حس می کرد زندگی ش مثل اپیزودی از سریالی قدیمی بوده که امروز معنا ندارد. یا نسخه ای غیر قابل ترجمه از خوابی که کسی دیده بود و فکر کرده بود زندگی ست. خاصیت گذار ملتهای سودایی همین است. تا بخواهی زندگی ت را تعریف کنی می بینی شده ای اصحاب کهف. مکان ها و زمانها و مساله ها دورند و موضوعیت ندارند. جوانهای امروز باورشان نمی شود یک چیزهایی را. قدیمها فکر میکردم این حرف جوانهای دوران انقلاب فرهنگی ست ، آنها که نوجوانی شان دود شد در جنون آدمهای تشنه خشونت. که ما که بعدتر از آنها آمدیم دورانمان سبعیت کمتری داشت. پنج سال پیش اما، تماشای قامت قد کشیده ی دختر خیابان انقلاب یادم آورد که دوران من هم تمام شده.
ما جوانان دوران خاتمی ، ما چهل ساله های امروز و گذشتگان از اصلاحات که در زمان خودش راز بقا بود و توهم انتخابی در غیاب حق انتخاب ، انتخابی مگر داشتیم؟ مگر وصل بودیم اصلا به جهان یا به اینترنت و سوشیال مدیا تا همدیگر را پیدا کنیم؟ مگر شعورمان چقدر بود اصلا وقتی جز کتابها و نشریات و فیلم و تئاترهای کمتر سانسور شده آلترناتیوی در دسترسمان نبود؟ ما چهل ساله های امروز متعلق به دورانی هستیم که امروز باورش سخت است و میانمایگی ش مایه شرم ما. گفته بودند دوران اصلاحات دوران باز شدن درها و پنجره ها بود. نه که نبود ، به نوعی بود، اما هنوز صحنه ای بود از کابوسهای کافکا. پر از ترس.
لابد منتظر بودند ما شرمان را کم کنیم تا بعد کافه نشینی و دورهمی و کافه کتابها راه بیفتد ، تا توی دانشگاه پسرها و دخترها مثل آدمیزاد وسط حیاط باهم حرف بزنند. ما سرتاپا اما هراس بودیم. بدن دانشکده پزشکی دانشگاه تهران ترکیب سرگیجه آوری بود از نوستالژی تاریخی (که بی محابا آویزانش می شدیم تا دوام بیاوریم لابد) و هراس پاییده شدن و مدام زیر نظر بودن. توی فضا انگار سرب ریخته بودند. تالار شهید (ابن سینای سابق) انگار سر گردنه بود ، وارد که میشدی اولین چیزی که میدیدی «آقا مواظبه» بود که با یک کیف سامسونت سیاه و پیراهنی سفید روی شلوار مشکی می ایستاد پای پله های تالار ابن سینا و همه را میپایید. می گفتند اطلاعاتی ست، یا حراستی، یا یک کوفتی از این دست. شاید هیچکدام اینها نبود اصلا. مهم این بود که حضورش تجسم ارعاب بود. دلم میخواهد بدانم امروز پشت کدام میز نشسته آقا مواظبه، در وزارتخانه ای در تهران، یا در خانه ای در تورنتو؟
بیست سالگی من پر از بوهای عجیب است. بوی نرگس هایی که سر چهارراه پشت چراغ قرمز میخریدی ، بوی عطر ژان پل گوتیه ، بوی کاغذ کتابهای مرجع طب داخلی و جراحی و جزوه های زیراکس شده ی میکروب شناسی ، بوی عطر تندی که معلم فرانسه ام می زد و تا ساعتها در بینی م میماند ، بوی نوی صفحه های رمان جدید آلبا دسس پدس و صفحه های کاهی مجله های گردون و کیان و آدینه. بیست سالگی هام گاهی بوی اتوبان صدر میداد و خیابان ونک و عطر دلنشین انجمن آفتاب و صدای سیمین بانوی بهبهانی و تمیزی فرهنگی که مهیندخت صدیقیان و مخدره آموزگار و گیتی بانوی پورفاضل و شصت ساله های آن روز نماینده اش مانده بودند و مامنی بود که پناه می بردم بهش از بی بضاعتی و شلختگی و بستگی جهان بیرونم. دانشگاه تهران آنها دانشگاه تهران من نبود. من اما به تاریخ ها و نامها و قصه های دانشگاه تهران آنها می آویختم تا بوی گند عرق تالار شهید و نمازخانه را تاب بیاورم لابد. در جهانی خیالی خودم را شاگرد محمد قریب و هم نسلانش میدیدم اما به دانشگاه تهرانی میرفتم که در آن طبیعی بود که همکلاسی بسیجی ات با چادری که یقین سالها شسته نشده بود و بوی عرق میداد صدایت کند تا بگوید وقتی داشتی سر کلاس بیوشیمی جزوه مینوشتی آستینت از مچت بالاتر رفته و گناه ناخواسته کرده ای، و بعد جوراب سیاهی که به ساعدش کشیده بود را نشانت دهد و توضیح دهد که خط گناه تا کجاست. یا همین همکلاسی استرالیا نشین امروز که لباس شخصی می پوشید آن روزها و پیراهن سفیدش را چرک و چروک می انداخت روی شلوارش، در مجله دانشگاه که تو سردبیر بخش ادبی ش بودی مقاله ای مینوشت واویلا وار ، که چرا همکلاسی دختر و پسر به هم سلام کرده اند در دانشگاه .تو از این فضای مخوف کافکایی کمیتراژیک میایی ، هرچقدر هم که در آن زمان نمیخواستی باور کنی و اصرار بر زیباسازی جهانی داشتی که زشت بود تا دوام بیاوری لابد . آدمیزاد همیشه در کار دوام آوردن است. چاره ای مگر دارد؟ حسرت ما چهل ساله ها از این است که ارعاب اینقدر قوی تر از ما بود. قبح «اخطار» گرفتن از سوی حراست دانشگاه، نزدیک شدن بدن سهمگین لباس شخصی ها به حریمت از فاصله دو متری.. چرا آخر دنیا بود احتمال احضار از حراست؟
واقعیت این است که من از شجاعان دورانم نبودم شاید به این خاطر که مادر همه هراسهای من ترس «دردسر درست کردن» در -به قول آلبا دسس پدس- «خانواده محترم» بود. این خودش داستان دیگری ست پر آب چشم. اما سر هر نخی را که میگیری تهش میرسی به جرم زن بودن. و جرم بودن زن. برای من سربلند کردن و نترسیدن از این بدن ، از این بودن ، از این زن، مستلزم دور شدن و رفتن بود و سالها ناآموختن چیزهایی که سلولهام و ناخودآگاهم بی که بخواهند یاد گرفته بودند. مثل باز شدن قوزی که از شرم یا هراس یا مصلحت یا هر زهرمار دیگری ، کمک می کرد کمتر دیده شوی و امن تر بمانی. دختران امروز کی باورشان می شود این هذیان را؟
این انقلاب انقلاب زندگی ست علیه دشمنان کینه توز زیبایی و جوانی و شادی. این انقلاب ، ناگزیر تاریخی دارد که عبور کرده از دوران ارعابی که ما بودیم و مقنعه های دست پاچه ی نوجوانی و دلهره حضور ناخوشایندمان در رگهای شهر. شهر مال ما نبود و حضورمان انگار که منتی بود بر سر زنانگی مان. صدامان هرچه یواش تر بهتر ، صدا داشتن ما هیبت مهیب غولها را می ترساند . ما اما به جای فریاد زدن، ترس ِغولها را به تن خودمان نشاندیم . دوران ما توئیتر نداشت که بدانیم تنها نیستیم در این بی حضوری. دوران ما دوران دلهره دستگیر شدن بود ، و سرکش ترین حضورمان در سیطره شهر محتاطانه کافه رفتن بود و دنبالش پلمب شدن های تکراری که اصلا جزو چرخه حیات کافه ها بود انگار. دورانی که خود وجود کافه هم هنوز نو بود و جرم بود و پر خطر ، در تهرانی که مال من نبود هرگز، حتی وقتی که دوران «اصلاحات» آمد و موسیقی پاپ «مجاز» شد و کمی رنگ و آوا و روزنامه ، تهران را لختی از سیاهی دهه جنگ و اعدام بیرون کشید.
برخی به همین راضی بودیم برخی هم نبودیم، اما در راضی نبودنمان هم محتاط بودیم. وقتی تاوان همان چهارتا کتاب بی سانسور را با کشته شدن نویسنده ها و حمله به کوی دانشگاه می دادیم، مقنعه هامان کمی شل تر شده بود و شالهامان کمی رنگی تر ، اعتراض ما این شکلی بود ، به بذر اعتراض می مانست بیشتر . تن هامان اما هنوز می لرزید از تصور لباس شخصی ها و گشت ها و رفتن به وزرا، اضطرابی که رفت تا مغز استخوانهامان و تا امروز همان جا ماند . حالا که اصحاب کهف وار به شهر نگاه می کنیم ، عصبهای ترسیده ما آرشیو تاریخ اند.
روزی در تاریخ خواهند نوشت جرم ما این بود که زن بودیم در آن ورطه بلا. در طول این سالها،
آن دشمنی وقیحانه با زندگی و زن و آزادی ، نگذاشت نفس تازه کنیم بین صاعقه ها و فاجعه ها و زخمها و جنگها، بین نفسهای محبوس و اشکهای چندمنظوره. بین کشتن ها و آبان ها و اعدامها وتبعیدها و موشک زدن به هواپیما و واکسن کرونا نخریدن و به بند کشیدن ها .سوگ ما باردار سوگهای بی شمار نزیسته ست.. ما زادگان فقیر خاکهای غنی. ما کشته های کوچ ، ما رویاهامان را سوار هواپیما کردیم و خانه کردیم در تکه پاره گی خوابها و کابوسها و خنده هامان. ما معتادان دلهره و سگجانهای صاعقه، ما عزاداران سوگهای ناتمام. ما وارثان شهرهای رفته بر باد بودیم عزيز جان. ساکنان طياره های امن و ناامن و راویان فراقنامه های بی نشانی. ما کدپستی های متحرکیم، ایالت به ایالت و بارو به بارو ، استحاله می شویم با هر اثاث کشی و چمدانهامان پر از اشیای جاندار و خط نوشته های ناتمام. ما راهی راههای ناپیداییم و راهها ما را تعریف می کنند. اصلا راهي بودیم پیش از آنکه سوار هیچ طياره ای شویم. چرا که هیچ کجا مال ما نبود و ما به هیچ کجا تعلق نداشتیم. بودنمان از همان ابتدا جرم بود و مایه دردسر. تا به خودمان بجنبیم در جایی دیگر بودیم و بودنمان در جاهایی دیگر و دیگر تر تعریف شده بود. ما رفتیم و جا ماندیم از خودمان و رسیدیم به خودمان. ما امنیت را در زبانی دیگر آموختیم ، قهقهه را و شادی را و بدن را. همه را با لهجه. همه را با تردید. اما آموختیم. بلعیدیم. نو شدیم در زبانهای دیگر و جاهای دیگر تر. اینطوری بود که خانه ها ساختیم و ریشه ها دواندیم و به لهجه داشتن خانه و ريشه مان عادت کردیم. ما چیزی دیگر شدیم ، زنانی ، آدمیانی دیگر ، آرام تر ، نا آرام تر ، بهتر ، بدتر ، جوری دیگر . اینطوری بود که شدیم ساکنان بیقرار جهان. تکه ای اینجا و تکه ای در تهران.
از خیابانهای آشنای نقش بسته به مانیتور هامان صدای مرگ بر دیکتاتور می آید. صدای زن زندگی آزادی . صدای حنجره هایی که صداشان نمیلرزد، قوز نمی کنند از هراس دیدن مردان پوشالی غول نما که ریخته قبح ارعاب شان و نامیدن ِ حقارتشان. صدای دخترانی که به احترام فردیت و شان روزمرگی خودشان ایستاده اند. خشمشان از ترسشان بزرگتر، صدای هم را شنیده اند و می دانند ضحاک از گیسو و صدا و حضورشان وحشت دارد. درها بسته اند ، موبایلها قطع ، اینترنت مخدوش ، رسانه ها در انحصار ، و انتقال ماوقع تا جایی که می شود دشوار، اما شور و شیدایی شان تا کجاست که هنوز ویدیو می آید از موبایلی ، از گوشه ای ، تا بگوید این ملتی که در حبس خانگی است ، نجات دهنده را در آینه دیده و زن و زندگی را روی همین زمین به ستایش نشسته.
این روسری سوزان آغاز پایان ضحاک است . مهسا تو نمیمیری - نام تو رمز خواهد شد.
و این یادداشت ناتمام است.
ارکیده بهروزان
ژانویه ۲۰۲۳ - لندن