۵.۵.۸۵

کمی از گذشته ها

به شوخی زندگی خنديدم ، به همگونی سرنوشتهايی که با درد عجين می شوند ، و از پس ِ درد است که آفرينش آغاز می شود . قبلا فکر می کردم اين قانون ِ دنيای هنر است ، اما انگار قانون دنياهای ديگری هم هست ، دنيای کلمه ها ، دنيای آکادمی ، دنيای حتی مبارزه تلاش . در همه اين دنياها آفرينش است که حرف اول را می زند ، و درد است که همه اين راهها را معنا ميکند . ياد زن نابينا افتادم باز ، که توی ايستگاه قطار نشسته بود با آن عصای سفيد و کيسه های خريد ، و از ته دل آواز می خواند ، انگار که هيچکسی دور و برش نيست ، و راستی هم نبود . صداش با هورهور قطارهای پرشتاب می آميخت ، اما هيچ شتابی در صدای آسمانی اش نبود ، انگار جادو ريخته بودند توی صداش . در آن لحظه ها هيچکدام از ما نبوديم ، نه من و ديگرانی که منتظر قطار بودند ، نه قطارهای سنگين و خشن ، نه رنگهای دلگير آن زيرزمين پر از سنگ و فلز . فقط صدای خودش بود ، و دنيايی که با جادوی صداش در تاريکی مطلق برای خودش ساخته بود . به خودم گفتم همين است ، جواب اينهمه گيجی اين روزها همين است ، همين زن نابينای آزاد ، همين دنيايی که بايد توی خودت بسازی ، درش را هم محکم ببندی به روی صداهای خشن و رنگهای تند و شلوغی دنيا . جواب اينهمه سوال اين دوهفته همين بود . جوابها اما هميشه آسان نيستند ، خط باريکی هست بين بودن و حضور داشتن در دنيای پر شتاب واقعيتهايی که بايد سهمت را به آن بپردازی ، با حضوری دائمی در دنيايی که هر روز در درون خودت می سازی . آزادی اما - که اين روزها به هرچيزی می ماند جز معنای خودش - چيزی نيست که بشود از آن گذشت . جاها مهم نيستند ، چه در دنيای محافظه کار ينگه دنيا که به باور من از هرجايی به سرزمين خودم شبيه تر ست ، چه در هزاررنگی باورها در اروپايی که دارد به منتهای آزادی گذار می کند و هيچ بعيد هم نيست که روزی برگردد به محافظه گری ، چه در ناکجای خيال که نه مرزی دارد و نه نقشه ای . آزادی خود ماييم ، و باوری که آدمی به بودن خودش دارد . آزادی از حضور شروع می شود ، از حضوری آگاهانه ، و ما داريم پی اش در بعيدترين جاها می گرديم .. آزادی صدای همان زنی بود که توی ايستگاه قطار جواب من را داد ، و من ديدم که می شود زندگی کرد طوری که انگار فردايی وجود ندارد ،‌و می شود بود ، طوری که انگار اين آخرين فرصت ِ بودن است




پل

هر دو يک وزن داريد

و هر دو با نون ختم می شويد - دو شهر ، دو زندگی

در دو سوی اقيانوس

يکی مالک خاطراتم

يکی مالک روياها

يکی صاحب تاريخ

يکی صاحب دنيا

يکی تان در من زندگی می کند

در ديگری من خواهم زيست

و اينگونه من پلی خواهم بود

بين دو شهر که با نون ختم می شوند

اما هم را نمی شناسند ...

بوستون - سپتامبر ۲۰۰۵




هیچ نظری موجود نیست: