درست یک سال شد . یک سال از روزی که از خانه خیابان بیکن راه افتادم و رفتم به جلسه دفاع از تزی که در کمتر از پنج سال ، دقیقه دقیقه در جانم رسوخ کرده بود انگار . بعد از آن روز ، زندگی تخت گاز رفت از اسباب کشی به شهری تازه تا یک آدم تازه که گرچه هنوز دقیقا همان آدم روز چهاردهم ژوئیه سال دو هزار و ده بود ، اما به چشم به هم زدنی باید آستین هاش را بالا می زد و زندگی را می ساخت . از اولیه ترین چیزها ، راهها ، آدمها ، مسوولیتها ، ترسها ، شادیها ، امیدها ، عادتها . به آنی ، از یکی از سردترین شهرهای ینگه دنیا به یکی از گرمترین ها ، از شمال به جنوب ، از مدرسه ای به مدرسه ای ، از شاگردی تا معلمی ، از آشنایی همه چیز تا غریبگی ِهمه چیز ، از یاد گرفتن اتوبانها و خیابانها تا اشتیاق ِ ساختن درسنامه ای که برای ساختنش به اینجا آمده بودم ، از قدمهای کوچک تا تکرار ِ شروع . هی گفتم چقدر شروع ، چقدر تاریخ که مبدا و آغاز و پایان ِ دورانها بودند و هی باید مکث کنی تا باورت شود که چقدر زندگی نشسته در جان ِ این یک سال .. چه لحظه ها که از کشف ِ خودی تازه حیرت زده می شوی . چه بارها که سر کلاس یک آن حس می کنی که چقدر مایک ، چقدر شری ، چقدر وی کی ، چقدر بایرن گود ، چقدر نیکلاس رُز ، چقدر این آدمها می شوی گاهی . که چقدر شکلت داده اند با حرفهاشان ، با روشهاشان ، با خودشان بودنشان . که چه حواست نبود این پنج سال که چه راهی آمده ای ، چقدر از آدمی به آدمی دیگر ، از آکسفرد تا بوستون ، از آنات و لحظه های ناب مکالمه ها ، نشستن ها ، گفتن ها ، شنیدن ها ، خواندن ها ، نوشتن ها . چه توی رگهات نشسته اند تمام آن شبهای دیر کتابخانه هایدن ، کافه اوبون پن ، کتابخانه وایدنر ، آفیس مایک ، خانه بیکن ، خانه سالی و ممد و رعنا و فرزان و لیلی و هکتور و روسلا و تاکیس و ژوانباتیست و سوزان و همه و همه و همه . چه آدمها که تو هستی و نمی دانستی . چه تکیه کلامها و جمله ها و معنی ها که قصه هرکدام این آدمهاست در تو . طوری که بلند بلند روی تخته سیاه فکر می کنی سر کلاس ، طوری که توی مقاله دانشجوت کامنت می نویسی با پانویس های بحر طویلی ، طوری که سوال می پرسی ازشان گاهی ، طوری که مقاله هاشان را می خوانی ، طوری که مایک و شری و وی کی و بایرن و نیکلاس و هرچه استاد که در هر شهری باهاشان کار کرده ای می شوی در یک لحظه ای . حیرت می آورد اینهمه آدم را یک جا در خود داشتن . با احترام و احتیاط حملشان می کنی ، هرکدام را در حرفی ، حرکتی ، عادتی ، خاطره ای ، طوری که یک سال پیش باورت هم نمی شد . که چقدر دلت هوای دوستهات را می کند ، که چقدر وامداری به آنهمه همدلی و همزبانی . که چه کوله باری پر از گنج ، پر از درس . کتابها را تا آخر عمرت هم که بخوانی باز داری تازه یاد می گیری و می دانی که هنوز اندازه نخود هم نمی دانی . اما درس ها توی کتابها نبود . توی کافه ها بود ، توی جلسه های خانه مایک ، توی شامهای شکرگزاری سوزان ، توی جشن تولد صد سالگی ایرن فیشر ، توی شبهای خسته زمستان و برف و بوران ، توی کنار رودخانه چارلز مکث کردن های نیمه شب ، توی دیدارهای بی همتای پیش از امتحانها با وی کی در مونترال و پیاده رویهامان در واندوم ، توی آفیس نیکلاس در ال اس ای ، توی لحن آرام بایرن گود و خلق تنگ آرتور کلاینمن ، توی قرارهای عصر با سوزان ، توی کلاسهای آلن یانگ و غروبهای پاییزی مک گیل و سربالایی خیابان پیل ، توی سفرها ، توی مرور خاطرات دو ملت با عمر ، توی دلهره های ویزا و ورود و خروج ینگه دنیا ، توی هرهر کرکر های نیک و لارل و مایک و سوفیا توی دپارتمان ، توی غمها و شادیهایی که از روایتهای توی کتابها زنده تر بودند هربار که خبری می آمد از ایران . همه این آدمها می شوی . هربار کتابی از یکی از استادهات درس می دهی یک آن مکث می کنی به احترام اسمی که روی جلد کتاب نشسته ، که آدمی ست ، آدمی که تو می دانی کدام غذا را دوست دارد ، گیرش کجاست ، چجوری تشویق می کند و چطوری هشدار می دهد . کلمه فارسی نداریم برای «اُوِر وِلم»؟ گاهی توی پوستت جا نمی شوی از حجم اینهمه آدم که داری با خودت این طرف آن طرف می بری ، و از اینهمه بخت یاری . دو ماه پیش نیکلاس را در لندن دیدم . گفتم یادت هست اولین بار دیدارمان در ال اس ای ؟ اصلا تصوری نداشتم از این آدمی که نیکلاس بود ، فقط می دانستم از توی ویکی پیدیا که اندازه عمر من تاریخ دارد این آدم ، کارش را هم خوانده بودم طبعا چون غولی بود در کار ما . یقین داشتم که این آدم وقت ندارد جواب سلام من ِدانشجوی زپرتی را بدهد. پروژه ام هم توی هوا بود و گیج و ویج بودم و باورم نمی شود آن چرندیات را فرستادم براش و او هم همه اش را خواند . حالا بعد از سه سال، من می دانستم که که این آدمی که توی بوستون هی می گفتند ترسناک است و ال و بل ، آدمی بود به غایت متواضع و دلسوز . حالا می دانستم که این آدمی که حالا با آن زلفهای بلند نقره ایش نشسته توی این کافه در پیتی روبروی موزه بریتانیا ، استاد و دوستی ست که عاشق زعفران است ، و طنزش به تمام دانشش می چربد . پنج سال آدمیزاد می بایست تا امروز ، تا حیرت کنم از اینهمه آدمی که در جانم نشسته اند ، اینهمه حادثه و اینهمه آدمی که من هستم بی که بدانم .
به عمری دراز می ماند ، اما فقط یک سال است ، یک سال و یک روز کم . «دنیای بیرون» که می گفتند همینجاست . دنیای واقعی . با همه خوبی ها و بدیهاش . یکمرتبه سرعت زندگی کم می شود . کم نه ، ولی از آن دور تند می افتد یکباره . دوران دکترا دورش تند است ، هراسش زیاد ، حسهاش عمیق ، شادیهاش از ته دل ، غمهاش گزنده . «دنیای بیرون» همه اینها را دارد ، اما انگار پات روی زمین است . شاید هم کمی ، فقط کمی زبانم لال ، بزرگ شده باشی . شاید زمان کار خودش را می کند . هرقدر هم که عاشق کارت باشی ، از درس دادن لذت ببری ، هرقدر هم که حس کنی هرروز داری چیزهای تازه ای یاد می گیری ، اما به طرز ناباوری به این نظم عادت نداری . هی هر روز اتفاق و برخورد و گفتگوهای زیروروکننده پرت نمی شود توی زندگی ت . دیگر هرروزی یک پنجره تازه نیست به یک دنیای شگفت انگیز آنطوری که توی آن پنج سال بود . هنوز پنجره هست ، اما نه هرروز و هر ساعت و هر دقیقه . تمام شبانه روز دیگر مال تو نیست . روز یک جایی تمام می شود و یک جایی آغاز . دیگر آن بی زمانی ِ بوهمیایی وجود ندارد ، شب و روز به هم وصل نیستند ، نمی شود دو شب نخوابید و روز را از هرجا که پیش آمد شروع کرد . مراحل زندگی خلاصه نمی شوند در مقاله بعدی و فصل های تز و کرور کرور کتاب و یک کوله پشتی . حالا دیگر آخر هفته یعنی روزی که سر کار نمیروی . با روزهای هفته فرق دارد . بودنش واجب است اصلا . قدیمها شنبه وسه شنبه یکی بودند . ساعتها هم . حالا زمان از دوشنبه تا دوشنبه معنی دارد . توی این دوشنبه ها ، این حیرتها می آید . این مکث ها ، که چه آدمها ، چه فضاها ، چه حرفها ، چه عادتها که به هم وصل شده اند تا بشوند تو .
یک سال پیش امروز ، از پس آن تصادف کذایی ، یک طرفی خوابیده بودم روی مبل و اپیزود اپیزود هتل بابیلون تماشا می کردم و ناخنهام را لاک می زدم . فرداش ، در اتاق سمینار ساختمان ای ۵۱ ام آی تی ، چهار نفر از آن آدمها که «یادشان ، روشنم می دارد» ورقه ای را امضا کردند که نقطه پایان دورانی بود که پایانی ندارد . استادم مهمانمان کرد به لاله رخ . شبش با بچه ها رفتیم لیبرتی . هنوز کوستر آلیبای با عکس سیاه سفید زندان فرانک سیناترا روی کتابخانه ام هست ، پشتش تاریخ زده ام ۱۴ ژوئیه دوهزارو ده . از فردای آن روز ، من ساکن سیاره ای شدم که آن روزها اسمش بود «دنیای بیرون» . از اینجا همه چیز آرامتر به نظر می رسد . دنیای بیرون شادیها و غمها و امیدها و دلهره های خودش را دارد . دنیای بیرون مایک و شری و وی کی و نیکلاس و بایرن را نمی شناسد . دنیای بیرون سوزان و سالومه و ممد و رعنا و لیلی و تاکیس و روسلا و بقیه را یکجا ندارد . دنیای بیرون برف و بوران و شبهای امتحان هم ندارد . توی دنیای بیرون اما گوشه هایی هست که گاهی اگر خوش شانس باشی ، دنیای تازه ای را می سازی که توش یک لحظه هایی ، مثلا وقت درس دادن ، یکهو می بینی چقدر همه این آدمها هستی . دنیای بیرون ِ تو ، دنیای همه دلهره ها و سوالها و آغاز های دانشجوهات هم هست . تو هنوز گاهی بین این دو دنیا سر می خوری . هنوز بزرگ نشده ای آنقدر که کنارشان شاگرد نباشی ، که یادت برود. کوله بارت را با احترام و احتیاط حمل می کنی ، یادکار دورانی که زندگی بود با چگالی بالا . دنیای بیرون هنوز دنیای من نیست ، هنوز پام توی چاله ها و دست اندازهاش گیر می کند . اما همه آدمهایی که هستم ، همه آنات و عادتها و درسها و گنجهایی که از آن دنیای دیگر با من هست ، بلندم می کنند ، راهم می برند ، تا هی مدام زمزمه کنم ، «یاد برخی نفرات ، روشنم می دارد..» *
یک سال گذشت از روزی که نقطه پایان راهی بود که پایانی ندارد . حتی در دنیای بیرون .
* نیمایوشیج
۲ نظر:
من بلاگ شما رو دنبال میکنم اهل بلاگ خوندن هم هستم
ولی واقعا هیچ کدوم از پاراگرافها رو تا آخر نتونستم بخونم
انتقاد دارم خب! شما که عمری در دنیای آکادمیک بودید باید بدونید که پاراگرافها و متن یک نوشته چطور باید باشه
پانوشت: هفته پیش مهمون شهرتون بودم و زندان/هتل لیبرتی رو هم دیدم شاید واسه همین احساس صمیمیت کردم و کامنت دادم
کجا نشان قدم ناتمم خواهد ماند؟
میرزا
ارسال یک نظر