۲۲.۵.۸۶

پراکنده گویی

رادیو می خواند :« پیام من به تو یار قدیمی ...» « میگن مستی گناهه ، به انگشت ملامت - باید مستا رو حد زد ، به شلاق ندامت ...» و من یاد شبهای کشیک می افتم و مهتاب و سرخوشی ناممکن آنهمه ستاره . تابستان است و درس خواندن از همیشه سخت تر . اضطراب امتحان هم کمکی نمی کند . یک چیزی از آن سالهای درس خواندن و رویا بافتن گم شده . آن روزها می شد نوشت و خواند و یاد گرفت و به چیزی فکر نکرد . آن روزها عشق و امید و زندگی با هم رفیق بودند . می شد از آسمان ستاره چید و عهد بست و تاریخها را از بر کرد . می شد از اعداد اسطوره ساخت و در ششمین روز هر ماه متولد شد و در هشتمین روز هر ماه عاشق . آن روزها همه چیز تمیز بود ، به قدر هفت سالگی . « ای هفت سالگی ... بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت » . جنون و جهالت یعنی خود زندگی ، و آن تمیزی مطلق ِ پیش از جنون و جهالت یعنی رویایی و خیالی و بلکه هم نادانی . اما نادانی های امن و امان پر از امید بودند ، پر از تصویرهای مطلق آینده . می شد خواند « باده خاص خورده ای - نقل خلاص خورده ای » . می شد از حافظ راز زندگی را پرسید ، می شد در آینه خندید و خیابان و آسمان و شهر را پر از «نشانه»‌ دید . اعتقادی بود که گم شد ، ایمانی به شهودی بودن همه چیز . می شد نیت کرد و چشم بست و حاجت گرفت . می شد شبهای بیمارستان شریعتی را پر از شعر کرد و بستنی کاله . می شد از کشیک های جراحی یکراست رفت کافه شوکا - برای رطبهای قهوه خانه شبانه و با هایده خواند «میگن مستی گناهه ..» . من از مستی چه می دانستم ؟ مست بودم . «مست آن خوشبختی کمیاب » شعرهای آنروزهام پر است از مست و رویا و مهتاب ، پر از مریضهام و سوالها ، و پر از عهدهای نشکستنی که شکستند . هشتمین روزهای ماههای شمسی و میلادی می آیند و می روند ، ششمین روزها هم . تقویمها همدیگر را پس می زنند و روزهای هشتم و ششم و غیره گم می شوند . هایده می خواند و با خودش نسیم شبهای تابستان را می آورد و مهتاب اتوبان چمران را . نسیم تابستان بوستون از روی رودخانه می آید و نفسم را تازه می کند .

فکر می کنم یک نفر دارد با صدای خر شهر قصه خطابم می کند : حالیته ؟ بر می گردم . کسی نیست . صدا بم است ، و لات . لات ِ با صفا و خوب . لاتی که لوطی است و مرام دارد ، دست کم وقتی می گوید «حالیته؟» . حالیمه ؟ نمی دانم . یک آقای آزاد داشتیم توی دانشگاه که از خدمه بود . پیر بود و مهربان و مومن . نمی دانم هنوز هست یا نه . دلم می خواهد فکر کنم هست . واضح ترین تصویر او در ذهنم ، تصویر آن غروبی است که از پله های تاریک و ترسناک ساختمان قدیمی (نه فعلی) انتشارات تیمورزاده -نبش میدان انقلاب- بالا رفتم برای اولین بار . از آن فضاهای هیچکاکی ، ساکت و تار و دلگیر . هی گشتم ببینم آدمی پیدا می کنم یا نه ، نا سلامتی منتظرم هم بودند .کم کم داشتم می ترسیدم که یکمرتبه آقای آزاد آمد جلو، خنده رو و مهربان . دیدنش بهترین اتفاق ممکن بود . شبها برای انتشارات کار می کرد ، بعد فهمیدم . راهنمایی ام کرد و برام چای آورد . نیم ساعتی آنجا معطل شدم تا مسوول سرویس مجله آمد . خسته بودم و عصبانی و پًست کشیک . امشب یاد آقای آزاد افتادم ، با آن عینک گنده ذره بینی و موها و ته ریش سفید و کلاه بافتنی ش . دلم تنگ شد براش .از کجا یکهو پیداش شد ؟ الان کجاست ؟دیدنش نشانه بود ؟ نبود ؟ چقدر آن روزها نشانه می دیدم . اگر او را آنجا ندیده بودم ، حتما نمی ماندم . او آمد و من ماندم و ملاقات مجله انجام شد با نیم ساعت تاخیر . دیر شده بود . با عجله برگشتم خانه .

گاهی آدم تصویرهایی می سازد از زندگی که هیچ چیزشان به واقعیت نمی ماند . این خطها فقط برای خودم معنی دارد . بی ربط است . اما بی معنی نیست . باید از هفت سالگی گذشت تا فهمید گاهی آدمها حرفهایی می زنند که به عملشان نمی ماند ، و زندگی هایی که به شعارهای قدیمی شان شبیه نیست . آدم باید با زمان تغییر کند ، می دانم . اما تغییر معمولا رو به جلو ست ، نه عقب . یک کسی را می شناختم که می گفت از زندگی «رگولار» بدش می آید ، اما همان وقتها ، رگولارترین زندگی ها را - شاید از سر ترس - انتخاب کرد و حالش هم خوب است . نه اینکه عیبی داشته باشد ، نه . منتها اگر برات «این مباد آن باد » کرده بودند و توی خر نشسته بودی گوش کرده بودی ، اگر زمانی رفیق‌ ِ‌حرفهای مسوولانه روشنفکری - با اسانس اسپرسو و جِی پی اِس و صدای شجریان و جنون چایکوفسکی - بوده باشی ، وقتی ببینی همه اش حرف بود ، آنوقت حس می کنی به شعورت توهین شده . آنوقت می فهمی که زیبایی و تمیزی مطلق پیش از هفت سالگی ، نتیجه بلاهت و نادانی ات هم بوده . وقتهایی که هایده می آید و هفت سالگی های زندگی را یادم می آورد ، باید ، باید بلند بلند به خودم یادآوری کنم که یک روی هفت سالگی نادانی بود . گاهی آن خود هفت ساله را باور نمی کنم ،‌از بس که گاهی خر بود .

با فروغ می خوانم ، « ای هفت سالگی !‌ بعد از تو ...»‌

نمی خواهم به نادانی هفت سالگی برگردم . شعر و یاد و زیبایی اش ، به قول حصرت حافظ ، ما را بس . همین . .



۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

I myself try to live in my childhood but........

ناشناس گفت...

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم


میرزا

Das گفت...

ارکیده عزیز
حس نوستالجیک متاسفانه سدی هست برای درک ازادی و زندگی .
انچه فقط در گذشته اهمیت داشت زندگی کردن بود نه بیش.
ما پدید اورنده ی شرایط نبودیم. ولی شاید در بسیاری موارد شرایط ما رو پدید اورد. اما جدا شدن ازونها که با زندگی مون امیخته بود اسون ننیست. تا فکر کنیم شاید اکنون دیگر ترانه ای شجریان نه به ذهن بل به دلمان هم گاهی نمی چسبد و فکر میکنیم صاحب کارخانه بستنی کاله که بود. دیگر حتا سواال هم می کنیم بیمارستان شریعتی چرا نامش شریعتی شد و چرا اینقدر بدبختی ها و محبت ها. اما دیگر اینها نه مهم هستند نه مهم نیستند.
اینها دیگر فقط بخشی از زندگی هستند.
دیگر حتا زمانی شادی در شراکت ان گذشته ها با شریک زندگیمان حتمن نباید حتمن وجود داشته باشد.
دیگر فقط می خواهیم اسوده باشیم بخندیم و بفهمیم و بفهمیم
این دیگر کاری با حس نوستالجیکمان نخواهد داشت. و هنگامی زمانی به سراغمان اید انگار ادمی دیگر دوستی در گذشته را ملاقات میکنیم. خودمان را!
علیرضا بن

ناشناس گفت...

aafarin alirezaa,daghighan hamin ast ke neveshteh-e khodaa konad orkideh be shomaa goosh konad.az maa ke hichi nashnid...sepas ..karim.

Das گفت...

کریم عزیز متاسفانه نوشته تان گویا نبود.
. اما کمنت من فقط یک نظر بود نه بیش و نه برای امر به معروف و نهی از منکر یا گوش فرا خواندن.
اما سپاس از توجه یتان
با مهر علیرضا

ناشناس گفت...

روزگار همین است. باید عوض شد. سازگاری از خصوصیات انسانها است. تا آنجا که می توانی به عهدت وفا می کنی و گاهی هم ... نمی دانم بعضی ها می گویند بازی روزگار است. شاید روزی برسد که آدمها بتوانند خود واقعیشان را بیابند. هر زمان برای خودش مزه ای دارد. هفت سالگیهای ما هم برای خودش مزه ای داشت. هر کسی به دنبال بهترین مزه زندگیش می گردد. باور دارم اگر آدمها بخواهند می توانند طعم خوش گیلاس را در هر لحظه بچشند. حتی در هفت سالگیهایمان هم گیلاسها طعم خوشی دارد. شاید بهتر از هر زمان دیگر. چرا که طعم آن را بیشتر باور می کردیم..

ناشناس گفت...

bebin chetawr hameh dar fekre pishrafte toe-and?.....

bejoz khodat ke khodaayaa khode toe ahlash kon........

(shear, javaad-mahabat).

baa ekhlaas ...karim.

ناشناس گفت...

هوالکاتب!

یک ماه گذشت

بدینوسیله از کلیه دوستانی که با گذاشتن کامنت در پست اخیر، موجبات شادی آن نویسنده فقید را فراهم آورده اند....

میرزا!

ناشناس گفت...

چرا ديگه نمي‌نويسي؟

ناشناس گفت...

LOTFAN "AAMIRZAA" BEKHAANAD VA BE KHAATER BESEPAARAD.

KAM GOOY-O GOZIDEH GOOY CHON DOR.
.....MOKHLES...KARIM