آهنگ : بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد..
ما عید را و نوروز را جشن گرفتیم ، به سبک و سیاقی که آدمها نوروز را در غربت جشن می گیرند ، میهمانی و هفت سینهای آنچنانی که همه شان بوی نرگسهای تهران را کم دارند و خلوتی ِ اتوبان های پوشیده از یاس زرد را و حاجی فیروزهای واقعی را - و خانه را. اما همین هم غنیمت است و بهانه شادی و نو شدن های دلنشین . ما پایکوبی می کنیم و ای ایران می خوانیم و شادی را قدر می دانیم و می دانیم که شادی یا آن است و یا این . و این خوب است .
چیزهایی هست از جنس نگفتنی ها . چیزهایی از جنس نگفتنی ها . هوای سعدی دارم و صائب و فیه ما فیه . زندگی زیباست و دل ِ این یکشنبه کمی تنگ است و گفتنی بسیار و عیدانه های رادیوزمانه با سکوت غروب یکشنبه می آمیزد .. سری به رادیو درویش می زنم ، «گفتم آهن دلی کنم چندی - ندهم دل به هیچ دلبندی - سعدیا دور نیکنامی رفت - نوبت عاشقی ست یکچندی ..» . بعد صدای بهبودف باید با کودکانه فرهاد بیامیزد و صدای خشدار خواننده «لیدی» و آن «پرنده» گفتنهای گوگوش ، و نامجو که بخواند «نماز شام غریبان چو گریه آغازم - به مویه های غریبانه قصه پردازم - به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار - که از جهان ره و رسم سفر براندازم - من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب - مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» حافظ لابد یک چیزی می دانسته . حتما می دانسته . حالیته؟
ما عید را و نوروز را جشن گرفتیم ، به سبک و سیاقی که آدمها نوروز را در غربت جشن می گیرند ، میهمانی و هفت سینهای آنچنانی که همه شان بوی نرگسهای تهران را کم دارند و خلوتی ِ اتوبان های پوشیده از یاس زرد را و حاجی فیروزهای واقعی را - و خانه را. اما همین هم غنیمت است و بهانه شادی و نو شدن های دلنشین . ما پایکوبی می کنیم و ای ایران می خوانیم و شادی را قدر می دانیم و می دانیم که شادی یا آن است و یا این . و این خوب است .
چیزهایی هست از جنس نگفتنی ها . چیزهایی از جنس نگفتنی ها . هوای سعدی دارم و صائب و فیه ما فیه . زندگی زیباست و دل ِ این یکشنبه کمی تنگ است و گفتنی بسیار و عیدانه های رادیوزمانه با سکوت غروب یکشنبه می آمیزد .. سری به رادیو درویش می زنم ، «گفتم آهن دلی کنم چندی - ندهم دل به هیچ دلبندی - سعدیا دور نیکنامی رفت - نوبت عاشقی ست یکچندی ..» . بعد صدای بهبودف باید با کودکانه فرهاد بیامیزد و صدای خشدار خواننده «لیدی» و آن «پرنده» گفتنهای گوگوش ، و نامجو که بخواند «نماز شام غریبان چو گریه آغازم - به مویه های غریبانه قصه پردازم - به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار - که از جهان ره و رسم سفر براندازم - من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب - مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» حافظ لابد یک چیزی می دانسته . حتما می دانسته . حالیته؟
۲ نظر:
خرم ان روز کزین مرحله بربندم رخت
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
میرزا
Hafez never left Shiraz, but as you mentioned, he somehow knew about the "gham-e ghorbat".
ارسال یک نظر