۲.۱.۸۸

سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی ...

آهنگ ‌: بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد..

ما عید را و نوروز را جشن گرفتیم ، به سبک و سیاقی که آدمها نوروز را در غربت جشن می گیرند ، میهمانی و هفت سینهای آنچنانی که همه شان بوی نرگسهای تهران را کم دارند و خلوتی ِ اتوبان های پوشیده از یاس زرد را و حاجی فیروزهای واقعی را - و خانه را. اما همین هم غنیمت است و بهانه شادی و نو شدن های دلنشین . ما پایکوبی می کنیم و ای ایران می خوانیم و شادی را قدر می دانیم و می دانیم که شادی یا آن است و یا این . و این خوب است .

چیزهایی هست از جنس نگفتنی ها . چیزهایی از جنس نگفتنی ها . هوای سعدی دارم و صائب و فیه ما فیه . زندگی زیباست و دل ِ این یکشنبه کمی تنگ است و گفتنی بسیار و عیدانه های رادیوزمانه با سکوت غروب یکشنبه می آمیزد .. سری به رادیو درویش می زنم ، «گفتم آهن دلی کنم چندی - ندهم دل به هیچ دلبندی - سعدیا دور نیکنامی رفت - نوبت عاشقی ست یکچندی ..» . بعد صدای بهبودف باید با کودکانه فرهاد بیامیزد و صدای خشدار خواننده «لیدی» و آن «پرنده» گفتنهای گوگوش ، و نامجو که بخواند «‌نماز شام غریبان چو گریه آغازم - به مویه های غریبانه قصه پردازم - به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار - که از جهان ره و رسم سفر براندازم - من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب - مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» حافظ لابد یک چیزی می دانسته . حتما می دانسته . حالیته؟


۲ نظر:

ناشناس گفت...

خرم ان روز کزین مرحله بربندم رخت
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

میرزا

Shirindokht گفت...

Hafez never left Shiraz, but as you mentioned, he somehow knew about the "gham-e ghorbat".