و یک دخترک از جنس حریر و بلور به جمع ما اضافه شده ، شکننده و زیبا و فرشته وار . برادرم پدر می شود ، زبانمان همان است که بود ، حتی از پس چهار سال دوری . باز می خنداندم ، با همان مرام و لوطی گری و محبتی که از همه متفاوتش می کند . به رسم قدیم ، قهوه ای می زنیم و گپی مثل آن روزها که در اتوبان چمران می راند با پنجره های باز . اینطوری ست که حریف زمان می شویم . انگار دیروز بوده ، فرقی نمی کند که دیداری نبوده به حضور ، همه ما در لحظه های زندگی هم حضوری داشته ایم که پاک نمی شود ، حتی با پسرک پنج ساله ای که تنها یکبار دیده بودمش و حالا انگار نه انگار که بار اول است با خاله اش رفیق می شود ، زبان می ریزد و از بغلم دور نمی شود. دوباره زیر یک سقف جمع می شویم . با خواهرهام یک کلمه کافی ست تا حس کنیم که انگار آخرین دیدارمان همین پریروز بوده ، همین دیروز ، در تهران ، در خانه خواهرهام ، در اتاق خودم ، در حیاط خانه مان . آریانا را که در آغوش می گیرم ، همه چیز جور دیگری می شود . آرامش می آید ، و نسیمی از آسمانها ، در آن چشمان درشت و زیبای آرام ، آینده را می بینم که جاری ست . چه حرفهاست که باید بگویمش ، چه رازها ، چه قصه ها .. .. همه آنچه بر این روزهامان می رود ، برای فردای تو بود ، برای دستان کوچک تو ، برای فرداهای نو ، برای تو .
هی در سرم می چرخد صدای شاملو ..
« نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سايه ی بام کوچک اش
به خاطر ترانه يی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يک برگ
به خاطر يک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر ديوارها ــ به خاطر يک چپر
نه به خاطر همه انسان ها ــ به خاطر نوزاد دشمن اش شايد
نه به خاطر دنيا ــ به خاطر خانه ی تو
به خاطر يقين کوچک ات
که انسان دنيايی است
به خاطر آرزوی يک لحظه ی من که پيش تو باشم
به خاطر دست های کوچک ات در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستويی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر يک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببينی
به خاطر يک سرود
به خاطر يک قصه در سردترين شب ها تاريک ترين شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطر شاه راه های دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار سپيد ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک هر چيز پاک برخاک افتادند
به يادآر
عموهای ات را می گويم
از مرتضا سخن می گويم
احمد شاملو»
...
در این میانه خانه در تلاطم هنوز . معترفین اعتراف می کنند به نکرده ها . در تماشای تصویرها دردی ست که تمامی ندارد . جشنواره فیلم مونترال سبز می شود . وبلاگ بلاگری از زندان نوشته می شود ، می خوانی و هم خنده می آید و هم گریه. چهره ساکت و پر از حرف روزنامه نگار جوان در لباس بی قواره زندان یادمان می اندازد که فصل سکوت قلم همیشه پایانی داشته ، دارد ، حتما دارد . گفتنی زیاد است و فرصت کم ...
تد کندی هم رفت . فصلی از تاریخ ینگه دنیا - با آن گره ابدی اش به شهر بوستون - تمام می شود . مراسم را زنده تماشا می کنم . خطابه اوباما و پسر بزرگ کندی پر است از «همین چیزهای ساده » و ماندگار ، همین یادی که می ماند از «بها دادن» به آدمهای دیگر . همین نقشهای کوچک که آدمها یادشان خواهد ماند ، نه نامها و نشانها و عنوانها و پیروزیهای حقیر ، که همین لحظه های کوچک ِ معمولی ِ زیبا که اصل زندگی هستند . پر از یادآورد اینکه هیچ آدمی کامل نیست ، اما «خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...»
«هنوز در سفرم ..»
اوت ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸