و«ديوار و سقف خانه من همين هاست كه مينويسم
همين طرز نوشتن از راست به چپ است
در اين انحناي نون است كه مي نشينم
.سپر من از همه بلايا سركش كاف يا گاف است »
هوشنگ گلشيری
سیمین دانشور نازنین بدحال است . جادویش اینجاست ، در این کتابخانه ، سووشون و جزیره و ساربان سرگردان. قصه های به کی سلام کنم اما از همه قدیمی تر ، با آن جلد مقوایی انتشارات خوارزمی آن روزها . کشور به کشور همراهم مانده ، می ماند ، همیشه . مانده ام میان اینهمه کتاب ، جادوی یوسف و زری چرا هرگز رهایم نکرد . «دیده ای خواهم که باشد شه شناس - تا شناسد شاه را در هر لباس» .. « بند کفش پای راسستتان باز شده » مرد خم می شود و بند را می بندد . چه زود با مرد غریبه خودمانی شده ؟ انگار سالهاست می شناسدش . و حالا مرد چه فکر می کند ؟ « کسی تا به حال به تو گفته است صدایت مثل مخمل نرم است ؟» دختر نطق نمی زند . «سعی کن زودتر بزرگ شوی »...« آمده بودند برای تشییع جنازه .. زری از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف ،نه نماز میت ، و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت .»... «گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟» یک بخشی از وجودم انگار همیشه زری ماند ، آن بخشی که هستی ِ جزیره سرگردان نبود . و زن یعنی ملغمه ای از زری و هستی . مراد گفته بود « ما را با های های گریه صدا کردند » هستی که در سرگردانی های ابدی من ادامه دارد ، مانده بین ماندن و نماندن ، بین کار دل و کار گِل . «صدایش چنان بم و نوازشگر بود که حرفهایش را هرچند درست خلاف باورهای خودم بود ،قبول کردم . یعنی گذاشتم گولم بزند ». من اما می دانم که شوم بختی ِ هستی از این نبود ، از این بود که نمی توانست گول بخورد . کاش می توانست .
«خدا آنجاست . خدای نادیدنی و ناشناختنی . خدایی که با همه جور زبان با تو حرف میزند..» « کاش می شد چرک تاریخ را گرفت . کاش می شد تاریخ را مشت و مال داد و خوب که خستگی ش در رفت ،از او خواست که ...» به خودم می گویم تریاک این درد فقط فراموشخانه است . این را من می گویم ،و باز می خوانم « از تهتک و تمکین بیزارم » ... آن شب برایم از شبلی خواند : «از شبلی پرسیدند که چرا لا اله الا الله نمی گویی . گفت می ترسم لا اله بگویم و وقت گفتن الا الله دیگر شبلی نباشم . پرسیدم سلیم! یعنی بمیرد ؟ گفت نه . یعنی اینکه در این فاصله طرز تفکرش عوض شده باشد .. همیشه پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد ...» دنیا پر از سلیم هاست با آن «حیرانی های عارفانه» ،از سلیم هاست که سرگردانی را میراث برده ایم ،از مراد ندانستنهای ابدی را و قربانی بودن را ،از یوسف اما .. یوسف هیچوقت نمی ماند . دلم می خواست بپرسم خانم دانشور ! یوسفی اگر بود روزگارمان بهتر از این می شد ، نمی شد؟ خانم دانشور می دانست ، نمی دانست ؟ می داند ، نمی داند ؟ حالش بد است ، حال مادر قلم بد است ،مادر کلمه . هی چرند می گویند که جلال و سیمین بچه شان نشد . نشد که نشد ، اصلا از من بپرسند می گویم نباید هم می شد . حکمتی بوده که این دو خط موازی هرکدام در نقطه ای تمام شوند . یکی پر از قیقاج و خطا ،یکی به صلابت کلمه که ماندگار است . از سیمین باید فقط کلمه می ماند ، هزارها هزار فرزند هریک به شکلی از اشکال و حروف و آواها . مادر کلمه است سیمین . صلابت را کلمه از او میراث برده . «در این ملک آدم گریه اش می گیرد . اما بهتر است بخندد تا دق نکند » زیبایی چه بود اگر نه در آن آرامشی که طوفان به طوفان ِمُلکی را دوام آورد و همان سیمین ماند که بود؟ سیمین زیباست ،فقط از منتهای زیبایی می تواند جادوی کلمه متولد شود . « آیا تمام تاریخ ما مصداق این ترجیع بند نبوده که هیچ گاه نفهمیدیم کجا به کجاست ؟ آیا همواره رودست نخورده ایم ؟ در برابر امر انجام شده قرار نگرفته ایم؟ و اینکه چقدر مردم ما آیا به کار برده اند ...» ... «یک هفته تمام می رشتم و می بافتم و به جلال اصرار می کردم که یک بچه از پرورشگاه بگیریم . در اشتیاق مادری می سوختم ... ما که با یک نفر ازدواج نمی کنیم ، با ایلش ازدواج می کنیم » ... « هستی گفت آقای آل احمد به گمان من یک قدیس می آمدند . [سیمین] گفت حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی ،اکثرشان تنوع طلبند ، اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا کنند ..» زن است سیمین . و مادر است سیمین . مادری بی فرزند . مادری که زهدانش را در قلم تکثیر کرده تا کلمه بزاید . درد زایش را سیمین و قلم می دانند . این همه سکوت و تحمل و صلابت را از کجا آوردید خانم دانشور؟
« و کشور ما یک جزیره سرگردانی وسیع است » من هزار بار این جمله را گفتم ،هی به خودم تا مدام دلم دنبال خبرها و جرقه ها و بی وطنی ِ وطن نباشد . اما نمی شود . آدمیزاده به امید زنده است ،شاید هم به رویابافی . جزیره سرگردانی کجا تمام می شود ؟ می شود؟ نمی شود؟ خانم دانشور ! شما می دانید ؟ «مرگ آگاهی ،غیر از ترس مرگ است » این را شاهرخ مسکوب نازنین هم گفته بود ،که مرگ آگاه بود و دل آگاه . «مردم گشور تو نه مرگ آگاهند نه ترس آگاه . همین است که دیگران می خورند و می برند . مردانگیها و زنانگیها ضعیف است .» چرا اینقدر پرتیم ؟ «قرن قرن مذهب است » این جمله را از ساربان سرگردان برای بار پنجم در بوستون خواندم ، کتاب کهنه شده و پر از خط و یادداشت ، اما معنی این جمله را تا آن روز نفهمیده بودم ، اینجا فهمیدم . «یکی شان را می شناسم که داروسازی خوانده و حالا فلسفه اسلامی می خواند ، آنهم در آکسفرد ..» قصه ساربان سرگردان هربار دیوانه ام می کند «در باغ شهادت را نبسته اند .. ایمان این جوانها مبهوتم می کند » میان سرگردانی هستی و سلیم و مراد تاب می خورم «گفت که او اصطرلاب را نوعی هندسه رقومی دانسته ، اما از رمل نگفت . در حالی که رمل در کشور ما سرنوشت سازتر است . رمال . طالع بین . کف بین . ای خدا تا کی و تا چند ؟»
سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور ! «زیر درخت گیسو ایستاده بودم و برای سیاوش گریه می کردم .. دکتر عبدالله خان گفت :در این دنیا همه چیز دست خود آدم است ، حتی عشق ، حتی جنون ، حتی ترس . آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را هم جابجا کند ... »
خانم دانشور ! دلم می خواهد شما را هم مثل خانم بهبهانی ، سیمین بانو بخوانم . لطفا این یک بار را دست کم خوب شوید . می دانم که شبهای آی سی یو دلگیرند ، ما هم تازه عزیزی را به آی سی یو بخشیدیم ، سخت است به خدا . اما شما باید نفس بکشید . من صدای نفستان را توی این کلمه ها می شنوم . شبهای کوچ من گاه با هستی و سلیم و مراد ، گاه با زری و یوسف و خان کاکا گذشته ، هرچه حرف داشته ام را شما گفته اید ،به ایجاز و کمال . گاهی فکر کرده ام که اصلا بعد از سووشون مگر می شود چیزی نوشت بعد از سووشون باید فقط سکوت کرد ، کار قلم تمام است . . شما به قول خودتان «مجموع» اید ،کاش آن آرامش سیمین جزیره سرگردانی خریدنی بود . آرام که هستید ،فقط لطفا خوب شوید . زری گفته بود « کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های دنیا گریه می کردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شدند و شبانه دردکی به خاک سپرده می شوند » یوسف را گفته بود ، اما طوطک جزیره سرگردانی که پیش بینی کرده بود که در سرزمینت طوفانها خواهد شد ، نه ؟ شدیم دیار یوسف ها خانم دانشور ...
لطفا خوب شوید که کلمه بدجوری دلواپس شماست ...
بوستون
ژوئیه ۲۰۰۷
همين طرز نوشتن از راست به چپ است
در اين انحناي نون است كه مي نشينم
.سپر من از همه بلايا سركش كاف يا گاف است »
هوشنگ گلشيری
سیمین دانشور نازنین بدحال است . جادویش اینجاست ، در این کتابخانه ، سووشون و جزیره و ساربان سرگردان. قصه های به کی سلام کنم اما از همه قدیمی تر ، با آن جلد مقوایی انتشارات خوارزمی آن روزها . کشور به کشور همراهم مانده ، می ماند ، همیشه . مانده ام میان اینهمه کتاب ، جادوی یوسف و زری چرا هرگز رهایم نکرد . «دیده ای خواهم که باشد شه شناس - تا شناسد شاه را در هر لباس» .. « بند کفش پای راسستتان باز شده » مرد خم می شود و بند را می بندد . چه زود با مرد غریبه خودمانی شده ؟ انگار سالهاست می شناسدش . و حالا مرد چه فکر می کند ؟ « کسی تا به حال به تو گفته است صدایت مثل مخمل نرم است ؟» دختر نطق نمی زند . «سعی کن زودتر بزرگ شوی »...« آمده بودند برای تشییع جنازه .. زری از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف ،نه نماز میت ، و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت .»... «گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟» یک بخشی از وجودم انگار همیشه زری ماند ، آن بخشی که هستی ِ جزیره سرگردان نبود . و زن یعنی ملغمه ای از زری و هستی . مراد گفته بود « ما را با های های گریه صدا کردند » هستی که در سرگردانی های ابدی من ادامه دارد ، مانده بین ماندن و نماندن ، بین کار دل و کار گِل . «صدایش چنان بم و نوازشگر بود که حرفهایش را هرچند درست خلاف باورهای خودم بود ،قبول کردم . یعنی گذاشتم گولم بزند ». من اما می دانم که شوم بختی ِ هستی از این نبود ، از این بود که نمی توانست گول بخورد . کاش می توانست .
«خدا آنجاست . خدای نادیدنی و ناشناختنی . خدایی که با همه جور زبان با تو حرف میزند..» « کاش می شد چرک تاریخ را گرفت . کاش می شد تاریخ را مشت و مال داد و خوب که خستگی ش در رفت ،از او خواست که ...» به خودم می گویم تریاک این درد فقط فراموشخانه است . این را من می گویم ،و باز می خوانم « از تهتک و تمکین بیزارم » ... آن شب برایم از شبلی خواند : «از شبلی پرسیدند که چرا لا اله الا الله نمی گویی . گفت می ترسم لا اله بگویم و وقت گفتن الا الله دیگر شبلی نباشم . پرسیدم سلیم! یعنی بمیرد ؟ گفت نه . یعنی اینکه در این فاصله طرز تفکرش عوض شده باشد .. همیشه پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد ...» دنیا پر از سلیم هاست با آن «حیرانی های عارفانه» ،از سلیم هاست که سرگردانی را میراث برده ایم ،از مراد ندانستنهای ابدی را و قربانی بودن را ،از یوسف اما .. یوسف هیچوقت نمی ماند . دلم می خواست بپرسم خانم دانشور ! یوسفی اگر بود روزگارمان بهتر از این می شد ، نمی شد؟ خانم دانشور می دانست ، نمی دانست ؟ می داند ، نمی داند ؟ حالش بد است ، حال مادر قلم بد است ،مادر کلمه . هی چرند می گویند که جلال و سیمین بچه شان نشد . نشد که نشد ، اصلا از من بپرسند می گویم نباید هم می شد . حکمتی بوده که این دو خط موازی هرکدام در نقطه ای تمام شوند . یکی پر از قیقاج و خطا ،یکی به صلابت کلمه که ماندگار است . از سیمین باید فقط کلمه می ماند ، هزارها هزار فرزند هریک به شکلی از اشکال و حروف و آواها . مادر کلمه است سیمین . صلابت را کلمه از او میراث برده . «در این ملک آدم گریه اش می گیرد . اما بهتر است بخندد تا دق نکند » زیبایی چه بود اگر نه در آن آرامشی که طوفان به طوفان ِمُلکی را دوام آورد و همان سیمین ماند که بود؟ سیمین زیباست ،فقط از منتهای زیبایی می تواند جادوی کلمه متولد شود . « آیا تمام تاریخ ما مصداق این ترجیع بند نبوده که هیچ گاه نفهمیدیم کجا به کجاست ؟ آیا همواره رودست نخورده ایم ؟ در برابر امر انجام شده قرار نگرفته ایم؟ و اینکه چقدر مردم ما آیا به کار برده اند ...» ... «یک هفته تمام می رشتم و می بافتم و به جلال اصرار می کردم که یک بچه از پرورشگاه بگیریم . در اشتیاق مادری می سوختم ... ما که با یک نفر ازدواج نمی کنیم ، با ایلش ازدواج می کنیم » ... « هستی گفت آقای آل احمد به گمان من یک قدیس می آمدند . [سیمین] گفت حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی ،اکثرشان تنوع طلبند ، اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا کنند ..» زن است سیمین . و مادر است سیمین . مادری بی فرزند . مادری که زهدانش را در قلم تکثیر کرده تا کلمه بزاید . درد زایش را سیمین و قلم می دانند . این همه سکوت و تحمل و صلابت را از کجا آوردید خانم دانشور؟
« و کشور ما یک جزیره سرگردانی وسیع است » من هزار بار این جمله را گفتم ،هی به خودم تا مدام دلم دنبال خبرها و جرقه ها و بی وطنی ِ وطن نباشد . اما نمی شود . آدمیزاده به امید زنده است ،شاید هم به رویابافی . جزیره سرگردانی کجا تمام می شود ؟ می شود؟ نمی شود؟ خانم دانشور ! شما می دانید ؟ «مرگ آگاهی ،غیر از ترس مرگ است » این را شاهرخ مسکوب نازنین هم گفته بود ،که مرگ آگاه بود و دل آگاه . «مردم گشور تو نه مرگ آگاهند نه ترس آگاه . همین است که دیگران می خورند و می برند . مردانگیها و زنانگیها ضعیف است .» چرا اینقدر پرتیم ؟ «قرن قرن مذهب است » این جمله را از ساربان سرگردان برای بار پنجم در بوستون خواندم ، کتاب کهنه شده و پر از خط و یادداشت ، اما معنی این جمله را تا آن روز نفهمیده بودم ، اینجا فهمیدم . «یکی شان را می شناسم که داروسازی خوانده و حالا فلسفه اسلامی می خواند ، آنهم در آکسفرد ..» قصه ساربان سرگردان هربار دیوانه ام می کند «در باغ شهادت را نبسته اند .. ایمان این جوانها مبهوتم می کند » میان سرگردانی هستی و سلیم و مراد تاب می خورم «گفت که او اصطرلاب را نوعی هندسه رقومی دانسته ، اما از رمل نگفت . در حالی که رمل در کشور ما سرنوشت سازتر است . رمال . طالع بین . کف بین . ای خدا تا کی و تا چند ؟»
سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور ! «زیر درخت گیسو ایستاده بودم و برای سیاوش گریه می کردم .. دکتر عبدالله خان گفت :در این دنیا همه چیز دست خود آدم است ، حتی عشق ، حتی جنون ، حتی ترس . آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را هم جابجا کند ... »
خانم دانشور ! دلم می خواهد شما را هم مثل خانم بهبهانی ، سیمین بانو بخوانم . لطفا این یک بار را دست کم خوب شوید . می دانم که شبهای آی سی یو دلگیرند ، ما هم تازه عزیزی را به آی سی یو بخشیدیم ، سخت است به خدا . اما شما باید نفس بکشید . من صدای نفستان را توی این کلمه ها می شنوم . شبهای کوچ من گاه با هستی و سلیم و مراد ، گاه با زری و یوسف و خان کاکا گذشته ، هرچه حرف داشته ام را شما گفته اید ،به ایجاز و کمال . گاهی فکر کرده ام که اصلا بعد از سووشون مگر می شود چیزی نوشت بعد از سووشون باید فقط سکوت کرد ، کار قلم تمام است . . شما به قول خودتان «مجموع» اید ،کاش آن آرامش سیمین جزیره سرگردانی خریدنی بود . آرام که هستید ،فقط لطفا خوب شوید . زری گفته بود « کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های دنیا گریه می کردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شدند و شبانه دردکی به خاک سپرده می شوند » یوسف را گفته بود ، اما طوطک جزیره سرگردانی که پیش بینی کرده بود که در سرزمینت طوفانها خواهد شد ، نه ؟ شدیم دیار یوسف ها خانم دانشور ...
لطفا خوب شوید که کلمه بدجوری دلواپس شماست ...
بوستون
ژوئیه ۲۰۰۷