۵.۵.۸۵

از قصه «مثل یک خط از شرفنامه»ه

« از آن دورها می آيد و در چوبی کافه را باز می کند ، انگار که از آن دورها آمده باشد تا مثل نگينی بر حلقه انتظار بنشيند . نگاهش می چرخد توی کافه ، ابروهاش کمی بالا رفته ، انگار که تعجب کرده باشد از چيزی ، يا دنبال کسی بگردد که نيست . موهاش را باد پريشان کرده ، طره طره روی پيشانی، انگار که هم الان از پشت اسب پايين جسته باشد . توی افسانه بايد تپه های شمال را می تاخت تا برسد به چادر شاهو ، بعد از پشت اسب پايين می آمد و دست می برد به پيشانی و موهاش را پس می زد و چشم می چرخاند و يکباره می ديد که چادر خالی ست ، که شاهو همه را راهی کرده ، که دير رسيده . توی افسانه ، گردنه به گردنه بايد می گشت ميان تپه های کُردنشين ، تا می رسيد به آبادی ، به آنچه که از شهر مانده بود ، و دست آخر به ميدان خالی که توی غبارو شيهه اسب گهرِ قصه گم می شد . يونس گفته بود «تا ببينی می شناسی ش ، بلند و لاغر اندام است ، موهاش پريشانی دارند ، عکس تو را هم ديده ، پيدات می کند. اول ْ کسی ست که بايد خبر کنی. » اما اولين چيزی که می آيد به چشمِ ِمَها ، دستهاش است ، محکم با انگشتانی کشيده ، باريک و سبک ، توی هوا معلق مانده . انگار که جامی را توی دستهاش گرفته باشد ، با چرخشی ناتمام . انگار که بخواهد بخواند يک دست جام باده و يک دست زلف يار - رقصی چنان ميانه ميدانم آرزوست .. مَها نگاه می کند به ميدان ، توی يادش غبار می پيچد در تمام ميدان سنت کلمنت ، و تازه وارد اسبش را هی می کند و پيش پای مَها می ايستد . درست همينطوری که الان ايستاده ، با نگاهی که توی کافه چرخیده و حالا قفل شده روی صورت مَها ، و روی چشمهاش هم نه - که روی دهانش ، انگار که منتظر حرفی باشد که مَها بايد الان بزند . معذب شد ، انگار که چيزی روی صورتش ماسيده باشد و تازه وارد به آن زل بزند ، مثل وقتهايی که کسی طولانی به صورت آدم نگاه می کند ، اما نه به چشمها ، هی فکر می کنی لابد چيزی چسبيده روی صورتت و بايد پاکش کنی . آمد بگويد پس اسبتان کو ؟ اما به جاش دستش را برد به لبهاش انگار که بخواهد لبهاش را پاک کند ، و دستش را همان جا نگه داشت . تازه وارد باز اسبش را هی کرد توی ياد مَها ، بعد نگاهش را چرخاند روی خيابان ، و بعد روی صندلی ها ، دنبال جايی خالی بگردد انگار، و راه افتاد به طرف ميزی کنار پنجره . بعد جام را رها کرد و دست برد به پيشانی و موهاش را پس زد ، انگشتهاش لابلای طره های بلند مو بلندتر به نظر می رسيد . مَها صداش را صاف کرد و به خودش تکانی داد. رو کرد به قهوه چی و چشمهاش را بست و تابلو را آورد پيش چشمش . انگار همين دستها بودند ، وقتی انگشتها را قلم می زد هم هی خوانده بود يک دست جام باده و يک دست ... انگارهمين دستها بودند ، فکر کرد کاش تابلو همراهش بود. بلند شد از جاش و به سمت ميز تازه وارد رفت . توی شيشه قدی کافه ، خودش را ديد که صندلی لهستانی کهنه ای را عقب کشيد و پای ميزکنار پنجره مکث کرد : « شما بايد وکيل يونس باشين، نه؟» تازه وارد يک آن ابروها را بالا برد ، بعد لبخندی آمد و پخش شد پای چشمهاش . بلند شد و دستش را پيش آورد ، مَها باز ياد تابلو افتاد . نشست ، سعی کرد صدای اسبها را از سرش بيرون کند ، اصلا نبايد اين تابلوی آخری را شروع می کرد . بی قرارش کرده بود ، دلمه زخمی کهنه را باز کرده بود . حالا هم از پس اينهمه خطر ، پی چه می گشت توی رنگها و افسانه ها، و توی کافه قديمی ميدان سنت کلمنت ؟ .. دستهاش بيکار مانده بودند ، نمی دانست چکارشان کند . گذاشتشان روی ميز ، بعد يکی را بالا آورد و موهاش را از روی شانه پس زد. حرفی زدند يا نزدند ، يادش نماند . صدای تازه وارد را اما يادش ماند ، بَم و زنگ دار ، کمی خسته شايد . لهجه داشت اما نه به قوت يونس ، کمی به افغانها می ماند حرف زدنش . مَها کيفش را باز کرد و پوشه را در آورد . تازه وارد با احتياط اطراف را نگاه کرد ، بعد نگاهش را انداخت تا بماند روی دهان مَها ، اما نماند ، گره خورد به چشمهاش . مَها خنديد « نگران نباشيد ، خطری نيست» و پوشه را سراند به طرف تازه وارد . دستهای تازه وارد يک آن نشست روی پوشه ، بعد بلندش کرد و گذاشتش توی کيف چرمی سياهی که خوابيده بود روی ميز. «چيزی سفارش بدهيم؟» مَها سرش را بلند کرد و به شيشه قدی نگاه کرد ، خودش را ديد که خنديد و سرش را چرخاند طرف قهوه چی . شک نداشت ، همين دستها بودند .»

از قصه « مثل يک خط ازشرفنامه »

ژانويه ۲۰۰۶


کمی از گذشته ها

به شوخی زندگی خنديدم ، به همگونی سرنوشتهايی که با درد عجين می شوند ، و از پس ِ درد است که آفرينش آغاز می شود . قبلا فکر می کردم اين قانون ِ دنيای هنر است ، اما انگار قانون دنياهای ديگری هم هست ، دنيای کلمه ها ، دنيای آکادمی ، دنيای حتی مبارزه تلاش . در همه اين دنياها آفرينش است که حرف اول را می زند ، و درد است که همه اين راهها را معنا ميکند . ياد زن نابينا افتادم باز ، که توی ايستگاه قطار نشسته بود با آن عصای سفيد و کيسه های خريد ، و از ته دل آواز می خواند ، انگار که هيچکسی دور و برش نيست ، و راستی هم نبود . صداش با هورهور قطارهای پرشتاب می آميخت ، اما هيچ شتابی در صدای آسمانی اش نبود ، انگار جادو ريخته بودند توی صداش . در آن لحظه ها هيچکدام از ما نبوديم ، نه من و ديگرانی که منتظر قطار بودند ، نه قطارهای سنگين و خشن ، نه رنگهای دلگير آن زيرزمين پر از سنگ و فلز . فقط صدای خودش بود ، و دنيايی که با جادوی صداش در تاريکی مطلق برای خودش ساخته بود . به خودم گفتم همين است ، جواب اينهمه گيجی اين روزها همين است ، همين زن نابينای آزاد ، همين دنيايی که بايد توی خودت بسازی ، درش را هم محکم ببندی به روی صداهای خشن و رنگهای تند و شلوغی دنيا . جواب اينهمه سوال اين دوهفته همين بود . جوابها اما هميشه آسان نيستند ، خط باريکی هست بين بودن و حضور داشتن در دنيای پر شتاب واقعيتهايی که بايد سهمت را به آن بپردازی ، با حضوری دائمی در دنيايی که هر روز در درون خودت می سازی . آزادی اما - که اين روزها به هرچيزی می ماند جز معنای خودش - چيزی نيست که بشود از آن گذشت . جاها مهم نيستند ، چه در دنيای محافظه کار ينگه دنيا که به باور من از هرجايی به سرزمين خودم شبيه تر ست ، چه در هزاررنگی باورها در اروپايی که دارد به منتهای آزادی گذار می کند و هيچ بعيد هم نيست که روزی برگردد به محافظه گری ، چه در ناکجای خيال که نه مرزی دارد و نه نقشه ای . آزادی خود ماييم ، و باوری که آدمی به بودن خودش دارد . آزادی از حضور شروع می شود ، از حضوری آگاهانه ، و ما داريم پی اش در بعيدترين جاها می گرديم .. آزادی صدای همان زنی بود که توی ايستگاه قطار جواب من را داد ، و من ديدم که می شود زندگی کرد طوری که انگار فردايی وجود ندارد ،‌و می شود بود ، طوری که انگار اين آخرين فرصت ِ بودن است




پل

هر دو يک وزن داريد

و هر دو با نون ختم می شويد - دو شهر ، دو زندگی

در دو سوی اقيانوس

يکی مالک خاطراتم

يکی مالک روياها

يکی صاحب تاريخ

يکی صاحب دنيا

يکی تان در من زندگی می کند

در ديگری من خواهم زيست

و اينگونه من پلی خواهم بود

بين دو شهر که با نون ختم می شوند

اما هم را نمی شناسند ...

بوستون - سپتامبر ۲۰۰۵