۱۷.۱۲.۰۱

از «ما همه با هم هستیم» تا «زن زندگی آزادی»

  

 حس می کرد زندگی ش مثل اپیزودی از سریالی قدیمی بوده که امروز معنا ندارد. یا نسخه ای غیر قابل ترجمه از خوابی که کسی دیده بود و فکر کرده بود زندگی ست. خاصیت گذار ملتهای سودایی همین است. تا بخواهی زندگی ت را تعریف کنی می بینی شده ای اصحاب کهف. مکان ها و زمانها و مساله ها دورند و موضوعیت ندارند. جوانهای امروز باورشان نمی شود یک چیزهایی را. قدیمها فکر میکردم این حرف جوانهای دوران انقلاب فرهنگی ست ، آنها که نوجوانی شان دود شد در جنون آدمهای تشنه خشونت. که ما که بعدتر از آنها آمدیم دورانمان سبعیت کمتری داشت. پنج سال پیش اما، تماشای قامت قد کشیده ی دختر خیابان انقلاب یادم آورد  که دوران من هم تمام شده. 

 

ما جوانان دوران خاتمی ، ما چهل ساله های امروز و گذشتگان از اصلاحات که در زمان خودش راز بقا بود و توهم انتخابی در غیاب حق انتخاب ، انتخابی مگر داشتیم؟ مگر وصل بودیم اصلا به جهان یا به اینترنت و سوشیال مدیا تا همدیگر را پیدا کنیم؟ مگر شعورمان چقدر بود اصلا وقتی جز  کتابها و نشریات و فیلم و تئاترهای کمتر سانسور شده آلترناتیوی در دسترسمان نبود؟ ما چهل ساله های امروز متعلق به دورانی هستیم که امروز باورش سخت است و میانمایگی ش مایه شرم ما. گفته بودند دوران اصلاحات دوران باز شدن درها و پنجره ها بود. نه که نبود ، به نوعی بود، اما هنوز صحنه ای بود از کابوسهای کافکا. پر از ترس.

 

لابد منتظر بودند ما شرمان را کم کنیم تا بعد کافه نشینی و دورهمی و کافه کتابها راه بیفتد ، تا توی دانشگاه پسرها و دخترها مثل آدمیزاد وسط حیاط باهم حرف بزنند. ما سرتاپا اما هراس بودیم. بدن دانشکده پزشکی دانشگاه تهران ترکیب سرگیجه آوری بود از نوستالژی تاریخی (که بی محابا آویزانش می شدیم تا دوام بیاوریم لابد) و هراس پاییده شدن و مدام زیر نظر بودن. توی فضا انگار سرب ریخته بودند. تالار شهید (ابن سینای سابق) انگار سر گردنه بود ، وارد که میشدی اولین چیزی که میدیدی «آقا مواظبه» بود که با یک کیف سامسونت سیاه و پیراهنی سفید روی شلوار مشکی می ایستاد پای پله های تالار ابن سینا و همه را میپایید. می گفتند اطلاعاتی ست، یا حراستی، یا یک کوفتی از این دست. شاید هیچکدام اینها نبود اصلا. مهم این بود که حضورش تجسم ارعاب بود. دلم میخواهد بدانم امروز پشت کدام میز نشسته آقا مواظبه، در وزارتخانه ای در تهران، یا در خانه ای در تورنتو؟

 

 بیست سالگی من پر از بوهای عجیب است. بوی نرگس هایی که سر چهارراه پشت چراغ قرمز میخریدی ، بوی عطر ژان پل گوتیه ، بوی کاغذ کتابهای مرجع طب داخلی و جراحی و جزوه های زیراکس شده ی میکروب شناسی  ، بوی عطر تندی که معلم فرانسه ام می زد و تا ساعتها در بینی م میماند ، بوی نوی صفحه های رمان جدید آلبا دسس پدس و صفحه های کاهی مجله های گردون و کیان و آدینه. بیست سالگی هام گاهی  بوی اتوبان صدر میداد و خیابان ونک و عطر دلنشین انجمن آفتاب و صدای سیمین بانوی بهبهانی و تمیزی فرهنگی که مهیندخت صدیقیان و مخدره آموزگار و گیتی بانوی پورفاضل و شصت ساله های آن روز نماینده اش مانده بودند و مامنی بود که پناه می بردم بهش از بی بضاعتی و شلختگی و بستگی جهان بیرونم. دانشگاه تهران آنها دانشگاه تهران من نبود. من اما به تاریخ ها و نامها و قصه های دانشگاه تهران آنها می آویختم تا بوی گند عرق تالار شهید و نمازخانه را تاب بیاورم لابد. در جهانی خیالی خودم را شاگرد محمد قریب و هم نسلانش میدیدم اما به دانشگاه تهرانی میرفتم که در آن طبیعی بود که همکلاسی بسیجی ات با چادری که یقین سالها شسته نشده بود و بوی عرق میداد  صدایت کند تا بگوید وقتی داشتی سر کلاس بیوشیمی جزوه مینوشتی  آستینت از مچت بالاتر رفته و گناه ناخواسته کرده ای، و بعد جوراب سیاهی که به ساعدش کشیده بود را نشانت دهد و توضیح دهد که خط گناه تا کجاست.  یا همین همکلاسی استرالیا نشین امروز که لباس شخصی می پوشید آن روزها و پیراهن سفیدش را چرک و چروک می انداخت روی شلوارش، در مجله دانشگاه که تو سردبیر بخش ادبی ش بودی مقاله ای مینوشت واویلا وار ، که چرا همکلاسی دختر و پسر به هم سلام کرده اند در دانشگاه .تو از این فضای مخوف کافکایی کمیتراژیک میایی ، هرچقدر هم که در آن زمان نمیخواستی باور کنی و اصرار بر زیباسازی جهانی داشتی که زشت بود تا دوام بیاوری لابد . آدمیزاد همیشه در کار دوام آوردن است. چاره ای مگر دارد؟ حسرت  ما چهل ساله ها از این است که ارعاب اینقدر قوی تر از ما بود. قبح  «اخطار» گرفتن از سوی حراست دانشگاه، نزدیک شدن بدن سهمگین لباس شخصی ها به حریمت از فاصله دو متری..  چرا آخر دنیا بود احتمال احضار از حراست؟ 

 

واقعیت این است که من از شجاعان دورانم نبودم شاید به این خاطر که مادر همه هراسهای من ترس «دردسر درست کردن»  در -به قول آلبا دسس پدس- «خانواده محترم» بود. این خودش داستان دیگری ست پر آب چشم. اما سر هر نخی را که میگیری  تهش میرسی به جرم زن بودن. و جرم بودن زن. برای من سربلند کردن و نترسیدن از این بدن ، از این بودن ، از این زن، مستلزم دور شدن و رفتن بود و سالها ناآموختن چیزهایی که سلولهام و ناخودآگاهم بی که بخواهند یاد گرفته بودند. مثل باز شدن قوزی که از شرم یا هراس یا مصلحت یا هر زهرمار دیگری ، کمک می کرد  کمتر دیده شوی و امن تر بمانی. دختران امروز کی باورشان می شود این هذیان را؟  

 

این انقلاب انقلاب زندگی ست علیه دشمنان کینه توز زیبایی و جوانی و شادی. این انقلاب ، ناگزیر تاریخی دارد که عبور  کرده از دوران ارعابی که ما بودیم و مقنعه های دست پاچه ی نوجوانی و دلهره حضور ناخوشایندمان در رگهای شهر. شهر مال ما نبود و حضورمان انگار که منتی بود بر سر زنانگی مان. صدامان هرچه یواش تر بهتر ، صدا داشتن ما هیبت مهیب غولها را می ترساند . ما اما به جای فریاد زدن، ترس ِ‌غولها را به تن خودمان نشاندیم . دوران ما توئیتر نداشت که بدانیم تنها نیستیم در این بی حضوری. دوران ما دوران دلهره دستگیر شدن بود ، و سرکش ترین حضورمان در سیطره شهر محتاطانه کافه رفتن بود و دنبالش پلمب شدن های تکراری که اصلا جزو چرخه حیات کافه ها بود انگار. دورانی که  خود وجود کافه هم هنوز نو بود و جرم بود و پر خطر ، در تهرانی که مال من نبود هرگز، حتی  وقتی که دوران «اصلاحات» آمد و موسیقی پاپ «مجاز» شد و کمی رنگ و آوا و روزنامه ، تهران را  لختی از سیاهی دهه جنگ و اعدام بیرون کشید.

 

 برخی به همین راضی بودیم برخی هم نبودیم، اما در راضی نبودنمان هم محتاط بودیم. وقتی تاوان همان چهارتا کتاب بی سانسور را با کشته شدن نویسنده ها و حمله به کوی دانشگاه می دادیم، مقنعه هامان کمی شل تر شده بود و شالهامان کمی رنگی تر ، اعتراض ما این شکلی بود ، به بذر اعتراض می مانست بیشتر . تن هامان اما هنوز می لرزید از تصور لباس شخصی ها و گشت ها و رفتن به وزرا، اضطرابی که رفت تا مغز استخوانهامان و تا امروز همان جا ماند . حالا که اصحاب کهف وار به شهر نگاه می کنیم ، عصبهای ترسیده ما آرشیو تاریخ اند. 

 

روزی در تاریخ خواهند نوشت جرم ما این بود که زن بودیم در آن ورطه بلا. در طول این سالها،

آن دشمنی وقیحانه با زندگی و زن و آزادی ، نگذاشت نفس تازه کنیم بین صاعقه ها و فاجعه ها و زخمها و جنگها، بین نفسهای محبوس و‌ اشکهای چند‌منظوره. بین  کشتن ها و آبان ها  و اعدامها وتبعیدها و موشک زدن به هواپیما و واکسن کرونا نخریدن و به بند کشیدن ها .سوگ ما باردار سوگهای بی شمار نزیسته ست.. ما زادگان فقیر خاکهای غنی. ما کشته های کوچ ، ما رویاهامان را سوار هواپیما کردیم و خانه کردیم در تکه پاره گی خوابها و کابوسها و خنده هامان. ما معتادان دلهره و سگ‌جانهای صاعقه، ما عزاداران سوگهای ناتمام. ما وارثان شهرهای رفته بر باد بودیم عزيز جان. ساکنان طياره های امن و ناامن و راویان فراقنامه های بی نشانی. ما کدپستی های متحرکیم، ایالت به ایالت و بارو به بارو ، ‌استحاله می شویم با هر اثاث کشی و چمدانهامان پر از اشیای جاندار و خط نوشته های ناتمام. ما راهی راههای ناپیداییم و راهها ما را تعریف می کنند. اصلا راهي بودیم پیش از آنکه سوار هیچ طياره ای شویم. چرا که هیچ کجا مال ما نبود و ما به هیچ کجا تعلق نداشتیم. بودنمان از همان ابتدا جرم بود و مایه دردسر. تا به خودمان بجنبیم در جایی دیگر بودیم و بودنمان در جاهایی دیگر و دیگر تر تعریف شده بود. ما رفتیم و جا ماندیم از خودمان و رسیدیم به خودمان. ما امنیت را در زبانی دیگر آموختیم ، قهقهه را و شادی را و بدن را. همه را با لهجه. همه را با تردید. اما آموختیم. بلعیدیم. نو شدیم در زبانهای دیگر و جاهای دیگر تر. اینطوری بود که خانه ها ساختیم و ریشه ها دواندیم و به لهجه داشتن خانه و ريشه مان عادت کردیم. ما چیزی دیگر شدیم ، زنانی ، آدمیانی دیگر ، آرام تر ، نا آرام تر ، بهتر ، بدتر ، جوری دیگر . اینطوری بود که شدیم ساکنان بیقرار جهان. تکه ای اینجا و تکه ای در تهران. 

 

از خیابانهای آشنای نقش بسته به مانیتور هامان صدای مرگ بر دیکتاتور می آید. صدای زن زندگی آزادی . صدای حنجره هایی که صداشان نمیلرزد، قوز نمی کنند از هراس دیدن مردان پوشالی غول نما که ریخته قبح ارعاب شان و نامیدن ِ حقارتشان.  صدای دخترانی که به احترام فردیت و شان روزمرگی  خودشان ایستاده اند. خشمشان از ترسشان بزرگتر، صدای هم را شنیده اند و می دانند ضحاک از گیسو و صدا و حضورشان وحشت دارد. درها بسته اند ، موبایلها قطع ، اینترنت مخدوش ، رسانه ها در انحصار ، و انتقال ماوقع تا جایی که می شود دشوار، اما شور و شیدایی شان تا کجاست که هنوز ویدیو می آید از موبایلی ، از گوشه ای ، تا بگوید این ملتی که در حبس خانگی است ، نجات دهنده را در آینه دیده و زن و زندگی را روی همین زمین به ستایش نشسته.

این روسری سوزان آغاز پایان ضحاک است . مهسا تو نمیمیری - نام تو رمز خواهد شد.

 

و این یادداشت ناتمام است.

 

ارکیده بهروزان

ژانویه ۲۰۲۳ - لندن


۲۹.۸.۰۱

ساکنان بیقرار

یادداشتی از ۱۷ نوامبر ۲۰۲۱

آبانی که شبیه این آبان نبود

--------------------------------------------------

 ما وارثان شهرهای رفته بر باد بودیم عزيز جان. ساکنان طياره های امن و ناامن و راویان فراغنامه های بی نشانی. ما کدپستی های متحرکیم، ایالت به ایالت و بارو به بارو ، ‌استحاله می شویم با هر اثاث کشی و چمدانهامان پر از اشیای جاندار و خط نوشته های ناتمام. ما راهی راههای ناپیداییم و راهها ما را تعریف می کنند. اصلا راهي بودیم پیش از آنکه سوار هیچ طياره ای شویم. چرا که هیج کجا مال ما نبود و ما به هیج کجا تعلق نداشتیم. بودنمان از همان ابتدا جرم بود و مایه دردسر. تا به خودمان بجنبیم در جایی دیگر بودیم و بودنمان در جاهایی دیگر و دیگر تر تعریف شده بود. ما رفتیم و جا ماندیم از خودمان و رسیدیم به خودمان. ما امنیت را در زبانی دیگر آموختیم ، قهقهه را و شادی را و پرواز را. همه را با لهجه. همه را با تردید. اما آموختیم. بلعیدیم. نو شدیم در زبانهای دیگر و جاهای دیگر تر. اینطوری بود که خانه ها ساختیم و ریشه ها دواندیم و به لهجه داشتن خانه و ريشه مان عادت کردیم


ما چیزی دیگر شدیم ، آدمیانی دیگر ، آرام تر ، بهتر ، بدتر ، جوری دیگر . اینطوری بود که آرام گرفتیم بالاخره و شدیم ساکنان بیقرار جهان. 

۷.۸.۰۱

دیوار

شعری از خیلی قدمها... 
برای زن زندگی آزادی

دیوار

« به آنان  که با قلم ، تباهی و درد را 

به چشم جهانیان ، پدیدار می کنند »

و زندان را صله می گیرند.


ای آشنای سالهای صبور جوانی ام

                                         دیوار! با توام !‌


هرگز نبوده ام به کسی چون تو آشنا

ما نسل ِ در حصار، در خاطراتمان 

دیوار را به خط شکسته نوشته ایم 

بسیار پیشتر از آن که مشق «نان» کنیم 


ما در پناه سربی تو، قد کشیده ایم 

محتاط و سر به راه.

آواز ما،  سکوت ِ هراس آور ِ قلم 

قهقاه خنده هامان

 محبوس هیبت تو که تا عرش رفته بود

ما شعر عشق را حتی

در پشت شانه های تو، با ترس خوانده ایم 

توبیخ گشته ایم 

تحقیر دیده ایم 

در حیرتم که باز 

           با عشق مانده ایم ...


اینک تو و من و زندان 

فرقی نمی کند که کجا قد کشیده ای 

زندان، حریم خانه، مدرسه، حتی به پای کوه،

تو معنی تمام جوانی من شدی: 

این سوی تو هراس،

                        و آن سوی تو هراس.



دیوار بند ِ چند!

انگشت می کشم به تن دردمند تو 

بی شک به قامت  تو  ناخن کشیده اند 

                                       پیشینیان من 

بی شک هزار مثل من اینجا کنار تو 

با درد خفته اند، 

هر شب هزار بار

               فریادهای حبس ِ گلو را شنیده ای

تاریخ این دیار را، در پیش پای خود 

                                           هر روز دیده ای 

                


من، جرم خویش را 

با هیچ بخششی، همسان نمی کنم 

من جرم خویش را 

 با خویش می کشم چو نشانی به سینه ام: 

                                                   ساکت نبوده ام ، 

                                                   ساکت نمانده ام.


من از حراج دخترکان قصه گفته ام 

از دزد ِ با چراغ،  ز تاراج خانه ام 

از خنده های «منافی با شئون» 

از گریه های «اجرشان با صاحب زمان» 

از دست و پا و نخاعی که بی دریغ 

                                              تقدیم مرگ شد، 

از قتل عام سوال، از جنبش شعور 

از بی چرایی ِ قلم ِ  حبس در گلو 


از ناله های مادران ، زندان ۶۷

وقتی که کیسه متعلقات را

جای تن عزیزشان آزاد کرده اند،

و بر «ازاله بکارت اعدامی» از قرار

الساعه مبلغی هم واریز کرده اند 


من از شعور راحله ها قصه گفته ام 

از جرم ِ خواندن اشعار شاملو

وز حبس هرچه جوانی،   

                           در محبس «عفاف»

از اضطراب نگاه سمیه 

وقتی فرار را ، تصویر می کند 

                   از عقد ِ ناگزیر محمود منقلی،

                                      وز بندهای قانون - که به او طعنه می زنند ...


من قصه گفته ام 

از شهر زانتیا و لکسوس و بوق و دود

وقتی که یاسر،

 در کوچه های فقر و خطر پرسه می زند،

بی نان، بی آرمان 

( پیش از تولدش            یاسر قرار بود

با لشکر امام زمان

                 راهی کربلا شود و انقلاب را 

                             صادر کند به غرب)



فردا، سیاهه بلند اعتراف من 

در روزنامه ها،‌ تبلیغ می شود:‌

«جاسوس خود فروخته،

شغل:‌ خیانت به سرزمین

سرگرم کار براندازی وسیع

مزدور دشمن، عامل اسرائیل

وبلاگ هم نوشته، 

                      مستهجن و شنیع ... »

...


در پیش پای این همه دیوار سر به عرش، 

دیدار گوشه ای ز سیطره آسمان، هنوز

یعنی سکوت نه، 

یعنی که قامت تو، هرقدر هم بلند 

گیرم که حبس پیکر من در طاقتش، ولی

حبس هزار کفتر نو بال بی قرار

دیگر محال و ناشدنی،                    

                                    گوش می کنی؟


 دیوار، با توام! 

هر شب چگونه این همه را ناظری؟ بگو

با اشک های گرم کدام  زندانی 

                        این شعله های خشم را خاموش می کنی؟

تا نشکنی زهیبت بیداد ِ پیش چشم 

                                       نه ! نه ! مگو که  فراموش می کنی ...




جولای ۲۰۰۶ - تیرماه ۱۳۸۵

ارکیده


۳۰.۹.۹۶

وبلاگستانی که بود و نیست


کاش هنوز بودند این پنجره های وبلاگی.  من یقین داشتم که محال است دیگر کسی این روزها به این صفحه سر بزند حتی . در کامنت پست های قبلی اما خوانندگانی ناشناس اما وفادار گلایه کرده اند که چرا نامه های پاییز دیگر سال به سال چاپ نمی شوند اینجا ، که دیگر نیستیم آنطوری که بودیم روزگاری در جهانی که وبلاگستان بود ، که یلدایی دیگر آمد و رفت و کوچی نخواند «یلدا!‌ گواه باش!» ، که دیشب تهران در هراس لرزش تا صبح نخوابید و نخوابیدیم اما کوچی نخواند «بس کن ای زمین»... این آخری مال همین امروز بود . این پیامها را که می خوانم یک سویم به غایت شرمنده می شود از این همه وفاداری که شک دارم لایقش باشد کوچی. یک سویم هم می داند که از شبی که شعر یلدا را در بوستون نوشتم ۱۲ سال گذشته و این سالها باید من و کولی راهها می رفتیم . این سالهای اخیر اما ، سکوت کوچی هم تمرین شنیدن بود و خواندن ِ بیشتر ، هم اقتضای زمان و زندگی و کوچی دیگر،‌ هم جبر زمانه  و غرق  اجباری در پروژه کتاب ،‌ و هم تا حدی این واقعیت که وبلاگها هم مثل خود ما پا به سن گذاشتند و رسانه های جوانتر آمدند با بضاعت حوصله ای ناچیز برای وبلاگ خواندن . نامه های پاییز و شعرها و قصه ها کم کم نشستند (دوباره) توی دفترها . بازگشت به دفتر هم مرحله ای بود و هست ،‌دست کم برای من. یکجور «چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار» ی که صائب گفته بود شاید . با این همه گاهی فکر می کنم کاش بودند هنوز این پنجره های وبلاگی. کاش گم نشده بودند لای دست و پای توییتر و اینستاگرام و ویدیو استوری های  کمتر از دو دقیقه ماندگار.

مدتی ست اما که  به فکر راهی هستم برای تکرار تجربه وبلاگ اما تردید می کنم. شلوغند این فضاها امروز ،‌ پر از سر و صدا و بدو بدو. وبلاگ نوشتن هروله بود اصلا گاهی. امروز اما دیگر کسی حوصله خواندن چیزی که تند و سریع و متحرک و مصوت نباشد ندارد. کمی تراژیک است و کمی اجتناب ناپذیر . اگر کسی راهی نوآورانه پیشنهاد کند خوشحال می شوم بشنوم. راهی برای نوشتن به سیاق وبلاگ اما با ابزار روز. و البته نه در فیس بوک.

در این دوران و این گذار اما سعی کرده ام ادا کنم دین این سکوت را که دنیای سوشال مدیا به وبلاگ نوشتن تحمیل کرد. از آخرین پست این وبلاگ سه سال گذشته. درست است که نامه های پاییز دیگر اینجا پخش نمی شوند ،‌ اما این سالها سالهای جور دیگری از نوشتن بود که غور می طلبید و زمان طولااااانی و گذشته خوانی و تحلیل و سوال های بسیار . نوشتنی که بی که  بدانم شاید ادای دینی بود به گذشته. به راهی که کولی مرا با خودش کشاند و به آن آواز دور. در این سالها ، دغدغه این عبورهای برق آسای نسل به نسلمان، این جهانها که عوض شده بین نسلهایی که فقط دوسه سالی باهم توفیر دارند در سن ، و البته رابطه آن نسل با وبلاگ نویسی و نوشتن از گذشته نسلی اش را در کتابم شکافته ام (بیش از هرجا در فصل ۵ و ۴) . کسی اگر دغدغه میراث دهه شصت را دارد و دغدغه بر آمدن نسلهایی که ما بودیم و دیگران بودند و شدند در این سالها ، می تواند آنجا در باب هویت نسلی و خاطره نسلی  بیشتر بخواند و تحلیلی فرهنگی و روانشناختی هم - متفاوت از کلیشه های رایج- در باب وبلاگستان پیدا کند. کتابی که قرار بود در باب سلامت روان باشد اما ناگزیر تبدیل شد به کتابی در باب خاطره جمعی و نسلی.

اینهم آدرس:‌
http://www.sup.org/books/title/?id=24475

ممنون همه آنها که سالها همراه کوچی بودند و ماندند و هستند.

http://orkidehbehrouzan.com

۶.۸.۹۳

بانوی دوشنبه ها




«…یاد برخی نفرات روشنم می دارد
.. اعتصام یوسف.. حسن رشدیه..
قوتم می بخشد - ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان
یاد برخی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.. »
نیمای یوش


رفت . آنطوری که می ترسیدم برود . ایستاده ،‌استوار ،‌ با حسرتی که بماند به دل این دوری. رفت . من را گذاشت با نامه ها ، با دستخطی بالای میز دفتر کارم در پاسخ متنی که نوشته بودم برای کتاب بیست سالگی انجمن، و آرزوی اینکه زنگ در به صدا در آید و من را «شکوفا ، کم پیدا » ببیند در انجمنی که هم خانه شد ، هم مکتب ، هم وطن. انجمن آفتاب که پاسخ همه نداشته های دوران من و نسل من بود وقتی که نوجوان بودم. از روزی که سیمین بانوی بهبهانی رفت دلهره امروز با من بود ، دلهره رفتن ِ «خانه آفتاب» . و امروز رسید . مخدره بانو رفت ، ایستاده ، استوار ، آرام. مخدره آموزگار رفت .

رفت . من را گذاشت با ست سرنگ شیشه ای و سوزنهای همه اندازه که در دوران دانشجویی ش در بریتانیا در مدرسه پرستاری و مامایی استفاده می کرد در آن روزهاکه سرنگ و سوزنها را می جوشاندند: تکه ای از زندگی دختری که در دهه چهل میلادی در مملکتی که من راهی اش بودم درس خوانده بود و برگشته بود . که می شد آن روزها برگشت و خدمت کرد . آن روزها که رفتن ، محکوم به ماندن نبود .

رفت. من را گذاشت با کتاب «چله» که برای من ِ پانزده ساله آن روزها کتاب جادو بشود که هی بخوانم قصه خاموشی ساعت ۹ خوابگاه دختران را در دوران عسرت جنگ جهانی دوم ، تجربه عید پاک و کریسمس و انگلیسی یاد گرفتنهای شبانه یواشکی بعد از خاموشی . هر ازگاهی که زندگی تپق می زند مکث می کنم و حیرت می کنم که چه بخت یار بودم که مخدره آموزگارها وارد نوجوانی هام شدند. انجمن : مهمترین دانشگاهی که شاگردش شدم. دوشنبه های اول ماه ، راس ساعت پنج ، زنگ در ، و شاعر که جلسه را رسما شروع کند ، سخنران را معرفی کند ، گاهی مولانا گاهی اقتصاد گاهی سینما ، بعد پرسش و پاسخ ، سماور طلایی که قل قل کند میان کلام آخر سخنران ، که حواسم باشد وقت چای است . گاهی کسی ساز می زند ، گاهی سیمین بانو شعر می خواند، گاهی شاعر و چشمهای زمرد رنگش خاطره می گویند، گاهی آوازی که فرهاد فخرالدینی باشد و همه با هم شعر شاعر را بخوانیم «به خارزار جهان گل به دامنم با عشق..» ، گاهی هم شاعر ِ بنفشه های بی وطن که بخواند «ای کاش آدمی وطنش را»* ، گاهی همه برویم دیدار عبدالحسین زرین کوب ،  گاهی سیمین دخت صدیقیان از نامه های انوشه برام بگوید ، گاهی صدای دکتر بهشتی که  بعد از رفتن ِ شاعرمان انجمن را بگرداند با متانت ، گاهی صدای بانو جان ِ شکیبی که بخواند ، یا صدای گیتی بانوی پور فاضل که شال سفیدش و شهامت ِ بی بدیلش هنوز دلمان را قرص می کند که وکالت فراموش شدگان ِ بی پناه ، راه و رسم ِ بودن زنی ست که من ِ نیکبخت در نوجوانی هام شناختم. دوشنبه اول ماه ، که گاهی آذرماهها سالگرد انجمن باشد و در یکی از همین آذرها عضویت من اعلام شود بعد از دوسال که نوجوانی سمج کنار سماور می نشست همه جانش گوش ، و انگار که کلید بهشت را داده باشند به من . که سالها بعد مخدره جان بیاید به جلسه دفاع تزم در بیمارستان شریعتی . که تمام شدن درسم را با شاخه گلی از شاعر رقم بزنند . که بدرقه ام کنند وقت کوچ ، که شعر کوچی ام را شاعر بخواند و پاسخ من به «کوچ» خودش را خوش بدارد . که نامه نامه دستخط مخدره جان اینجا کنارم باشد روی کاغذنامه های قدیمی . که برگ اول «درخت انجیر معابد» را همه اعضا امضا کنند و برایم بفرستند در بوستون. که یادم باشند ، که یادشان باشم ، که یادشان بشود «یاد برخی نفرات» که «روشنم می دارد..»
که دوشنبه اول ماه باشد و مخدره جان لباسش را بپوشد و همانطوری آراسته ، در نهایت آراستگی ، بنشیند به انتظار. سماور قل قل بزند و زنگ در به صدا بیاید .

وقت خاطره گویی نیست ، که اینجا خم شده ام روی میز دفتر کارم ، در بهت . خبر میاید مثل پتک . که رفت ، که مخدره رفت ، و من همینطوری خم بمانم روی میز . سرم را بالا کنم و دستخطش را تار ببینم روی بورد بالای میزم، سرم را بچرخانم و چشمم بیفتد به تنها عکسی که از در خانه ونک دارم ، و پنجره ای که از آن ، دخترک نوجوانی دوشنبه های اول ماه با حسرت به آمد و شد اسطوره ها نگاه می کرد و در خوابش هم نمی دید که روزی راهش بدهند به انجمن ، و برایش هم خانه شوند ، هم مکتب ، هم وطن. خانه آفتاب که دیوارهاش به سبک دهه پنجاه شمسی پانل های چوبی داشت و پارتیشن هایی که دیوار بودند و بوی گل  و بوی عطر همیشگی زنی که ستون قرص و محکم خانه آفتاب بود . که حسرت این رسم را او به من داد ، که خانه ای باشد و درش باز باشد همه سه شنبه ها برای نویسندگان و شاعران و هرکه دلش هوای اندیشه داشت و عدالت ، در زمستان و تابستان ، در جنگ و صلح ، در خطر و در سفر. که دوشنبه های اول ماه بشود روز انجمن ، راس ساعت پنج. که نظم و قانون ِ سختگیرانه اش را بگذارد در مقابل جهانی که نوجوانی ما بیرون از آن خانه می دید خالی از آن جور ادب و آداب و پر از هرتی پرتی گری . که آرزوی معلمی را ، صلابت و شرافت در اوج طوفان روزگار را ، جسورانه رفتن توی شکم جهانی دیگر را ، غوطه خوردن در کلمات و نظم و نثر را ، تن ندادن به حقارت دوران را ، چراغ خانه روشن نگه داشتن را ،‌ و جسارت ِ تداوم را یادم بدهد .

خم مانده ام. و همه چیز تار است . از رفتن سیمین بانو تا امروز چیزی ته خیالم نگران بود . می دانستم و نمی خواستم بدانم . که از تعداد انگشتان دست کمترند اسطوره های سخاوتمندی که نقطه های روشن زندگی م بودند و مبادا نبینمشان . که نبینمشان . که نبینمشان . می دانی و نمی خواهی بدانی . که رفتنش رفتن زنی سالمند نیست . پایان یک دوران است. و آغاز خالی شدن دنیا از یکی یکی از زنان استوار نوجوانی ام. که با رفتنش زمان وحشی بشود ، بیفتد به جانم . سوال پیچم  کند . که رفتنش یعنی پایان یک دوران . دوران ِ امن شاگردی. دورانی که وصل بودی به تاریخ. که رفتنش پرت شدن بیرون از تاریخ است . پرت شدن از آخرین نخی که وصلت کند به خیابان ونک ، به خانه ونک، و به خانه آفتاب در خیابان روبرویی ، به یاد برخی نفرات که روشنم می دارد.
تاریکم . تاریکی شوک . هنوز ننشسته به جانم خبر . یکی توی سرم عصبانی ست.  رفتنت هم مثل زیستنت بود، با آداب ، آراسته، آماده برای جلسه انجمن ، سر وقت، معلم وار. گقتند نشسته بودی روی صندلی . سماور قل قل می کرد؟ شیرینی ها را چیده بودی؟  چه خوب که متصل نبودی به لوله ها و سیمها در بیمارستانی مهجور . چه آراسته . چه استوار . چه مخدره وار . اصلا همین بود . مخدره وار . کلمه دیگری نیست برای آن طوری که بودی و رفتی. من اینجا چکار می کنم ؟ در دفتر کاری در طبقه سوم دانشگاهی قدیمی . من باید در خیابان آفتاب می بودم الان . آنطوری که روزهای آفتاب برای مهیندخت صدیقیان ، یا برای شاعر زمرد چشم ، یا برای علی ضیایی عزیز بودیم. یا نه اصلا. دیگر چه بودنی . چه فرقی می کند بودن ِ بی خاصیت ما رفته ها؟ انگار همین دیروز بود ، بیست و یکی دوسالم بود که بازوی مخدره جان را گرفته بودم در تشییع مهیندخت نازنین ، و با کمال بی-شعوری چیزی گفتم از سر نادانی در نقد و سوال فرزندانی که نبودند در مراسم مادر . چه می دانستم روزگار ادب می کند آدم را . یادت می دهد که قضاوت نکنی وقتی نمی دانی. آن روزها فکر می کردم رفتن و ماندن همیشه انتخاب است .
تاریکم . کاش می شد برگشت به آنهمه ندانستن و آنهمه هنوز خبرهای بد را نشنیده بودن. تاریکم . انگشتها می دوند روی این کلیدها ، اشک ، اشک . نه فقط برای رفتنش . که برای پایان دورانی . برای دیگر نبودن ِ‌همه چیزهایی که بودنشان هنوز جرقه ای از امید بود. برای باور یکی دیگر هم رفت بی دیدار . بی سهم کوچکی از ادای دین برای ما ، که اینهمه منتظربودی که بزرگ شوی ، که ادای دین کنی به هرکه معلمی ت را کرده بود ، به هرکه برایت  خانه بود و امن بود و عزیز . که یکباره تمام رفته ها هجوم بیاورند به خیالت در طبقه سوم ساختمان دانشکده ای در لندن . که بعد از ۷ سال زخم ِ‌ مادربزرگ سر باز کند و باقی رفته ها . رفته اند واقعا؟  باور تو هنوز نیمه کاره ست. ناتمام . که رفتنی در کار نیست . که می شود در خوابهات هنوز بروی خیابان مدبر و بوی راه پله های خانه مادربزرگ خوابت را پر کند . که هنوز توی خواب بروی به خانه آفتاب .که دوشنبه اول ماه باشد ، دوشنبه اول آبان ماه ، در آستانه سالگرد انجمن ، که لباسش را بپوشد ، که سماور قل قل کند ، که تو کمی زودتر بروی برای کمک ، جوانِ این انجمن بودن یعنی که حواست به سماور باشد ، سماور بزرگ طلایی . که زنگ در را بزنی . که باشد . که آلبومها و نامه هاش را پخش کند روی میز . که ست ِ سرنگ ِ ۷۰ سال پیش را بدهد به تو که داری دکتر می شوی خیر سرت . که سخت گیری کند برای سر وقت بودن ، برای وقت شناسی ، برای آداب معاشرت ، برای رسم و رسوم . که سخت باشد اصلا . که نوجوانی کسی را برای همیشه عوض کند . که زندگی کسی را اصلا . که خودش هم نداند. که یادش یاد آن نفراتی باشد که «جرئتم می بخشد».. که مخدره آموزگار یعنی کسی که حضورش در ساختن رویاها و آرزوها و عهدها و پیمانهام سبز است . که کاش شاعر هنوز با ما بود که بخواند .. 
 **«تو نیستی که ببینی چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست … چگونه جای تو در جان زندگی سبز ست… »
که رفتنش هم مثل بودنش معلم وار باشد.
تاریکم. تارم. همه چیز تارست.


پنجم آبان ۱۳۹۳
۲۷ اکتبر ۲۰۱۴ - لندن
*محمدرضا شفیعی کدکنی
** فریدون مشیری

۲۶.۴.۹۲

خوابهای پریشان ِ بی آدرس

خانه

تو می گویی خانه
و من یادم می رود به دماسنج ِ شکسته آزمایشگاه فیزیک - کلاس نهم
و جیوه که پخش و پلا می دوید روی میزها ، لغزنده و فراری
قل می خورد ، می پاشید هزار پاره ، به هزار سو ،
ما سراسیمه دنبال تکه هاش
غوغا و تنبیه و اخراج از آزمایشگاه فیزیک.

تو می گویی خانه
و من یادم می رود به هزارپارگی ِ خوابهام
در خوابهای من ، خانه ،
این هیچ کجای هرکجایی
این بی شکل ِ بی بو
این بی خاطره ، این بی کودکی
هی می پاشد این طرف و آن طرف

خانه
این مسدود ِ از هرسو
این ممنوع ِ بی منطق
این حجم جیوه وار ِ سیال
که هی می ریزد و هزار تکه می شود
هر تکه پخش در امتداد ِ راهی
جاری
گریزپا
راهی ِ سمتها و سوهای بی شمار
بی شکل و هرجایی.

تو می گویی خانه
من یادم می رود به دماسنج ِ شکسته …


  ‌هفدهم ژوییه ۲۰۱۳
لندن