۵.۶.۸۵

شهریار شهر سنگستان

«ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم ...»
کلاس سوم راهنمایی بودم ، شاعر افسانه هایم از دنیا رفت و «چاووشی» خواندن های من را نیمه کاره گذاشت . «کجا ؟ هرجا که پیش آید ...»‌ در عالم نوجوانی ام مدام فکر می کردم که چرا زندگی هنرمندها پر از رنج است . اما غرور و عروج لحظه ای که بتوانی کلمه را متولد کنی - هربار به شکلی دیگرگون ، همه رنج ها را پیش چشمم کم رنگ می کرد . او کلمه ها را اینطور متولد کرده بود :‌ « ... من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است ... بیا ره توشه برداریم - قدم در راه بگذاریم - ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است ؟ » حالا باز شهریور و باز یاد اخوان .
اخوان ثالث دوست داشتنی با آن صدای گرم و گیرا و آن لهجه مشهدی و آن گیسوان نقره فام پریشان دیگر رفته بود . من حاشیه کتاب ارغنونش را تاریخ زدم و نوشتم از زبان خودش :‌ «هیچیم - هیچیم و چیزی کم - ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید - وز اهل عالم های دیگر هم ...»
یادش همیشه مثل کلامش گرم و گیرا و جاری
...

۲.۶.۸۵

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

این جمعه که بیاید می شود یک سال ، تو بگو انگار هزار سال است که به این دیار آمده ام . زمان قاطی می کند و من سالها را می شمارم . سال جای روز را گرفته ، به آنی می گذرد ، تکرار ناتمام یک اتفاقم من .
هوا دارد کمی خنک می شود ، بوی پاییز بعضی شبها می آید ، و با آن بوی اول مهر . رسم غریبی ست که هرجای دنیا که باشم ، شروع سال تحصیلی همیشه یعنی اول مهر ، یعنی رسم کهنه رفتن به مدرسه -تا وقتی ایران بودم - و یعنی بوی کتابچه های نو و مدادهای تراشیده و مرتب توی جامدادی ، یعنی دفترهای صدبرگ خط کشی شده ، کتابهای جلد شده و نو ، و آن آواز دور «همشاگردی سلام» . یک مقاله نوشتم چندی پیش در مورد سرودهایی که تجربه موسیقایی کودکی ما را شکل دادند ، و حالا که خارج از آن ظرف مکانی و زمانی باز می خوانی شان ، هم زیبایی شان را می بینی ، هم معنایشان فرق دارد ، هم شعرهاشان را جور دیگری می خوانی . از امکانات موسیقایی نوشته بودم ، که با حداقل ِ آن که محدوده مارشهای نظامی بود ، ترانه را به نام سرود رنگ می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم . حافظ و مولانا هم به شکل «سرود» خوانده می شدند و کلمه قبیحه «ترانه» یا «آواز» هرگز استفاده نمی شد . حالا فرصت کنم متنش را اینجا می گذارم . به هرحال ، آوای همشاگردی سلام توی گوشم زنگ می زند هربار که بوی غبارآلود برگهای پاییزی را نفس می کشم و گلویم به خارش می افتد . دیروز نشسته بودم زیر درختی توی محوطه دانشگاه ، و یکباره برگهای بالای سرم شروع به ریختن کردند ، گفتم این هم از پاییز ، که کمی زود دارد می آید . روز اول شهریور است در تقویم جان من ، نه اول مهر ، پس برگها نباید بریزند . به جاش باید روز پزشک را به استادهامان تبریک بگوییم ، و در تدارک آخرین روزهای تابستان باشیم . به جاش باید برویم تئاترشهر ، توچال ، درکه . اما در تقویم روزگارم ماه اوت به آخر می رسد ، و سپتامبر یعنی اول سال ، یعنی کتابچه های نو ، یعنی پاییز . حتی فصلها هم قاطی می کنند وقتی در دو دنیا زندگی می کنی .

خواننده ای برایم آدرس وبلاگی را فرستاده که وقتی بازش کردم ، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، اما بعدش دلم سوخت برای آدمها . یک خانمی ظاهرا وبلاگی درست کرده و پستهای مرا -گاهی با عوض کردن نام آدمها و گاهی با خذف و اضافه یکی دو کلمه ، اما کم و بیش دست نخورده - در وبلاگش به اسم خودش کپی می کند . ظاهرا ماههاست که ایشان دارند اینطوری وبلاگ می نویسند و در این راه از کوچی قدیم و جدیدهردو ، به اضافه این صفحه قدیمی استفاده می کنند - بدون ترتیب زمانی، و من فکر کردم مگر نوشتن اجباری ست ؟ مگر وبلاگستان کلاس انشاست که مجبور باشی کپی انشای یکی دیگر را تقلب کنی؟ خوب که چی ؟ در عرض این یکی دو ساله ، احساس تقلبی بودن حالت را بد نمی کند؟ من نمی فهمم ، همانطوری که خیلی چیزهای دیگر را اصولا در این دنیای دیوانه نمی فهمم این از آن دست بیمارگونگی هایی بود که اصلا درک نمی کنم . اما ایشان بهتر است بداند که توی زندگی ، چیزی که باقی می ماند چیزی ست که اصالت داشته باشد . خلق کردن از کپی کردن شرافتمندانه تر است . ضمنا ، بد نیست با تبعات قانونی کارهایی که می کنیم هم آشنا باشیم کمی .
----------------------
پیوست :‌ ظاهرا کامنتها درست می گویند ، ‌از دیروز وبلاگ ایشان قابل دسترس نیست . خیر ، من نه شکایتی کرده ام و نه قصد و وقت و فراغت شکایت کردن داشته ام . حدسم این است که ایشان خودشان وبلاگ را بسته اند ، و چه حیف که وجود چنین پدیده ای در وبلاگستان گویای خیلی چیزها بود . بستن ولاگ آسان است وقتی چیزی برای از دست دادن نداری

۲۶.۵.۸۵

و من تکرار یک اتفاقم - تکرارم کن در اندیشه ابری که می بارد ...

شعر آدنوکارسینوما اینجا و اینجا چاپ شده .

آتش بس لبنان و اسرائیل ، مصاحبه رئیس جمهور با والاس ،‌تهران هنوز در همان تکاپوها ، بوستون هنوز گرماگرم تابستان ، کولی هنوز گرماگرم حیرت قصه های غریب ، تاریخ مشروطه هنوز موضوع بحث و نشست در اینجا و آنجا ، بگیر و ببند در فرودگاههای اروپا ، سفارتخانه ها در تب سخت گیری های بیشتر ، ایالات متحده در کار خرابتر کردن تصویر خودش ، آغاز ترم نزدیک و تل کتابهای نخوانده روبروی من .



۲۲.۵.۸۵

باز هم کولی

«زندگی ، آی زندگی . توی چشمهای من نگاه کن و بگو این حرکات را می کنی که چه ؟» بوستون از آن سوی رودخانه می درخشد ، قدمهام را آرام می کنم و روی پل می ایستم . شب این رودخانه پر از ستاره شده . خنکای شب از جنس آن شبهای آخر تابستان است که پَر ِ چارقد پاییز هی به صورتت می خورد . یعنی اینقدر زود باز پاییز؟ باید باز نامه بویسم . می شود نامه چندمین ؟ نامه های پاییز ، تا اینجا می شود نه تا . نُه پاییز است که من و پاییز قراری داریم ، چشم به هم بزنی باید نامه دهم را بنویسم . باز باید بگویم «پاییز ، پاییز » اما چه زود آمدی این بار .
یک ستاره از ان دور چشم از من برنمی دارد . من چشم از همه شهر می گیرم ، چشمها را می بندم و نسیم را نفس می کشم . کولی حرف دارد ، زیاد . می گویم حق داری . از آن نگاهها می کند که یعنی گله دارد . می گویم «می دانم که اینهمه راه نیامده ای که باز برج و باروی شهر کلافه ات کند . تو کولی دشتی ، دشتهای سر به سر شقایق سرخ . همه اینها را یادم هست به جان کولی . یکبار گفته بودمت : تو فقط با من راه بیا ، همین . تو آمدی ، و فقط خدا می داند که چقدر مدیون این آمدنت هستم . نمی آمدی اگر ، زنجیری آن برجهای سرتافلک شده بودم تا حالا ، یا پوچ ِ آنهمه راه نرفتنی . اما دیدی که در این آمدن پشیمانی نیست ؟» چشم از من می گیرد کولی ، نگاه رو به رودخانه اش می گویدم که نقل ِ این حرفها نیست ، که از بابت راه دلش شاد است ، که اینجا همان جایی ست که وعده کرده بودیم و همان جایی که می خواسته باشد . می گویم «پس چه ؟ نبینم کولی با من غریبی کند ؟» می نشیند همان جا روی زمین ، دامن پرچینش از حاشیه پل آویزان می شود ، پر از شقایق و لاله ، پر از آهو و تیهو . بعد سیگاری می گیراند و رو می کند به ستاره باران ِ ساختمان های بوستون از آن سوی رودخانه . در چرخش دستهاش حرفی ست ، حرفی که من می دانم و نیازی نیست بگوید . انگار که بخواهد بگوید «زندگی ! آی زندگی !‌ توی چشم من نگاه کن و بگو چه می خواهی بگویی؟ من که دارم زندگی م را می کنم لامروت . هی می آیی کدام مس را محک بزنی ؟ دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار که آه کولی تا آسمان می رود .» من سرم را تکیه می دهم به نرده های پل ، زل می زنم به چشمهای کولی که نم دارد و توی تاریکای شب برق می زند ، فقط یک آن . یادم می افتد به آن آواز قدیمی اما چیزی نمی گویم ، خود کولی کج خندی می زند و می خواندش یکباره «نه دیگه این واسه ما دل نمی شه ...» می گویم «روزگار هم روزگارقدیم ِ شهر قصه ، سادگی از سر و روی زندگی می بارید ، حالا اما چه ؟ هزار پیچ و خم به جان نوشده و امروزی زندگی ست ، حالیته ؟» کولی سر را می چرخاند و رو از من می گیرد ، پولکهای سربندش جیرینگی صدا می کنند . می گویم می دانم که حالیت هست ، که همیشه حالیت بوده . من اصلا دلم می خواهد امشب آواز بخوانیم .
«می گه اين دل مگه از پولاده - که تو اين دور و زمونه - چشماشو هم بذاره - هيچ چيزی نبينه - يا اگر چيزی ديد - خم به ابروش نياره - می گم آخه بابا جون - اون دل پولادی - دست کم دنبال کِيف خودشه - ديگه از اشک چشماش - زير پاش گِل نمی شه ... نه ديگه نه ديگه اين واسه ما دل نمی شه ...»... بعد بغضم می گیرد . کولی همانطوری روش آن طرف است ، جم نمی خورد . نباید می خواندم . شب سنگین می شود . می گویم اصلا بیا آخر قصه شهر قصه را یکجور دیگر بنویسیم . جوری که آخرش گریه مان نگیرد ، جوری که خر لات شهر قصه هم دلش نگیرد . جوری که دل هیچکس از اشک چشمهاش ، زیر پاهاش گل نشه . کولی سرش را بالاخره برمیگرداند ، نگاهم می کند و من یادم می افتد به صدای لئونارد کوهن که می خواند «چشمهات از غصه نمناک شده ، اما هی ! این رسم خداحافظی نیست.. » . ولی چیزی نمی گویم . هم من می دانم هم کولی ، اما سکوت حالمان را بهتر می گوید . بلند می شود و دامن پرچینش را می تکاند . دستها را صلیب می کند و خودش را بغل می کند ، یعنی که برویم . شبها دارند خنک می شوند . رودخانه ساکت تر از هرشب ، توی دستهای نسیم خودش را تکانی می دهد . «زندگی ! آی زندگی ! حرفی داری خوب صاف بگو . دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار جان کولی ...»



۲۰.۵.۸۵

خطی برای خودم ، برای طرلان ، برای نسترن ، برای کودکی ها

یک وقتهایی هیچ چیزی نمی تواند به اندازه تماشای فیلمهای ایرانی حال آدم را عوض کند . از میان فیلمهایی که مادرم فرستاده ، سالاد فصل را دیدم ، به اضافه ازدواج به سبک ایرانی که ورژن وطنی همان فیلم معروف ازدواج بزرگ یونانی من بود . اما ظریف بود ، مناسب آن وقتهای که دلت یک فیلم ساده می خواهد که فکرت را سبک کند . اما سالاد فصل با بازی همیشه خوب خسرو شکیبایی ، با آن ترانه پایانی ش -خانه به دوش تو شدم بنگر که مرا تاکجا کشاندی ، عاشق روی تو شدم تو که جان مرا به لب رساندی *- مرا برد به روزهای سینما عصر جدید ، آن روزهایی که موزیک پاپ تازه قانونی شده بود ، و ته فیلمها می شد «ترانه مجاز» شنید ، و ما عاشق آن ترانه ها می شدیم . ان روزها می شد عاشق همه چیز شد ، عاشق فیلمهای جشنواره ، عاشق صدای فرانک سیناترا ، عاشق صدای جوی آب ، عاشق کتابهای قدیمی زهوار دررفته ، عاشق معلم ادبیاتمان که هم سن پدربزرگمان بود ، عاشق درختهای خیابان پهلوی ، عاشق معماری تئاتر شهر . میان جعبه ها و بساط اسباب کشی ، نشستم و فیلم را دیدم انگار که نذر داشتم همین امشب آن را ببینم. شب آرام ایرانی ام با تلفن طرلان زیباتر شد ، همان طرلان قدیمی و دوست داشتنی . یک چیزهایی هست توی دنیا که آدم نمی داند چیست ، اما همیشگی و تعریف نشدنی ست ، تازه و خنک ، مثل صدای افتادن یخ تازه توی تنگ آب . گفتم از پس مدتها بی خبری ، انگار که تمام این سالها و روزها با هم حرف زده ایم . با دوستهای قدیمی ، حرف زدن هیچوقت نقطه شروع ندارد ، همیشه انگار وسط مکالمه ای بوده ای که ناتمام مانده ، همیشه می شود باز همانطوری نشست و حرف زد . توی همین اسباب کشی ، جعبه کوچک یادگاریهای تهران را باز کردم ، از بلیط تئاتر شمس پرنده ، تا کارتهای انترنی ، کارت شناسایی مدرسه ، منگوله قرمز کلاه فارغ التحصیلی ، و در کنار همه اینها ، نامه ای که نسترن سال کنکور برایم نوشته بود . نامه زیباتر از آن بود که بتوانم توصیف کنم ، یک روزی همین جا می گذارمش توی وبلاگ . نامه را خواندم و حس کردم باز هفده ساله ام ، که هیچ چیزی انگار در این سالها عوض نشده ، با اینکه همه چیز ، همه چیز عوض شده . یادم رفت به آن روزهای دور ، به طرلان گفتم چقدر توی صف سینما برای جشنواره ایستادیم ، و حالم یکباره عوض شد . با نسترن و بقیه می رفتیم سینماهای نزدیک مدرسه ، «بچه های خیابان» را سیصد بار دیدیم ، تا اینکه موزیکش را از بر شدیم . سالهای دانشگاه اما پای سینما رفتن ها ندا بود ، و آن فیلم دیدنها توی سالن سوم عصر جدید و بعدش هم کیک و نسکافه آینه ونک کجا ، این دی وی دی دیدنهای دور کجا . فکر کردم چقدر همه چیز عوض شده ، چقدر من عوض شده ام . فکر کردم اگر همه ، حتی کسری از آنچه من عوض شده ام توی این سالها ، عوض شده باشند ، باید از نو بنشینیم و هم را بشناسیم . بعد دیدم انگار نیازی نیست ، انگار همه با هم عوض شده ایم ، انگار یک مدتی رفته ایم به مرخصی ، یک ده سالی ، و باز برگشته ایم ویکجورهایی هم را می شناسیم ، و همین کافی ست . عجیب نیست ؟ فکر کردم چه دغدغه هایی داشتیم آن روزها ، چه چیزهایی دلخورمان می کرد ، از چه چیزهایی واهمه داشتیم و چه چیزهایی را جدی می گرفتیم . حالا انگار از پس آن سالهای پر تنش ، راحت تر حرف می زنیم . زندگی انگار یادمان داده که هیچ چیزی آنقدر که ما فکر می کردیم بزرگ نبود ، که همه چیز گذری بود ، که زندگی آن دورترها با یک بغل قصه متفاوت منتظرمان ایستاده بود . امشب این را باز فهمیدم ، مثل همان وقتها که با نسترن حرف می زنم ، مهم نیست چند وقت یکبار . همیشه انگار همین دیروز بود که می رفتیم شهر ری برای پروژه جذام ، می رفتیم نمایشگاه کتاب ، می رفتیم انقلاب ، یا تولد همدیگر . طرلان یادم را انداخت به ان تولدی که سال سوم دبیرستان گرفتم ، عکسهای آن روزها را باید بگذاریم توی موزه . من با ان عینک قاب کائوچویی که مثلا خیر سرم خیلی فکر می کردم قشنگ است . چقدر می رفتیم تولد همدیگر . پارسال که ایران بودم مدیسا می گفت لابد جمیعا فکر می کردیم خوشگلیم که اینقدر عکس می انداختیم . نسترن می گفت چقدر هم چسان فسان می کردیم برای هم توی آن تولدها ، چسان فسان بدون آرایش ، با آن عینکهای گنده . می گفت و می خندیدیم و یاد عکسهای سفر شمال مدرسه افتادیم . سیصد تا عکس گرفتیم کنار دریا و کنار آتش شومینه ، رمانتیک و غمناک . یک شب هم روح احضار کردیم ، داشتیم از ترس می مردیم که یک مرتبه ناظممان از در آمد تو و ما فکر کردیم صاحب روح آمده . یک بار هم داشتیم می رقصیدیم ، که خانم سعادت از در آمد تو ، یکی مان طوری ضبط صوت را پرت کرد پشت کاناپه که سیمش پاره شد . نمی دانم چرا تا ولمان می کردند ، یا می رقصیدیم یا عکس می گرفتیم . یکبار آقای باقری در حالی وارد کلاس شد که ما همه روی میزها بودیم و داشتیم می رقصیدیم (حتی یادم هست که برای آن زنگ تفریح ضبط صوت کلاس قرآن را قرض گرفته بودیم ..) ، آقای باقری هم خندید و گفت راحت باشید .. ما هم درق و دورق رفتیم سرجاهایمان نشستیم . این همان دورانی بود که من سر کلاس آقای باقری میز اول می نشستم و برای تفریح صناعات ادبی علامه همایی را مثل کتاب مقدس از بر می کردم، و جادوی کلام صائب و ابوسعید ابوالخیر از خود بیخودم می کرد ... هر قصه ای یاد قصه دیگری می اندازدم . حالا این سو و آن سوی دنیا پراکنده ایم ، اما دنیای جادویی آن هفت سال ، به گنجی می ماند که راز و رمزش را فقط ما می دانیم . این چیزها در این دیار دور از جنس همان بوی عیدی بوی توپی ست که فرهاد خواننده می خواند « با اینا خستگی مو در می کنم ...» چقدر زود اینهمه خاطره داریم ، چقدر زود .



* خانه به دوش تو شدم - بنگر که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم - تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای راز عشقت تا ابد در سینه من
از تو بریدن خیلی سخته ، نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته ، نازنین ...

این روزها دل روزگار کمی گرفته ، و من این بار می دانم چرا .

۱۷.۵.۸۵

روزگار غریبی ست نازنین ، روزگار غریبی ست ...

مشروطه صدساله می شود و زمان مفهوم رایج خودش را هر روز بیش از پیش از دست می دهد . برای من مدتهاست که زمان ، آن شکل خطی اش را از دست داده . انگار که کره ای باشد که می چرخد . حالا که به مشروطه فکر می کنم ، زمان به نظرم به یویو می ماند ، هی می رود عقب و هی بر می گردد. پس و پیشش حساب ندارد ، با شتاب جلو می رود و بعد یکمرتبه سی سال پس می کشد . هنوز هم دانستن نفرینی ست ، چه آخوندزاده ‌باشی ، چه کسروی ، چه مسکوب ، چه هدایت ، چه شاملو . هنوز قحط الرجال است ، و کافی ست یکی کمی شجاع باشد ، کمی تئوری بارمان کند ، کمی قلمبه حرف بزند ، راه می افتیم دنبالش ، از بس که کم شده ایم . منتظریم که به قول حضرت حافظ « دستی از غیب برون آید و کاری بکند » و در این انتظار می سوزیم که « در مشایخ شهر این نشان نمی بینم » ... کم می شویم و به کم قانع . هیجانی می شویم ، داغ داغ ، فردایش هم همه می رویم پی کار و بار خودمان . بعد حلقه وار اشتباهات تاریخی مان را تکرار می کنیم ، و این طوری ست که زمان مفهوم خطی اش را از دست م دهد و به یک حلقه شبیه تر می شود . ما دو چیز را هرگز حاضر نشده ایم از خودمان باور کنیم یا بشناسیم ، از شناختن به دروغی بزرگ بسنده کرده ایم : یکی تاریخ و یکی هم روانشناسی خودمان . این دو را اگر جمع کنیم ، کاری می شود کرد کارستان .

دولت فخیمه ینگه دنیا بیانیه ای صادر کرده در پاسداشت صدمین سالگرد انقلاب مشروطه ، و در آن آورده که امید به روزگار بهتری دارد که شایسته «مردم بزرگ ایران» باشد . فکر کردم نه اینکه شما خاطر مردم بزرگ ایران را خیلی عزیز می دارید که یک روزه هفتاد نفری از نخبگان و دانشگاهیانش را در مرز دیپورت می کنید و بی شرمانه به دستهای برخی شان دستبند می زنید و می اندازیدشان به زندان تا پرواز بعدی به مبدا ، آنهم به خرج خودشان . این بزرگ داشتن رتوریکال را نگه دارید برای خودتان ، و برای امثال آن پسرکی که در راه خدمت به شما وطن را به طرفةالحیلی فروخته و کراوات زده و از زندان اوین بدو بدو آمده تا شما را در صدور دموکراسی به آن دیار یاری کند . اینها منابع شما شده اند برای درک ایران . آنها را بزرگ بدارید که به کارتان می آیند ، دانشجو و دانشگاهی ِ از ایران آمده را بیندازید توی زندان به جرم سفر و شرکت در همایش سالانه دانشگاهی که نخبه هایش رونق تحقیق و صنعت و تحصیل در سرزمینتان شده اند . .

ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن ...


۱۶.۵.۸۵

بابا جان

این شعر را حدود یک ماه پیش نوشته بودم ، اما در فرستادنش کمی دل دل کردم . گفتم باشد بعد از دیدارمان ، مبادا که بابایم دلش بگیرد و دوری برایش سخت تر شود . اما حالا بعد از دیدار کوتاهمان ، خواستم بگویم که برای من هر روزی می تواند روز پدر باشد . این کلمات تقدیم بابای خودم ، که هیچوقت دور نیست ..


(اینجا هم می شود خواند )

بابا



امشب دوباره یاد توام ،‌ بابا جان !
تنها نشسته ،
عکس تو ام پیش چشم و باز
می گویی ام که « غصه نخور دختر گلم !
دنیا از آن ِ توست »

بابای خوب من !
گاهی عجیب از همه دنیا فراری ام
از ظلم ، ‌از سیاهی ، ‌از جنگ ، ‌از دروغ
دور از پناه ِ قلب پر از اعتقاد تو ،
در غربتی که می شکند بغض خسته را
محتاج اعتقاد توام ، بابا جان !


گاهی برای خانه دلم تنگ می شود
پر می کشد خیال من تا آن حیاط سبز
تا باغچه
تاوقت خوب ِ آمدنت ،‌ عصرهای زود
با چشمهای بسته بو می کشم تو را
سرمست می شوم از عطر جامه ات
در اوج غصه ، شاد ِ تو ام بابا جان !


بابای خوب من !
گفتی قوی شدن هنر زندگانی است
گفتی که آدمی به شرافت شد آدمی
گفتی که مهر و راستی ، رمز رهایی اند
گفتی «امید ! دخترم ! امیدوار باش »
اما نگفتی ام ،
از ظلم ، از دروغ
بابا!
‌جهان ِ‌حرفهای تو امروز کیمیاست
این کارزار سیم و زر ، دنیای دیگری ست
دور است از تو و هدف زندگانی ات
وز آن نجابتی که تو ، مردانه زیستی

من رنگ زشت جهان را امروز دیده ام
آخر چگونه می شود هم بود ، هم ندید؟
آخر چگونه می شود از دردها نگفت؟
بابا ! نگو که دختر خوبی نبوده ام
دنیا هزار رنگ و من ، در حیرتی غریب
هان! گرچه خانه زاد تو ام ، بابا جان !


گاهی شبانه کودکی ام زنده می شود
آن دختری که پیش شما بود می شوم :
تا دورهای دور ،‌ رویا و آرزو
در گوش من صدای شما زنگ می زند :
«اول درخت شو ،‌ وانگه نشین به بار »‌
« دریا برای تشنگی ما آغازی ست »‌
یعنی به پیش دخترم ! ‌من با توام ! ‌نترس !
هرجا روی و هرچه کنی ،
دختر منی
یعنی که اعتماد من ، همواره با تو هست
یعنی دعای خیر مرا ، توش راه کن ...

گاهی که روزگار به من طعنه می زند
محتاج اعتماد توام ، بابا جان !





گاهی دلم هوای شما می کند که باز ،
باب نصیحتی ، گله نا گشوده ای
حتی اگر عتاب ،
حتی نگاه خشمگین
وقتی که نوجوانی ام پر بود از شعار
وقتی که راه و چاه ،
گاهی برای من ، هم شکل می شدند
در این دیار دور ،
وقتی برای کسی راه و چاه من ،
فرقی نمی کند ،

دلتنگ انتقاد توام ، بابا جان !


بابای خوب من !
همواره آدمی ، در کار ِ رفتن است
آنگونه پیشرو که در باور تو بود
اما هراس ، همسفر راه آدمی ست
دنیا به راه نان و ریا می رود هنوز
من در شبانه های دیاری غریبه ، گاه
گم می کنم تو را
بابا کجاست امنیتی که معنی آن ، بودن تو بود ؟

بابا عجیب حسرتی ام تا دوباره باز
یک شب پناه من شود دیوار شانه هات
در دستهای محکم تو غوطه ور شوم
از هیچ چیز نترسم ،
ایمن شوم ز هرچه هراس است و انتظار
من هرچقدر ناتوان ، هرچقدر «کم»
در چشم تو ،‌« زیاد» ِ‌ توام بابا جان !


بابای خوب من !
امشب دوباره باز از آن شبهایی ست
کز پشت در صدای تو می آید
با آن طنین خوب قدمهایت
حتی خیال ِ بودنت در این شب بلند
کلی غنیمت است
سر را تکان می دهی ،
یعنی که « راضی ام»‌
- دلگرم می شوم -
می گویی ام که « دخترم ،
من شک نمی کنم که تو ، دشوار ِ راه را
هموار می کنی
پرواز کن ! ‌نترس! »

رو می کنم به ماه ،‌از پشت پنجره
شاید که بر نگاه تو امشب نگه کند
در کوچه هور هور ِ نفسهای باد ِ مست
در من هجوم گردبادی از دلتنگی
« بابا ! دلم گرفته »
در روزگار غربت دیوانه وار من ،
تنها پناه ، گاه ،
مِهر ِ نگاه توست

امشب عجیب یاد توام ، بابا جان ...


ارکیده
هفتم جولای ۲۰۰۶
تیرماه ۱۳۸۵
بوستون

۱۰.۵.۸۵

من خراب کجا و صلاح کار کجا - ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا

اخبار دیروز آنقدر حالم را گرفته که نمی دانم بیشتر عصبانی ام یا بیشتر غمگین . به کجا دارم می رویم ؟ دنیا یعنی راستی راستی صاحب ندارد ؟ ما دم از آینده می زنیم ، اما تصویر آینده گاهی خیلی تار و دور است . مدام یاد آن روز تاغ تابستانی تیرماه هفت سال پیش می افتم ، یاد هرچه بر آن سرزمین رفته و می رود . دیشب خواب دیدم توی جمعیت انبوهی مقابل در شرقی دانشگاه تهران - دم ورودی فنی - دارم گیج می خورم ، همه داریم می دویم ، همه پریشان بودند ، همه از زن و مرد گریه می کردند . نمی دانستم چه شده ، اما دلم شور می زد ،‌می ترسیدم بپرسم ، مبادا که بشنوم. هی سعی می کردم فکر کنم آنجا چکار می کنم ، چرا آنجا بودم . اما نمی فهمیدم . هیچکس را نمی شناختم ، هیچکس همکلاسی ام نبود . فقط خیابان شانزده آذر آشنا بود .روزگار غریبی ست ، ما پروژه تعریف می کنیم ، چون دلمان می خواهد آینده بهتر از امروز باشد . ما تئوری صادر می کنیم ، و انتظار داریم مردم خریدار حرفمان باشند . اما مردم واقعیتی هستند متفادت از تئوری ها ، هی برایشان می گویند از پوپر و هابرماس و کانت ، آنهم برای فضایی که توش همه چیز از پایه مشکل دارد ، از مدرسه ، از توی اتوبوس ، از توی خیابان . حالا شما هی بگو جهانشمولی حقوق بشر ... می دانم که کمی بی انصافم ، که هرچیزی جای خودش را دارد و همه اینها باید موازی پیش برود ، اما عصبانی ام . عصبانی ام که خانمی از ایران زنگ می زند به رادیو فردا و در جواب این سوال که به نظر شما چطور می شود خشونت علیه زنان را کاهش داد ، می گوید :« به نظر من زنان باید هرچه مردها به آنها می گویند را جواب بدهند تا مردها کمتر عصبانی شوند و زنها باید خوب گوش کنند و مردها را عصبانی نکنند . فلانی هستم از کرج. »
کجای کاریم ما ؟

«گریه را به مستی بهانه کردم ... شکوه ها زدست زمانه کردم »

دنیا به دیگ جوشانی بدل شده که هر گوشه اش دارد یک جوری قل قل می زند . گاهی آدم عاجز می شود از فکر کردن به همه اینها . مردم عادی -مردمی مثل ما- دارند در لبنان می میرند ، و البته در اسرائیل هم . یکی از دانشجوهای زندانی ماجرای کوی دانشگاه امروز فوت شد ، معلوم نیست چطوری . انگار دیگر سوال کردن هم معنی ندارد ، آدمها می میرند و مردن در زمانه ما آنقدر دارد عادی می شود که آدم گاهی فکر می کند عمر خودش هم از سر تصادف به دنیا بوده . این روزها اتفاقات دنیا آدم را فقط اندوهگین نمی کند ، عصبانی هم می کند ، کلافه هم می کند ، عاجز هم می کند . قیمت عمر ادمیزاد چقدر است ؟ این میان تابستان داغ بوستون از هیچ کدام اینها خبر ندارد ، همان قضیه دو دنیاست که همیشه می گویم . دو دنیاست که در آن زندگی می کنی ، دو دنیای غریبه باهم ، با اختلاف چندین و چند ساعت . اما توی ذهن من این زمانها در هم می لولند ، یکی می شوند و با هم می آمیزند . تهران و بوستون و آکسفورد در یک حجم هندسی می چرخند ، کنفرانس مطالعات ایرانی لندن و مشروطه آکسفورد در جریانند و من دلم آنجاست . اما هزار جای دیگر هم هست ، تهران ، اینجا ، آنجا . همه چیز آنقدر زود می گذرد که گاهی رد حوادث را گم می کنم . چندتا از جعبه های بزرگ زمان آمدنم را باز کردم برای اسباب کشی . روی جعبه ها آدرس سنت پیترز را با ماژیک سیاه نوشته ام ، انگار که همین دیروز بود که این جعبه ها رسیدند به اینجا . یک سال شد ، یک سال پر شتاب که آدرسی را به آدرس دیگر وصل می کند و من را دنبال خودش می کشد . هم دورم هم نزدیک به آن روزهای داغ تابستان که در سه قاره دنیا پخش شدند . اینجا خیلی چیزها فرق داشته با هرجای دیگری تا امروز زندگی کرده ام ، و هنوز هم و همیشه هم فرق خواهد داشت . یک سال پر شتاب ، از گروه مطالعات ایرانی ام آی تی تا جلسه های هفتگی بحث و خواندن و درسهام و شناختن خانواده ها و دوستانی بهتر از آب روان . دیشب به بدرقه دوستانی عزیز رفتیم که دارند از اینجا می روند ، جای خالی شان را چیزی پر نمی کند مگر خاطره های خوب . خداحافظی ها بخشی از قصه کوچ اند . زندگی هنوز پر از لحظه های حیرت آوری ست که نفس آدم را بند می آورد . اینطوری ست که زندگی ادامه می یابد .

خطی هم برای آنکه یادم بماند که یک چیزهایی در زندگی هستند که بودنشان لازمه همیشگی نبودنشان است . یک چیزهایی مثل رعد ، مثل جرقه می آیند و آتشی می گیرانند و بعد راهشان را می کشند و می روند . بعضی شبهای مردادی هست که سکوتشان را فقط صدای رادیو درویش می تواند پر کند . این روزها هجوم فکرهای رنگ رنگ دارد سرم را از هم می پاشد . همه دنیا توی یادم می آید و می رود . اخبار امروز دوباره حادثه کوی را زنده کرده . قیمت جان آدمیزاد چقدر است ؟ قانا دوباره با خاک یکسان شده ، به این می ماند که کتک مفصلی خورده باشی و بعد تا خودت را بلند کنی و تلو تلو خوران روی پات بایستی ، باز به مشت و لگد بگیرندت . این را ما می توانیم بفهمیم که شاهد پانزده سال ساختن بعد از جنگ بوده ایم . جنگ را کی اختراع کرد ؟ انقلاب مشروطه صد ساله می شود ، و تاریخ کار خودش را می کند . شیوا برایم از کنفرانس نوشته ، دیروز با شری جون حرف زدم و گفتم کاش بودم در سخنرانی دکتر . اما نبودم ، همانطور که خیلی جاها نیستم ، اما یکجوری هم هستم . توی خیالم می روم و می آیم . چندتا کتاب نیمه کاره را باید تمام کنم ، تابستان زود دارد تمام می شود . چیزی به شروع ترم نمانده ، تحقیقم هم مثل خودم تنبل شده . تقصیر من نیست ، تقصیر روزهایی ست که دنیا به دیگ جوشانی بدل شده ، تقصیر حادثه هایی ست که توی زندگی می آیند و می روند ، تقصیر تل کتابها و مقاله هایی که هرچه بخوانم تمام نمی شوند ، تقصیر آفتاب که شهر را در آغوش می گیرد ، تقصیر نوشته ها و داستانهایی که می خواستم تابستان تمامشان کنم و نکردم ، تقصیر رادیو درویش که جادو می کند ، تقصیر فرصتها که کم اند و کارها که زیادند ، و تقصیر خودم که می خواهم دو دنیا را باهم زندگی کنم .