پاییز - نامه یازدهم
پاییز ! پاییز !
این وعده اخیرمان در کافه های سن ژرمن
حکم «هو الشفا» بود
عصرانه در پرلاشز می گشتم
شاید پی نشانه ای ، رازی
و بوی ناب تو در کوچه های تنگ
- در کافه ها با میزهای کوچک
و حتی هنوز زیر سیگاری - در این دوره هراس -
و پیکر پر تمنای پاریس
که عاشقت می کند یکباره
و «مکث»
مکثی که عاجزانه در پی اش بودم
با آن توقفی که پر از راه ِ رفته بود ،
در شهر خاطره های همیشه ناب
{ گفتم که ساعتم
در راه آکسفرد
از کار ایستاد ؟ }
و این سفر به گذشته
- بی حمله ي زمان -
با سینه ای پر از تلاطم دیدار
با عاشقی قدیمی انگار ،
و با خودم.
نیمه شب ِحیاط سن پیترز
{ پاییز !
دربان پیرمان مرا یادش بود
تو حال مرا تصور کن ... }
و رودخانه هنوز منتظر نامه های من
و شهر ، دست نخورده
چون عاشقی وفادار
اما « من » ی متفاوت
گویی به دست بوس عزیزترین آمده باشم .
و باز جاده ، و باز لندن
که مبدا مکان و زمان بود و همچنان
سرشار زندگی .
لندن ولی به عاشقی می مانست
کز من گذشته بود دیگر
مثل دو دوست روبرو شدیم
با احترام و قرابت .
پاییز !پاییز !
در حول و حوش سرخی برگهای تو
باز آمدم به سرزمین مهاجران خوشبخت
و کوچه هایی که لئونارد کوهن
در آنها عاشق می شد
با مونترال برفی
دیگر نه تو بودی ، نه باران
{ گفتم دوباره ساعتم راه افتاد ؟}
پاییز ! پاییز !
بعد از سه ماه راه و تو و سفر
امروز در گذر از مرز
وقتی که انگشت سبابه ام را
به ثبت می رساندم ،
گمرک چی جوان
گفت این شرایطی ست
که « شما شرقیان ِ دًگم ، ایجاد کرده اید »
نامی هم البته از آن عزیز - دیارم-
با کینه برد و رفت
گفتم به خود که « مکث » تمام شد
اینجا دوباره ینگه دنیاست ،
دختر !بجنب ! دیر شد !
بوستون ولی سفیدپوش ، زیبا و مهربان
و «خانه» - این عجیب ترین کلمه جهان -
که شاید عاقبت می شود هرجا ساخت ،
یا نه ؟ نمی شود ؟ نمی دانم ..
پاییز !پاییز !
حالا که می نویسم
دنیا هنوز دیگ جوشانی ست
هر گوشه اش به قل قلی ، در غوغا
و فلسفه جنگ ،
از رنگ روز ، روشن تر
پاییز !پاییز !
من دل نگران کودکی هستم که فردایش
- بی خانه ، بی صلح -
در دستهای منجمدم ، ذوب می شود
و بی جوابی ام ،
به هزاران سوال سخت .
اما نترس پاییز !
من چشم به راه قاصدکی هم هستم
-حتی هنوز -
با پیغام صلح
و ایمان دارم به آدمی ،
و به عشق
که زبانش را ،
هر ساکن زمین می داند
پاییز !پاییز !
حالا که می نویسم ، هنوز ، در راهم
هنوز عاشق ، هنوز رویایی
حالا که می نویسم این یازدهمین نامه را ،
هنوز باور دارم
که زندگی خوب است
و فرصت یکتایی ست
و عاشقم به راهی که می روم
در کنج سینه ام هنوز
یک حجم زنده می تپد
و شور می زند
برای خانه ای که در آن جان ِ آدمی
از برجهای سر به فلک ، بی بهاتر است
و نان ، گران
و آبرو ، ارزان
و خاک ،
تشنه دستان ِ ما که در سفریم
{ پاییز ! پاییز !
حالا که می روی کم کم ،
روی دماوند را هم از قول من ببوس
و نسیمی روانه کن از این سو
با بوی عزیزترین عزیزانم }
پاییز !پاییز !
این روزها ، بار هزار دغدغه را بر دوش می کشم
- از جنس زندگی -
لطفا مرا دعا کن
در دام ِ خویش مبادا بیفتم ، و بمانم ،
و یادم برود که کمال ، در درویشی ست
پاییز جان !
تا خلف وعده نباشد ،
این نامه را
- یلدا نیامده - ارسال می کنم
با پست برقی ، و احترام
این برف ِ زود آمده را هم جانم ،
به دل مگیر ،
که به تقویم جان من
این حال ، حال توست
بی تاب ِ آمدنت خواهم بود
در سال ِ پیش رو
با آنکه گفتنی بسیار است
باید ببخشی ام ،
سِحر هزار دغدغه در کار است
و فرصت ،همیشه کوتاه
یک کاسه آب زلال
بدرقه آذرت ، عزیز !
یک سینه عشق هم
توشه راهی که می روی ...
بوستون ،
هنوز ،
ارکیده .
آذر ماه ۱۳۸۶
۱۵ دسامبر ۲۰۰۷
بوستون
نامه دهم به پاییز : اینجا