۱۸.۶.۸۸

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی


همین چیزهاست . همین «آنات»» کوتاه ِ جادویی که میخکوبت کنند . همین که درسفر باشی و یکمرتبه آوای خروس زری پیرهن پری بیاید از یک جایی توی اینترنت .. کی می داند که «نوار قصه» چه چیز مهمی بود در کودکی های ما ؟ «سیاهی در بدر شد - فرشته ها دویدن - ستاره ها رو چیدن » .. و یک چیزی بپیچد توی سینه ات - و این زخم باز شود ، این زخم کهنه که یادت بیاورد که از دار و دیار و آنچه تو را معنی می دهد شاید فقط همین آواها مانده باشد و آن سرودها و آوازها و نغمه ها که جز خودت و آنها که فقط پنج سالی از تو کوچکتر و یا بزرگترند ، هیچ کس دیگری هرگز نخواهد فهمید . انگار دهه ای بود در تاریخ که زبانش و کلمه هاش و معناهاش و دردهاش و شادیهاش مخصوص خودش بود ..

«روباهه دمش درازه - حیله چی و حقه بازه .. تا چش به هم بذاری - می بینی که سر نداری .. » و شاملوی ، شاملوی بزرگ که پیش از هرکس به بچه ها فکر کرده بود ، به «دستان کوچک تو» ، به «نوزاد دشمنش» حتی .

و بعد آن جایی که آرام می خواند: ای ی ی خروس سحری ...

همین ها مانده شاید ، همین ها ، و امید . امید را به جوهر سبز می نویسیم امروزها .

به قول اخوان «این روح مجروح قبیله ماست ..»

...

از ترافالگار تا پیکادلی همینطور قدم زنان آوازی قدیمی را زمزمه می کنم . به تصادفی غریب ، گذشته ها به حال می آید . اصلا قرار بود این یکشنبه آرام سپتامبر پر شود از همه سوالها . و جواب همینجاست . با من . در من . روی چمنهای این پارک . یک چیزهایی باید در یک لحظه معلومی روشن شوند . زندگی یکهو به فیلمی می ماند که داری تماشاش می کنی . لبخندم از آن لبخندهایی ست که بی که بدانی می آید و پهن می شود روی صورتت و حالا حالا ها نمی رود . از آن لحظه های آرام که یک چیزهایی را می فهمی و چشمهات داغ می شود و یک حس عجیبی می آید توی جانت که بدانی باید اینهمه راه می آمدی تا بعد از مدتها از این لبخندها بزنی . از آنها که خودشان پهن می شوند روی صورتت بی که بدانی .

یک روزی نوشته بودم در نامه یازدهم پاییز که «لندن به عاشقی قدیمی می مانست - مثل دو دوست روبرو شدیم ..» ..

دیدن «نتی» دارد سنتی سالانه می شود ، باز همان رفقای سنت پیترزیم که شبهاش پر از چای ایرانی بود و شعرهای نرودا و آواز خواندنهای آنیا و رویاپردازی های تمام نشدنی . امسال چیزی فرق کرده . نتی شغلی دارد که دوستش ندارد ، اما رها کردنش هم دیوانگی ست یکجورهایی . می گوید ارکید دلم تنگ شده برای آن روح آزادی که داشتم . روی سنگفرشها راه می رویم ، همان قصه ها و همان حرفها و همان لذت بی باک شبانه زیر نور چراغهای میدان راسل راه رفتن و آنطوری که دستش را حلقه می کند دور بازوی راستم و با من راه می آید . حساب می کنم می بینم بیش از شش سال است دوستیم . یک چیزهایی هیچوقت عوض نمی شود . مثل من و او وقتی به هم می رسیم .

قصه قصه نوشته می شوی انگار . بر سنگفرش کوچه های تنگ اِل اِس ای ، می شودیک لحظه از آن لحظه های «ناگهان» پرت شود طرفت و یکجور شگفت زدگی عجیب بیاید و هیچ حرفی نتوانی بزنی جز اینکه ساکت بمانی تا زندگی به جای تو حرف بزند . اصلا نباید توی حرفش بپری پابرهنه . اصلا باید آهسته نجوا کنی و بگذاری زندگی حرفش را بزند . اصلا هیچ چیز نگو . فقط گوش کن . همین .

یادم رفته بود کافه نِرو و شبهای کاونت گاردن و فلیت استریت و آن کافه پشت سفارت را . یادم رفته بود دوستی هایی را که حادثه بودند اما ماندند و هستند تا یادم بیاید که یک روزی آن اواخر همینطوری الکی رفته بودم به اوپن دِی مدرسه بازرگانی آکسفرد . یادم رفته بود طنز خاص اِل را که آدم را روده بر می کند از خنده . یادم رفته بود توی دو ساعت ِ همینطوری معمولی راه رفتن می شود آنقدر خندید که از چشمهات اشک سرازیر شود . یادم رفته بود که با شیوا و تیم رفته بودیم مندرین یکبار . یادم رفته بود که از روز کارنوال ناتینگ هیل دو سال پیش تا امروز راه زیادی نیست . یادم رفته بود که روزی برای غول چراغ جادو سه آرزوی عجیب نامه کرده بودم . یادم رفته بود که نسیم شبهای بارانی سپتامبر بوی بارهنگ و اطلسی می دهد . یادم رفته بود که گاهی هنوز دلم می خواهد بروم توی زوما بنشینم و بنویسم . یادم رفته بود که اصلا فقط باید بنویسم . یادم رفته بود که می توانم . یادم رفته بود که توانسته ام یک زمانی چه همه شاد بوده باشم و باید اینها را یکی یادم می آورد . یادم رفته بود که چه آسان می شود هنوز حرف زد بی تلاش ، به زبان فرنگی حتی، اما متوجه نشد که این زبان من نیست از بس که همزبان هستی گاهی با آدمها . یادم رفته بود که آن جعبه چای تویینینگ باید هنوز توی کشوی میزم توی دپارتمان باشد . یادم رفته بود که هنوز می شود روی کاغذ نامه نوشت و روی پاکت تمبر چسباند و آن را انداخت توی صندوق پست چون هنوز هستند جاهایی که فکس ِ نامه را قبول نمی کنند . یادم رفته بود که باید بروم فلیت استریت یکروز آفتابی. یادم رفته بود که چه همه خندیده ام به یک جوکهایی . یادم رفته بود که آدم اصلا مهم است یک چیزهایی را یادش نرود . یادم رفته بود که گذشته گاهی همین دور و برهاست ، جایی نمی رود ، یکهو حتی روی سنگفرشهای کوچه های تنگ ال اس ای پرت می شود توی راهت . یکجور خوبی .

و این می شود یکی دو روز ِ سرشار پیش از اینکه هفته شروع شود و روزها تا شب پشت میز بنشینی و کار کنی و دو تا مقاله هم به لیست اینهمه کار ِ مانده ات اضافه شود تا آدرنالین به حد اعلایش برسد بلکه کاری از پیش برود . حالا یک چند هفته ای باید به اندازه تمام سال گذشته کار کنی در این فرصت تحقیقی . اما یک چیزهایی هست که گفتنی نیست . مثل این برگشتن و این ملاقات با دیروزها و این حادثه های عجیب و این حال ِ نوشتن .

یادم رفته بود که بایدی در کار نیست برای کار . حالا دیگر دلم می خواهد صبح تا شب بدوم و بنویسم و برگردم به آن خستگی های آخر شب و آن شبهای بیخوابی و بیدار نشستن ها . یادم رفته بود چه همه خستگی ناپذیر بودم ، چه سمج ، و چه می توانستم کوه را از جا بلند کنم اگر لازم بود .

چه همه حرف دارم و کلمه کم .

لندن یعنی جایی که دوستی ها پر رنگ اند و اتوبوسها قرمز و سنگفرش خیابانها پر از زمزمه ی رفتن .

و نامه پاییز در راه است .


سپتامبر ۲۰۰۹ - شهریور ۱۳۸۸

۴ نظر:

Iman Tavassoly گفت...

همیشه از لندن با لحن رویایی می نویسی و این همیشه سوال من بوده که آنجا چه یافته ای که در بوستون نبود. این روزها کم کم می توانم حس کنم لندن تا بوستون چه فاصله ای می تواند داشته باشد.....

ناشناس گفت...

متشکرم که خروس زری را برام خوندی۰منم با اینکه ماه از لای شب در امده اهنگ قوقولی قوقو را از زمانی وفاصله ای نه چندان دور روتنم حس میکنم ۰امروزصبح یاد شیروموز زمان تغذیه رایگان دبستانم افتاده بودم۰

میرزامویز گفت...

این قافله عمر عجب میگذرد...
دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد....

ناشناس گفت...

نیلوفر
ارکیده عزیز:امیدوارم دیر نرسیده باشم و هنوز ایران باشی
نمیدونم تا ذکی هستی. اما قرار بعدی ما پنج شنبه دوم مهرماهه. ساعت یک بعد از ظهر. اگر دوست داشتی برنامه ات رو جور کن بیایی. اگر هم تا اون موقع برگشته بودی که خوب: سفر سلامت
Njkh24@yahoo.com
njkh24@gmail.com