۲۹.۴.۸۶

گنگ خوابدیده

انگار که هزار سال است ننوشته ام . انگار که هزار سال است حرف نزده ام . اما همین هزار سال را با نگاه و خیال نوشتم . گاهی دیدن - و دیدن و خواندن و دیدن و شنیدن - خود ِ نوشتن است . گاهی آدم قلم را زمین می گذارد و نوشته شدن خودش را تماشا می کند . این چندماه انگار قصه ای بودم که نوشته می شد . زندگی ، مرا می نوشت و کلمه ها از من فرار می کردند . نه که فرار کنند ، گاهی از انبوهی حجم کلمه ها آدم از پس کلمه ها بر نمی آید .
من و کلمه آدابی داریم . برای دیدار دوباره ، کاغذهای دست ساز زرکوب و قلم نی و خودنویس شش نوکه باید میانجی می شدند ، که شدند . بالاخره شدند . از پس سکوتی طولانی ، باید لکه جوهر روی انگشت میانی ام - که رسم سالهای دور نوجوانی بود - خودم را به یاد خودم می آورد . هم گله داشتم هم کلافگی . اما همه این سکوت باید به وقت می شکست انگار . به وقت ، تا نگاهم را زیر باران بشویم به قول سهراب ، و جور دیگری ببینم . راه آنقدر در برم گرفته که سکوتی می بایست تا خودم را ، زندگی را ، همه چیز را هضم کنم . یک حال سخت اما خوبی ست حال خلوتی که در آن لایه لایه لحظه ها را مثل پیاز باز کنی ، و توی هر لایه رازی را کشف کنی که فقط به سکوت ممکن می شود . و مگر می شود پیازی را بشکافی و اشک نیاید ؟ اما خنده هم می آید ، که قند شادی میوه باغ غم است به قول حضرت مولانا . باید یاد می گرفتم که گنگ ِ خوابدیده بودن هم فصلی از زندگی ست . راز این سال است شاید ، و راز زمان ، و راز گذر دورانها که با تو حرف می زنند و آرامت می کنند تا ببینی که قصه ات عجیب پیچیده است ، و تو حتی نترسی از پیچیدگی قصه زندگی که غیر از اینش شاید اصلا ارزش زیستن نمی داشت ، و خودت را تماشا کنی که محتاطانه و مشتاقانه قدم به فصلی تازه می گذاری و بار سالی پر از دویدن را می بندی . آن ارکیده قدیمی زیر انبوه کاغذها و خبرها و نگرانی ها مانده بود و دستش حتی نمی رفت به کشف شهری که جدا از ینگه دنیایی بودنش ، پر از حاثه است و زیبایی . حالا که آفتاب و تابستان مجالی می دهند که بی هدف راه بروی کنار رودخانه و اتراق کنی توی یک از کافه های قدیمی و خودنویست را در آوری و دستت را بسپاری به او ، آنوقت می توانی آرام بگیری و دل ببندی به زیبایی این شهر ، و این سکوت طولانی را معنی کنی که گذری ست انگار از بی مکانی به سبکباری . نوشته بودم یک بار که خاک این دیار خاصیت عجیبی دارد ، ریشه در آن نمی دود . سست است . و شاید برای همین است که برخی آدمها اینقدر دوستش دارند و ماندگارش می شوند. با همه سستی ش ، مغناطیس دارد انگار ، آدمها را نگه می دارد ، در سطح . خاک اروپا اینطوری نبود ، زیرش آنقدر استحکام بود که می شد در آن غور کرد و ریشه دواند . دست کم برای من اینطور بود . حالا هنوز هم همین فکر را می کنم ، اماحالا می خواهم از همین سطح آهنربایی فرار نکنم ، شناختنش مثل شناختن هرچیز دیگری ارزش دارد . و از بخت یاری من بوده که خاک این شهر با خیلی از شهرهای دیگر ینگه دنیا فرق دارد ، به هزار دلیل . این هم یک جورش است . اینجا می شود همیشه مسافر بود ، گیرم که ما مسافران خوش شانسی نباشیم و هزار بند و دغدغه در هجوم تهدیدها و سیاستها سفر را زهرمارمان کند . اما سفر همیشه سفر است ، و وقتی بدانی که همه این سفر موقتی ست ، آنوقت دست و دلت می رود به کشف قصه ها و لحظه های شهری که حالا بعد از دو سال انگار دوستش هم داری و پر از خاطره شده و خدایی ش شهر نازنینی ست ، به عنوان یک شهر . روزی که به بوستون آمدم ، شعر پل را نوشتم ، خطابم به تهران و بوستون بود که هردو به نون ختم می شوند و هردو یک وزن دارند و هم را نمی شناسند ، در یکی شان من زندگی می کنم و دیگری در من خواهد زیست ، و اینگونه من پلی می شدم بین دو شهر - دو زندگی - که هم را نمی شناسند و هردو جزئی از من شده اند . این پل هنوز دارد کش می آید ، سخت است ، هر آن خبری می آید و قانونی و می زند پل را می شکند . من هی باز می سازمش و هی دنیای دیوانه مان زیر پلها بمب می گذارد . انفجار پشت انفجار ، تهدید پشت تهدید ، دروغ پشت دروغ . من از این سو به آن سوی پل هی می دوم ، دیگر نه خیال ریشه دواندن آزارم می دهد نه اضطراب دائمی شکستن پل ، اما این دویدن نفس می خواهد ، با همه موقت بودنش .

بعد از چندسال که رسم آلبوم عکس درست کردنهامان به طرفةالحیل دوربینهای دیجیتالی فراموش شده بود ، گزیده دو سال گذشته را پرینت کردم و آلبومی درست کردم ، مثل قدیمها ، با همان نوشتنهای کنار هر عکس و ثبت لحظه ها به رسم قدیم ، و عهد کردم که به حرمت کاغذ و قلم مومن بمانم . عکسها توی آلبوم واقعی می شوند ، معنی دارند ، به قول لاکان آن «ژوئیسانس» جادویی شان را می شود حس کرد . اسم دارند ، مثلا «مهمانی فارغ التحصیلی فلانی » یا «تولد فلانی - بالکن خانه قدیمی» به جای «پی آی سی ۲۰۰۸۹۴» که باید توی فولدرها دنبالش بگردی و با پنج تا مشابهش که تند تند پشت هم گرفته شده اند قاطی اش نکنی . انگیزه اش هم مقاله ای بود که برای یکی از کلاسهام نوشتم در باب فوتوگرافی و روانکاوی رابطه انسان با تکنولوژی . حال عجیبی بود نوشتن ماجرای عکسها با تاریخ و محل و اسم آدمها. دیدم که هزار گوشه کمبریج و بوستون ، هزار لحظه زیبا را عجولانه به گذشته سپرده ام . فرزان عزیز که از بوستون رفت ، فهمیدم که در رفاقتهای این شهر زیباترین خانواده را ساخته ایم ، برای هم فامیل و رفیق و هم درد شده ایم ، شادیها و غمهای هم را مرهم بوده ایم . از هیجان خبرهای خوب و بد ، از دلتنگی روزی که دامادی برادرم را ندیدم ، و از استیصال روزی که مامانی از دنیا رفت ، گذشتن ممکن نبود مگر به معجزه بودن آدمهایی که بودنشان کیمیاست ، از استاد و دوست و شاگرد ، ایرانی و غیر ایرانی ، همه اما از جنس آدمی . و من این بخت یاری را باید ، باید به شکر بنشینم . امروز نامه ای داشتم از معلمی -دوستی ، عزیزی - از دوران مدرسه راهنمایی . خانم رودسری نازنین که کودکی های مرا می دانست و رویاها و دغدغه های آن دخترک نادان را می شناخت . توی این دوسال هربار که رفتم برکلی به یادش بودم ، که روزگاری شاگردی مدرسه برکلی را کرده بود . از پس این همه سال ، کلمه های پر مهر او مثل نسیمی آمد و آرامم کرد به یادآورد آن اعتقاد سرسخت نوجوانی ، و آرزوهایی که هرگز - هرگز - ناممکن نبودند . باز، باز یادم آمد که چقدر معجزه توی زندگی م اتفاق افتاده ، چه آن روزی که پا به حلقه آفتاب گذاشتم (که بی نظیرترین دانشگاهی بود که شاگردی اش را کردم - و این را باز ایمیل مخدره جان ضیایی عزیزم امروز بیشتر از پیش به خاطرم آورد ) چه زنجیر حادثه هایی که مدرسه را به زندگی م آورد ، تا معجزه نوشتن را یکباره - ناگهانی تر از هرچه بشود تصور کرد - کشف کنم و دیگر راهی که تمامی نداشت و روزهایی که دنیا همان توپ گردی بود که شازده کوچولو از سیاره اش می دید - گردویی به لکه های سبز و آبی. دوست نادیده ای به رسم تسلیت و مهربانی برایم فایل شازده کوچولو را ایمیل کرده ، تا یادم بماند که لذت تجربه نوشتن را نه آنکه می نویسد ، بلکه هم آنکه مهربانانه می خواند خلق می کند . مهربانی خواننده هایی که برای یادداشت قبلی ایمیل زدند ، انتهای سکوت این چندماه را ذوب کرد . شاهد این مدعا هم لکه جوهر روی انگشت میانی دست راستم بود . باز برگشتم به همین خیابان بیکن و همین پیاده روی غرق در بوی امین الدوله ها و همین رودخانه که وقتش رسیده به رسم روزهای کنار رودخانه در خیابان بن بری آن روزها ، با دفتر و قلم کنارش بنشینم و باقی قصه را بنویسم .

باغبانی می گفت که ارکیده های گلخانه را نمی شود زمستانها به اما خدا رها کرد ، آخر پاییز که می شود ، پیاز ها را باید در آورد و تا بهار صبر کرد و آن ها را جای دیگری کاشت . گاهی خاک می گیرد گاهی نمی گیرد . فکر کردم ارکیده ای که در آکسفرد و تهران ریشه کرده بود ، بهار به بهار سربلند می کند و تکلیف خودش را می داند. ارکیده توی گلدان بوستون اما می داند که بهار بعدی بهار دیگری ست ، شاید ، چه می دانم . دیگر از فردا هم آدم چیزی نمی داند ، چه رسد به بهار بعدی . اما فرصت زمستان فرصت سکوت پیازی ست که آدم از سر کنجکاوی هم که شده می خواهد لایه لایه بازش کند و قصه سفر را بنویسد . باغبان می گفت سفر استعاره آبستره ای ست ، خوب که فکرش را بکنی ، سفر یعنی خود زندگی . فکر کردم راستی اصلا زندگی سفری ست که با تلاش و تقلا و فریاد و درد برای گذار از یک مسیر آغاز می شود - این را تجربه حادثه انسانی تولد در بخش زنان بیمارستان شریعتی با همه درد و همه لذتش یادم انداخت - که سفر می تواند به قول شاملوی غول «کوتاه باشد و جانکاه » اما «یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد » . گفتم زندگی پر از کوچ است ، از خودی به خود دیگر ، از دنیایی به دنیایی دیگر ، از خیالی به خیالی دیگر . طیاره ها و شهرها و این خطهای مسخره روی نقشه جغرافیا بهانه اند . آدمی همیشه در حال کوچ است ، حتی اگر هرگز سوار طیاره نشده باشد و انگشت نگاری نشده باشد در مرز پرگهر ینگه دنیا.


بوستون
۱۸ ژوئیه ۲۰۰۷


۱ نظر:

ناشناس گفت...

I am very happy that writting about your pain and the challanges of your life as a human being is giving you the comfort you need. I enjoy your writtings and your understanding of this short time of ours in life. Take care.