۳۱.۶.۸۶

جنگ


بیست هفت سال پیش در روزی مثل امروز ، جنگ به دنیای کودکی های ما آمد . جنگ آمد ، با فرهنگ و لغات و موسیقی خودش ،‌ با معانی و هویتهای تازه ای که آورد ،‌ با داغ و سوگ و ویرانی ، با بمب و موشک و فرار و شهروندانی که اگر خوش شانس بودند ،‌فقط آواره می شدند . جنگ ، هشت سال در کودکی های ما ماند . بعد رفت ،‌ اما هرگز تمام نشد . جنگ ها هیچوقت تمام نمی شوند . در خاطره ملتی می مانند ، ‌در نوجوانی های ما ، در جوانی ما ، در غربت ما حتی . می مانند ، از آن رو که آوارگی آواره ها تمام نمی شود ، معلولیت جانبازها و مصدومین هم ، یتیمی بچه ها و تداوم نسل هایی که داغ به دلشان می ماند . شهر شیمیایی ، همچنان در تاولها و سرفه های مصدومین اش می ماند ، در نوزادان مادران شیمیایی هم . جنگ تمام نمی شود ، می ماند ،‌ در هراسی که هنوز صدای آتش بازی و توپ در کردن به جانمان می اندازد ، در هولی که از هر صدایی شبیه صدای آژیر قرمز به دلمان می افتد ، و در دلتنگی برای آن سرودهایی که آواز کودکی ما بودند . «خلبانان !‌ملوانان ! پرواز کن .. فرشته حق یارت باد ، الله نگهدارت باد» را یک جایی توی اینترنت شنیدم ،‌ و آبشاری از دهها سرود در سرم جاری شد . دلم برای همه آن سرودها تنگ شد ، از آن رو که موسیقی کودکی ما بودند ، و حالا که بی جنگ گوش می کنمشان ، گاهی زیبایی برخی شعرها را می بینم ، گاهی هم خلاقیت را در استفاده از حداقل مجاز آلات موسیقی ، که بیشتر آلات رزمی بودند . برای ما عادی بود که بابای «علی کوچولو» جبهه باشد ،‌و ما عیدیهایمان را در قلکهای سبز به شکل نارنجک جمع کنیم برای جبهه . من هنوز یادم هست که چه غروری داشتم از خیال بافی غذای گرم و پلوری که با پس اندازهای کوچک ما قرار بود به رزمنده ای برسد که نمی شناختم . با قلکها نامه هم می فرستادیم . من می نشستم و قصه ها را خیالبافی می کردم . اصلا این عشق به قصه نوشتن با همین قصه ها شروع شد شاید . زندگی آن رزمنده ، مادر مریضش ، نامزدی که منتظرش بود ، و مثلا چه می دانم ، سوز و سرمای جبهه ، بعد یکمرتبه مثلا نامه من به دستش می رسد «رزمنده عزیز سلام» بعد او می فهمید که ما بچه ها چقدر ممنون شجاعتش بودیم که از کشورمان دفاع می کرد . بعد لبخند می زد و قوت می گرفت . آخر نامه می نوشتیم «به امید پیروزی حق بر باطل - فلانی - دانش آموز کلاس سوم» . گاهی از فکر اینکه رزمنده ای که نامه من را بخواند ، شهید شود ،‌گریه ام می گرفت . در هشت سالگی ، هم معنی شهادت را می دانستم ، هم دورنمای نزدیک مرگ برایم چیز غریبی نبود . در هشت سالگی من ، کلمه ها من را به رزمنده ای وصل می کردند که سردش بود ، و حتما دلش گرفته بود ،‌و لابد از تاریکی و شب و دشمن می ترسید ، و شاید دلش برای مادرش هم تنگ شده بود ، اما همه آرزوهاش را فدای دفاع از ما بچه ها کرده بود . و من می نشستم و برای او مثل معلمها نامه های پر از دلداری می نوشتم تا قوی شود و نترسد و محکم باشد . حتی یک بار هم به فکرم نرسیده بود آیا اصلا کسی این نامه ها را می خواند یا نه .

بیست و هفت سال پیش ، جنگ به کودکی های ما آمد . مثل مهاجمی ناخوانده و بی تربیت . عید و تابستان و تعطیلی حالی اش نمی شد . مرخصی نمی رفت . به بچه ها هم که اصلا اهمیتی نمی داد . همین ها کافی بود که ما از جنگ متنفر باشیم و شب و روز برای پیروزی حق بر باطل دعا کنیم . ماههای موشکباران از همه بدتر بود ، اگرچه که آن خوابیدنهای خانوادگی توی زیرزمین ها -با پنجره های چسب زده و چراغهای خاموش و کلی خوراکی- برای ما بچه ها عالمی داشت . مثل قصه ها بود و کارتونها ، همه خانه می شد یک اتاق ، و همه دور هم بودند . اما بازهم می شد فهمید صدای آژیر معنی بدی دارد ، حتی در شش سالگی . حتی همان موقع هم تصور بمبی که بیفتد وسط هال خانه مان ، در ذهن کوچک ما کاملا واقعی و محتمل بود . اما با اینهمه ، دور هم جمع شدن فامیل در خارج تهران ، یا جمع شدن خانواده در زیرزمین ، فکر بمب و ممب را بی رنگ می کرد . آدمیزاد زندگی را زندگی می کند ، هرطوری که شده . میان همان موشکبارانها ، مردم عروسی می گرفتند ، تولد می گرفتند ، بچه دار می شدند ، هفت سین می چیدند . جنگ جزیی از زندگی شده بود ، و این البته از شهر به شهر فرق می کرد . در شهرهای مرزی و جنگزده وضع دیگری بود . تهران ، در دوره های موشکباران بود که وضعیت جنگی را واقعا لمس کرد . توی مدرسه ، هر چند وقت یکبار یک «دانش آموز جدید» می آمد ، و ما دیگر یاد گرفته بودیم این یعنی چه . رعایت حال جنگزده ها از همه چیز مهم تر بود ، و ما نمی فهمیدیم که چرا گاهی دانش آموز «جدید» اصلا حوصله ما و تلاشمان برای دوست شدن و مهمان نوازی را ندارد . من این را وقتی فهمیدم که یکماهی خودم دانش آموز «جدید» شدم در یکی از شهرهای کوچک شمال که در آن دوران هجوم تهرانی ها ، تنها مدرسه آن حوالی بود که هنوز جا داشت . به طرز غریبی خاطره ای از آن مدرسه ندارم ، یعنی دارم ، اما یکجوری هم ندارم . یا می دانستم موقتی هستم و بیش از حد وصله ناجور بودم ، یا حجم تجربه پناهندگی را تازه داشتم هضم می کردم . تنها چیزی که یادم هست ، دوستهام و حرف زدنهای طولانی بعد از مدرسه ، و کتابهایی ست که آنها بهم قرض دادند ، چون هیچ کتاب قصه ای همراه نداشتم . آنجا بود که برای اولین بار کتابهای ر. اعتمادی و دانیل استیل را دیدم ، اولی را حتی تمام نکردم ، اما از دانیل استیل خوشم هم آمد . مات مانده بودم که در این شهر کوچک بچه ها چقدر داستانهای عشقی می خوانند . بعد برای اینکه توی جمعشان سری در آورم ، ستون «پشت دیوار ندامت» روزنامه اطلاعات را وفادارانه می خواندم که وقت زنگ تفریح ها ، به روز باشم و قصه های دختر فریب خورده و عشق های ظاهری را بدانم . عالمی بود . وقتی قرار شد دیگر مدرسه نروم و بمانم خانه تا امتحانهای ثلث سوم ، کلی دلم شکست . توی آن کلاس ، طیف سنی عجیبی داشتند از چهار پنج سال بزرگتر از من تا من که از همکلاسی های رسمی خودم هم کوچکتر بودم . آنجا فهمیدم که می شود «رفوزه» شد و دوباره در همان کلاس ماند ، کمی طول کشید تا فهمیدم چطوری. در همه عمرم اینقدر قصه های هیجان انگیز نشنیده بودم . چند تا از همان بزرگترها حتی در آستانه شوهر کردن بودند . از خود کلاس و معلمها و درسها هیچ چیز یادم نیست ، فهمیده بودم که باید خودم برای ثلث سوم کتابها را بخوانم . باقی ش هم که صفا بود و کلی مهربانی . و همسالان فرنگی ما که از جنگ می پرسند و دلشان برای ما که لابد معنی کودکی را نمی دانیم می سوزد ،‌هرگز نمی دانند که در همان شرایط هم ، کودکی کودکی ست . زندگی هم یکجوری جریانش را از لابلای فجایع پیش می برد .

بیست و هفت سال پیش جنگ به کودکی های ما آمد . هشت سال بعد جنگ تمام شد ، اما با ما ماند . در زخمها ، خاطره ها ، صداها ، آواها و کودکی هامان . در خیابانها و بیمارستانهای سالها بعد ، دخترک نامه نویس که حالا بزرگ شده بود مثلا ، باز با بازمانده های جنگ سروکار داشت ، و باز می نوشت ، نه برای رزمنده آن روزها -که دیگر نبود- ، بلکه برای مریضهایی که گاهی یا جانباز بودند یا شیمیایی یا فرزند آنها ، اما بودند ، هستند ، ادامه جنگ و دفاع و نبرد .

در دنیای دیوانه ای که امروز اینجا و آنجا به آتش جنگ می سوزد ، دنیا یکی از بزرگ ترین جنگهای تاریخ را همیشه نادیده گرفته . جنگی که از جنگهای جهانی طولانی تر بود ، و رسما یک «شهر شیمیایی» دیگر به نقشه جهان تحویل داد . مهمترین حامی تسلیحاتی عراق برای همه آن بمبارانهای شهری و بمباران شیمیایی سردشت ، امروز شده مدعی آزادی مردم خاور میانه ، و همان صدام حسینی را سرنگون می کند که هشت سال تمام حمایت کرده بود تا مردم بی گناه خودش را هم بکشد . تاریخ مضحک قرن ما را باید به اشک شرم نوشت . خیلی جوابهاست که باید پس داد ،‌خیلی بیش از اینها . ماشین جنگ ، جزيي از ملزومات بقای دولتها و اقتصاد و قدرتشان بوده و هست و خواهد بود . و من هنوز نمی دانم ، این پیروزی حق بر باطل که اینقدر نوشتیم و سر صفهای مدرسه شعار دادیم ، خوردنی ست یا پوشیدنی .
به قول همان کتابهای درسی دبستان :
به امید پیروزی حق بر باطل .

بیست و هفت سال پیش ، در روزی مثل امروز ، جنگ به کودکی های ما آمد . و هرگز نرفت .


۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

هنوز هم باید خودمان برای ثلث سوم کتابها را بخوانیم
....


میرزا

Chakameh Azimpour گفت...

Orchideh jan. As ususal it was a great piece.

ناشناس گفت...

man har vaght neveshte haaye to ro mikhoonam geryam migire... hesse nostalgi e gharibi too neveshtehaat hast.

ناشناس گفت...

خاطرات مشترکی که ته ذهن تک تک ما را خط خطی کرد و رفت. و ايکاش ميرفت که نرفت، خراشش باقي موند و میوه داد، بیخود نیست که خیلی از ما دهه پنجاهی ها سرگردان و گیج داریم دنبال گمشده ای میگردیم که نمیدونیم چیه و کجا گم شده.

Yasin Memari گفت...

I just read your memoirs about Tehran on radio zamaneh. They are superb; the style is stupendous... :)

ناشناس گفت...

جنگ جنگ تا پیروزی. این شعار همیشه ای بود که به ذهن سپردیم و دنیا را همانند میدان جنگی متصور شدیم که گریزی به جز جنگ نیست. یا باید جنگید و یا منفعلانه با دنیا هماهنگ شد. به راستی آیا در ذهنمان چیزی را به جز جنگ تصور کرده ایم؟!

Madoo گفت...

سلام.
جالب بود كه ديدم توي كامنت‌ها يك «محمد» ديگه هم هست كه وقتي نوشته‌هات رو مي‌خونه گريه‌اش مي‌گيره! من هم همين طور. مرسي كه اين قدر قشنگ مي‌نويسي.

محمد

ناشناس گفت...

ارکیده از این ناراحتم که چرایی آغازها برایمان مهم نیست وچرا ما از تاریخ درس نمیگیریم
تاریخ یعنی تکرار حقیقت های تلخ تکرارشدنی

Unknown گفت...

آدمیزاد زندگی را زندگی می کند ، هرطوری که شده.

Rahiii گفت...

orkideh jan hatman ba man tamas begir ghorbanet Hooman hmnzav@aol.com

ناشناس گفت...

orchide jan chera dige neminevisi? modathast har che be inja sar mizanam na omid misham. neveshtehat hese khasi behem mide va mano yade enshahaee ke to madrese mineveshti mindaze. bishtar benevis.

ناشناس گفت...

akram khaanom "sokhan az zabaane maa migoo-e"..........karim.