۲۶.۴.۹۲

خوابهای پریشان ِ بی آدرس

خانه

تو می گویی خانه
و من یادم می رود به دماسنج ِ شکسته آزمایشگاه فیزیک - کلاس نهم
و جیوه که پخش و پلا می دوید روی میزها ، لغزنده و فراری
قل می خورد ، می پاشید هزار پاره ، به هزار سو ،
ما سراسیمه دنبال تکه هاش
غوغا و تنبیه و اخراج از آزمایشگاه فیزیک.

تو می گویی خانه
و من یادم می رود به هزارپارگی ِ خوابهام
در خوابهای من ، خانه ،
این هیچ کجای هرکجایی
این بی شکل ِ بی بو
این بی خاطره ، این بی کودکی
هی می پاشد این طرف و آن طرف

خانه
این مسدود ِ از هرسو
این ممنوع ِ بی منطق
این حجم جیوه وار ِ سیال
که هی می ریزد و هزار تکه می شود
هر تکه پخش در امتداد ِ راهی
جاری
گریزپا
راهی ِ سمتها و سوهای بی شمار
بی شکل و هرجایی.

تو می گویی خانه
من یادم می رود به دماسنج ِ شکسته …


  ‌هفدهم ژوییه ۲۰۱۳
لندن

۱۸.۴.۹۲

فردای کوی



در چشمهای کاسه خونش
یک آن ِ آشنا بود
بی آنکه نامش را
بدانم 
بعد از چهار سال تازه فهمیدم
ما همکلاسی بودیم -
یا چیزی از این دست

آن روزها }
فرسنگها فاصله بود از چهره تا سلام
از «خواهران»٬
از «دیگری»٬  -
از بچه های پایتخت -
از هرکه همکلاس بود و نه هم لباس}٬


نبش در جنوبی اورژانس
یکباره ظهرِ ِکلافه ،‌فریادهای گنگ

من ،‌بهت ِ نیمه ، هراسیده در
حیاط مریضخانه

ما
  یکباره در میان هیاهوی جمع ِ خون
جمعی که خون ِ‌خشم می گریست

ما
بهت

ما
هجوم

ما
در حضیض اینهمه درد غریبگی
تاریخ را نظاره گر
تاریخ را
مهمان


او را ولی با دست می بردند
با چشمهای کاسه خونش
افتاده روی برانکارد 
با پای از سه جا  شکسته
بازوی راستش آویزان
با دلمه های خشک خون بر روی آستینی
جرخورده از قفا


آن روزها
آن روزهای بی موبایل
تصویرها را زندگی
-نه در جهان دور-
در جان ِ جانت ثبت می کرد
در سینه ات تصویرها را
 داغ می زد
پررنگ ،‌ با اصوات همراهش
فریادها و همهه دلگیر ضجه ها
و آن نگاه  کاسه خونی که سرخ سرخ
یک آن به رد نگاهم رسید  و من
بعد از چهارسال فهمیدم
ما همکلاسی بودیم .


هجده تیر ۱۳۹۲

۲۲.۱.۹۲

بس کن ای زمين ...


 بازهم زلزله .. خطی از قدیمترها..
 
     

 
در هجوم بادهای نامراد
کز جهان به آن ديار می وزد
ديگر ای زمين ! تو خوارمان مکن !
داغهای بی شمارمان هنوز تازه اند
باز داغدارمان مکن !
 
آشنا ! تو غريبه نيستی
شاهد تمام تيرهای يک به يک نشسته ای
                                             به پشت اين ديار
شاهد تمام بغضهای حبس در گلو
جنگ ، انزوا ، قصيده های ناگوار

بازهم دوباره ؟؟ بس کن ای زمين !
ديگر از زمان و آسمان     -  اميدمان بريده است
آن يکی به گردشی به ساز غير
وين يکی به آن سکوت مرگبار
                   يار ما نمی شوند
هرچه گفته ايم و کرده ايم
                 چاره ديار ما نمی شوند
در هجوم بادهای نامراد
رو به آسمان اگر گلايه کرده ايم
زير پايمان تو امن بوده ای
دست کم به اعتماد مردم احترام کن
تا که تاب ِ اينهمه گلايه آوريم
اين هراس کهنه را تمام کن

زخمهای بی شمارمان ببين
داغ ننگ روزگارمان ببين
تا اميدمان هنوز با تو هست
ديگر ای زمين ! تو خوارمان مکن
تو غريبه نيستی
                  داغدارمان مکن ...


ارکيده بهروزان  -  فوريه ۲۰۰۵