۱۷.۳.۸۷


بوستون ، بهار مردد ، باران و باد و رونمایی آفتاب گهگاه ، تابستان آمده و نیامده ، و تعلیق زمان و مکان و باز راهی شدن . همیشه وقتی مقطعی تمام می شود اینطوری می شوم ، هی یاد لحظه های خوب و بد می آید و زمان کش می آید . حالا باز زندگی را باید زیست ، و این زندگی جدی جدی دارد جدی می شود ، «خود»ی حرفه ای قرار است شکل بگیرد . من اما زبانم نمی چرخد بگویم حرفه ای . من همان دانشجویی را ترجیح می دهم . استادم گفت از امروز دیگر دانشجو نیستی ، همکاری . تبریک هم گفت ، هم او هم بقیه ،‌که با بقول خودشان «رنگهای رقصنده » این مرحله را تمام کردم . ترجمه مسخره ای ست ، اما من دوستش دارم . خنده ام گرفت . پدر آدم را در می آورند تا آخرش بگویند چه و چه . من که خودم می دانم چقدر چیزها را آخرش هم نرسیدم بخوانم . برای یکی از امتحانها یک کلاس درس طراحی کرده بودم ، چهل صفحه ای هم حاشیه داشت . استادم ظاهرا کلی مشعوف بود از این طرح ، گفت رادیکال و جامع و ضروری ، اینتردیسیپلینری یعنی همین . فکر کردم آخرین امتحانی که پیش از این داده بودم امتحانهای بورد انگلستان بود ، و چقدر متفاوت . فکر کردم یعنی توی سه چهار سال زندگی ام اینقدر عوض شده ؟ و یادم نیامد که زنجیر حادثه ها چطوری به هم وصل شد تا اینجا . گاهی انگار که از روز ازل همین جا بوده ام ، اما نبوده ام . این سه سال ، فقط سه سال درس نبود . برای این امتحان ، فقط کتاب خواندن و تحلیل کردن کافی نبود . باید باز یاد می گرفتم امتحان تشریحی یعنی چه ، دویست و پنجاه صفحه توی سه روز نوشتن یعنی چه ، دفاع کردن از ایده یعنی چه ، هشت تا کتاب را در یک روز به هم ربط دادن یعنی چه . یاد گرفتم که ماژیک رنگی و خط کشیدن زیر کلمات مثل قدیمها دیگر معنی ندارد ، وگرنه باید همه کتاب را رنگ کنی . از همه مهمتر ، زبان زبان دیگری بود ، زبان پزشکی نبود که بین المللی باشد ، زبانی حرفه ای بود با حالات و آنات خودش . یاد گرفتم که هرچیزی که می خوانی وحی منزل نیست ، همانطوری که خود طب وحی منزل نیست . می خوانی که انتخاب کنی ،‌که به چالش بکشی . اینها را برای این می نویسم که یادم بماند چیزهایی که را بعدها بدیهی به نظر خواهد رسید . اما توی این سه سال ، هیچکدام اینها بدیهی نبود . برای امتحان ها گاهی مقاله های ترمهای اول خودم را می خواندم ، یادداشتهام را ، به فیلمی می مانست که یادم می آورد چه قدر چیزها عوض شده . حالا ، بعد از این امتحانهاست که می توانم به تمام اینها دوباره نگاه کنم ، و این مرور فقط برای خودم معنی دارد . تا به حال به هیچ راهی اینقدر ایمان نداشته ام ، و از هیچ تصمیمی اینقدر راضی نبوده ام . سه روز امتحانهای کتبی کابوس بود ، هفت ساعت بی وقفه نوشتن ، سه روز پشت هم . اما روز امتحان / دفاع شفاهی یک جور دیگری بود . تبدیل شد به مکالمه و بحث و غیره ، سه ساعت تمام که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت . دو تا از سه استاد حاضر پزشک هم بودند ، یکی شان مردم شناس پزشکی ست ، یکی شان روانپزشک و مورخ پزشکی ، اولی روی دوربین بود ، از کانادا . جواهری ست این استاد کانادایی من ، و گاهی فقط او بود که می گفت چطوری باید پل بزنم بین طب و علوم اجتماعی ، چون پل زدن را تجربه کرده بود . بعد از امتحان استادم مرا به ناهار دعوت کرد و سر ناهار برام از زندگی ش گفت . یکباره انگار می خواست بگوید که از امروز زندگی چه شکلی می شود ، معلوم و نامعلوم . اما رفت سراغ خاطرات پدرش ، مهاجرین اتریشی بعد از جنگ ، و مادرش ، زنی که زندگینامه اش مرا چهار شب پشت سر هم بیدار نگه داشت تا صفحه آخر . . حالا یک دو سه سالی از زندگی ت می شود یک کلمه «تز» و این همان لحظه ای ست که تمام این دو سه ساله قرار بود برسد . همان آوایی که آمد و پیچید توی سرت ، آوردت اینجا ، نشاندت پشت میز ، بیدارت نگه داشت ، و حالا وقتش شده . دیگر دور نیست ، آینده نیست ، راهی ست که پر است از سفر ، از حرکت . وقت ساختن است ، ساختن آن چیزی که نصویر گنگی دارد توی ذهنت ، هر گوشه چیزی ازش نوشته ای ، خوانده ای ، باهاش »بوده ای » . حالا به همین زودی وقتش رسید .. گوی و میدان و همه چیزهای غیر منتظره .
کمی نشسته ام و کمی راهی ام . رخوت بین دو مقطع است ، خستگی که قرار بود از تن به در کنی ، و «برنامه ریزی» برای راه پیش رو . نه این می شود و نه آن . بین دو زبان و دو فهم معلقی . پا به راهی داری که نیمی از هویتش به نامعلومی ش بسته است ، اما مگر می شود این را توضیح داد ؟ من آمده بودم که بین دو دنیا پل بزنم ، فقط آینده می تواند معلوم کند که این راه به کجا می بردم . اما این روزها را باید -شاید - سکوت کرد و صبر . به قیاس یک رزیدنتی چهار ساله بالینی در یک بیمارستان مشخص ، معلوم است که راه من نامعلوم و بی انتها به نظر می آید . نه مگر که من به همین نامعلومی ش عاشق شدم ؟ یکبار برای همیشه ، می خواهم یک چیزهایی را بنویسم که یادم نرود ، حس می کنم دارد یادم می رود .

فیلم Wit را دیدم ، با بازی معرکه «اما تامپسون » که ما را شریک تجربه هشت ماه شیمی درمانی آزمایشی می کند برای سرطان پیشرفته اش . استاد برجسته ادبیات انگلیسی حالا می شود ابژه تحقیقاتی . به مرگش راضی می شود از فرط استیصال لحظه های که -نه سرطان - بلکه درمان تحقیقی و رفتار ابژکتیو دکترها برایش رقم می زنند . یک دکتر جوان باهوش و بلندپروازی توی فیلم هست که همه زندگی برایش خلاصه می شود در تحقیق سرطان ، سرطان و نه بیمار سرطانی . سخت ترین کار دنیا براش حرف زدن با مریض است ، غمگین شدن یا خوشحال شدن با او . فیلم پر است از جمله هایی که یک دنیا حرف دارند . من فکر می کنم هر دانشجوی پزشکی و هر راهی راه تحقیق باید این فیلم را ببیند . یاد روزهایی افتادم که توی حیاط بیمارستان نافیلد راه می رفتم و به خودم بلند بلند می گفتم این تیوبها و این نمونه های دی ان اِ هرکدام یک آدمند ، آآآآ-دم . مبادا که یادت برود . یکی لوسی بود یکی ماتیو . من می شناختمشان . آنها هم منتظر بودند تا علم پزشکی نجاتشان بدهد . شده بودند اما حروف مخفف ، ال سی ، اِم سی ، و الخ . سرشان دعوا می شد ، یکی قایمشان می کرد توی فریزر خودش که مبادا آن دیگری زودتر ژن مربوطه را پیدا کند و مقاله کند و به نام خودش ثبت کند . بدن لوسی اما روز به روز به قهقرا می رفت ، اساتید پای تلفن سر پاتنت ژن ِ پیدا نشده چانه می زدند . یک روز فهمیدم بحث میلیون ها پوند است ، راست یا دروغ نمی دانم ، اما همانطوری نمونه لوسی به دست ، عقم گرفت از زندگی . چسبیدم به فرضیه خودم که ژن مربوطه باید در فلان منطقه باشد . دلیلم هم از دنیای جنین شناسی آمده بود نه از راههای آماری مرسوم ژنتیک . یک حال عجیبی بود در خودم ، انگار که چیزی را داشتم لایه لایه کشف می کردم ، واقعیت حرفه ای را شاید . گفتن این که فرضیه من -که برایش هیچ دلیل مکتوب و محکمه پسندی هم نداشتم - درست در آمد ، زیاد توفیری نمی کند . ژن مربوطه توی همان منطقه ای بود که پیشنهاد داده بودم . حالا علم دارد هی به آن ژن مجهول نزدیک می شود . من از دور نگاه می کنم به مقالات تازه . کمی خوشحالم ،‌بخاطر لوسی شاید . کمی بی تفاوتم ، به خاطر فاصله ام از داستان شاید . شاید مهم نباشد که من دیگر جزو آن داستان نیستم ، دست کم به نام و رسم . اما یکجورهایی هم همیشه بخشی از آن داستان می مانم ، به خاطر روزی که توی سنت پیترز نشسته بودم و لای کاغذها و تصویرها گم شده بودم و فکر کرده بودم که فرضم دارد شکل می گیرد . روی یک کاغذ آبی رنگ از دفتر آزمایشگاهم نوشتم فلان و بهمان . و این تنها مدرکی ست که من را به آن قصه وصل می کند ، به اضافه دو سه سال زندگی . یکجورهایی همیشه بخشی از قصه بیماری لوسی و بقیه آن مریضها می مانم . آن روزها نمی دانستم که آن کاغد آبی رنگ برای خیلی ها نقطه عطف می توانست باشد . اما برای من نبود ، چون آن راه راه من نبود . به جاش ، من را به کشف خودم واداشت . من را آورد به این نقطه از زندگی که هستم ، من را راهی کرد به راهی که عاشقش بودم . حالا روزی خواهد آمد که ژن مربوطه ثبت شود به همت دانشمندانی که توی چند سال اخیر زندگی شان را پاش گذاشته اند ، کسی هم نخواهد دانست که چرا مسیر پروژه عوض شد و چرخید به سمت فرضیه ای که آن روز فقط یک فرض بود . اما من می دانم ، ارغوانهای حیاط سنت پیترز هم می دانند ، رئیس بخش هم می داند ، حتی اگر این دانسته را هرگز به زبان نیاورد . نکته اینجاست که تمام این قصه مرا هنوز خوشحال می کند ، از آن رو که وادار شدم فکر کنم . چیزی کم بود ، چیزی از جنس انسان . توی نامه اپلیکیشن دانشگاه امروزم نوشته بودم فرهنگ و جامعه و تاریخ به اندازه ژنها در شکل گیری بیماری اهمیت دارند . آن روز معنی این جمله را در دنیایی دور می دیدم ، دنیایی که امروز دنیای من است و خواهد بود . کارم را انجام می دادم ،‌اما این فکر ،‌این آوا آمده بود و پیچیده بود توی سرم ، نامرئی بود ، اما دیگر نمی شد نادیده اش گرفت . واقعیت این است که کاری را خوب انجام دادن ، با عاشق کاری بودن فرق می کند . همین فرق نامحسوس زندگی مرا عوض کرد . اینهاست که می گویم زندگی را نمی شود برنامه ریزی کرد ، زندگی مرا نوشته ، مثل قصه ای پر پیچ و خم . این شد که فصلی را بستم و فصلی تازه را شروع کردم ، هم شور و شیدایی بود و هم نگرانی و نامعلومی . اما یقینی هم بود ، به اینکه این راهها همه به هم وصل بود و هست . من راهم را عوض نکردم ، زاویه نگاهم را عوض کردم . بگذریم . این قصه را تا به حال ننوشته ام ، شاید هرگز هم ننویسم ، فرقی نمی کند . امروز یک آن برگشتم به عقب نگاه کردم . ماهیت لحظه بین دو مقطع است شاید . خواستم یادم باشد که به این راه بی نام ، راه سوم به قول اخوان نازنین ، عاشقم . حالا بگذار هی مجبور باشم توضیح بدهم که چرا «پلن» آینده ، تر تمیز روی میزم نیست . نیست ، چون قرار نیست باشد . تا به حال به هیچ حرکتی اینقدر ایمان نداشته ام . این رازی ست بین من و کولی . همین که او بداند کافی ست
.

۲ نظر:

Seeker گفت...

mesle hamisheh mahshar bood nazaninam.emshab javabe oonche ke 7 mahe zehnamo mashghool kardeh az labelaye neveshtat gereftam.omidvaram,rahet hamvareh hamvar basheh.az khabare movaffaghyatet kheili khoshhalam.

ناشناس گفت...

ارکیده موفق باشی&خوشحالم که خبر خوشحالیت را خواندم.فقط خواستم بدونم تو دقیقا چه رشته ای در بوستون خواندی؟