۲۳.۴.۸۶

چهل روز گذشت




چهل روز گذشت ....

مامانی ، دلم برات تنگه . برای صدات و چهار قول خوندنات و دعای شب امتحان و «دعادون» و مفاتیح و قرآن و جانماز و گلهای یاس و آلبالوپلو و آش رشته و آجیل مشکل گشا و هندوانه خنک و نبات و کفشهای سنگین مخصوص و پای صدمه دیده ت و حاج خانم «غنچه» بودن و خاطره های روغن کرمونشاهی و هشتی و آب انبار و صدای الله اکبر سرنماز و مقنعه سفید و روزی که از انگلیس برگشته بودم تهران و نمازت رو سلام دادی و برگشتی و من رو دیدی و گریه ت گرفت از شوق و اون انگشتر قدیمیه و موهای نرم و چشمهای عسلی و بچگی هام که موهاتو با شونه چتری می کردم توی صورتتو هیچی نمی گفتی و خواب حضرت علی و نماز حضرت علی تو سر مریضی نوزادی من و «علی داد» شدن من برای تو و روزی که دایی مُرد و به تو نگفتن و آوردن ِ تو بعد از خاکسپاری و تو که گفتی محمد کجاست و از حال رفتنت و گریه من و سپیده و پدیده پشت دیوار و بوی غذاهات و کوفته قلقلی و باقلاپلو و بوی خونه یوسف آباد که هیچوقت عوض نشد و هنوز توی بینی م مونده و بوی راه پله ها و همسایه های قدیمی ت و پنجره اتاقت که صدای جوی آب خیابون مدبر توش می پیچید و بعد از ظهرهای تابستون و خوابیدن های اجباری و صدای تلنگر یخ تازه توی تُنگ آب خنک و «تُنگ» گفتن تو و کلمه هایی که فقط مال تو بودن و اون چادر نماز نقره ایه که گلهای صورتی داشت و پر از خاطره مهمونی ها بود و شربت آلبالوی خنک و نهارهای جمعه و کتلتهایی که فقط تو می تونستی بپزی با سیب زمینی سرخ کرده و سبزی خوردن تازه و روزهایی که همه دور هم جمع می شدیم و خیلی چیزا خوب بود و هنوز می شد خندید و بچه ها کوچکتر بودن و می شد بریم با وسایل میز توالت قدیمی ت که دو طرفش آینه های قدی تاشو داشت بازی کنیم و عطر گل محمدی که بوی تو بود و فقط وقتی تو می زدی دوستش داشتم و یه ماتیک قدیمی خوشبو که توی عروسی ها به لبهات و گونه هات می زدی و به همونم احتیاج نداشتی و از همه خوشگل تر بودی و موهای پرپشت و بور و مجعدت و فرخوردن حاشیه پیشونی ت که من همیشه آرزوشو داشتم و ابروهای پرپشت و خوشگلی ت که انگار به هیچکدوم ما نرسید و اون رادیوی گنده جنگ جهانی ت که من عاشقشم و جزو اثاثیه و مبلمان شده بود و جعبه صفحه های قدیمی ت که وقتی خیلی عزیز می شدیم از تو گنجه در می اومد و صفحه آفت و مهوش و قمر و نسخه اصل مبارکباد همدانیان و مجله های قدیمی با صفحه های زرد شده و حمام کردن اجباری ما و اینکه عادت داشتی با ظرف رو سرمون آب بریزی و کف شامپو که چشمامونو می سوزوند و «عافیت باشه»‌ و اون ژاکت شیریه که موهر بود و عینک قهوه ای کائوچویی ت برای خوندن و درشت شدن چشمهات از پشت عینک و دستهات که سفید بودن و ترسیدنهات از تنهایی و قصه هات و جمع دوستهات و «دوره» ها و آوازهایی که می خوندین و وقتهایی که می خواستی ما رو صدا کنی و اسم همه رو از اول تا آخر می گفتی تا برسی به اونی که می خواستی و «ملی ، ممی ، سپید ، ارکید ..» گفتن و بعدش که خودتم با ما می خندیدی به خودت و ما سربسرت می گذاشتیم و سوال همیشگی ت که « کی برمی گردی» و حسرت دیدار که به دل هردومون موند و وصیت «یک روز در هفته باید مریض مجانی ببینین » و اون وقتا که نگار تازه زبون باز کرده بود و فکر می کرد آخر اسم همه باید مثل اسمهای ما به دال و ه ختم بشه و تو رو صدا کرد «مامانده» و اسم تو از مامان شد مامانده و موند مامانده تا وقتی که دیگه همه ما صدات کردیم مامانده و کیف دستی شلوغ تو و قاقالی لی که همیشه یکجاش پیدا می شد و شعرهای بچگی های ما و «داشت عباسقلی خان پسری» و «داد معشوقه به عاشق پیغام - که کند مادر تو با من جنگ » ایرج میرزا و صدای خس خس سینه ت وقتی از پله ها بالا می رفتی و بستری شدن هات توی بیمارستان وقتی من هنوز ایران بودم و شب پیشت خوابیدن روی تخت چرمی همراه و بی خوابی و خیره شدن به صورتت توی خواب که مثل بچه ها آروم بود و خوب شدنهات و این خیال اشتباه که همیشه قرار بود حالت خوب بشه و این بار آخر که دیگه مثل قبل نبود و منتظرم نموندی و خوب نشدی و این فکر توی سرم که حتما چقدر ترسیده بودی از تنهایی توی آی سی یو و شبهای نحس و لعنتی و ساکت و کشدار آی سی یو و اون لوله لعنتی که کرده بودن توی گلوت و حرف نزدن و سکوت اجباری و لاغر شدن و کبودی های تن و زار زدن از اینجا از خیابون بیکن بوستون و به درد هیچی نخوردن و چشمهات که لابد به در بودن و اینکه شاید تنها کسی که دلش می خواست من هم اونجا بودم ، خود تو بودی و تنها کسی که الان می دونه چه حال سخت کشنده ایه این دور بودن من فقط خود تویی که حتما داری می بینی و یه چهار قول می خونی و بهم فوت می کنی و باز موقع امتحان از اون دعا مخصوصای شب امتحان برام می فرستی و همه اونایی که خوابشونو دیده بودی و صورتشون نورانی بود و شفا می دادن رو داری اونجا می بینی و خوشحالتری لابد و از این نکبت زمین راحت شدی و قصه نکیر و منکر که برامون می گفتی حتما چرت بوده و تو حتما راحت و شاد رفتی به جایی که همه اونایی که دوستشون داری جمع اند و مادری که ندیدی و پسری که از دست دادی و خواهری که زودتر از تو رفت و تو حتما از همه شون زیباتری و چشمهای عسلی ت حالا شادترن و لابد اون پای لعنتی دیگه خوب شده و صاف راه می ری و ریه هات خوب شده ان و قلبت خوب می زنه و نفست نمی گیره و از لوله ها خبری نیست و هی نباید مشت مشت قرص بخوری و حتما هنوزم سحرخیزی و بدون ساعت قبل از اذان بیدار می شی و حتما نباید روی صندلی نماز بخونی و دلگیر نیستی و دنیا نیست و کثافتهاش نیست و ما هم می دونیم که چقدر زندگی سخت بوده و تف به این روزگاری که توش دختر جوون رو شوهر می داده و خوشگلی ش رو خطر می دونسته و بیوه شدن تو چهل سالگی رو آخر فصل زن بودن ، و من می دونم که تو می ترسیدی و تنها بودی و امن و ناامن و زمان که می گذره و دین و ایمون و خدا که همیشه بودن و آرامش و بچه هات و جوونمرگ شدن پسرت و دنیا که همیشه گه می زنه به زندگی و آدما و خیلی چیزا که تو هم نمی دونستی لابد و گناهی هم نداشتی و آدم بودی بالاخره و اگه هم خطایی کردی لابد از ترس بوده ‌و از تاریخ یه زندگی که تو و نسل تو رو به حساب نیاورده و حالا منو عصبانی می کنه فکر اینکه از تو تا من چقدر چیزها عوض شده و چقدر قانونهای نانوشته عوض شده و چقدر حیف که برای تو عوض نشده بوده و تو با اینحال باهوش بودی و درس خوندی تا جایی که می شد و بعدها بازهم با ما درس خوندی و من یادمه که به رسم «من در خانواده ای اهل کتاب بزرگ شدم» و «همه یه کتاب دستشون بود» حتی تو هم وقتی من دبستان بودم داشتی دوباره درس می خوندی و من یادمه که توی هال مشق می نوشتم و یواشکی به تو نگاه می کردن و با همه نفهمی م حال می کردم از همت تو ، و از بچگی هات که شیطون بودی و می رفتی توی آب انبار یواشکی مرباهای انبار شده رو با نون قندی می خوردی و در می رفتی ، و اون مدیر مدرسه دخترونه زمان تو که به بابات گفته بود تو باهوشی و باید بذاره تو درس بخونی و قانع کردن بابات که از خوشگلی تو می ترسیده لابد ، و اون شیطنت با تو موند که گاهی کارای باحال می کردی و کنارش عاشق زیارت امام رضا بودی و با دوستهات می رفتی مشهد و مکه رفتنهات و «خلعت» و اون بوفه پارتیشن چوبی توی خونه ت و چیزایی که توی ویتریناش بودن و اون چراغ کوچولوی فتیله ای که شیشه ش سبز بود و توی مامان بازیهای من جاش بالاتر از همه بود و حالا که فکرشو می کنم می بینم تو هم کلافه بودی و به چیزایی که زندگی بهت زور کرده بود قانع نبودی و جسور بودی و شاید اگه تو دنیای دیگه ای زندگی می کردی آدم دیگه می شدی و من اما دلم نمی خواد آدم دیگه ای باشی و بچگی من از خونه یوسف آباد خالی بشه و از صدای پیچیدن باد توی برگهای چنارهای پیر پشت پنجره و بعد از ظهرهای تابستون و صدای شرشر آب جوهای پهن خیابون مدبر توی اتاقت و بوی آش رشته و نعناع داغ و عطر گل محمدی و بوی بغلت و بوی موهات و مامان بازی با وسایل تو که قدیمی بودن و من لابد از همون وقتها عاشق همه چیزای قدیمی شدم و خوراکی های بچگی و غذای زودتر از موقع که «سر دلتو بگیره»‌ و کلمه هایی که فقط مال تو بودن و «بادیه» و «پس ِ دست» و «تُنگ آب» و «لقمه غازی» و نقل و نبات و نذری .

دلم برات تنگه و می دونم تو منو می بخشی که نبودم و حالا دیگه می دونی چرا نبودم و لابد فقط تویی که دلت برام می سوزه که همه چی اینطوری شده این روزا و می بینی که دور و برم پر از دستمال کاغذی شده ودیدی که وقتی گوشی تلفنو گذاشتم زانوهام شکست و خودمو بغل کردم و مچاله شدم روی زمین و میون گریه و خشم و هزار حس کلافه ی نگفتنی حتما خوشحال شدی که بی که بفمم دیدم دارم برات چهارقول می خونم و یاسین و نمل که همیشه می خوندی و «هرچی ش یادته بخون مادر » ی که می گفتی یکهو اومد و دیدم تسبیح مکه رفته ت تو دستمه و دیدم که اتفاقا خیلی ش یادمه و کلمه ها هی پشت هم اومدن و من دیگه مثل اون وقتها به معنی هاش فکر نکردم و تند تند برای تو خوندم و فکر کردم این حتما خوشحالت می کنه و بعد دیدم می خوام مشت بزنم همه چی رو بهم بریزم و بعد یکمرتبه ترسیدم از این روزگاری که زمان و مکان - جغرافیا و تاریخ - زندگی من و مارو اینطوری ملعبه خودش کرده و بعد گفتم حتما دیگه نمی ترسی و می دونم که خیلی ترسیده بودی و تنها بودی و شبهای آی سی یو درازند و گه و دلگیر و تو با اون لوله توی گلوت یه جورایی حال این روزای منو داشتی که نمی تونم حرف بزنم و نمی تونم بنویسم و نمی تونم حتی به تو بگم و نه حتی به هیچکس که از اینجا چقدر همه چیز سخت تره و همه چیز یه جور دیگه می شه و التیام نگاهها و صداها و گریه ها و خاطره های مشترک نیست و گاهی نمی دونی داری برای کی گریه می کنی اصلا و کسی هم نمی دونه که یکهو دیوونه شدم از این فکر که اگه هنوز انگلیس بودم دست کم یه آخر هفته آمده بودم تهران و گفتم می رم ببینمش و تو اما صبر نکردی و تا اومدم بجنبم یواشکی ، تا امضای ورقه کذایی آی توئنتی رو بگیرم ، تو رفتی و منو گذاشتی با این حال و سوالای بی جواب تموم نشدنی و یه خروار فلسفه زندگی که به هم گوریده و بیخ و بن تصمیمهاتو می لرزونه و باز من موندم با این عکست روی میزم که داری چیزی می خونی و اون عینک قهوه ایه به چشمهاته و لباس سیاه تنته و عزاداری برای پسرت که حالا دیگه کنارته وحتی توی بهشت زهرا هم کنارت خوابیده تا دیگه تنها نباشی و حالا اونی که باید تنها همه این قصه ها و صداها و بوها و بی جوابی ها رو با خودش اینور اونور بکشه منم و وقتی دوستهای نازنین و استاد مهربون و همسر مهربونترش میان و بغلش می کنن و می گن ازش حرف بزن ، باید به انگلیسی از تویی حرف بزنه که هیچ قسمت از وجودتو نمی شه ترجمه کرد و اصلا چرا باید ترجمه کرد که بشی صورتی مسخ شده از واقعیت ؟ اصلا قضیه خود مرگ نیست ، دوستی به من گفته بود چیزی که مهمه پروسه مرگه ، و من حالا دارم فکر می کنم که نه ، مهم اتفاقای قبل و بعدشم هست که منو گذاشته اینجا توی خلأ با دستی که از همه اونچه اونجا گذشت و می گذره کوتاهه و از تو و از از خداحافظی و از بقول این فرنگی ها «کلوژر» و از بچگی هایی که تو توش شاید قشنگترین حادثه ای و از گفتن اینکه من دلم می خواد بچه بشم و یکی رو سرم دست بکشه و با یه قاقا لیلی و یه آدامس بابلگام ورقه ای که عکس برگردون باربی داره همه چیز روبراه بشه . من دلم می خواد بچه بشم و همه این ها یه خواب بد باشه و بیدار شم و ببینم هنوز بزرگ نشدم و دوباره روی اون روبالشی و ملحفه شیری که پر از عکسای قصه مرد اسفناج بود خوابم ببره . دلم می خواد فقط یه بار دیگه به همون آرومی بخوابم و بیدار شم و منتظر هیچ اتفاق بدی نباشم . چرا اصلا یکهو اینقدر هوای اون بالش رو کردم که امن ترین جای دنیا بود ؟ دلم خیلی تنگه مامانی .


۲۴ ژوئن ۲۰۰۷
بوستون



۸ نظر:

ناشناس گفت...

Orkideh aziz,
Kheili motassefam. Please accept my truly heartfelt condolences.
-P

ناشناس گفت...

:((

geryam andaakhti.

tasliat migam.

Iman Tavassoly گفت...

Dear Orkideh
I have prayed for her. I understand all your feelings.
Take care of yourself.

ناشناس گفت...

ارکیده جان! آخرشبی داشتم وبگردی می کردم که به وبلاگت سر زدم و نوشتتو دیدم. کاش زودتر می فهمیدم، نه که کاری می تونستم بکنم ولی شاید لااقل شونه ای بودم برای اشک هات. می بوسمت.ه‌‌

ناشناس گفت...

So sorry to read that you did not make it there before she passed away. I hope the thoughts of her kindness and wisdom will give you the comfort you need. Take care.

The Nostalgist گفت...

After what you said tonight I'm glad I found this.... was moved to tears. tasliat migam va doa mikonam.
be yade maman bozorge khodam oftadam... va baz ham gerye kardam.

amir گفت...

So sorry for your double loss, Orkideh. I have no words to console your loss. Only that you're living in part an immigrant's story... ever since people kooched to faraway places, the road back wasn't always a ready option. Even in this day and age of jet travel, the red tape of i20s, visas, clearances, etc. and, well, finances!, makes it difficult to always be where one's heart wishes to be. I have missed my share of weddings, births and deaths of loved ones, some for the price of a measly stamp in a passport page. That is the immigrant's story, and it is what we sign up for, knowingly or not, when we board the plane that first time.

It is a heavy price we pay... whether we gain something or not in exchange, whether we make something of the experience... is up to us.

Better days will come. Glad to see you writing again.

"Wait for me; I will become alive again."

Anna گفت...

Tasliat migam azizam. To baa ehsaas tarin dokhtari hasti ke dar omram didam va neveshteh haat hamisheh mano az in donyaa mibareh biroon. Daastaan'e to daastaan'e hameye aadam haaye dar ghorbat ast. Keep strong.