۲۶.۶.۸۵

خواهر داماد ، تهران ، بوستون ، هزارتوی دلتنگی های بی پایان

باران و باد و ابرهایی که دل دل می کنند و می مانند ، سرگردان به پیشانی آسمان ...
یک حال بی نشان ِ پاییزی ، از پس روزهای پر از دویدن ، سفر و سمینار و مابقی ، شروع مدرسه و بوی ماه مهر و باران و درس و مشق و شبهای سرد و صبح های زود خنک که هی دلت می خواهی یک کمی بیشتر بخوابی و می دانی دیرت شده . اما اینها هم همه نه ، که باز یک حال بی نشان آشنای غریبه ، می آید و هی نمی گذاری بیاید ، اما تا کی؟ می دانی که داری چکار می کنی با خودت ، می دانی که بدت هم نمی آید این یک هفته - فقط همین یک هفته - آنقدر درس روی سرت بریزد که وقت نکنی نفس بکشی ، که وقت نکنی دست بکشی به عکس داداشی فسقلی آن روزها ، که مردی شده و پس فردا می نشیند سر سفره عقد و تو نیستی که هی بخندی و هی سر بسرت بگذارد و گیر بدهد به چیزهای مسخره ، و تو بگویی که آخر تو را چه به داماد شدن ، که تو باید همانطوری مثل همانوقتها که سه سالت بود نصفه شبی بیایی کنار تخت من که هفت هشت سالم بود و بیدارم کنی و من پتو را بکشم روت که نترسی و تا صبح توی بغل خودم بخوابی . حالا برای من عکس بفرست ببینم از آن روزهاچند سال گذشته . می دانم دارم با خودم چکار می کنم ، لطفا همه مقاله های همه کلاسها را بدهید این هفته من بنویسم ، گرچه که هی می نشینم اینجا می خوانم و هیچ نمی فهمم چه می خوانم . یقه پیراهن دامادیش کاش از این ایستاده ها باشد . چه مرگم شده . چرا گریه ام نمی گیرد ؟ من که فرت فرت گریه ام می گرفت تمام این چندماه تا به روز عروسی فکر می کردم. حالا توی این دوهفته ، می دانم دارم چکار می کنم با خودم ، بی که بخواهم ، بی که بفهمم . باران را بو می کنم و شبها - دیر- پیاده بر می گردم خانه ، از روی پل . همانجاها میان پل می ایستم و تکیه می دهم به نرده حاشیه پل و خط آسمان بوستون را نگاه می کنم ، زیبا و دور . باد سردی می آید ، یقه کتم را می آورم بالا و همانجا می ایستم . بعد می گویم این هم یک روز دیگر ، حالا سه روز مانده . حالا دو روز مانده ، حالا یک روز مانده. و این تمام رویارویی روزانه ام می شود با واقعیتی که دارم هی ازش فرار می کنم . یعنی جدی جدی بدون من قرار است همه چیز برگزار شود؟ ای تف به این روزگار . این چه فصلی از تاریخ است ؟ حالم دارد به هم می خورد از این همه تحلیل و این همه گلایه از قوانین حماقت بار ، که هیچ تحلیلی مرا توی طیاره نمی نشاند که یک شب بروم عروسی برادرم و بتوانم همان فردا صبحش مثل اهالی همه ممالک عادی برگردم اینجا . روزگار مجبورت می کند که انتخاب کنی ، بین خطر کردن و خطر نکردن . من یکمرتبه چشمهام را باز کردم و دیدم باید از همه چیز بترسم . من را با ترس چه کاری بود ؟ اما یکجایی دیدم که باید بترسم ، و از این حال ترسنده و از همه حالات َ مثل آن حالم دارد به هم می خورد . این خزعبلات به کنار ، این چه حال غریب و بی نشانی ست که سه تا کتاب که باید تا دوشنبه تمام شود ، و یک پرزنتیشن روز سه شنبه ، و برداشتهایی که باید برای دو تا کلاس دیگر بنویسم ، هیچکدام نمی توانند ببَرندش و عوضش کنند ، هیچکدام قدم از قدم بر نمی دارند ، و من حتی گریه ام هم دیگر نمی آید . کاش همینطوری بود ، کاش همینقدر خونسرد بود کوچی ای که من می شناسم ، گریه که هیچ ، بغضش هم حتی نمی گرفت . اما من می دانم دارم با خودم چکار می کنم ، هی بدو بدو ، هی بگو که حواست را می دهی به اینهمه مشق و درس ، اما من و کولی خوب می دانیم چه حال بی نشان گه گرفته ای ست این حال . باران هم شورش را در آورده .
به همین سادگی سالها گذشت ، قد کشید ، بزرگ شد ، سبیل در آورد ، صداش کلفت شد ، پیش چشم خودم . گاهی داد زد ، گاهی خندید ، گاهی فقط با من حرف زد ، فقط با من . گاهی خیلی چیزها عوض شد ،‌ زمان و زمین و آسمان ، و ما. اما برای من همانطوری که بود ماند ، همان کلمه ها که فقط ما معنی شان را می دانستیم ، همان شوخی ها ، همان زبان مشترک ، همان کارهای همیشگی ، همان اشتراک نظرها و همان اختلاف نظرها ، و هیچکدام آن حرفها و کارها تعریف شدنی نیست ، مثل وقتهایی که بچه بودیم و سرم را توی استخر می کرد زیر آب یا کتاب و سی دی ازم می گرفت و گم و گور می کرد ، و من مثلا عصبانی می شدم ، اما عصبانی نبودم که . یک روز اگر نبود ، استخر که هیچ ، خانه سوت و کور می شد . یعنی جای من هم خالی می شود سر سفره عقدش ؟ نیستم که قند بسابم بالاسرشان ؟ که بپرم پشت ماشین بروم دنبال این کار و آن کار ؟ نبودنم دارد عادی می شود شاید ، که دورشان شلوغ است . اما برای خودم هرگز عادی نمی شود ، و کاش می شد ، کاش می شد تا هی ننشینم اینجا و تمام این سالها ، تمام سالهای رفته را مو به مو مرور نکنم و بزرگ شدنمان را تماشا نکنم . پای تلفن که حرف می زنیم ،‌ هی می خواهم دست دراز کنم و سهمی از هوای این روزها را در دست بگیرم ،‌ تهران دور می شود و دست من توی هوا می ماند . چرا اینقدر دور است آرزوی دیدار ؟ خیالبافی می کنم ، خودم را می بینم کنارتان ، عروس خوشگلمان را توی بغل می گیرم ، هی می چرخم این ور و آن ور ، موهام را جمع کرده ام ، از آن شنیون های سفت و ساده . تو می خندی ، و من فکر می کنم چقدر ریش بزی بهت می آید .
نیستم آنجا ، ولی هستم . یعنی دلم آنجاست . تنم انگار کش می آید تا تهران ، تا خانه روشن . حتی بوی اسپند و بوی ادوکلن تو را که می آمیزد در هم می شنوم ، صدای یار مبارکباد ، و صدای خودم که بلندتر از همه می خوانم . هستم ، همینطوری که اینجا هستم ، آنجا هم هستم . هزار تا کار داریم ، به مهمانها هم باید رسید ، این طرف را نگاه کن می خواهم عکس بگیرم ، آهان همینطوری . اینجا هیچکس نمی داند که من امروز خواهر دامادم ، نمی فهمند این دختری که با شلوار جین نشسته سر کلاس ، در عالم دیگری ایستاده بالاسر عروس و داماد جوانی در تهران ، و دارد توی خیالش همه آن صداها و بوها را می شنود . این دوزیستی را هرگز اینقدر زنده نزیسته بودم ، آسان نیست . آسان نیست .

داماد کوچولوی آن روزها ، شما دو تا را که کنار هم می بینم توی این عکسها ، خنده می نشیند به صورتم ، دلتان را شاد می خواهم و خنده هاتان را از ته دل . کاش می شد گاهی فقط چشمها را بست و در دنیایی که زمان و مکان ندارد رفت - فقط یک ساعت - تا شب ِ دور و نزدیک ِ‌این جشن . بدیهیات زندگی اینجا عوض می شوند ، از این بدیهی تر که باید می بودم در جشن عروسی تنها برادرم ؟نمی دانم عصبانی ام یا غمگین ، نمی دانم حالم هیچوقت خوب می شود یا نه . جانم دارد کش می آید میان حسرت و دلتنگی . حسرت و خواستن و نتوانستن ، ‌همه گلوله می شود توی گلوم ، راهش را می گیرد تا چشمخانه ها ، و اشک می شود ، ‌اما خنده شما دوتا را که می بینم ، خنده می آید و می نشیند به صورتم . شما دو تا شاد باشید ،‌ من خوبم . خوبم ، ‌فقط دلم - تو بخوان :‌ جانم ،‌ وجودم ، ‌حواسم - آنجاست
.




۲۳ نظر:

ناشناس گفت...

congratulations:)

ناشناس گفت...

good good jeg!

goolboolet

ناشناس گفت...

زندگی!

ناشناس گفت...

سرت سبز و دلت خوش باد، رفيق. خوش. خوش باشي و باشند. و ديگر اينكه مبارك است.

Tinushka گفت...

Dear Orkideh,
I lived and sensed every word with you. remembered those days of big decisions and lots to talk to someone two, with my soul torn to two, one in every corner of the world. The older calling with joy and trembling voice, the younger not strong enough to hold the stream of tears on the other side of the line, and me, thinking, these words i had kept to tell my sisters and my sisters only on this big day, will never be said...

I wished there was a question to measure the hardness of the stone we are made of to live with all this, when they interview us to find out "how we cope"...

Congradulations. i wish them a jayful life together, and for you, the strength that you have always had, to come to your help, to smile and celebrate, as this is after all, one of the happiest occasions in the world...

ناشناس گفت...

sad baar toe-raa goftam kam zan do-se pimaaneh.

Amir گفت...

Hello Orkideh,
First congratulations and second, sorry to hear that you were not able to make it the wedding.
I hope that you will have the opportunity to attend all the important and fun events that will be ahead of you in your life.

We feel for you and sympathize with you.
Wish you joy and success,
Cheer on
A

ناشناس گفت...

kheili ghashang neveshti. mobaarak baashe aroosi e baraadaret!

ناشناس گفت...

My dearest,
You WERE THERE ,in our mind & heart(every second).

ناشناس گفت...

tabrik migam.
khoob fahmidamet. khooob!

ناشناس گفت...

be darya maraw goftamat zinhaar agar miravi tan be toofaan sepaar

ناشناس گفت...

Orkideh jan,
it's called life, choosing one thing above others. But reunion days will come.
Dar hal hal mobarak bashe.

ناشناس گفت...

avale khate 4 ....delat MIKHAAHAD,na mikhaahi.

ناشناس گفت...

ba to gerye kardam ,vali bi to...
sakht bud...
hamkhoune man , joone mani
tuye khat be khatte neveshtat khateratemoono zendegi kardam.
miraase moshtarake mano to , hamin khterate monhaser be farde...
hich ja nemire....
tooye ghalbe mane...
tuye ghalbe baradareti ...
hamishe.

ناشناس گفت...

My dear Orkideh;

Congratualtions to you and to your dear family.I just don't know what to say, except that I felt every single word of yours, deep down in my heart. let us hope for the day, when distances are overcome. let us hope..

ناشناس گفت...

سلام ارکیده ی عزیز!
تبریک صمیمانه ی مرا بپذیر!
به امید روزی که تمام این غربتها به سر آید!

ناشناس گفت...

inhameh aadam doostat daarand va toe deltangi?.toe darsat raa aulaviyat bedeh,ongooneh ke MIT,eltemaasat konad ke ostaadyaarash beshavi,va baed sarfaraaz boro iran,dar foroodgaahe mehraabaad,koodaki be toe labkhand khaahad zad va sarfaraazaaneh khaahad gogt "in ammaye man ast ke ostaade MIT,ast" on labkhand khastagi va deltangiye 3-4 saale raa az tanat dar khaahad aavard...be omide movafaghiyat-at.
bolbole aashegh toe omr khaah ke aakher,baagh shavad sabz-o,sorkh gol be dar aayad.

Ali گفت...

Congratulation! Felicitation!

niosha گفت...

dokhtarake doost dashtani, tabrik va be omide inke roozi in marzha digar band nabashand...

Das گفت...

the life is a miracle, maybe. Alireza, Bonn, 2tartaros.blogspot.com

ناشناس گفت...

ZDFhDFh

ناشناس گفت...

فکر کنم خانم برادرت 3 ماهه حامله شد ولی تو هنوز مطلبی اینجا ننوشتی

ناشناس گفت...

سلام دختر مخملی. اون‌قدر به‌ات سر نزده بودم که از اسباب‌‌کشی‌ات پاک بی‌خبر بودم. :(

خوبی جون‌ام؟