۱۱.۵.۸۸

به قول خودت «یاهو» آقا جلال ...

با تاخیر
---------



اسماعیل فصیح هم رفت ، درست در روزهایی که ثریاش دارد از اغما بیرون می آید. بی صدا مرد ، در بیمارستان شرکت نفت ، همانطوری که بی ادعا مانده بود همه این سالها ، و وفادار به شرکت نفت نازنین و پر خاطره ، تا مرگش هم رندانه باشد و جاری همانجوری که جلال بود و بودنش همه سختی ها را به شوخی می گرفت .
خواندن فصیح از آن حادثه های نوجوانی بود. با «دل کور» اش قد میکشیدی در رویای درخونگاه و سنگلج و طهرونی که دیگر نبود. با زمستان ۶۲ اش به سوگ آبادانی مینشستی که در جنگ می سوخت . «داستان جاوید» را یادم هست یک نفس خواندم در تابستانی کشدار و تا مدتها نفس در سینه ام حبس مانده بود از رنج جاوید . «ثریا در اغما» ش قصه اغمای سرزمینی بود که جلال با صداقتی بی هیاهو نگرانش بود . کلیشه هاش با همه کلیشگی دوست داشتنی بودند ، دست کم در آن نوجوانی ها ، می شد عاشق جلال آریان قصه هاش شد که به عشق شرکت نفت ، از امریکای دلربای آن سالها دل کنده بود. نه کینه ای داشت ، نه تعصبی، نه ادعایی ، عاشق پیشه بود و شوخ طبع و خوش مشرب . گاهی بی خیالی ش روی اعصاب آدم می رفت ، گاهی هم نمی فهمیدی راست می گفت یا نه . واقعی بود . بلد بود هم بخندد هم گریه کند . داستانهای فصیح شاید شاهکار ادبی نبودند، اما آدمهاش با آدم می ماندند. به طرز غریبی واقعی بودند و زنده، انگار که یک زمانی می شناختی شان و باهاشان خاطره داری ، به همین سادگی. فصیح به من یاد داد که تاثیرگذاری و ارزش ادبی دو مقوله متفاوتند .... ا

روحش شاد