلاگ ایشان قابل دسترس نیست . خیر ، من نه شکایتی کرده ام و نه قصد و وقت و فراغت شکایت کردن داشته ام . حدسم این است که ایشان خودشان وبلاگ را بسته اند ، و چه حیف که وجود چنین پدیده ای در وبلاگستان گویای خیلی چیزها بود . بستن ولاگ آسان است وقتی چیزی برای از دست دادن نداری

۲۶.۵.۸۵

و من تکرار یک اتفاقم - تکرارم کن در اندیشه ابری که می بارد ...

شعر آدنوکارسینوما اینجا و اینجا چاپ شده .

آتش بس لبنان و اسرائیل ، مصاحبه رئیس جمهور با والاس ،‌تهران هنوز در همان تکاپوها ، بوستون هنوز گرماگرم تابستان ، کولی هنوز گرماگرم حیرت قصه های غریب ، تاریخ مشروطه هنوز موضوع بحث و نشست در اینجا و آنجا ، بگیر و ببند در فرودگاههای اروپا ، سفارتخانه ها در تب سخت گیری های بیشتر ، ایالات متحده در کار خرابتر کردن تصویر خودش ، آغاز ترم نزدیک و تل کتابهای نخوانده روبروی من .



۲۲.۵.۸۵

باز هم کولی

«زندگی ، آی زندگی . توی چشمهای من نگاه کن و بگو این حرکات را می کنی که چه ؟» بوستون از آن سوی رودخانه می درخشد ، قدمهام را آرام می کنم و روی پل می ایستم . شب این رودخانه پر از ستاره شده . خنکای شب از جنس آن شبهای آخر تابستان است که پَر ِ چارقد پاییز هی به صورتت می خورد . یعنی اینقدر زود باز پاییز؟ باید باز نامه بویسم . می شود نامه چندمین ؟ نامه های پاییز ، تا اینجا می شود نه تا . نُه پاییز است که من و پاییز قراری داریم ، چشم به هم بزنی باید نامه دهم را بنویسم . باز باید بگویم «پاییز ، پاییز » اما چه زود آمدی این بار .
یک ستاره از ان دور چشم از من برنمی دارد . من چشم از همه شهر می گیرم ، چشمها را می بندم و نسیم را نفس می کشم . کولی حرف دارد ، زیاد . می گویم حق داری . از آن نگاهها می کند که یعنی گله دارد . می گویم «می دانم که اینهمه راه نیامده ای که باز برج و باروی شهر کلافه ات کند . تو کولی دشتی ، دشتهای سر به سر شقایق سرخ . همه اینها را یادم هست به جان کولی . یکبار گفته بودمت : تو فقط با من راه بیا ، همین . تو آمدی ، و فقط خدا می داند که چقدر مدیون این آمدنت هستم . نمی آمدی اگر ، زنجیری آن برجهای سرتافلک شده بودم تا حالا ، یا پوچ ِ آنهمه راه نرفتنی . اما دیدی که در این آمدن پشیمانی نیست ؟» چشم از من می گیرد کولی ، نگاه رو به رودخانه اش می گویدم که نقل ِ این حرفها نیست ، که از بابت راه دلش شاد است ، که اینجا همان جایی ست که وعده کرده بودیم و همان جایی که می خواسته باشد . می گویم «پس چه ؟ نبینم کولی با من غریبی کند ؟» می نشیند همان جا روی زمین ، دامن پرچینش از حاشیه پل آویزان می شود ، پر از شقایق و لاله ، پر از آهو و تیهو . بعد سیگاری می گیراند و رو می کند به ستاره باران ِ ساختمان های بوستون از آن سوی رودخانه . در چرخش دستهاش حرفی ست ، حرفی که من می دانم و نیازی نیست بگوید . انگار که بخواهد بگوید «زندگی ! آی زندگی !‌ توی چشم من نگاه کن و بگو چه می خواهی بگویی؟ من که دارم زندگی م را می کنم لامروت . هی می آیی کدام مس را محک بزنی ؟ دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار که آه کولی تا آسمان می رود .» من سرم را تکیه می دهم به نرده های پل ، زل می زنم به چشمهای کولی که نم دارد و توی تاریکای شب برق می زند ، فقط یک آن . یادم می افتد به آن آواز قدیمی اما چیزی نمی گویم ، خود کولی کج خندی می زند و می خواندش یکباره «نه دیگه این واسه ما دل نمی شه ...» می گویم «روزگار هم روزگارقدیم ِ شهر قصه ، سادگی از سر و روی زندگی می بارید ، حالا اما چه ؟ هزار پیچ و خم به جان نوشده و امروزی زندگی ست ، حالیته ؟» کولی سر را می چرخاند و رو از من می گیرد ، پولکهای سربندش جیرینگی صدا می کنند . می گویم می دانم که حالیت هست ، که همیشه حالیت بوده . من اصلا دلم می خواهد امشب آواز بخوانیم .
«می گه اين دل مگه از پولاده - که تو اين دور و زمونه - چشماشو هم بذاره - هيچ چيزی نبينه - يا اگر چيزی ديد - خم به ابروش نياره - می گم آخه بابا جون - اون دل پولادی - دست کم دنبال کِيف خودشه - ديگه از اشک چشماش - زير پاش گِل نمی شه ... نه ديگه نه ديگه اين واسه ما دل نمی شه ...»... بعد بغضم می گیرد . کولی همانطوری روش آن طرف است ، جم نمی خورد . نباید می خواندم . شب سنگین می شود . می گویم اصلا بیا آخر قصه شهر قصه را یکجور دیگر بنویسیم . جوری که آخرش گریه مان نگیرد ، جوری که خر لات شهر قصه هم دلش نگیرد . جوری که دل هیچکس از اشک چشمهاش ، زیر پاهاش گل نشه . کولی سرش را بالاخره برمیگرداند ، نگاهم می کند و من یادم می افتد به صدای لئونارد کوهن که می خواند «چشمهات از غصه نمناک شده ، اما هی ! این رسم خداحافظی نیست.. » . ولی چیزی نمی گویم . هم من می دانم هم کولی ، اما سکوت حالمان را بهتر می گوید . بلند می شود و دامن پرچینش را می تکاند . دستها را صلیب می کند و خودش را بغل می کند ، یعنی که برویم . شبها دارند خنک می شوند . رودخانه ساکت تر از هرشب ، توی دستهای نسیم خودش را تکانی می دهد . «زندگی ! آی زندگی ! حرفی داری خوب صاف بگو . دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار جان کولی ...»



۲۰.۵.۸۵

خطی برای خودم ، برای طرلان ، برای نسترن ، برای کودکی ها

یک وقتهایی هیچ چیزی نمی تواند به اندازه تماشای فیلمهای ایرانی حال آدم را عوض کند . از میان فیلمهایی که مادرم فرستاده ، سالاد فصل را دیدم ، به اضافه ازدواج به سبک ایرانی که ورژن وطنی همان فیلم معروف ازدواج بزرگ یونانی من بود . اما ظریف بود ، مناسب آن وقتهای که دلت یک فیلم ساده می خواهد که فکرت را سبک کند . اما سالاد فصل با بازی همیشه خوب خسرو شکیبایی ، با آن ترانه پایانی ش -خانه به دوش تو شدم بنگر که مرا تاکجا کشاندی ، عاشق روی تو شدم تو که جان مرا به لب رساندی *- مرا برد به روزهای سینما عصر جدید ، آن روزهایی که موزیک پاپ تازه قانونی شده بود ، و ته فیلمها می شد «ترانه مجاز» شنید ، و ما عاشق آن ترانه ها می شدیم . ان روزها می شد عاشق همه چیز شد ، عاشق فیلمهای جشنواره ، عاشق صدای فرانک سیناترا ، عاشق صدای جوی آب ، عاشق کتابهای قدیمی زهوار دررفته ، عاشق معلم ادبیاتمان که هم سن پدربزرگمان بود ، عاشق درختهای خیابان پهلوی ، عاشق معماری تئاتر شهر . میان جعبه ها و بساط اسباب کشی ، نشستم و فیلم را دیدم انگار که نذر داشتم همین امشب آن را ببینم. شب آرام ایرانی ام با تلفن طرلان زیباتر شد ، همان طرلان قدیمی و دوست داشتنی . یک چیزهایی هست توی دنیا که آدم نمی داند چیست ، اما همیشگی و تعریف نشدنی ست ، تازه و خنک ، مثل صدای افتادن یخ تازه توی تنگ آب . گفتم از پس مدتها بی خبری ، انگار که تمام این سالها و روزها با هم حرف زده ایم . با دوستهای قدیمی ، حرف زدن هیچوقت نقطه شروع ندارد ، همیشه انگار وسط مکالمه ای بوده ای که ناتمام مانده ، همیشه می شود باز همانطوری نشست و حرف زد . توی همین اسباب کشی ، جعبه کوچک یادگاریهای تهران را باز کردم ، از بلیط تئاتر شمس پرنده ، تا کارتهای انترنی ، کارت شناسایی مدرسه ، منگوله قرمز کلاه فارغ التحصیلی ، و در کنار همه اینها ، نامه ای که نسترن سال کنکور برایم نوشته بود . نامه زیباتر از آن بود که بتوانم توصیف کنم ، یک روزی همین جا می گذارمش توی وبلاگ . نامه را خواندم و حس کردم باز هفده ساله ام ، که هیچ چیزی انگار در این سالها عوض نشده ، با اینکه همه چیز ، همه چیز عوض شده . یادم رفت به آن روزهای دور ، به طرلان گفتم چقدر توی صف سینما برای جشنواره ایستادیم ، و حالم یکباره عوض شد . با نسترن و بقیه می رفتیم سینماهای نزدیک مدرسه ، «بچه های خیابان» را سیصد بار دیدیم ، تا اینکه موزیکش را از بر شدیم . سالهای دانشگاه اما پای سینما رفتن ها ندا بود ، و آن فیلم دیدنها توی سالن سوم عصر جدید و بعدش هم کیک و نسکافه آینه ونک کجا ، این دی وی دی دیدنهای دور کجا . فکر کردم چقدر همه چیز عوض شده ، چقدر من عوض شده ام . فکر کردم اگر همه ، حتی کسری از آنچه من عوض شده ام توی این سالها ، عوض شده باشند ، باید از نو بنشینیم و هم را بشناسیم . بعد دیدم انگار نیازی نیست ، انگار همه با هم عوض شده ایم ، انگار یک مدتی رفته ایم به مرخصی ، یک ده سالی ، و باز برگشته ایم ویکجورهایی هم را می شناسیم ، و همین کافی ست . عجیب نیست ؟ فکر کردم چه دغدغه هایی داشتیم آن روزها ، چه چیزهایی دلخورمان می کرد ، از چه چیزهایی واهمه داشتیم و چه چیزهایی را جدی می گرفتیم . حالا انگار از پس آن سالهای پر تنش ، راحت تر حرف می زنیم . زندگی انگار یادمان داده که هیچ چیزی آنقدر که ما فکر می کردیم بزرگ نبود ، که همه چیز گذری بود ، که زندگی آن دورترها با یک بغل قصه متفاوت منتظرمان ایستاده بود . امشب این را باز فهمیدم ، مثل همان وقتها که با نسترن حرف می زنم ، مهم نیست چند وقت یکبار . همیشه انگار همین دیروز بود که می رفتیم شهر ری برای پروژه جذام ، می رفتیم نمایشگاه کتاب ، می رفتیم انقلاب ، یا تولد همدیگر . طرلان یادم را انداخت به ان تولدی که سال سوم دبیرستان گرفتم ، عکسهای آن روزها را باید بگذاریم توی موزه . من با ان عینک قاب کائوچویی که مثلا خیر سرم خیلی فکر می کردم قشنگ است . چقدر می رفتیم تولد همدیگر . پارسال که ایران بودم مدیسا می گفت لابد جمیعا فکر می کردیم خوشگلیم که اینقدر عکس می انداختیم . نسترن می گفت چقدر هم چسان فسان می کردیم برای هم توی آن تولدها ، چسان فسان بدون آرایش ، با آن عینکهای گنده . می گفت و می خندیدیم و یاد عکسهای سفر شمال مدرسه افتادیم . سیصد تا عکس گرفتیم کنار دریا و کنار آتش شومینه ، رمانتیک و غمناک . یک شب هم روح احضار کردیم ، داشتیم از ترس می مردیم که یک مرتبه ناظممان از در آمد تو و ما فکر کردیم صاحب روح آمده . یک بار هم داشتیم می رقصیدیم ، که خانم سعادت از در آمد تو ، یکی مان طوری ضبط صوت را پرت کرد پشت کاناپه که سیمش پاره شد . نمی دانم چرا تا ولمان می کردند ، یا می رقصیدیم یا عکس می گرفتیم . یکبار آقای باقری در حالی وارد کلاس شد که ما همه روی میزها بودیم و داشتیم می رقصیدیم (حتی یادم هست که برای آن زنگ تفریح ضبط صوت کلاس قرآن را قرض گرفته بودیم ..) ، آقای باقری هم خندید و گفت راحت باشید .. ما هم درق و دورق رفتیم سرجاهایمان نشستیم . این همان دورانی بود که من سر کلاس آقای باقری میز اول می نشستم و برای تفریح صناعات ادبی علامه همایی را مثل کتاب مقدس از بر می کردم، و جادوی کلام صائب و ابوسعید ابوالخیر از خود بیخودم می کرد ... هر قصه ای یاد قصه دیگری می اندازدم . حالا این سو و آن سوی دنیا پراکنده ایم ، اما دنیای جادویی آن هفت سال ، به گنجی می ماند که راز و رمزش را فقط ما می دانیم . این چیزها در این دیار دور از جنس همان بوی عیدی بوی توپی ست که فرهاد خواننده می خواند « با اینا خستگی مو در می کنم ...» چقدر زود اینهمه خاطره داریم ، چقدر زود .



* خانه به دوش تو شدم - بنگر که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم - تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای راز عشقت تا ابد در سینه من
از تو بریدن خیلی سخته ، نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته ، نازنین ...

این روزها دل روزگار کمی گرفته ، و من این بار می دانم چرا .

۱۷.۵.۸۵

روزگار غریبی ست نازنین ، روزگار غریبی ست ...

مشروطه صدساله می شود و زمان مفهوم رایج خودش را هر روز بیش از پیش از دست می دهد . برای من مدتهاست که زمان ، آن شکل خطی اش را از دست داده . انگار که کره ای باشد که می چرخد . حالا که به مشروطه فکر می کنم ، زمان به نظرم به یویو می ماند ، هی می رود عقب و هی بر می گردد. پس و پیشش حساب ندارد ، با شتاب جلو می رود و بعد یکمرتبه سی سال پس می کشد . هنوز هم دانستن نفرینی ست ، چه آخوندزاده ‌باشی ، چه کسروی ، چه مسکوب ، چه هدایت ، چه شاملو . هنوز قحط الرجال است ، و کافی ست یکی کمی شجاع باشد ، کمی تئوری بارمان کند ، کمی قلمبه حرف بزند ، راه می افتیم دنبالش ، از بس که کم شده ایم . منتظریم که به قول حضرت حافظ « دستی از غیب برون آید و کاری بکند » و در این انتظار می سوزیم که « در مشایخ شهر این نشان نمی بینم » ... کم می شویم و به کم قانع . هیجانی می شویم ، داغ داغ ، فردایش هم همه می رویم پی کار و بار خودمان . بعد حلقه وار اشتباهات تاریخی مان را تکرار می کنیم ، و این طوری ست که زمان مفهوم خطی اش را از دست م دهد و به یک حلقه شبیه تر می شود . ما دو چیز را هرگز حاضر نشده ایم از خودمان باور کنیم یا بشناسیم ، از شناختن به دروغی بزرگ بسنده کرده ایم : یکی تاریخ و یکی هم روانشناسی خودمان . این دو را اگر جمع کنیم ، کاری می شود کرد کارستان .

دولت فخیمه ینگه دنیا بیانیه ای صادر کرده در پاسداشت صدمین سالگرد انقلاب مشروطه ، و در آن آورده که امید به روزگار بهتری دارد که شایسته «مردم بزرگ ایران» باشد . فکر کردم نه اینکه شما خاطر مردم بزرگ ایران را خیلی عزیز می دارید که یک روزه هفتاد نفری از نخبگان و دانشگاهیانش را در مرز دیپورت می کنید و بی شرمانه به دستهای برخی شان دستبند می زنید و می اندازیدشان به زندان تا پرواز بعدی به مبدا ، آنهم به خرج خودشان . این بزرگ داشتن رتوریکال را نگه دارید برای خودتان ، و برای امثال آن پسرکی که در راه خدمت به شما وطن را به طرفةالحیلی فروخته و کراوات زده و از زندان اوین بدو بدو آمده تا شما را در صدور دموکراسی به آن دیار یاری کند . اینها منابع شما شده اند برای درک ایران . آنها را بزرگ بدارید که به کارتان می آیند ، دانشجو و دانشگاهی ِ از ایران آمده را بیندازید توی زندان به جرم سفر و شرکت در همایش سالانه دانشگاهی که نخبه هایش رونق تحقیق و صنعت و تحصیل در سرزمینتان شده اند . .

ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن ...


۱۶.۵.۸۵

بابا جان

این شعر را حدود یک ماه پیش نوشته بودم ، اما در فرستادنش کمی دل دل کردم . گفتم باشد بعد از دیدارمان ، مبادا که بابایم دلش بگیرد و دوری برایش سخت تر شود . اما حالا بعد از دیدار کوتاهمان ، خواستم بگویم که برای من هر روزی می تواند روز پدر باشد . این کلمات تقدیم بابای خودم ، که هیچوقت دور نیست ..


(اینجا هم می شود خواند )

بابا



امشب دوباره یاد توام ،‌ بابا جان !
تنها نشسته ،
عکس تو ام پیش چشم و باز
می گویی ام که « غصه نخور دختر گلم !
دنیا از آن ِ توست »

بابای خوب من !
گاهی عجیب از همه دنیا فراری ام
از ظلم ، ‌از سیاهی ، ‌از جنگ ، ‌از دروغ
دور از پناه ِ قلب پر از اعتقاد تو ،
در غربتی که می شکند بغض خسته را
محتاج اعتقاد توام ، بابا جان !


گاهی برای خانه دلم تنگ می شود
پر می کشد خیال من تا آن حیاط سبز
تا باغچه
تاوقت خوب ِ آمدنت ،‌ عصرهای زود
با چشمهای بسته بو می کشم تو را
سرمست می شوم از عطر جامه ات
در اوج غصه ، شاد ِ تو ام بابا جان !


بابای خوب من !
گفتی قوی شدن هنر زندگانی است
گفتی که آدمی به شرافت شد آدمی
گفتی که مهر و راستی ، رمز رهایی اند
گفتی «امید ! دخترم ! امیدوار باش »
اما نگفتی ام ،
از ظلم ، از دروغ
بابا!
‌جهان ِ‌حرفهای تو امروز کیمیاست
این کارزار سیم و زر ، دنیای دیگری ست
دور است از تو و هدف زندگانی ات
وز آن نجابتی که تو ، مردانه زیستی

من رنگ زشت جهان را امروز دیده ام
آخر چگونه می شود هم بود ، هم ندید؟
آخر چگونه می شود از دردها نگفت؟
بابا ! نگو که دختر خوبی نبوده ام
دنیا هزار رنگ و من ، در حیرتی غریب
هان! گرچه خانه زاد تو ام ، بابا جان !


گاهی شبانه کودکی ام زنده می شود
آن دختری که پیش شما بود می شوم :
تا دورهای دور ،‌ رویا و آرزو
در گوش من صدای شما زنگ می زند :
«اول درخت شو ،‌ وانگه نشین به بار »‌
« دریا برای تشنگی ما آغازی ست »‌
یعنی به پیش دخترم ! ‌من با توام ! ‌نترس !
هرجا روی و هرچه کنی ،
دختر منی
یعنی که اعتماد من ، همواره با تو هست
یعنی دعای خیر مرا ، توش راه کن ...

گاهی که روزگار به من طعنه می زند
محتاج اعتماد توام ، بابا جان !





گاهی دلم هوای شما می کند که باز ،
باب نصیحتی ، گله نا گشوده ای
حتی اگر عتاب ،
حتی نگاه خشمگین
وقتی که نوجوانی ام پر بود از شعار
وقتی که راه و چاه ،
گاهی برای من ، هم شکل می شدند
در این دیار دور ،
وقتی برای کسی راه و چاه من ،
فرقی نمی کند ،

دلتنگ انتقاد توام ، بابا جان !


بابای خوب من !
همواره آدمی ، در کار ِ رفتن است
آنگونه پیشرو که در باور تو بود
اما هراس ، همسفر راه آدمی ست
دنیا به راه نان و ریا می رود هنوز
من در شبانه های دیاری غریبه ، گاه
گم می کنم تو را
بابا کجاست امنیتی که معنی آن ، بودن تو بود ؟

بابا عجیب حسرتی ام تا دوباره باز
یک شب پناه من شود دیوار شانه هات
در دستهای محکم تو غوطه ور شوم
از هیچ چیز نترسم ،
ایمن شوم ز هرچه هراس است و انتظار
من هرچقدر ناتوان ، هرچقدر «کم»
در چشم تو ،‌« زیاد» ِ‌ توام بابا جان !


بابای خوب من !
امشب دوباره باز از آن شبهایی ست
کز پشت در صدای تو می آید
با آن طنین خوب قدمهایت
حتی خیال ِ بودنت در این شب بلند
کلی غنیمت است
سر را تکان می دهی ،
یعنی که « راضی ام»‌
- دلگرم می شوم -
می گویی ام که « دخترم ،
من شک نمی کنم که تو ، دشوار ِ راه را
هموار می کنی
پرواز کن ! ‌نترس! »

رو می کنم به ماه ،‌از پشت پنجره
شاید که بر نگاه تو امشب نگه کند
در کوچه هور هور ِ نفسهای باد ِ مست
در من هجوم گردبادی از دلتنگی
« بابا ! دلم گرفته »
در روزگار غربت دیوانه وار من ،
تنها پناه ، گاه ،
مِهر ِ نگاه توست

امشب عجیب یاد توام ، بابا جان ...


ارکیده
هفتم جولای ۲۰۰۶
تیرماه ۱۳۸۵
بوستون

۱۰.۵.۸۵

من خراب کجا و صلاح کار کجا - ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا

اخبار دیروز آنقدر حالم را گرفته که نمی دانم بیشتر عصبانی ام یا بیشتر غمگین . به کجا دارم می رویم ؟ دنیا یعنی راستی راستی صاحب ندارد ؟ ما دم از آینده می زنیم ، اما تصویر آینده گاهی خیلی تار و دور است . مدام یاد آن روز تاغ تابستانی تیرماه هفت سال پیش می افتم ، یاد هرچه بر آن سرزمین رفته و می رود . دیشب خواب دیدم توی جمعیت انبوهی مقابل در شرقی دانشگاه تهران - دم ورودی فنی - دارم گیج می خورم ، همه داریم می دویم ، همه پریشان بودند ، همه از زن و مرد گریه می کردند . نمی دانستم چه شده ، اما دلم شور می زد ،‌می ترسیدم بپرسم ، مبادا که بشنوم. هی سعی می کردم فکر کنم آنجا چکار می کنم ، چرا آنجا بودم . اما نمی فهمیدم . هیچکس را نمی شناختم ، هیچکس همکلاسی ام نبود . فقط خیابان شانزده آذر آشنا بود .روزگار غریبی ست ، ما پروژه تعریف می کنیم ، چون دلمان می خواهد آینده بهتر از امروز باشد . ما تئوری صادر می کنیم ، و انتظار داریم مردم خریدار حرفمان باشند . اما مردم واقعیتی هستند متفادت از تئوری ها ، هی برایشان می گویند از پوپر و هابرماس و کانت ، آنهم برای فضایی که توش همه چیز از پایه مشکل دارد ، از مدرسه ، از توی اتوبوس ، از توی خیابان . حالا شما هی بگو جهانشمولی حقوق بشر ... می دانم که کمی بی انصافم ، که هرچیزی جای خودش را دارد و همه اینها باید موازی پیش برود ، اما عصبانی ام . عصبانی ام که خانمی از ایران زنگ می زند به رادیو فردا و در جواب این سوال که به نظر شما چطور می شود خشونت علیه زنان را کاهش داد ، می گوید :« به نظر من زنان باید هرچه مردها به آنها می گویند را جواب بدهند تا مردها کمتر عصبانی شوند و زنها باید خوب گوش کنند و مردها را عصبانی نکنند . فلانی هستم از کرج. »
کجای کاریم ما ؟

«گریه را به مستی بهانه کردم ... شکوه ها زدست زمانه کردم »

دنیا به دیگ جوشانی بدل شده که هر گوشه اش دارد یک جوری قل قل می زند . گاهی آدم عاجز می شود از فکر کردن به همه اینها . مردم عادی -مردمی مثل ما- دارند در لبنان می میرند ، و البته در اسرائیل هم . یکی از دانشجوهای زندانی ماجرای کوی دانشگاه امروز فوت شد ، معلوم نیست چطوری . انگار دیگر سوال کردن هم معنی ندارد ، آدمها می میرند و مردن در زمانه ما آنقدر دارد عادی می شود که آدم گاهی فکر می کند عمر خودش هم از سر تصادف به دنیا بوده . این روزها اتفاقات دنیا آدم را فقط اندوهگین نمی کند ، عصبانی هم می کند ، کلافه هم می کند ، عاجز هم می کند . قیمت عمر ادمیزاد چقدر است ؟ این میان تابستان داغ بوستون از هیچ کدام اینها خبر ندارد ، همان قضیه دو دنیاست که همیشه می گویم . دو دنیاست که در آن زندگی می کنی ، دو دنیای غریبه باهم ، با اختلاف چندین و چند ساعت . اما توی ذهن من این زمانها در هم می لولند ، یکی می شوند و با هم می آمیزند . تهران و بوستون و آکسفورد در یک حجم هندسی می چرخند ، کنفرانس مطالعات ایرانی لندن و مشروطه آکسفورد در جریانند و من دلم آنجاست . اما هزار جای دیگر هم هست ، تهران ، اینجا ، آنجا . همه چیز آنقدر زود می گذرد که گاهی رد حوادث را گم می کنم . چندتا از جعبه های بزرگ زمان آمدنم را باز کردم برای اسباب کشی . روی جعبه ها آدرس سنت پیترز را با ماژیک سیاه نوشته ام ، انگار که همین دیروز بود که این جعبه ها رسیدند به اینجا . یک سال شد ، یک سال پر شتاب که آدرسی را به آدرس دیگر وصل می کند و من را دنبال خودش می کشد . هم دورم هم نزدیک به آن روزهای داغ تابستان که در سه قاره دنیا پخش شدند . اینجا خیلی چیزها فرق داشته با هرجای دیگری تا امروز زندگی کرده ام ، و هنوز هم و همیشه هم فرق خواهد داشت . یک سال پر شتاب ، از گروه مطالعات ایرانی ام آی تی تا جلسه های هفتگی بحث و خواندن و درسهام و شناختن خانواده ها و دوستانی بهتر از آب روان . دیشب به بدرقه دوستانی عزیز رفتیم که دارند از اینجا می روند ، جای خالی شان را چیزی پر نمی کند مگر خاطره های خوب . خداحافظی ها بخشی از قصه کوچ اند . زندگی هنوز پر از لحظه های حیرت آوری ست که نفس آدم را بند می آورد . اینطوری ست که زندگی ادامه می یابد .

خطی هم برای آنکه یادم بماند که یک چیزهایی در زندگی هستند که بودنشان لازمه همیشگی نبودنشان است . یک چیزهایی مثل رعد ، مثل جرقه می آیند و آتشی می گیرانند و بعد راهشان را می کشند و می روند . بعضی شبهای مردادی هست که سکوتشان را فقط صدای رادیو درویش می تواند پر کند . این روزها هجوم فکرهای رنگ رنگ دارد سرم را از هم می پاشد . همه دنیا توی یادم می آید و می رود . اخبار امروز دوباره حادثه کوی را زنده کرده . قیمت جان آدمیزاد چقدر است ؟ قانا دوباره با خاک یکسان شده ، به این می ماند که کتک مفصلی خورده باشی و بعد تا خودت را بلند کنی و تلو تلو خوران روی پات بایستی ، باز به مشت و لگد بگیرندت . این را ما می توانیم بفهمیم که شاهد پانزده سال ساختن بعد از جنگ بوده ایم . جنگ را کی اختراع کرد ؟ انقلاب مشروطه صد ساله می شود ، و تاریخ کار خودش را می کند . شیوا برایم از کنفرانس نوشته ، دیروز با شری جون حرف زدم و گفتم کاش بودم در سخنرانی دکتر . اما نبودم ، همانطور که خیلی جاها نیستم ، اما یکجوری هم هستم . توی خیالم می روم و می آیم . چندتا کتاب نیمه کاره را باید تمام کنم ، تابستان زود دارد تمام می شود . چیزی به شروع ترم نمانده ، تحقیقم هم مثل خودم تنبل شده . تقصیر من نیست ، تقصیر روزهایی ست که دنیا به دیگ جوشانی بدل شده ، تقصیر حادثه هایی ست که توی زندگی می آیند و می روند ، تقصیر تل کتابها و مقاله هایی که هرچه بخوانم تمام نمی شوند ، تقصیر آفتاب که شهر را در آغوش می گیرد ، تقصیر نوشته ها و داستانهایی که می خواستم تابستان تمامشان کنم و نکردم ، تقصیر رادیو درویش که جادو می کند ، تقصیر فرصتها که کم اند و کارها که زیادند ، و تقصیر خودم که می خواهم دو دنیا را باهم زندگی کنم .

۵.۵.۸۵

از قصه «مثل یک خط از شرفنامه»ه

« از آن دورها می آيد و در چوبی کافه را باز می کند ، انگار که از آن دورها آمده باشد تا مثل نگينی بر حلقه انتظار بنشيند . نگاهش می چرخد توی کافه ، ابروهاش کمی بالا رفته ، انگار که تعجب کرده باشد از چيزی ، يا دنبال کسی بگردد که نيست . موهاش را باد پريشان کرده ، طره طره روی پيشانی، انگار که هم الان از پشت اسب پايين جسته باشد . توی افسانه بايد تپه های شمال را می تاخت تا برسد به چادر شاهو ، بعد از پشت اسب پايين می آمد و دست می برد به پيشانی و موهاش را پس می زد و چشم می چرخاند و يکباره می ديد که چادر خالی ست ، که شاهو همه را راهی کرده ، که دير رسيده . توی افسانه ، گردنه به گردنه بايد می گشت ميان تپه های کُردنشين ، تا می رسيد به آبادی ، به آنچه که از شهر مانده بود ، و دست آخر به ميدان خالی که توی غبارو شيهه اسب گهرِ قصه گم می شد . يونس گفته بود «تا ببينی می شناسی ش ، بلند و لاغر اندام است ، موهاش پريشانی دارند ، عکس تو را هم ديده ، پيدات می کند. اول ْ کسی ست که بايد خبر کنی. » اما اولين چيزی که می آيد به چشمِ ِمَها ، دستهاش است ، محکم با انگشتانی کشيده ، باريک و سبک ، توی هوا معلق مانده . انگار که جامی را توی دستهاش گرفته باشد ، با چرخشی ناتمام . انگار که بخواهد بخواند يک دست جام باده و يک دست زلف يار - رقصی چنان ميانه ميدانم آرزوست .. مَها نگاه می کند به ميدان ، توی يادش غبار می پيچد در تمام ميدان سنت کلمنت ، و تازه وارد اسبش را هی می کند و پيش پای مَها می ايستد . درست همينطوری که الان ايستاده ، با نگاهی که توی کافه چرخیده و حالا قفل شده روی صورت مَها ، و روی چشمهاش هم نه - که روی دهانش ، انگار که منتظر حرفی باشد که مَها بايد الان بزند . معذب شد ، انگار که چيزی روی صورتش ماسيده باشد و تازه وارد به آن زل بزند ، مثل وقتهايی که کسی طولانی به صورت آدم نگاه می کند ، اما نه به چشمها ، هی فکر می کنی لابد چيزی چسبيده روی صورتت و بايد پاکش کنی . آمد بگويد پس اسبتان کو ؟ اما به جاش دستش را برد به لبهاش انگار که بخواهد لبهاش را پاک کند ، و دستش را همان جا نگه داشت . تازه وارد باز اسبش را هی کرد توی ياد مَها ، بعد نگاهش را چرخاند روی خيابان ، و بعد روی صندلی ها ، دنبال جايی خالی بگردد انگار، و راه افتاد به طرف ميزی کنار پنجره . بعد جام را رها کرد و دست برد به پيشانی و موهاش را پس زد ، انگشتهاش لابلای طره های بلند مو بلندتر به نظر می رسيد . مَها صداش را صاف کرد و به خودش تکانی داد. رو کرد به قهوه چی و چشمهاش را بست و تابلو را آورد پيش چشمش . انگار همين دستها بودند ، وقتی انگشتها را قلم می زد هم هی خوانده بود يک دست جام باده و يک دست ... انگارهمين دستها بودند ، فکر کرد کاش تابلو همراهش بود. بلند شد از جاش و به سمت ميز تازه وارد رفت . توی شيشه قدی کافه ، خودش را ديد که صندلی لهستانی کهنه ای را عقب کشيد و پای ميزکنار پنجره مکث کرد : « شما بايد وکيل يونس باشين، نه؟» تازه وارد يک آن ابروها را بالا برد ، بعد لبخندی آمد و پخش شد پای چشمهاش . بلند شد و دستش را پيش آورد ، مَها باز ياد تابلو افتاد . نشست ، سعی کرد صدای اسبها را از سرش بيرون کند ، اصلا نبايد اين تابلوی آخری را شروع می کرد . بی قرارش کرده بود ، دلمه زخمی کهنه را باز کرده بود . حالا هم از پس اينهمه خطر ، پی چه می گشت توی رنگها و افسانه ها، و توی کافه قديمی ميدان سنت کلمنت ؟ .. دستهاش بيکار مانده بودند ، نمی دانست چکارشان کند . گذاشتشان روی ميز ، بعد يکی را بالا آورد و موهاش را از روی شانه پس زد. حرفی زدند يا نزدند ، يادش نماند . صدای تازه وارد را اما يادش ماند ، بَم و زنگ دار ، کمی خسته شايد . لهجه داشت اما نه به قوت يونس ، کمی به افغانها می ماند حرف زدنش . مَها کيفش را باز کرد و پوشه را در آورد . تازه وارد با احتياط اطراف را نگاه کرد ، بعد نگاهش را انداخت تا بماند روی دهان مَها ، اما نماند ، گره خورد به چشمهاش . مَها خنديد « نگران نباشيد ، خطری نيست» و پوشه را سراند به طرف تازه وارد . دستهای تازه وارد يک آن نشست روی پوشه ، بعد بلندش کرد و گذاشتش توی کيف چرمی سياهی که خوابيده بود روی ميز. «چيزی سفارش بدهيم؟» مَها سرش را بلند کرد و به شيشه قدی نگاه کرد ، خودش را ديد که خنديد و سرش را چرخاند طرف قهوه چی . شک نداشت ، همين دستها بودند .»

از قصه « مثل يک خط ازشرفنامه »

ژانويه ۲۰۰۶


کمی از گذشته ها

به شوخی زندگی خنديدم ، به همگونی سرنوشتهايی که با درد عجين می شوند ، و از پس ِ درد است که آفرينش آغاز می شود . قبلا فکر می کردم اين قانون ِ دنيای هنر است ، اما انگار قانون دنياهای ديگری هم هست ، دنيای کلمه ها ، دنيای آکادمی ، دنيای حتی مبارزه تلاش . در همه اين دنياها آفرينش است که حرف اول را می زند ، و درد است که همه اين راهها را معنا ميکند . ياد زن نابينا افتادم باز ، که توی ايستگاه قطار نشسته بود با آن عصای سفيد و کيسه های خريد ، و از ته دل آواز می خواند ، انگار که هيچکسی دور و برش نيست ، و راستی هم نبود . صداش با هورهور قطارهای پرشتاب می آميخت ، اما هيچ شتابی در صدای آسمانی اش نبود ، انگار جادو ريخته بودند توی صداش . در آن لحظه ها هيچکدام از ما نبوديم ، نه من و ديگرانی که منتظر قطار بودند ، نه قطارهای سنگين و خشن ، نه رنگهای دلگير آن زيرزمين پر از سنگ و فلز . فقط صدای خودش بود ، و دنيايی که با جادوی صداش در تاريکی مطلق برای خودش ساخته بود . به خودم گفتم همين است ، جواب اينهمه گيجی اين روزها همين است ، همين زن نابينای آزاد ، همين دنيايی که بايد توی خودت بسازی ، درش را هم محکم ببندی به روی صداهای خشن و رنگهای تند و شلوغی دنيا . جواب اينهمه سوال اين دوهفته همين بود . جوابها اما هميشه آسان نيستند ، خط باريکی هست بين بودن و حضور داشتن در دنيای پر شتاب واقعيتهايی که بايد سهمت را به آن بپردازی ، با حضوری دائمی در دنيايی که هر روز در درون خودت می سازی . آزادی اما - که اين روزها به هرچيزی می ماند جز معنای خودش - چيزی نيست که بشود از آن گذشت . جاها مهم نيستند ، چه در دنيای محافظه کار ينگه دنيا که به باور من از هرجايی به سرزمين خودم شبيه تر ست ، چه در هزاررنگی باورها در اروپايی که دارد به منتهای آزادی گذار می کند و هيچ بعيد هم نيست که روزی برگردد به محافظه گری ، چه در ناکجای خيال که نه مرزی دارد و نه نقشه ای . آزادی خود ماييم ، و باوری که آدمی به بودن خودش دارد . آزادی از حضور شروع می شود ، از حضوری آگاهانه ، و ما داريم پی اش در بعيدترين جاها می گرديم .. آزادی صدای همان زنی بود که توی ايستگاه قطار جواب من را داد ، و من ديدم که می شود زندگی کرد طوری که انگار فردايی وجود ندارد ،‌و می شود بود ، طوری که انگار اين آخرين فرصت ِ بودن است




پل

هر دو يک وزن داريد

و هر دو با نون ختم می شويد - دو شهر ، دو زندگی

در دو سوی اقيانوس

يکی مالک خاطراتم

يکی مالک روياها

يکی صاحب تاريخ

يکی صاحب دنيا

يکی تان در من زندگی می کند

در ديگری من خواهم زيست

و اينگونه من پلی خواهم بود

بين دو شهر که با نون ختم می شوند

اما هم را نمی شناسند ...

بوستون - سپتامبر ۲۰۰۵




۳.۴.۸۵

زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
وانکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست
وانکه جانها به سحر نعره زنانند از او
وانکه مارا غمش از جای ببردست کجاست
جان جان است اگر جای ندارد چه عجب
اینکه جا می طلبد در تن ما هست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
وانکه در پرده چنین حلقه دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست ...

جلسه سخنرانی شهریار مندنی پور در ام آی تی ، می بردم به روزگاری که گمش کرده بودم ، به روزهای گردون خوانی ، به جلسه های کارنامه ، به کتابخانه دراز چوبی ام که طبقه های بالاترش را دیوانها و شاهنامه و بیهقی و واژه نامک پر می کردند و طبقه های پایین ترش هی از امروزی تر ها پر تر می شد . هی می خریدم و هی می بلعیدم و هی توی کتابها خط می کشیدم . اما قفسه پایین کتابخانه مال مجله ها بود ، از ادبستان و گردون و آدینه ، تا کارنامه و عصر پنجشنبه و کلک و بخارا . موضوع سخنرانی تاریخ سانسور است ، تاریخ قومی که با حذف روییده ، و امکان ِ شدن و بودن را در ریا جسته . تاریخ همه آنچه می دانیم و تا بوده همین بوده . بعد می نشینیم به بحث ، و ارکیده آن روزها به من می گوید که چه حال خوبی ست بعد از سالها باز نشستن و گفتن از گلشیری و معروفی و سیال ذهن که ذهن مرا در آن نوجوانی ها ساخت و پرداخت و ناگزیرم کرد از نوشتن . این روزها دارم به سانسور و به وبلاگستان نگاه می کنم ، هی می خوانم و هی نمی توانم فکر نکنم به ارتباط اهمیت سانسور برای قوم ایرانی ، با آن نیاز مفرط به نوشتن . در ناخودآگاه جمعی ما ، نوشتن رازی ست که در آن پناه می گیریم ، حتی اگر ننویسیم . در تاریخ دور و دراز تمدن ایرانی و اسلامی که تصویرگری و رقص و ساز همیشه دل دل می کرده اند ، بالیدن را در نوشتن جسته ایم ، در لایه های هزارگونه زبانی رازگونه ، زبانی که هزار پیچ و خم دارد . در ناخودآگاه هر ایرانی نویسنده ای زندگی می کند ، که نویسنده هم اگر نشود ، نویسنده گی را ارج می نهد . ما در قلم معنا جسته ایم ، تعریف شده ایم ، پناه گرفته ایم ، شده ایم ،‌ بوده ایم ، و هستیم . از این روست که سانسور - که تا تاریخ بوده ، انکارش هم کرده ایم - به جانمان گران می آید . انگار که حلقه ای باشد که از سانسور به نوشتن می رسد ، و از نوشتن به سانسور . و این زبان جادویی ، این زبان رازگونه توی لایه لایه های ذهن من ِ راوی ، دنیایی می سازد که از هرچه بیرون از آن مصون است . کسی را به آن راه نیست ، امن است و امان . این جاست که ترجمه کم می آورد . آن معانی و مفاهیم که تنها و تنها به شکل و چهره زبان ِ من - زبان سالهای شکل گیری من - توی ذهن من شکل گرفته اند ،‌ در هیچ زبان دیگری نمی توانند خودشان باشند ، هیچ جا ، هیچ جور .

این نشست اما فرای این حرفها بود . سوای گفته های مستند و مستدل شهریار مندنی پور که از سالهای مدرسه نثرش را دوست می داشتم ، روی میز چند جلد «عصر پنجشنبه» بود ، و هیچ کلمه ای نمی تواند حال مرا بگوید وقتی که یک جلد را برداشتم و اولین کاری که کردم این بود که مجله را بو کردم . بوی مجله ، بوی کاغذ کاهی ، بوی چاپخانه ، مرا برد به آن دورهایی که این روزها گم کرده ام . مجله های فرنگستان بوی کاغذ گلاسه می دهند ، بوی تبلیغ عطرهای جورواجور . من بوی مجله را ما با تمام وجودم نفس کشیدم ، و یاد آنروزهایی افتادم که می رفتم کافه شوکا تا عصر پنجشنبه بخرم . چشمهام را بستم و نرسیده به میدان پیاده شدم و رفتم طرف دکه ، گفتم «آقا یه کارنامه یه بخارا » ، و با آن بوی میدان ونک آمد ، صدای بوق و بوی دود و ترافیک . مجله ها را زدم زیر بغلم و راه افتادم به سمت خانه .

هفته پیش رفتم باز نیویورک و برگشتم ، نیویورک شلوغ که مرا به یاد تهران می اندازد ، هم کلافه ام می کند هم می کشاندم دنبال خودش توی آن صداها و رنگها و بیلبوردهای بزرگ . اما جادوی نیویورک توی آن بیلبوردهای غول پیکر نبود ، نه حتی توی آن شبهای شلوغ زنده ، و نه در لوندی های خیابان پنجم . جادوی نیویورک برای من در لحظه ای بود که برای اولین بار در فرنگستان دکه روزنامه فروشی دیدم . در بلاد غربت اصولا روزنامه و مجله و آدامس و شکلات را در سوپرهای خیلی کوچک می فروشند ، توی انگلیس می گفتند نیوز ایجنسی . اینجا هم همان بقالی های کوچک . اما توی خیابان های نیویورک ، دکه های روزنامه فروشی کنار خیابان بودند ، همانطوری که من می خواستم . آنطوری که انگار کنار دکه روبروی کافه نادری ایستاده باشی تا ببینی کارنامه جدید آمده یا نه ، آنطوری که سر پارک وی مکثی کنی تا تیتر روزنامه های صبح را بخوانی و بعد یک جامعه یا این اواخر یک شرق بخری و به خانه نرسیده تمامش کنی . نیویورک جای خودش را توی دلم باز کرد ، تنها به خاطر دیوانگی خیابانهاش ، و به خاطر دکه های روزنامه فروشی . اما آن بو ، بوی روزنامه و مجله تازه ، حتی توی دکه های نیویورک هم نبود . عصر پنجشنبه های روی میز امروز اما همان بو را می دادند . من دیوانه نیستم ،‌ شاید هم هستم ، اما باید آن هواها را زیسته باشی تا بدانی یک لحظه ، یک ثانیه - در ساختمان چهار ام آی تی - می تواند تمام تهران را ، تمام دکه های روزنامه فروشی را ، کافه شوکا را ،‌ نادری را ، کتابفروشی های انقلاب را ، آن روزها را ، همه چیز را ، در بر بگیرد و در خودش جا بدهد . ذهن آدمی حجمی دارد اعجاب انگیز . همه دنیا توش جا می شود انگار ، و زمان ، زمان موجود بی معنی و خنده داری ست وقتی که می توانی دو دنیا را ، و گاهی سه دنیا را موازی زندگی کنی و هیچکس هم نداند . زمان می آید و توی تنم کش می آید ، لحظه ها دراز می شوند ، به درازای تمام روزهایی که نبوده ام تا از دکه روزنامه فروشی میدان ونک روزنامه بخرم ، به درازای تمام شبهایی که نبوده ام تا پیش از خوابیدن کلک و کارنامه بخوانم . زمان توی سرم می چرخد ،‌هی می چرخد و هی من می خواهم دست دراز کنم و یک جایی نگهش دارم ، نمی شود . از دستم هی در می رود . می چرخد و یکباره هرجا دلش بخواهد می ایستد ، بی که من خواسته باشم . گاهی دلش می خواهد روبروی کتابفروشی های انقلاب بایستد ، گاهی توی شهر کتاب نیاوران ، گاهی توی حیاط کالج سنت پیترز ، گاهی کنار ایستگاه ناتینگ هیل لندن ،‌گاهی توی فرودگاه هیترو ، گاهی توی کلاسهای ادبیات آقای باقری ، گاهی توی حیاط مدرسه ،‌ گاهی توی انجمن آفتاب ،‌گاهی توی خانه .

خانه . دلی که آنجاست و با نبض ثانیه هاش می تپد ،‌ هم هستم هم نیستم . خانه . بوی مهربانی آغوشها ، صدای آشنای قربان صدقه رفتن های همیشه ، آن حس امن ِ هرجای دنیا با من . خانه ، هزار حرف نگفته به دوش این قاصدک ِ راهی .

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی بیاسایی
مرو مرو چه صنم زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آیی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

...

۲۱.۳.۸۵

آزادی

به کاوه و ستاره
که هنوز هستند ...

« آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند ..
سالیان بسیار نمی بایست
دریافتن را
که هر ویرانه ، نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان
آبادانی ست ...

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده ...»

احمد شاملو
رم - ۱۹۷۷


می گویم حسرتی شده ام انگار ، حسرت اینکه در آن »دقیقه» ۱۹۷۷ زیسته بودم ، در روزهای که جهان به دیگ جوشانی می مانست از آرزوهای بلند و بزرگ . جوان ، به آرمانهاش زنده بود ، نه به آرامی ش . حسرتی شده ام که کاش در روزگاری زیسته بودم که مشتهای گره کرده حرمت داشتند . می شد شاید برای آزادی ترانه ای سرود و فردایی آزاد را آرزو کرد . روزگار اما به رسم دیگری چرخیده و این رسم ِ همیشه ، فرداهای آزاد را مگر به خواب ببیند . مصیبتی ست دانستن ، و نفرینی ست دیدن آخر راه . من و تو و ما امروز اما - بی آرمانهای بلند - روزمره را زندگی می کنیم و - با آرمانهای بلند - رویا می بافیم . مصیبتی ست دانستن اینکه دنیا به راه نان می رود ، و نفرینی ست بی اسطورگی . ما اسطوره هامان را بدرقه می کنیم این روزها ، توی فرودگاهها وقتی برای مراسم بزرگداشتشان به ینگه دنیا می آیند ( در خانه «بزرگ» داشته نشدن هم رسمی ست این روزها) ، توی بیمارستانها - وقتی بیمارند و وقت مصاحبه کردنشان رسیده ، و توی آپارتمانهای مجتمع فلان و بهمان - وقتی یادمان می افتد از سانسور یا از بی وطنی گزارشی باید تهیه کرد ، و گاهی هم توی امامزاده طاهر و ظهیرالدوله - بی هیچ قرار قبلی . ما اسطوره هامان را دست به دست می دهیم با آرزوهای رفته ، با بی جانشینی حلقه های حسرت انگیز رفقا ، با خاطره نامه های درازشان که کتاب می شود گاهی . «سیاوش جان - کیوان به کسرایی می نویسد - «ما را از اين لَختی و بی بار و برگی نجات بايد داد . وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هم اين دو شهر است ، هم خارک ، هم فلک الفلاک و هم ساير زندانها ...» ما می خوانیم و دلمان غنج می رود ، بعد از گوشه گوشه دنیا وبلاگ می نویسیم و چشمهامان را می بندیم و در خیالمان انگار که توی کافه نادری نشسته ایم سر میزی و مشت بر میز می کوبیم و دنیا را دیگرگونه می خواهیم . اما چشمها را که باز می کنیم ، از گارسون ارمنی پیر کافه نادری خبری نیست ، به جاش صفحه اخبار بی بی سی و گویا و سی اِن اِن جلومان باز است و روی مسنجرها پی اسمهای آشنا می گردیم تا حس کنیم هنوز بسیاریم . و بسیاریم . اما عجیب حسرتی شده ام این روزها ، این روزها که هر دقیقه یادآوردی ست از داغی که به پیشانی داریم ، همه جا ، هرجا ، هیچ جا . این دقیقه تاریخ از آن دقیقه هایی ست که نمی دانم بعدها کدام کلمه آن را خواهد گفت و دقیقه تشویش دنیایی که همه چیزش زیر و رو شده ، دقیقه سوءظن ، دقیقه دیگرستیزی ، دقیقه دغدغه امنیت . و ما - مای بی اسطوره مانده در تلاطم دنیایی دیگرگونه ، نه آنگونه که اسطوره های پدرانمان خواسته بودند - تهدیدی شده ایم بر امنیت دنیا . من این را نمی فهمم . کاش پایان قصه همه تحقیرها مثل آخر قصه جوجه اردک زشت بود ، قویی زیبا کاش سر بر می آورد از دل آنهمه عزلت ، و شاید همین را روح ناخودآگاه همه ما هی دارد آرزو می کند ، و چه ناممکن . من این ناممکنی را نمی فهمم . من نمی فهمم که چرا مفسر بازی ایران و مکزیک باید در حساس ترین دقایق بازی - که باختیمش - به جای تفسیر بازی مدام به دنیا یادآوری کند که ایران و رئیس جمهورش دنیا را به شرایط ویژه ای کشانده اند ، و آدم نداند اینهمه فشار روحی روی بازیکنان و تماشاچی ها از هیبت بازی ست یا از عقده های فروخورده سالیان که در روزهایی پر تنش از تاریخ سیاسی ، توی این زمین باید تسویه حساب شوند . من نمی فهمم که چرا توی دنیا آدم آدم می کشد و کسی از جاش تکان نمی خورد . من نمی فهمم که آنهمه قانون ِ نوشته بر سنگ و کاغذ در منشورهای بین المللی به چه دردی می خورد وقتی هرکس دلش بخواهد قلدری می کند و تره هم برای قانون خرد نمی کند . من نمی فهمم که آدمها چرا باید تاوان بازیهای پشت پرده را بدهند . من نمی فهمم که چطور زندگی برای آدمها تصمیم می گیرد که یکی این سو به دنیا بیاید و یکی آن سو ، یکی تحقیر شود و یکی تقدیر ، یکی زندان را زندگی کند با روحی همیشه ترسنده ، و یکی بی ترس بزرگ شود و بی خشم پیر شود . ما نسل خشمیم ، بغضی گره خورده در گلوی زمانه ، تلنگرمان بزنی می شکنیم . ما بی هراسی را حتی تاب نمی آوریم ، که هراس جزیی از جوانی ما بود . دیشب اینجا مستند زندگی شاملوی غول را نمایش دادند ، و هر ستایشی که شاعر با آن صدای گیرا از آزادی گفت ، با آن تصویرهای کوچه های باریک و نمای تهران ، من حس می کردم سینه ام الان از هم می درد ،‌از بغضی که نمی شکست . آزادی ، ای آزادی ، برای تو چه شعرها ، چه جان ها ، چه جوانی ها ، تو اما به ستاره سهیل می مانی . یادباد آن شعرخواندنهای بی امان « هرشب بگرایم به یمن تا تو در آیی - زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید ...» می آیی ؟ نمی آیی ؟ آخر چه ؟ آماده ایم ؟ نیستیم ؟ کجاییم ؟ نه تو را تاب دوری داریم نه لیاقت نزدیکی . اما یک فرصت دیگر ، فقط یکی ، باور کن که روزگار خوب فلکمان کرده ، درسی نیست که نداده باشدمان . ما فقط باید یک بار بنشینیم نامه های تاریخ را بخوانیم ، همه درسها همان جاست . اگر یک بار حوصله می کردیم و خوب می خواندیم ، بی تحریف ، بی تهدید ،‌ بی تکفیر ...
حسرتی شده ام این روزها که در زمانه دیگری - بی هراس ِ پان اپتیکنی جهانی - شاید می شد دست کم امن زیست و به هزار توهم اسکیزوفرنیک دچار نزیست . زمانه دیگری که می شد برای آزادی دست کم ترانه ای سرود ، که امروز آخر همه ترانه ها را می دانیم ،‌و چه نفرینی ست دانستن . هنوز بسیاریم ، و همین هم غمناک است . تمام اگر می شدیم ، حرفی نبود . اما هنوز هستیم ، گیرم که یکی اینجا یکی آنجا ، آرزومند آرزوهایی بلند به بلندای قامت تاریخ . دوستی می گوید جایی نمانده برای تعلق و تکیه ، نه اینجا نه آنجا ، و من می گویم برگی از تاریخ است شاید . اما بعد یادم می افتد که تاریخ ما پر است از در وطن خویش غریبان ، از حافظ تا فرخی تا اخوان . نفرینی ست دانستن و نخواستن . بعد می گویم اهل ناکجا شده ایم ، ناکجایی که همه جاست . ساکنان دنیا ،‌گاهی جایی راهت نمی دهند و گاهی جایی اجازه بیرون رفتنت نمی دهند و به زندانت می کنند . اما از این دوتا خط که بگذری ، همه دنیا سرزمین توست .

انسان مدرن انسان تنهایی ست . سردرگم انتخابهای بسیار و راههای پیچ در پیچ . نه خوشحالی اش ارزان است نه غمگینی ش . هرکدام تجربه ای از حیات اند برای او ، نا ماندگار و میرا ، در هیچ چیز تضمینی از بقا نیست . انسان مدرن برای خواندن آن ترانه ای که «آزادی» نخواند ، از قفس اش بیرون پرید ، بعد از فکر کردنهای بسیار . اما وسوسه سوال را هیچ حصاری حریف نیست . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و هوای تازه را زیر بالهاش حس کرد و اوج گرفت . بالا ، بالا ، بالاتر . به عقب برگشت و قفس را نگاه کرد و آهی نوستالژیک کشید و شاکرانه در سیطره آسمان بال زد . یک روزهایی اما انسان مدرن دلش می خواست بال نزند و بنشیند و از باران و باد و طوفان و تندر نترسد . نمی شد . یک روزهایی دلش می خواست بی هول پرندگان شکاری بخوابد نمی شد . یک روزهایی دلش هوای چهار دیواری می کرد ، هوای اطمینان از اینکه می داند کجاست و کجا دارد می رود . نمی دانست اما . یعنی می دانست ، اما دانستنش هی عوض می شد . حال ِ امن ِ روزهای قفس ، بهای پرواز بود . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بال بزند ، بالاتر ، و با دستهای خودش دنیای امن بی تندری را بسازد که توش پرنده شکاری وجود ندارد ، و برای هرکسی خانه ای هست که راهش را با اطمینان می شود دانست . انسان مدرن هنوز دارد بال می زند ، زیبا و برازنده ، هستی بخش و متعالی . اما انسان مدرن ، یک وقتهایی - پیش خودمان بماند - به جای بال زدن ، بال بال می زند . در این بال بال زدن رازی هست ، مصداق «دوست دارد یار این آشفتگی - کوشش بیهوده به از خفتگی » . نه خوب است نه بد ، خودش است ، حالی ست که از آن گزیری نیست ، هرچه بیشتر می رود ، بیشتر باید برود . حال خوب ِ سختی ست ، هم خوب است هم سخت . آن حال را با کسی نمی تواند بگوید ، جز برای اهل بال .

حسرتی شده ام این روزها ، حسرتی آن اسطوره هایی که ما نیستیم ، آرمانهایی که ما گم کرده ایم ، و امنیتی که در اعتقاد هست . اعتقاد به زایش قویی زیبا در انتهای قصه جوجه اردک زشت ...

ارکیده
۱۱ژوئن ۲۰۰۶

۱۲.۳.۸۵

تابستان

دیگر رسما به این پنجره نقل مکان کردم دوست عزیزی این صفحه را از راه دور برایم طراحی کرد ، و با صبر بسیار از راه دور آداب و رسوم صفحه سازی را برای من بی سواد توضیح داد . هی او گفت و هی من فکر کردم چقدر سواد تکنولوژی چیز خوبی ست ،‌اما از آن خوبتر ، داشتن دوستانی ست بهتر از آب روان - به قول سهراب سپهری .

این روزها تابستان دل دل می کند که بیاید یا نیاید ، باران و آفتاب با هم کنار نیامده اند هنوز . هوا که شرجی می شود ، یاد نشستنهای کنار رودخانه می افتم در آکسفرد وقتی که با شیوا به تابستان بعدی فکر می کردیم که قرار بود دیگر در آن شهر نباشم ، و به تهران و شمال و آن سفر آخر که مطمئن بودم تابستان بعدی باز تکرارش خواهم کرد . حالا آن تابستان بعدی آمده ، اینجاست ، و من نه دیدار ایران را تکرار می کنم و نه سر راه ایران کنار آن رودخانه می نشینم . به همین سادگی یک سال گذشت ، یک سال از باربکیوی خداحافظی ، از پرواز لندن تهران ، از تب و تاب انتخابات و از من ، از منی که راهی بودم ، راهی راهی بلند . بلندای راه را حالا دارم زندگی می کنم ، در کشمکش حسهایی که تا بفهممشان باید هر لحظه را هزار بار مکرر برای خودم تعریف کنم تا بدانم توی سرم چه می گذرد . این روزها دنیای ذهنی زبانها را هی می خوانم و در دَورانی ابدی بین اصول زبان شناسی و رویاگونگی کلماتی که از زبانی به زبان دیگر روحشان هم عوض می شود ، می چرخم و می چرخم .

ر

ماه مِی در حالی تمام شد که بعد از مدتها از بوستون بیرون رفتم ، کنفرانس یاما - انجمن پزشکان ایرانی امریکایی، نیوجرسی ، شبهای نیویورک ، روزهای شرجی و سخنرانی های متعدد . نیوجرسی ، خمود و بی حادثه . نیویورک ، همان که بوده : شلوغ و کثیف و جذاب و زیاد و پر رمز و راز . فرصتی برای حلقه ای از دوستان خوب ،‌ و همینطور برای تعامل دو نسل که بینشان فاصله ای است به بلندای رودخانه چارلز اما بازهم روحشان باهم یکی ست ،‌ و فرصتی برای احساس تعلق . ما بسیاریم ، اگرچه پراکنده . و در این پراکندگی چیزی هست که هرگز نمی میرد ،‌چیزی از جنس رازگونگی آن فرهنگ که در هر لباسی که باشد ، و هرقدر هم که سرو شکلش - بد یا خوب - عوض شود ،‌باز می ماند ، می ماند و نمی میرد . چیزی هست از جنس جستجو برای ریشه ای که گم شده ، هرکسی کو دور ماند از اصل خویش - باز جوید روزگار وصل خویش . هرکس اما به شکلی ، هرکس در ذهنش ایرانی را می سازد که دوست دارد ، گروهی هم می روند میگردند دنبال ایرانی که واقعی تر است . من کم کم دارم شک می کنم کدام ایران واقعی تر است . گروهی می مانند منجمد در باورهای ۱۳۵۷ ، در خیالی امن و قدیمی . گروهی هم هرگز ایران نرفته اند اما از کوی دانشگاه و کافه عکس و جام و جم و آلبوم جدید عصار و بنیامین از من بیشتر خبر دارند . دکتر جوانی برای من شعری را خواند بسیار زیبا ، بسیار پر معنی ، که به پینگلیش نوشته بود ، یک لحظه به خودم گفتم این زبان چه رازی دارد که می توانی نوشتنش را ندانی ولی به آن شعر بگویی . زبان نیست ، روحی ست و میراثی ست که با جابجا شدن روی کره خاکی از بین نمی رود ، ممکن است اما نوشتارش عوض شود . برای منی که این زبان را به پیچ و تاب حروف خطاطی شده کلمات مولانا و ابوسعید و صائب ، و به طنازی های نستعلیق شکسته می شناسم ، آن شعر نشانی بود از اتفاقی تازه ، و آنقدر صداقت در آن بود که من این اتفاق تازه را با تمام وجود درک کردم. لحظه خواندن آن شعر ، لحظه ای بود که همیشه یادم می ماند ، چون جواب خیلی سوالهای من را در خود داشت .

برمیگردم به بوستون ، و دوباره باران و باران و باران . بعضی از دوستهام تابستان را می روند خانه ، بعضی ها می روند به اروپا برای انترنی و کار و غیره ، تعداد کمی هم می مانند . چندتایی هم می روند به نیویورک . هنوز تابستان نیامده اتفاق پشت اتفاق می افتد . ماه می انگار همیشه ماه عجیبی ست . من مکث می کنم و مثل هواپیمای دوستی که عاشق پرواز است - و چند روز پیش ما را مهمان یک پرواز نیم ساعته در آسمان بوستون کرد - بالهام را باز می کنم و چشمهام را می بندم . معلق می مانم در آسمان بوستون ، بر فراز جزیره های کوچک و آبی اقیانوس و آنهمه آسمان که باورنکردنی بود . آنهمه ابر ، آنهمه آبی ، آنهمه آب ، و من ، منی که نه تنها از بلندی نترسیدم ،‌بلکه یک لحظه فکر کردم باید همیشه مثل این هواپیمای تک موتوره کوچک بود ، با بالهای گشوده ، آرام و مطمئن و محکم ، و صبور ، صبور وقتی که طوفان می شود و باید در نزدیک ترین فرودگاه فرود آمد تا طوفان قطع شود ،‌و شجاع ، وقتی که طوفان تمام می شود و باید دوباره در آغوش آفتاب و ابر و آسمان به راه افتاد . توی کوچی قدیمی آکسفرد یکبار نوشته بودم « وقتی آسمان سیطره پروازت شد و ابرها را زیر بالهات حس کردی ، دیگر به هر زمینی تن نمی دهی » . توی پروازهای تجاری ارتفاع زیاد است و آدم زود از زمین دور می شود . اما این هواپیماهای کوچک تا جایی بالا می روند که می شود زمین را خوب دید . آن روز آسمان تمامی نداشت ، و ما آدمها از آن بالا آنقدر کوچک بودیم که من فکر کردم خوب است هر از گاهی آدم از این بالا به زمین نگاه کند تا یادش بیاید این روزمرگی ها چقدر خنده دارند . یاد آنتوان دوسنت اگزوپری بودم ، و یاد شازده کوچولو ، و آن پرنده آهنین .

فرصت تابستان کوتاه است و کارها زیاد . حسهایی متضاد می آیند و می روند . این روزها دلتنگی تهران و خانه از همیشه بیشتر شده ، ، با این فکر دردی می آید ، چیزی توی گلوم گره می خورد ،‌قورتش می دهم ، و زندگی مرا ادامه می دهد . بعد آن روی سکه ، تابستان و فرصت هزار کاری که توی فکرم بود و حالا می شود رفت سراغشان ، البته اگر تحقیقم وقتی بگذارد . تابستان و شهری که پر از گل می شود ، سفر کاری ، نوشتن های بسیار ، سامان دادن چند نوشته و مقاله و داستان که مدتهاست منتظر فرصتی هستم تا سراغشان بروم ، نوشتن ، خواندن ، خواندن ،‌ بودن ، بودن ، ادامه داشتن ، گرما و هرم تابستان شرجی ، قایقها ، چمنها ، دوستان ، اقیانوس ، آب ، کمی سفر دور و نزدیک ، آفتاب و باز من ، منی که هرچه فکر می کنم نمی فهمم زندگی این است یا آن
.

۲۵.۲.۸۵

گودو

Moon river, wider than a mile
I’m crossing you in style some day
Oh, dream maker, you heart breaker
Wherever you’re goin’, I’m goin’ your way

Two drifters, off to see the world
There’s such a lot of world to see
We’re after the same rainbow’s end, waitin’ ’round the bend
My huckleberry friend, moon river, and me

Frank Sinatra


از آن دورهای دور باید بیاید صدایی . از آن دورهای دور که هزاره ها فقط کسری از زمانند . از آن دورهای دور باید بیاید صدایی ، حتی اگر هیچ صدایی نیاید ، باز هم شکی در حرمت هزاره های انتظار نیست . آدمیزاد همیشه منتظر است ، منتظر آینده ای که چه یک لحظه بعد باشد چه سالها بعد ، هنوز مال او نیست . هیچوقت هم نخواهد بود . انتظار گودو ، فقط نقشی ست از قصه زندگی

آمریکا

آمریکا
باران سر بند آمدن ندارد ، باران آبی و باران بهاری ، و با آن باران لحظه های عجول و باران شگفتی های زندگی . این روزهای آخر ترم عجیب شلوغ بودند ، مهلت مقاله های پایانی ، پروژه ناتمام ، کنفرانس طب و خاورمیانه ، و اخبار که دیگر جزیی جدا نشدنی از زندگی ما شده اند . رئیس جمهورمان نامه ای نوشت به جناب بوش که بیشتر به نامه پیغمبر به نجاشی می مانست ، و ما هنوز وسواس گونه صفحه های خبر را چک می کنیم و هی می خوانیم و هی سرمان به دوار می افتد . پرونده هسته ای هنوز همان جایی ست که بود ، زمان در امتداد قصه انرژی هسته ای ما کش می آید و به جای اورانیوم ، آدمها و سرنوشت ایران در تعلیقی ابدی سرگردان مانده . به همین سادگی سال اول تحصیل من در این دیار -در سرزمینی که در حال حاضر بزرگترین دشمن ماست - به پایان می رسد ، در چارچار حوادثی تعریف نشدنی و سوالهایی تمام نشدنی . حس دلنشینی ست . باورم نمی شود که دو ترم گذشته ، و هی به پشت سر نگاه می کنم و سعی می کنم ببینم حسم به این دیار چیست . پیچیده است . پیشترها در همین مدت زمان ، توی انگلیس احساس دیرآشنایی در وجودم نشسته بود ، داشتم ریشه می دواندم . اینجا اما ریشه انگار نمی گیرد ، قرار نیست بگیرد . وصل می شود آدم به ینگه دنیا ، به رشته ها و بند های مختلف ، کار ، درس ، دوندگی ، یادگرفتن ، بلندپروازی‌، پروژه های دراز مدت ،موقعیت های عالی ، اما ریشه نه . نمی دانم ، شاید اینطوری ست که آدمها را نگه می داد این خاک ، با همه چیزهایی که می دهدشان ، و با همه چیزهایی که ازشان می گیرد . همه چیز به طرز غریبی خوب پیش می رود ، در سطح . آن زیر زیر اما حسهای آدم معلق می ماند . دست کم من هنوز اینطور فکر می کنم . شتاب زندگی زیاد است ، چندروز پیش فهمیدم که چقدر دارم کمتر می نویسم ، نه فقط اینجا ، که حتی روی کاغذ . کمی مشکل وقت است و کمی مشکل نوع زندگی . نوشتنهام آمده توی این لپ تاپ ، دیدم دستم روی کاغذ غریبگی می کند ، دست خطم دل دل می کند ،‌و همان لحظه بود که قلم را گذاشتم زمین و سعی کردم فکر کنم به همه چیزهایی که این دیار به آدم می دهد و همه چیزهایی که از آدم می گیرد . فهمیدم که باید مواظب بود ، بین من و کاغذ و قلم چیزی ست که هرگز نباید خدشه دار شود . فهمیدم که چقدر روابط آدم عوض می شوند ، چه رابطه آدمها چه بقیه چیزها . حسها تبدیل می شود به تصویرهای ذهنی ، به عکسهای گاه بگاه ، به گردنبندی که همیشه توی گردنت باشد تا هروقت به گرمای دستهای مادرت احتیاج داشتی لمسش کنی ، و به صدا ، به شوق لحظه هایی که تلفن زنگ می زند ، هم خوب است هم بد . خیلی حسها و حرفها هست که وقتی کنار همیم نگفته می مانند ، و دوری همیشه فرصتی ست برای نزدیک تر شدن آدمها . وطن تبدیل می شود به اخبار ، به سوال منحوس انرژی اتمی ، به دستگیری فلان آدم دانشگاهی ، به یاد تهران و دربند و تجریش و اتوبان چمران و خاطره ها . اینها همه فرصتهای قدکشیدن است ، فرصتهای روییدن . اما رابطه من و این سرزمین آمریکا یک داستان دیگر است . هنوز نمی فهممش . انگلیس را می فهمیدم . آنجا چیزی به زندگی آدم هجوم نمی آورد ، ماهیت خلوتت را عوض نمی کرد . اینجا یک چیزی - نه خوب نه بد ،‌اما متفاوت - وارد زندگی ت می شود ، چیزی از جنس شتاب و حساب و سراب ،و چیزی گاهی از جنس اضطراب ، اضطراب آینده که خودش را در حال و گذشته هم جا می کند . اینجا باید هی سفر کرد ، باید رفت و آمد ، نباید ماند . اما باید بود ، به خاطر معجزه هاش شاید . اینکه هر روز ، هر ساعت پر از دنیاهای نوست ، پر از فرصت شنیدن چیزهایی که اگر جای دیگری بودی نمی شنیدی . حلقه آدمهایی که می شود ازلحظه هاشان کتاب نوشت‌، و آزادی اندیشه - تا حد ممکن ، چون همه چیز نسبی ست . البته شاید اینها همه بخاطر محیط آکادمیک دانشگاه است ، چیزی که در امریکا تحسین مرا بر می انگیزد.

این شهر را دوست دارم ، حتی اگر هرگز خانه نشود ، حتی اگر قرار نیست در آن ریشه بدوانم . این دانشگاه را دوست دارم ، با تمام قوانین و اعداد و ارقامش ، با تاریخ همه محاسبات و اکتشافات و اختراعاتش ، دوستش دارم به همین سادگی . کسی از آینده خبر ندارد . ولی این را می دانم که فضای فکری این محیط در نوع خودش کیمیاست ، و مگر من برای چیزی غیر از این آمده بودم؟ روزی که از اینجا بروم ، همین ها را با خودم خواهم برد دیگر . دیشب فیلم شهر گمشده را دیدم ، کار اندی گارسیا . داستان یک خانواده کوبایی که زندگی شان در جریان انقلاب کوبا دستخوش طوفان می شود . اندی گارسیا قطعا به عنوان یک مهاجر نسل دوم کوبایی ، نگاه خودش را به انقلاب دارد ، اما من کاری به نگاه سیاسی او ندارم ، به ارزیابی حرفه ای فیلم هم. چیزی که مرا تمام روز گیج خودش کرد ، فضای انقلاب بود که در طول تاریخ تکرار می شود ، و آن خفقان ، و آن شکسته شدن حریم زندگی خصوصی ، و از همه برتر حادثه مهاجرت . صحنه های خداحافظی فیلم مرا برد به تاریخ زندگی همه مهاجران . صحنه تعطیل کردن کلاب موزیک فدریکو به جرم نواختن ساکسیفون مرا برد به عزلت ساز در سرزمین خودم . صحنه ای که پسر انقلابی خانواده آمد پیش عمویش تا به او خبر مصادره املاک او را از جانب شخص کاسترو بدهد - و سکته کردن عمو جلوی چشم او - مرا برد به قصه های گلی ترقی آنجا که زن حسن آقای آشپز دستهاش را زد به کمرش و به آقابزرگ گفت «پس ما برای چی انقلاب کردیم ؟» . اما صحنه ای که واقعا حالم را بد کرد ، آنجایی بود که توی فرودگاه فدریکو دارد با آن حال نگفتنی کوبا را ترک می کند ، مامور با خشونت می گوید که چمدانش را باز کند . بعد تمام وسایلش را به هم می ریزد ، انگار که تمام زندگی خصوصی آدم را زیر و رو کند ، و بعد تنها یادگار پدر فدریکو - ساعت زنجیری او - را مصادره می کند . هول آن سالهایی که توی فرودگاه مهرآباد همه چیز آدم را می گشتند نشست به وجودم ، هول آن لحظه ای که خواهران فرودگاه به تنت دست می کشیدند و تو دستهات را می بردی بالا و روت را می کردی آن ور تا بوی عرقشان را زیر آن چادر سیاه نشنوی ، همه اینها یادم آمد . آن نگاه پر از نفرت مامور که به روی فدریکو می خندید ، آن ریشهای بلند و لباسهای پاسداری ،‌ همه و همه یادم انداخت که ما محکوم به تکرار تاریخیم ، از بس که نادانیم . البته فیلم آخرش فدریکو را می آورد به نیویورک ۱۹۶۰و و هی می گوید آزادی اندیشه « من ترجیح می دهم بی سرزمین باشم ، اما ارباب نداشته باشم » . این هم از آن حرفهاست . چمدان من در فرودگاه لوگان بوستون و یکبار هم در فرودگاه لوس آنجلس همانطوری شخم زده شد . یک وقتهایی این تعبیر «پان اوپتیکن» بِنتهام - زندانهایی که همه توش دارند دايما مونیتور می شوند بدون اینکه خودشان بدانند - هی توی سرم می چرخد . ما در دنیای غریبی زندگی می کنیم ، گفتم که همه چیز نسبی ست ... اینجا ارباب لباسش را عوض کرده ، رفته توی جلد مدیا و شرکتهای چندملیتی ، تبلیغات و محاسبات اخیرا هم یک بانک اطلاعاتی از تک تک مکالمات تلفنی افراد در ایالات متحده . دنیا یک پان اپتیکن بزرگ است ، و ما به همین سادگی به مونیتور شدن عادت می کنیم ، می شود جزیی از زندگی مان . یک فیلم عالی دیگر هم «لطفا سیگار بکشید » بود . قوانین دنیای واقعی گاهی بیش از حد ترسناکند ، ما می خندیم و مصرف می کنیم ، از پس خنده های ما دلار است که به جریان می افتد ، و سرنوشت کشورهاست که رقم می خورد ، و ما - نرم و روان - زندگی می کنیم . « امریکا ، امریکا ، ننگ به نیرنگ تو ...». این سرود ، «سرود» کودکی های ما بود ، همانطوری که «مک دونالد پیر مزرعه ای داشت » ، « ترانه » کودکی های این چشم آبی هاست .

با خود و بی خود

Ah, but we die to each other daily.
What we know of other people
Is only our memory of the moments
During which we knew them. And they have changed since then.
To pretend that they and we are the same
Is a useful and convenient social convention
Which must sometimes be broken. We must remember
That at every meeting we are meeting a stranger...

T.S.Eliot


رودخانه را باران هی شتک می زند ، نورهای شبانه شهر افتاده اند توی آینه رودخانه و تلالویی دارند که من را یاد وِست مینستر می اندازد ، پیش پای آن چرخ و فلک بزرگ که اسمش را گذاشته بودند «چشم لندن». بوستون نشسته آن سوی رودخانه و من این سو ، پشت پنجره کتابخانه ، و باران کمی می آید و کمی نمی آید ، و من بوی بهار را می شنوم .
لحظه ها مرا در بر می گیرند این روزها ، لحظه همیشه ماهیتی دربرگیرنده دارد ، و آدم می تواند لحظه را توی ذهنش کش بدهد تا ابدیت . من این روزها لابلای لحظه ها ، ردی از تکرار خودم را می بینم ، اما «خودم» هیچوقت شبیه «خود» ِ لحظه مجاور نیست . همین قصه «بر آمدن» ، فرنگی ش را گفته ام «بیکامینگ» . «خودم» دیشب داشت فکر می کرد اگر ویتگنشتاین راست بگوید و «من» ، اصالت ماهوی نداشته باشد ، تکلیف این بر آمدنها چیست؟ لحظه است ، یا تجربه لحظه ، یا بازی زبان با تجربه حسها؟ تکلیف دانای راوی چه می شود؟ و تکلیف مکالمه های دانای راوی در ذهن؟ مکالمه ذهن که خودآگاه نیست ، اما وجود دارد . «زبان محدوده دنیای ما را تعیین می کند ، و هرکدام از ما دنیای دیگری می داشتیم اگر به زبان دیگری حرف می زدیم » . این خیلی درست است ، و خود آن دنیاها هم - مثل «خود» - هرلحظه با لحظه قبلی فرق دارند .

از طرف دیگر درست است که توی ذهن مهاجر ، گاهی زبانها هم مخلوط می شوند ، آن گفتگوهای درونی گاهی به این زبانند و گاهی به زبان دیگر . اما چند روز پیش مطمئن شدم که ویتگنشتاین حق دارد ، دنیای فارسی ذهن من - هرقدر در آمیخته با دنیای غیرفارسی اش - هنوز هم پر از آناتی ست که در هیچ زبان ذهنی دیگری نمی تواند معنی داشته باشد . این فقط یک حس نوستالژیک نیست ، تفاوتی ماهیتی ست که به شکل گیری زبان در ذهن آدم و در طول زمان بر می گردد . ترجمه تلاشی ست برای پل زدن بین دنیاها ، اما این پل از آن پلهای معلق است که تخته های کف آن از هم فاصله دارند و وقتی روش راه می روی ، از بین تخته ها دره را می بینی . آنات و لحظه ها و حسها ، در بهترین حالت وقتی به زبان دیگری در می آیند ، آنات و لحظه ها و حسهای متفاتی خواهند بود ، نه بهتر نه بدتر ،‌اما قطعا متفاوت . زبان مادری نه فقط بیانی ست برای دنیای «خود» ،‌بلکه بدون اینکه بدانیم ، دنیای منحصربفرد «خود» هر آدمی را شکل داده است ... من اگر شعری به انگلیسی یا فرانسه می نویسم ، در آن لحظه ساکن دنیایی هستم که «من» دیگری در من تجربه اش می کند . اما من فکر می کنم از مجموعه این «من» ها ، آن که فارسی حرف می زند ، ممکن است گاهی کمتر از بقیه «من» ها مدرن یا آگاه باشد ، اما بدون شک از همه آن «من» ها اصلالت و اعتماد به نفس بیشتری دارد ، چون از بقیه نسبت به دنیای خودش با تجربه تر و با وفاتر است .

The 'self'' is not the human being, not the human body, or the human soul with which psychology deals, but rather the metaphysical subject, the limit of the world—not a part of it.

Wittgenstein

...


دوشنبه، 11 اردىبهشت، 1385

« آن خطاط ، سه گونه خط نوشتی:
یکی او خواندی ، لاغیر!
یکی را ، هم او خواندی ، هم غیر!
یکی را نه او خواندی ، نه غیر او!
آن خط سوم منم... »

شمس تبریزی


اتفاقهای زندگی همیشه تکرار می شوند . خوب که نگاه کنی می بینی اتفاقها چند بار می افتند ، بار اول برای آنکه بفهمی اینجوری هم می شود ، گاهی برای آنکه بفهمی زندگی همیشه زیبای زیبا نیست . بارهای بعدی برای آنکه یادت بیاورند که درسی را باید می گرفتی و فکر کردی گرفتی ، خوب نگرفتی .

حرفهای گفته و نگفته در هوا معلق مانده اند ، کارهای مانده هم ، دغدغه ها هم ‌، قصه ها هم . من باز پا به پای زمان پا به دویدن گذاشته ام و این بار خودم هم می دانم ، اما زندگی پرشتاب این روزها هی می دواندت . کولی با دویدن غریبه نیست ، اما در هوای دشت . تا کار و گرفتاری درس و هوای دشت هست ، می دود سرخوش ،‌و خستگی را به جان می خرد و در خواب و بیخوابی گهگاه می خندد . اما برخی دویدن های ناگزیر هم هست که نه هوای دشت دارد نه صفای کوه ، روزمرگی ست که از آن گاهی گزیری نیست ، دست و پا گیر است و گاهی آنقدر خسته ات می کند که نفست می بُرد ، اما کاری ش نمی شود کرد . من دونده خوبی بوده ام، اما حالا فرق دویدن با اعتقاد و دویدن بی اعتقاد را می فهمم . همین یقین ِ راه را هم هی باید محک زد ، هر روز ، هر شب . آدم است دیگر ، مدام در حال « پیدا شدن» به قول حضرت مولانا .

از بهار ِ نو پا که لوندی می کند ، تا شب شعر موفق ایرانی - یونانی - فرانسوی ام.آی. تی ، از بازخوانی خاطره های رفته با لیلی که دیدار کوتاهش همه هوای مدرسه و دانشگاه را به بوستون آورد ، تا پایان مهلت یکماهه شورای امنیت و این تعلیق و پا در هوایی که تمامی ندارد و این انتظار مذبوحانه که به جایی نمی رسد و هی می مانی با دلی نگران برای خانه ، از خیلی چیزها می خواستم بنویسم و ننوشتم . شکوفه ها درختان حاشیه رودخانه را فرش کرده اند . توی دنیایی که بی عدالتی می تواند در نقاطی از دنیا نمادینه شود ، در دنیایی که یک گوشه اش زنها را به بند می کشند و یک گوشه اش آزادیخواهان را ، در دنیایی که آدمیزاد آدمیزاد را لگد می کند ، گاهی باید همه توانت را به کار بگیری و چشمهات را باز کنی تا شکوفه ها را ببینی ، تا چشمت بیفتد به یک شاخه گل لاله که توی چمنهای کنار رودخانه تنهای تنها روییده تا یادت بیاورد که می شود رویید . گاهی باید سعی کرد ، هر قدر سخت .

۲۲.۱.۸۵

کارتها را می گذارم روی میزم . از پس روزی طولانی ، اولیا زنگ می زند که بگوید یک سر بروم خانه یکی از بچه هاکه کنار خانه خودم است ، مردد و خسته ام اما می روم که سری بزنم . می روم و می بینم الکساندرا برایم کیک درست کرده ، بعد یک قطعه صنایع دستی مکزیکی هدیه می گیرم ، یک گردنبند ، دو کتاب از ایتالو کالوینو ، و یک دنیا مهر . خستگی دیگر نمی ماند ، به جاش حسی می گویدم که دنیای بزرگی ساخته ایم در همین دنیای کوچکمان . از همان عکسهای آنتیک می گیریم و کلی می خندیم ، به اضافه یک چشمه از آخرین پیشرفتهای تانگوی آرژانتینی و دست آخر هم نطق رسای روسلا که هیچ چیز ازش نمی فهمیم . میان هدیه هایی که گرفته م ، بسته زیبای بذر سنبل که تکیس برایم آورده وامی داردم تا منتظر آخر هفته بمانم و آنها را بکارم . گلدان کوچکی دارد که باید بگذارم پشت پنجره . تکیس توی کارتش نوشته هدیه من در واقع یک ضد هدیه است . نوشته که اسطخدوس گیاهی ست که برای اولین بار در کوهستانهای ایران روییده ، زمستانها را تاب می آورد و تابستانها به گل می نشیند . نوشته این هدیه ضد هدیه است چون امیدوار است آن را استفاده نکنم و تابستان را در سرزمین زیبایم باشم . می داند و می دانم اما که باید بکارمشان ، که تابستان را خواهم ماند ، و برای همین است که این گلدان را به من می دهد. می آیم و کارتها را می گذارم روی میزم و نگاهم می افتد به هفت سین کوچکم . عکسهای رژه ایرانی ها را در خیابانهای نیویورک امروز دیدم ، لباسهای ایران باستان ، رقصهای ایرانی ، تندیس فردوسی و ماکت دروازه ملل ، همه و همه به آرزویی می مانست که دارد ابدی می شود . یک آن فکر کردم یعنی می شود دوباره از نو ایران شد ؟ باز سوال آمد و باز فکرهای بی تمام . انگار دوباره مًد شده ایم ، اسممان مدام توی اخبار ، روشنفکرانمان مدام در حال مصاحبه ، نوروزمان هم دوباره پر رنگ در دل ینگه دنیا ، همه اینها دارد از اتفاقی می گوید که در شرف آمدن است . تحصیل در رشته خاورشناسی و ایران شناسی هم که بازارش از همیشه پر رونق تر . دانشجوهای امریکایی مرکز خاورشناسی همه می خواهند فارسی یاد بگیرند ، اما ایرانی ها که فارسی را می دانند دوست دارند عربی را سلیس حرف بزنند . یک فیگور مخصوصی دارد انگار ، جذاب و متفاوت . نه اینکه بد باشد ، خیلی هم خوب است . اما گاهی آدم دلش می خواهد بداند واقعا چیزی از اینهمه هوای اسکالری ، با جان ِ جان آن خاک پیوند دارد یا نه . کاش این ایران ساخته دنیای آکادمیک با آویزهای نقره و تابلوهای عتیقه و خط نوشته ها ، از واقعیت روزمره و زنده آن جامعه دور نشود . نمی دانم ،‌ شاید هم همه این چیزهایی که به خودمان آویزان می کنیم - و خیلی هم خوب است ، ابرازی ست برای هویتی که نمی میرد - به همین بذرهای سنبلی می ماند که من شنبه می کارم و امید دارم تابستان گل بدهند ، روزگاری در کوهستانهای ایران روییده اند ، اما حالا سالهاست که از خاک دیگری جان می گیرند . حتم دارم عطرشان با عطر سنبلهای خانه فرق دارد ، اشکالی هم ندارد و هردو خوش عطرند ، مادامی که آدم فرق این دو را بداند .