۳۰.۱۲.۸۷

به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام...

در دیده من اندر آ ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده های منزلگهی بگزیده ام
دل را زخود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

مولانا



یادم افتاد به آن نوازنده دوره گرد شبهای تابستان و پاییز که می آمد توی کوچه های شمیران پای پنجره ها می خواند «مستی ام درد منو ..» و یادم افتاد به ویولون کهنه اش و آن صورت سالخورده و و کلاه بافتنی و آن صدای محزون گیرا که از ته دل بود و از سر ِ درد . یادم افتاد به نوازنده پیر نیمه شبهای تهران و پنجره اتاقم که رو به کوه باز می شد و آنهمه امن ِِخیال . و آنهمه آینده که پی اش می دویدم آن سالها.

آینده اینجا نشسته کنارم ،‌همین جا ، آرام ، توی همین کمبریج ینگه دنیا و خیابان آلبانی و دپارتمان و این کتابها و این هفت سین و این قاب عکسهای روی میز . حالا دیگر من و آینده آرام کنار هم راه می رویم ، کسی نمی دود پی آن یکی . آینده مهربان بود ، دست کم با من . یادم افتاد که باید شاکر باشم . آینده اصلا شبیه چیزی که من پای پنجره اتاقم در تهران نوشته بودم نبود . آینده آمد و چرخید و زیر و رو شد و زیر و رویم کرد . من و آینده با هم بزرگ شدیم ، قد کشیدیم ، زمین خوردیم ، ترسیدیم ،‌ راه رفتیم ، خندیدیم . آینده پرماجراتر از آن بود که فکر می کردم ، آشناتر ،‌ مهربان تر ، وسیع تر ، بهتر ،‌ تنهاتر . آینده دست مرا گرفت و مرا با خودم روبرو کرد ، آشتی داد ، آرزوها و رویاها را شفاف تر کرد کمی ، با من راه آمد خلاصه . آینده یادم داد که بین یک لحظه تا لحظه بعدی ش آدم می تواند دنیاش زیر و رو شود . دیروز گفتم توی زندگی م چیز بزرگی نیست که بخواهم عوضش کنم ، چیزهای کوچک را شاید ،‌مثل دوری از عزیزانم . اما اصل چیزها را نه . این را به مادرم هم نوشتم ،‌ اینکه ممنونم که در شبی اسفندی در بیمارستانی در تهران عزیز دستم را توی دست زندگی گذاشت و شرمنده ام اگر در مجموع اتفاق میمونی نبوده ام .

بوی عید بالاخره آمد . همین گوشه کنارها ،‌اما چیزی می گویدم که این عید را هرگز فراموش نخواهم کرد . قصه بعضی آدمها را انگار با جوهر سوال نوشته اند ، گاهی خواندنش آسان و گاهی سخت است . درد دارد . زندگی همین چیزهاست ،‌ هی به خودم می گویم که زندگی گاهی ثانیه ای است که حجمش همه زمان را در بر می گیرد . هی کولی می آید و چیزی می گوید و می رود . هی من می مانم و این هفت سین باسمه ای که بالاخره در لحظه آخر طاقت نیاوردم و سرهم کردم . هی من می مانم و این پنجره و این گلهای توی گلدان و این زمستان عجیب که دارد دل دل می کند که برود اما انگار که آستینم را گرفته و با خود می کشد و رهایم نمی کند . همین چیزهاست . همین «شادی با لذتی غریب ، غم با چگالی بالا » . مثل همین فکر که اگر کولی نبود زندگی چیزی کم داشت ، اصلا زندگی نبود . اما همین کولی ست که کارها را سخت می کند ، هی می آید و هی شازده کوچولو را به یادم می آورد و روباه را که گفته بود «هرکس تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را هم به تنش بمالد » و من یادم می افتد به همه حرفهایی که تا امروز خوانده ام و بازهم اینهمه زندگی نخوانده مانده که هر آن می تواند غافلگیرت کند . گاهی از لحظه ای به لحظه ای دیگر ، هزار سال بزرگ می شوی ، آرامی ها و کودکی هات را یک لحظه پرت می کند توی رویت تا یادت بیفتد که باید عاقل بود و به راه امن رفت . اما بعضی راههای ناامن ظرفیت عجیبی دارند برای سلوک ،‌ برای چیزی بیش از «راه» بودن . من این را می بینم اما نمی توانم توضیحش بدهم . راه مرا می برد . من گنگ خوابدیده ام انگار ، عاجز ز گفتن . شادی با لذتی غریب - غم با چگالی بالا . هی می چرخد توی سرم .

عجب دلی دارد روزگار . می بیند و باز از همین شوخی ها می کند . از همین چیزهای کوچک شروع می شود . از همین اتفاقات کوچک . از چرخش حادثه ها که بیاوردت و بگذاردت جایی که فکرش را نمی کردی ، اما باید می آمدی انگار ، باید می آمدی . از همین آنات و حالات کمیاب و بی همتا که می آیند تا فقط یادآوری ات کنند که زندگی مجموعه همین ناممکنهاست شاید . برای برخی آدمها ، همه اجزا و اعضای این دنیا تنها تکه ای از مسیری ست که باید پیمود ، حتی آدمهاش . مثل مکتوبی که مرشد طریقتی داده باشد به دستت تا مسیری را بروی بی آنکه دامن به دریا تر کنی . این هم راهی ست شاید . من و کولی اما این تَر نشدن را نمی فهمیم ، این پا گذاشتن به طوفان امواج کف آلود دریا و خشک برگشتن را . من و کولی خیس خیس می شویم ، خیس از دل دریا بیرون می آییم ، دانسته و حتی اگر به درد . برای زندگی را «زندگی کردن » من راه آسانی نمی شناسم . چیزی به من می گوید که بی شک روزی هم دل کولی آبستن گریه خواهد بود ، اما کولی را که نمی شود از دل سوداهای مواج بیرون کشید . من همیشه تماشایش می کنم ، برایش خوشحالم و نگران . مومن به حکمت راه اگر نبودم هزار چرا می پرسیدم . به کولی می گویم انصاف نیست که گاهی دل کولی بگیرد ، یعنی تاوان آنهمه راه که در جان و تنت آمده ای از دشت ... می گوید که کولی را از گِل عشق ساخته اند و این یعنی تاوانی ابدی که تا هست ، هست . کولی آرام است ، دست کم تا حالا که بوده . اما من نمی دانم تا کجا می تواند آرام بماند و هرکسی «از ظن خود» بخواندش و هیچوقت هم نفهمد که کولی کجای کار بود .

به رسم همیشگی آخرین شب اسفندی مکث می کنم . شاکر می شوم . به راه ِ رفته نگاه می کنم ، به چرخش حادثه ها که همیشه دلیلی داشته اند . به سال رفته نگاه می کنم که مرا به سفر برد و آورد . به راه پیش رو نگاه می کنم ، به آن خیالها که دیگر دور نیستند . آستین ها را بالا زدن و چیزی را ساختن. آینده ای هست که در عین پیچیدگی ساده است ، عجیب ساده . خوشبختی های کوچک و دغدغه های بزرگ . ساختن و روییدن تواما . همین . آرزوهایی که دیگر گنگ نیستند‌، زمان و مکان و تعریف دارند گاهی . اما همه چیز نیستند . «آن چیز دیگر» به قول مولانا ، آن «درویشی و خرسندی» به قول حضرت حافظ ، اصل است . هوس سیامشق کردم امروز ، در این سکوت عجیب و این مکث طولانی ، متصل نوشتم «به حال خویش مبادا دمی رها کنی ام» .

باید دیروز از این سال می نوشتم ، دیروز که با آفتاب بوستون بوی بهار می آمد و من در امتداد پل روی رودخانه بوی ماگنولیاهای پا به راه خیابان بیکن را می شنیدم ، دیروز که روی پل به رودخانه خیره شدم و تمام وجودم آرام بود و شاد و شاکر . دیروز که گفتم هیچ چیزی توی زندگیم نیست که بخواهم عوضش کنم . باید دیروز می نوشتم که به چرخش سال و ماه با لذت نگاه کردم و به کولی گفتم تولدت مبارک . باید دیروز می نوشتم که در دقیقه گذر عقربه های ساعت از عدد دوازده ، خوشبخت بودم و آرام و قانع .

آخرین شب سال است و اسمان بوستون ابری ست و من همه روز پی کولی می گشتم ، باید همین دور و برها بوده باشد ، پنهان از نگاههای آزمونگر شاید به خلوت نشسته بود . کولی زیاد حرف نمی زند ، خیلی طول می کشد که راز دلش را بگوید ، مگر با اهل دل . کولی ساده است ، بازی مدل آدم بزرگی را تاب نمی آورد ، «کول» بازی را نمی فهمد ، خیلی چیزها را بلد نیست . همین هاست که شهر کلافه اش می کند ، باید هواش را بیشتر می داشتم . راز کولی عزیز است ، باید بیشتر از پیش مراقبش باشم . همین هاست که دعای سال نوی این نوروزم این است که سر کولی به سنگ نخورد ، که یاد نگیرد خیلی چیزها را ، که نرود از تنهایی خودش را گم و گور کند در خلوت خودش آنهم روز تولدم تا من هی پی اش بگردم ، که حرمتش را نگه دارم ، که همیشه کولی بماند ، بی ترس پشیمانی ...

دارد برمیگردد ، من آمدنش را حس می کنم ، از بوی این گلها ، از صدای پاهای لحظه سال تحویل ، از جرینگی صدا کردن پولکهای سربندش . شاکرم . سلامت و عشق و صلح را ، و فرداهای بهتر را ، و همه چیزهای خوب برای همه آنهایی که دوستشان دارم را از ته دل دعا می کنم . و اینکه حرمت کولی را در هرحالی ، در هر صورتی نگه دارم ..

نوروز را با یاد خانه
مهمان شهری دیگرم من
اما هوای عید نو را
با خود به هرجا می برم من ..

یادباد...
۲۹ اسفند ۱۳۸۷
۱۹ مارس ۲۰۰۹










۱ نظر:

ناشناس گفت...

روزی خواهم آمد
و پیامی خواهم آورد:
ای سبدهاتان پرخواب،
سیب آوردم سیب
سیب سرخ خورشید

میرزا