۱۳.۸.۹۰

«ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم...»

به رسم بازخوانی گذشته ها..

===============

تو گفتی که هرگز نمی خواهی به عراق برگردی ، که عراق کودکی های تو دیگر وجود خارجی ندارد . من گفتم یعنی هیچوقت ؟ گفتی هیچوقت . و گفتی که «من سرزمینی ندارم، اینجوری راحت ترم» . بعد باز گفتی « برای شما جنگ تمام شده ، ولی برای عراقی ها جنگ همیشه انگار بخشی از زندگی ست . » بعد پرسیدی که من خودم را کجایی می دانم . من به تو گفتم « عمر ، جنگ هیچوقت تمام نشده بود.» اصلا مگر هیچ جنگی تمام می شود ؟ تو سرت را چرخاندی و ساکت ماندی . خنده تلخی زیر چشمهات پخش شد ، سیگاری در آوردی و آمدی فندک بزنی که دخترک موقرمز آمد و گفت توی محوطه باز حیاط کافه هم سیگار گشیدن ممنوع است . تو سیگار را انداختی روی میز و پوزخند زدی و گفتی «یادم نبود اینجا همه قدیس اند» ، من گفتم یاد آکسفرد به خیر ، با آن کافه های پر از دود که تو ندیده ای .

زندگی با همه بی ربط بازی هاش گاهی باحال هم می شود . بی که هم را بشناسیم تو را می آورد از عراق و من را از ایران ، تو را به لبنان و انگلستان ، و من را به انگلستان و بعد هم هردومان را به ینگه دنیا که یک رشته را بخوانیم . قبلا هم یک رشته را خوانده ایم ، مثلا طبیب شده ایم و بعد دیده ایم که یک چیزی کم است ، و جای آدمیزاد خالی ست در محاسبات عالم پزشکی ، و بعد شدیم مثلا مردم شناس طب . بعد هم بی هیچ قرار قبلی ، اینجا سرراه هم سبز شدیم ، تا این رفاقت تازه ، زخم کهنه ای را باز کند که حمل کردنش - در نهایت عادی نمودن - در طول این سالها ، از خود تجربه اش مخرب تر و خطرناکتر بوده : زخم جنگی که کودکی های من را و تو را خاکستری می کرد . می دانی ، همیشه بین من و تو روی نقشه جغرافیا یک خط دراز پیچ پیچی ، سرنوشت امروز و فردای من و تو را - و هر که هستیم و می شود باشیم را - رقم زده ، حتی حالا که فاصله کوتاه مونترال تا بوستون به دره عمیقی تبدیل شده که هیچکدام نمی توانیم از آن عبور کنیم . شش ماه است که منتظر ویزای برگشت از آن کنفرانس کذایی به دانشگاهت هستی ، و من که از خیر کنفرانس گذشتم اینجا نشسته ام و برات هی پتیشن امضا می کنم . من و تو تمثال متحرک خاطره جمعی دو ملتیم . آن جنگ کذایی توی پوست و استخوانمان نشسته و از ما موجوداتی متفاوت ساخته ، همیشه انگار توی فکریم ، کمتر از آمریکایی ها می خندیم و بیشتر فلسفه می بافیم و مرگ را از کودکی ها شناخته ایم. جنگ مدام چهره عوض می کند ، یک روز من و تو می جنگیدیم ، یک روز آنها با شما ، روزی هم باز آنها با ما . در دایره جنگهای بی پایان ، من و تو پا می گیریم و هی بازتعریف می شویم . گاهی عزیز می شویم و گاه هم دنیا به دیدنمان چهره در هم می کشد . اما من و تو از همان روزی که پشت میز کافه الجزیره نشستیم ، برای هم رفیق بوده ایم . اصلا جنگ یعنی همین : آدمها برای خودشان دنیاهای تازه ای می سازند که نقشه ندارد ، عوضش خط کشی های روی نقشه مدام با هم می جنگند .

جاناتان را که می شناسی ؟ همان دوستی که از انگلیس می شناختم ، و تو هم او را از زمان تحقیقت در لندن می شناختی . یکبار توی حیاط کالج سنت پیترز نشسته بودیم ، داشت از عید پاک می گفت و حرف کشید به خاطرات کودکی . برام داستان عید پاکی را گفت که رفته بودند ناتینگهام به دیدن عمه پیرش که مافینهای خوشمزه می پخت و اجازه می داد بچه ها تخم مرغها را رنگ کنند . همان جا بوده که جاناتان هفت ساله عاشق دختر دوازده ساله همسایه عمه پیر می شود . بعد روکرد به من و گفت تو توی بچگی ت عاشق شدی ؟ گفتم معلومه ، و فکر کردم کاش نگفته بودم . چطور باید می گفتم براش که صورت رضا ، پسرک لاغر و ریزه میزه ای که از کوچه بالایی می آمد با پسرهای کوچه ما گل کوچیک بازی می کرد ، مثل یکی از همان عکس برگردان های باربی که روی دفترمشق هام می چسباندم ، توی ذهنم مانده ، پررنگ و آرام . من کلاس اولی بودم ، او کلاس سوم بود . می شناختمش چون یکبار که وسطی بازی می کردیم و سعید عینک مرا قاپید و پرت کرد برای امیر ِ خنگ و ننر ، رضای ریزه میزه آمد و از من که هاج و واج مانده بودم دفاع کرد ، عینک را روی هوا گرفت و داد دستم . حتی یک کلمه هم حرف نزد . عینک را به من داد و راهش را کشید و رفت . چند روز بعد از همان بازی بود که خانه شان را زدند . ما کرج بودیم ، وقتی برگشتیم خانه را - یا هرچه از آن مانده بود را - دیدیم . همه خانواده مرده بودند ، عکسشان روی حجله های دسته جمعی بود . من فقط تونستم از مامانم بپرسم «مامی ، رضا مُرده؟» مامانم دستم را محکم گرفت و قدمهاش را تند کرد «نه مامان جان ، اونا خونه نبودن اون شب» . بودند ، و من می دانستم ، اما چیزی نگفتم . آنجا بود که عاشق رضا شدم ، یا عاشق خاطره رضا. تا هفته ها هی سعی می کردم جزئیات صورتش را از یاد نبرم ، رنگ کفشهای ساقدارش را ، طره موهاش که می ریخت توی پیشانیش . حالا تو بگو عمَر ، این را من چطوری باید برای جاناتان می گفتم ؟ که دنیای عاشقی آن سالهای ما را ملغمه ای از ویدیوی کارتون های والت دیسنی می ساخت ، با نوحه ها و سرودهای جنگ و علی کوچولو که باباش جبهه بود و نِل که مادرش را گم کرده بود ، مثل همه قهرمانهای کارتونهامان . ما بین دو دنیا مثل یویو در نوسان بودیم ، سیندرلا و زیبای خفته را از علی کوچولو جدا می کردیم ، همانطوری که سرود «آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو « را از «مک دونالد پیر مزرعه ای داشت » . می بینی ؟ من جلوی جاناتان کم نیاوردم ، چون هم مک دونالد پیر را بلدم ، هم «تویینکل لیتل استار» را . اما این کودکی دوگانه اسکیزوفرنیک را چطور باید براش می گفتم ؟ حرف جنگ که شد ، مثل خیلی های دیگر ، او هم فکر می کرد حتما ما اصلا خاطره کودکی نداشتیم . مثل همین صحنه های آوار و مرگ که توی بی بی سی از عراق می دیدند. اما این راز آدمیزاد است که زندگی را زندگی می کند ، حتی لابلای صدای آژیر قرمز و سفید و مارشهای نظامی ، مردم هم می رقصیدند هم عروسی می گرفتند و هم دور هفت سین جمع می شدند . یک بار توی دوران موشکباران ، سر سال تحویل وضعیت قرمز بود ، برقها قطع بود و ما شمال بودیم ، مثل خیلی تهرانی های دیگر . اما سال توی همان تاریکی هم تحویل شد ، ما توی تاریکی همدیگر را بوسیدیم و از بابا سکه های عیدی را گرفتیم و به برنامه نوروزی رادیو امریکا گوش دادیم . تلویزیون خودمان ن روزها برنامه نوروزی نداشت ، یعنی داشت اما کاش نمی داشت . موسیقی که آن روزها بد بود مثلا ، همه چیز ، حتی آواز شهرام ناظری اسمش سرود بود . ما با «سرود» بزرگ شدیم عمَر ، و با شعار های مرگ بر این و آن که صبح به صبح فریاد می زدیم . شما توی مدرسه مرگ کی را آرزو می کردید؟

آن روز که با اسلی و شوهرش رفتیم کافه اندلا یادت هست ؟ حرف طبابت بود و من برات گفتم که عبدی ، مریض قدیمی پی تی اس دی ام در بخش روانپزشکی هرروز یک داستان را بی هیچ تغییری در جزئیات از سر تا ته تعریف می کرد : پسر عموی هم رزمش که با هم بزرگ شده بودند ، توی یک عملیات کشته شده بود ، عبدی تعریف می کرد: «به من نگاه کرد وداد زد : یا زهرا! ‌بعد پیشروی کرد ، می دوید و هیکلش به سنگینی مسلسل روی دوشش لنگر می انداخت . بعد یکمرتبه دیدم اون صدا آمد ، اون صدای مهیب . بعد سر ِ رامین پرید ، از روی تنش پرید . من داشتم نگاهش می کردم ، با همین دوتا چشمام... رامین جلوی چشمم داشت می دوید ، سر نداشت اما مسلسل رو هنوز چسبیده بود ... و می دوید ...» همیشه اینجای داستان ، عبدی مچاله می شد ، چمباتمه می زد روی زمین و صداش به هق هقی دلخراش می شکست . من از همان روز به این فکر می کردم ملت من و ملت تو هم سرنوشت رامین را داشته اند ، هنوز دارند می دوند ، بدون سر ، مسلسل به دست ، در تلاش برای ماندن و بودن و دوام آوردن . من و تو فرزندان ملتهایی بی سریم ، بی سر اما دونده .

مهاجرت خیلی چیزها را عوض می کند ، نه ؟ آدم را روبرو می کند با خودش ،‌ با هویتش ،‌با چیستی اش . کوچِ‌ اول من مرا واداشت که همه چیز را از نو تعریف کنم . تو هم همین را می گفتی ، یادم هست . کوچ وامی داردت تا زخمهای کهنه را باز کنی و تکلیفشان را روشن کنی . خوب و بد را بریزی بیرون ، ببینی کجای کاری ، یکجورهایی به سایکوآنالیز می ماند . کوچ وامی داردت دنیات را بزرگ کنی ، یک جایی می بینی همه دنیا شده خانه ات . دیگر هویتت مرز ندارد . یاد می گیری که همه جا می شود آشیانه ساخت ، و همیشه می شود عاشق آشیانه هایی ماند . یاد می گیری که با «خود» های متعددت آشنا شوی ، با بعضی شان حال می کنی ، با برخی نه . بعد می توانی انتخاب کنی . اصلا بزرگترین هدیه کوچ ، انتخاب است . اصالت را با دست خودت تعریف می کنی ، تعصب ها را دور می ریزی ، و می پذیری که از بین «خود» های متعدد تو ، برخی زخمی اند ، برخی قوی ، برخی پر از ردپای جنگ ، برخی پر از تضاد و قانون های دیکته شده ، برخی هم مثل کاغذ سفید آماده که تو بنویسی شان . از من پرسیده بودی که خودم را کجایی می دانم ، و از همین جا بود که حرفمان کشید به جنگ . من از خیلی جاها می آیم عمَر . از شادی ، از غم ، از جنگ ، از فرهنگی پر از شور عاشقی . از فرهنگی که هم خوب است هم بد ، مثل همه چیز. هم پر از محبت است هم پر از اندوه . هم پناهت می دهد هم بهت زور می گوید . هویت آدم فرهنگی ست که در طول راه می سازی و می پروری . من از همه این تضادها می آیم ، و از انتخابی که تا آخرین لحظه زندگی ام تمام نمی شود . هویت من یک ماجراست ، یک پروسه طولانی ، هم از ایران می آید هم از ینگه دنیا که امروز خانه ام شده ولی خانه ام نخواهد ماند . من از همه کشورهایی می آیم که بهترین دوستهای دنیا را به من داده اند ، از همه فرهنگهایی که زندگی ام را رنگی کرده اند . گاهی هوای آش رشته می کنم گاهی هوس هوموس ، و گاهی هم تاپاس . دنیا به من جعبه ابزاری داده که می توانم هر پیچی را با یکی از آچارهاش باز کنم . روی دیوار خانه ام حافظ را روی پوست دف خطاطی کرده ام ، آن طرفش هم عکس کافه نادری قدیم و کافه نیوز آکسفرد را کنار عکس کالج سنت پیترز آویزان کرده ام . هرکدامشان تکه ای از من اند در طول زمان . موزیک عربی و ایرانی و یونانی و لاتین و جاز و تانگو و تصنیفهای دلکش و بنان و مرضیه ، هرکدام یک تکه از زندگی م را پر می کند . اینطوری به یک دست دوز ِ چل تکه می مانم ، که هر تکه اش می تواند به رنگی باشد ، اما پارچه اش - و این یکی هیچوقت عوض نمی شود - از تار و پود ایرانی می آید که من توی جانم همه جا با خود برده ام . من از این نقشه های پیچ پیچ نمی آیم ، که هرخطی ش یکجوری همیشه بین من و تو دیوار کشیده ، بین من و تو و همه آدمها . وطن من روی این کاغذها و نقشه ها جایی ندارد ، من از صدای جوی آب و آواز نوازنده های دوره گرد دربند می آیم ، از بوی نوروز و طعم شله زرد ، اما گاهی هم پودینگ کریسمس می خورم . سال نوی من در طول و عرض تقویمها پخش شده ، سالی در بهار آغاز می شود و سالی در دل زمستان . تقویمهای زندگی هام ، مرا در دو دنیای موازی به پیش می برند . ساعتم هم به وقت تهران می چرخد هم لندن هم بوستون ، و روزی شاید به همه وقتها . خورشید که غروب می کند ، یک تکه از وجودم می داند که باید بگوید صبح به خیر . دغدغه هام دیگر فقط دغدغه ایران نیست ، یعنی هست ، اما خیلی چیزهای دیگر هم هست ، دغدغه هرجایی از دنیا که کودکی هست و مردی هست و زنی هست . اینطوری زمان مفهوم خطی اش را از دست می دهد و من و «خود» های متعددم در دایره های بی پایان زمان می چرخیم و دنیاهامان را موازی زندگی می کنیم . من از همه این دنیاها می آیم . توی یکی از دنیاهام ، دوستهایی مثل تو می آیند و به یادم می آورند که کوچکترین اتفاقات زندگی ، هرکدامشان خشتی از وجود یکی از «من» ها را بنا گذاشته اند ، مثل جنگی که کودکی من را و تو را پر از صداهای عجیب کرد . یک روزی من و تو از این خطهای مسخره می گذریم ، از این همه نقشه که با جوهر ترس کشیده اند . یک جایی - فرای این خط کشی ها- خانه همه ماست . من و تو از آن جا می آییم . سوالت یک جواب کوتاه دارد و یک جواب بلند . کوتاهش می شود «ایران» . اما اگر واقعا پرسیده ای که خودم را کجایی می دانم ، باید صبر کنی تا روزی که از این مرزهای حفاظت شده رد شوی ، برگردی بوستون ، برویم کافه الجزیره و یک قهوه ترک حسابی سفارش بدهیم ، تا برات بگویم که آدمی هم «وطنش را -همچون بنفشه ها- می شود با خود ببرد هرکجا که خواست ...» **

تا آن روز ،

مواظب خودت باش

ارکیده

بوستون - بهار ۲۰۰۷

* «ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها - می شد با خود ببرد هرکجا که خواست ..» دکتر شفیعی کدکنی