۳.۴.۸۵

زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
وانکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست
وانکه جانها به سحر نعره زنانند از او
وانکه مارا غمش از جای ببردست کجاست
جان جان است اگر جای ندارد چه عجب
اینکه جا می طلبد در تن ما هست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
وانکه در پرده چنین حلقه دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست ...

جلسه سخنرانی شهریار مندنی پور در ام آی تی ، می بردم به روزگاری که گمش کرده بودم ، به روزهای گردون خوانی ، به جلسه های کارنامه ، به کتابخانه دراز چوبی ام که طبقه های بالاترش را دیوانها و شاهنامه و بیهقی و واژه نامک پر می کردند و طبقه های پایین ترش هی از امروزی تر ها پر تر می شد . هی می خریدم و هی می بلعیدم و هی توی کتابها خط می کشیدم . اما قفسه پایین کتابخانه مال مجله ها بود ، از ادبستان و گردون و آدینه ، تا کارنامه و عصر پنجشنبه و کلک و بخارا . موضوع سخنرانی تاریخ سانسور است ، تاریخ قومی که با حذف روییده ، و امکان ِ شدن و بودن را در ریا جسته . تاریخ همه آنچه می دانیم و تا بوده همین بوده . بعد می نشینیم به بحث ، و ارکیده آن روزها به من می گوید که چه حال خوبی ست بعد از سالها باز نشستن و گفتن از گلشیری و معروفی و سیال ذهن که ذهن مرا در آن نوجوانی ها ساخت و پرداخت و ناگزیرم کرد از نوشتن . این روزها دارم به سانسور و به وبلاگستان نگاه می کنم ، هی می خوانم و هی نمی توانم فکر نکنم به ارتباط اهمیت سانسور برای قوم ایرانی ، با آن نیاز مفرط به نوشتن . در ناخودآگاه جمعی ما ، نوشتن رازی ست که در آن پناه می گیریم ، حتی اگر ننویسیم . در تاریخ دور و دراز تمدن ایرانی و اسلامی که تصویرگری و رقص و ساز همیشه دل دل می کرده اند ، بالیدن را در نوشتن جسته ایم ، در لایه های هزارگونه زبانی رازگونه ، زبانی که هزار پیچ و خم دارد . در ناخودآگاه هر ایرانی نویسنده ای زندگی می کند ، که نویسنده هم اگر نشود ، نویسنده گی را ارج می نهد . ما در قلم معنا جسته ایم ، تعریف شده ایم ، پناه گرفته ایم ، شده ایم ،‌ بوده ایم ، و هستیم . از این روست که سانسور - که تا تاریخ بوده ، انکارش هم کرده ایم - به جانمان گران می آید . انگار که حلقه ای باشد که از سانسور به نوشتن می رسد ، و از نوشتن به سانسور . و این زبان جادویی ، این زبان رازگونه توی لایه لایه های ذهن من ِ راوی ، دنیایی می سازد که از هرچه بیرون از آن مصون است . کسی را به آن راه نیست ، امن است و امان . این جاست که ترجمه کم می آورد . آن معانی و مفاهیم که تنها و تنها به شکل و چهره زبان ِ من - زبان سالهای شکل گیری من - توی ذهن من شکل گرفته اند ،‌ در هیچ زبان دیگری نمی توانند خودشان باشند ، هیچ جا ، هیچ جور .

این نشست اما فرای این حرفها بود . سوای گفته های مستند و مستدل شهریار مندنی پور که از سالهای مدرسه نثرش را دوست می داشتم ، روی میز چند جلد «عصر پنجشنبه» بود ، و هیچ کلمه ای نمی تواند حال مرا بگوید وقتی که یک جلد را برداشتم و اولین کاری که کردم این بود که مجله را بو کردم . بوی مجله ، بوی کاغذ کاهی ، بوی چاپخانه ، مرا برد به آن دورهایی که این روزها گم کرده ام . مجله های فرنگستان بوی کاغذ گلاسه می دهند ، بوی تبلیغ عطرهای جورواجور . من بوی مجله را ما با تمام وجودم نفس کشیدم ، و یاد آنروزهایی افتادم که می رفتم کافه شوکا تا عصر پنجشنبه بخرم . چشمهام را بستم و نرسیده به میدان پیاده شدم و رفتم طرف دکه ، گفتم «آقا یه کارنامه یه بخارا » ، و با آن بوی میدان ونک آمد ، صدای بوق و بوی دود و ترافیک . مجله ها را زدم زیر بغلم و راه افتادم به سمت خانه .

هفته پیش رفتم باز نیویورک و برگشتم ، نیویورک شلوغ که مرا به یاد تهران می اندازد ، هم کلافه ام می کند هم می کشاندم دنبال خودش توی آن صداها و رنگها و بیلبوردهای بزرگ . اما جادوی نیویورک توی آن بیلبوردهای غول پیکر نبود ، نه حتی توی آن شبهای شلوغ زنده ، و نه در لوندی های خیابان پنجم . جادوی نیویورک برای من در لحظه ای بود که برای اولین بار در فرنگستان دکه روزنامه فروشی دیدم . در بلاد غربت اصولا روزنامه و مجله و آدامس و شکلات را در سوپرهای خیلی کوچک می فروشند ، توی انگلیس می گفتند نیوز ایجنسی . اینجا هم همان بقالی های کوچک . اما توی خیابان های نیویورک ، دکه های روزنامه فروشی کنار خیابان بودند ، همانطوری که من می خواستم . آنطوری که انگار کنار دکه روبروی کافه نادری ایستاده باشی تا ببینی کارنامه جدید آمده یا نه ، آنطوری که سر پارک وی مکثی کنی تا تیتر روزنامه های صبح را بخوانی و بعد یک جامعه یا این اواخر یک شرق بخری و به خانه نرسیده تمامش کنی . نیویورک جای خودش را توی دلم باز کرد ، تنها به خاطر دیوانگی خیابانهاش ، و به خاطر دکه های روزنامه فروشی . اما آن بو ، بوی روزنامه و مجله تازه ، حتی توی دکه های نیویورک هم نبود . عصر پنجشنبه های روی میز امروز اما همان بو را می دادند . من دیوانه نیستم ،‌ شاید هم هستم ، اما باید آن هواها را زیسته باشی تا بدانی یک لحظه ، یک ثانیه - در ساختمان چهار ام آی تی - می تواند تمام تهران را ، تمام دکه های روزنامه فروشی را ، کافه شوکا را ،‌ نادری را ، کتابفروشی های انقلاب را ، آن روزها را ، همه چیز را ، در بر بگیرد و در خودش جا بدهد . ذهن آدمی حجمی دارد اعجاب انگیز . همه دنیا توش جا می شود انگار ، و زمان ، زمان موجود بی معنی و خنده داری ست وقتی که می توانی دو دنیا را ، و گاهی سه دنیا را موازی زندگی کنی و هیچکس هم نداند . زمان می آید و توی تنم کش می آید ، لحظه ها دراز می شوند ، به درازای تمام روزهایی که نبوده ام تا از دکه روزنامه فروشی میدان ونک روزنامه بخرم ، به درازای تمام شبهایی که نبوده ام تا پیش از خوابیدن کلک و کارنامه بخوانم . زمان توی سرم می چرخد ،‌هی می چرخد و هی من می خواهم دست دراز کنم و یک جایی نگهش دارم ، نمی شود . از دستم هی در می رود . می چرخد و یکباره هرجا دلش بخواهد می ایستد ، بی که من خواسته باشم . گاهی دلش می خواهد روبروی کتابفروشی های انقلاب بایستد ، گاهی توی شهر کتاب نیاوران ، گاهی توی حیاط کالج سنت پیترز ، گاهی کنار ایستگاه ناتینگ هیل لندن ،‌گاهی توی فرودگاه هیترو ، گاهی توی کلاسهای ادبیات آقای باقری ، گاهی توی حیاط مدرسه ،‌ گاهی توی انجمن آفتاب ،‌گاهی توی خانه .

خانه . دلی که آنجاست و با نبض ثانیه هاش می تپد ،‌ هم هستم هم نیستم . خانه . بوی مهربانی آغوشها ، صدای آشنای قربان صدقه رفتن های همیشه ، آن حس امن ِ هرجای دنیا با من . خانه ، هزار حرف نگفته به دوش این قاصدک ِ راهی .

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی بیاسایی
مرو مرو چه صنم زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آیی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

...

۶ نظر:

Das گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Das گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Das گفت...

تنها به خاطر دیوانگی
http://nilgoon.org/pdfs/dustdar_on_nietzsche.pdf
Alireza

OKiDoki گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
OKiDoki گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Sam گفت...

http://www.donyaekhakestari.blogspot.com/
ye sari bezan ;)