۲۵.۱۲.۸۷

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

برگشتم و برگشتیم ، من و کولی در این روزهای آخر اسفند و حسرت بنفشه هایی که توی جعبه های خاک وطنشان را با خود می برند هرجایی که می خواهند .. من و کولی با همیم . چند هفته ای ست که با همیم باز به رسم قدیمهای رفته . هم خطی برای آنکه یادم بماند کولی را و این اسفند گم شده در هوای سودا را ، و هم عهدی به رسم فرنگی ها که رزولوشن سال نو دارند و من قصد کردم رزولوشن نوروزانه داشته باشم :‌برگشتن و نوشتن و کوچی شدن دوباره . اما این بار انگار آن من قدیم نیست که دخترکی ست در یکجور هفت سالگی ابدی به قول فروغ که گفته بود «ای هفت سالگی - بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت ..»‌، که تا چند روز دیگر سالی به عمرش اضافه می شود و انگار نه انگار که قصد بزرگ شدن نداشت از همان اول و فعلا هم ندارد انگار . یا شاید این خود ِ بزرگ شدن است . نمی دانم .

کولی را می نشانم روبرویم و با هم شعری می گوییم در وصف ناممکن ِ خانه ، این عجیب ترین کلمه بی شکل جهان . و می خوانیم عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین . به کولی می گویم یاد آن خانه به خیر . آن خانه خیابان بیکن که دیواری آجری داشت که من عاشقش شدم از همان نگاه اول . و یاد رسم این دو سال رفته هفت سینی می چیدم و سبزی پلو ماهی عیدی و رفقا و آن عیدانه ها . امسال با کولی ام ، می خواهم مثل هم ایلهای کوچی به راه شیدایی باشم ، در مکث . در مکثی سبک ، و زندگی را زندگی کردن تا ته . و برگشته ام ، برگشته ایم به این پنجره آبی . تا چه پیش آید .

آنقدر کار هست که از خانه تکانی خبری نیست ، الا خانه تکانی * ای که از چشمهایم آغاز می کنم ، از چشمهایم . انگار که دارم زیر و روشان می کنم ، گرد و خاکی به پاست . و این خوب است مادامی که خانه تکانی از چشمها آغاز شود . عید هم دارد می آید . و من در سودایی مواج به پیشواز سال نیامده می روم . سودا نشسته به جان این کمبریج زمستانی
، و من جامانده ام در لحظه ای وسیع ، لحظه ای که همه چیز را در بر می گیرد. هوای عید نیامده اما ، خاصه که عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم به قول اخوان نازنین .. گردی نربودیم غباری نفشاندیم .. بوی عید نمی آید هنوز ، فقط ایمیلهایی از دو مهمانی عیدانه در آخر هفته پیش رو . من هوای عید می خواهم اما وقت نیست . وقت نیست و کار هست . ددلاین هست که هیچ اهمیتی نمی دهد به عید و به هواهای نوروزی .. وقت نیست و این مصیبتی ست شاید ، پیوستن به جرگه «وقت نیست و فرصتی نیست» . شاید.

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی - حالیته ؟

...



خانه تکانی



هزار شب ِ دیر گذشت
تا تیک تاک این ساعت شماطه دار
یادم بیاورد که تنگ بلور ماهی را
کنار صلابت تو بگذارم
که کولی وار ،
قابش گرفته ام ، تمام این سالها

سبزه را ، و سمنو را ، و سنجد را
پخش ِ ترمه می کنم
بوی حیاط آب پاشی شده می آید
بوی یاس و
بوی آغوشها و
بوی سکه های آمیخته با نقل


خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم
از چشمهایم ،
به بغض ِ‌اضطراب ِ این روزها می شویمشان
و نذر می کنم
که دست هیچ غریبه ای
پیکرت را نیالاید

بعد می خندم ،
دلم را می تکانم ، آنقدر که هرچه دلتنگی بر زمین بریزد

آینه به رویم می خندد
انگشت به صورتم می کشد
از استخوان گونه ها می گذرد
لبهام را می بوسد و
به باریکای گردنم دست می کشد،
یکباره جاری می شود
هرچه در گلو محبوس بود و ،
هرچه در سینه مدفون ،
صورت آینه را می شوید
بعد می خندد
و می گویدم که وقت خانه تکانی ست
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
از چشمهایم .

باید دلم را ، و این کاغذها را بتکانم
حتی اسکناس تانخورده را در آغوش حافظ ،
حتی ترمه دست دوز را
که دیگر خسته شده از انتظار.
همه اینها را تیک تاک این ساعت شماطه دار به یادم انداخت
تا گیسو به باد ِ آسمان شمالی بسپارم
که با طره های سیه فام شرقی غریبه است ،
و بخوانم ،
رقصان و پاکوبان ،
«از آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید ...»
- باد صبا اگر بود
به حلقه حلقه گیسوی کولی دخیل می بست .. -
اما حالا هم
همین شراب کهنه
همین باد آسمان شمالی کافی ست
باقی بوها و آواها در رگهام می دوند ...
تجریش زیر پوستم نفس می کشد ،
لابلای بوق و دود و هیاهو
پا در شلاب برفهای گل آلود می گذارم
از همین جا که نشسته ام
دست دراز می کنم :
« آقا ! سمنو سیری چند؟»
تنه می خورم
و تلنگر جمعیت می بَردم...
آفتاب بوستون که روی ترمه می افتد ،
دیگر می دانم ، که هرجا باشم ،
من را از تو گزیری نیست ...

صلابت تو را قاب گرفته ام تمام این سالها
و یا مقلب القلوب را که می خوانم
به بیگناهی تو فکر می کنم ای تنهاترین دیار
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
گیسو به باد می سپارم - کولی وار -
رقصان و پاکوبان ،
که خنده را ، و سبزه را ، و تنگ بلور را ،
هیچ لشکری حریف نیست
و عشق را ، و شعر را ، وشراب را ،
نمی شود کشت .

خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
و چنگ و رَباب و دف را
به سلامت تو می رقصم
«یا مقلب القلوب و الابصار»
من از قبیله آب و شرابم ،
زلال و عاشق و جاری.
نیاکانم نیزه را از بوسه می ساختند
و دشمن را ، به مهمان نوازی ،‌ عاشق می کردند

«یا محول الحول و الاحوال »
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از همین چشمها آغاز می کنم
از شراب و شعر و شیدایی...

هفت سین و هفتاد قصیده در جانم می چرخد
یا مقلب القلوب ،
حَوَل حالنا به هر حالی
که سبزه را ،‌و تنگ بلور را ،
گزندی نرساند
که تا سبزه هست و خنده هست و عشق هست ،
هستیم

حوّل حالنا،
به حق صلابت دیاری
که قابش گرفته ام ،
تمام ِ این سالها ...





۴ نظر:

Bita گفت...

No better "eidee" than your return...
Love you tons..

ناشناس گفت...

و تو خود، به تنهایی‌، چه زیبا حال و هوای سال نو را به خانهٔ ما کوچی‌ها آوردی.برای همان‌ها که مثل تو فرصتی ندارند برای استقبال از مهمان در راه.

میترا

ناشناس گفت...

سال نو ات مبارک.

دوباره، میترا

ناشناس گفت...

welcome home Doc.