۲.۴.۸۹

«پاییز ! عجب حالی ست حال ِعاشقی در راه»


حجم این روزها حیرانی ست . یکمرتبه باورم شد که دقیقه مهمی ست . دقیقه تجسد وظیفه . یکمرتبه فکر کردم که دست آخر ، کمی معلوم ، و بسیاری آرام . خنده ام می گیرد از تناوب کوچ که تمامی انگار ندارد . و من به طرز غریبی نگران اصل ماجراها نیستم . نگرانی های کوچک هستند ، دفاع و تز و زندگی و سفر و حضر و فردا و پس فردا. اما اصل ماجراها نمی ترساندم ، از آن رو که در نهایت انگار همه راهها شبیه هم اند . اصل ماجراها چیزی نبود جز خود ِ راه ، و تماشا ، و شیدایی . به طرز غریبی اینها نمی ترساندم .


کی باورش می شد که پنج سال هم وزن پنجاه سال زیر و بم به زندگی ت بیاورد ؟ یک دختری آمد به ام آی تی پنج تابستان پیش ، یک کولی هم بود که ماجراش معلوم است . هی دختر با کولی حرف زد ، هی دور شدند و نزدیک شدند . هی گاهی یکی شدند و گاهی جواب سلام هم را ندادند . دختر هی خواند و هی راه رفت و هی فکر کرد و هی قیقاج رفت و هی فکر کرد در کار آموختن است و هی فهمید که خیلی هم نیاموخته از زندگی از بس که غلط دارد دیکته هاش . هربار که به سفر رفت جانش پر از کولی شد و سبکبار و هی گفت که «ثقل سفر گاهی ، از هر اقامتی گویاتر» . این آخرها اصلا سفری همه ی خودش را براش تعریف کرد . یادش افتاد که چه حسها و چه شیدایی ها و چه خودش بودنها . دختر هی رفت و هی برگشت به خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان که دختر هم داشت و هم نداشت . اما بوستون کم کم خانه شد . گیرم که نه به آن عاشقانگی ِ آکسفرد و آن تعلقها . اما خانه شد لعنتی ، با همه اتفاقهای خوب و بدش ، خانه ی خودم شدن و خانه ی دوست داشتن و رفاقتها و غم ها و شادیها و آرمانها و چیستی هایی که اینهمه راه آمده بودم تا تعریفشان کنم . خانه شد با سرمای سگ کش زمستانهاش و عطر این ماگنولیاهای تابستانی ، با برفهای نو و طوفانهای استخوان سوز . خانه شد ، به خاطر کتابفروشی های کوچک و کافه های خودمانی و بحثها و ملاقاتها و شگفتی هاش . بخاطر سنگفرشها . بخاطر رودخانه چارلز . بخاطر ام آی تی و حلقه های تکرار نشدنی . پنج سال شد و من بر می گردم به دختری که روز بیست و ششم ماه اوت ۲۰۰۵ از هواپیمای ایرکانادا پیاده شد نگاه می کنم . بعد به خودم و به کولی که دیگر دور نیست و همیشه همینجا کنارم نشسته این روزها . این روزها . این سال . این سال ِ ابدی .

یک سوی زندگی را مفهوم آزادی و عدالت و ستم فرا گرفته . چه بخواهی چه نه ، زندگی مان شده . تهران و ماجراهاش دیگر از این رگها بیرون نمی روند . یعنی یک جوری خواب و خوراک و سفر و تلاش و عاشقی و اندوه و نشستن و ایستادنمان پر شده از خبرها و تازه ها و نگرانی ها و امیدها . یک سوی زندگی هم سرش به کار زیستن است ، زیستن با همه پیچیدگیها و شادیها و اندوهها و امیدها و ترسهاش . ماگنولیاهای خیابان بیکن بی تفاوت اما به هر دو سوی زندگی این عطر مستانه را همینطوری پخش ِ خیابان می کنند ، آدم مست می شود تا یکدم یادش برود فردا را و یادش بیاید که شبهای بوستون چه آشنا بودند با من . چطوری می شود این محله آجر قرمز را گذاشت رفت اصلا؟ حالا من هی این چهارصد صفحه را می گذارم روبروم و هی فکر می کنم یعنی پنج سال زندگی رفت توی این کلمه ها ؟ گاهی آنقدر هی می خوانمشان اصلا معنی شان را از دست می دهند . گاهی هی می خوانم و انگار هیچ نمی فهمم از حرفهای خودم . یک نفر لطفا مرا بکشد بیرون از قعر این متن ، از لابلای درزهای کلمه ها و دست انداز خطوط ، از تکرار سلسله وار هرکلمه تا وقتی که از آن تنها صوت می ماند و دیگر هیچ . دارم حل می شوم توی این متن . یکوقتهایی هم حالم بهم می خورد از بس که خط به خطش را دارم از بر می شوم .


سه هفته مانده .

بوستون - ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰


۲۲.۳.۸۹

گفتم آهن دلی کنم چندی ... سعدیا دور نیکنامی رفت ... نوبت عاشقی ست یکچندی


امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را-- یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد -- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل -- کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را



زندگی دارد می بردم با خودش . آن آینده که دور بود و پیش رو ، آمده نشسته اینجا . هی من نگاهش می کنم هی باورم نمی شود . فصلی رو به پایان و فصلی در کار آغاز . گفتم چقدر هی آغاز کرده ام ، هربار به درس و دفتر . هر کوچ ، مرا از قاره ای به قاره ای برد . سه قاره . سه آدم و سه دنیا . پنج سال شد از کوچ آخری . پنج قرن زندگی . روبرویم ، سیصد و اندی صفحه ی هنوز ناکامل ، گواه ِ پایان دورانی که سیصدهزار فرسنگ راه در خودداشت . پر از پیچ و خم و سربالایی و سرپایینی و خروجی و دست انداز و منظره و زیبایی و دشواری و قدم . برمیگردم همین شش ماه را نگاه می کنم و باورم نمی شود از ژانویه تا امروز ، چه زمستانی تمام شد ، چه شبها ، چه خستگی ها ، چه بریدن ها . چه راه آمدم . چه گذشت . زندگی همیشه اما اتفاق می افتد به آرامی و ناآرامی . کاری به نقشه های تو ندارد . تو هم که نقشه سرراستی نداشتی هیچوقت . زندگی آمد و نشست روبروت . راه ، خودش خودش را انگار ادامه می دهد . شکرانه می نشینی به تماشای زندگی . و حالا یک قدم نزدیکتر به آن آدمیتی که تجسد وظیفه است . شاملوی غول چه خوب گفته بود همه قصه آدم را .

در آستانه ام . در آستانه

اما زندگی همینطوری که دارد خودش را اتفاق می اندازد ، گاهی یکمرتبه نگاهت می کند و ناگهان یک مشت آب زلال خنک می پاشد به صورتت . از آن شگفتی ها . از آن زلالی ها که آرامی ِ حالی خوب را یادت می آورند . از آن زلالیهای دلپذیر . از آن زلالی ها که راههای سخت را ممکن می کند ، که سربالایی ها را آسان ، که خستگی ها را دلپذیر ، که زمان را کوتاه ، که رفتن را سخت ، که سفر را پر از دلتنگی ، که خلوتت را پر از لبخند . از آن زلالی ها که خیابان بیکن را پر از قدم ، که کافه ها را پر از همزبانی ، که کار کردن را پر از خاطره های عزیز..


مدتهاست که این حال نوشتن آمده . فرصت اما کم و سفر مانع . اما این دقیقه را باید می نوشتم تا یادم بماند .

فعلا این بمان تا بعد.


...

یک ساله شد زخمی که کهنه نمی شود
یک ساله شد بهت ِ کشدار ِ سوگ
یک سال شد این سبزینگی
یک ساله شد فریاد
.. یک ساله شد بیداد