حجم این روزها حیرانی ست . یکمرتبه باورم شد که دقیقه مهمی ست . دقیقه تجسد وظیفه . یکمرتبه فکر کردم که دست آخر ، کمی معلوم ، و بسیاری آرام . خنده ام می گیرد از تناوب کوچ که تمامی انگار ندارد . و من به طرز غریبی نگران اصل ماجراها نیستم . نگرانی های کوچک هستند ، دفاع و تز و زندگی و سفر و حضر و فردا و پس فردا. اما اصل ماجراها نمی ترساندم ، از آن رو که در نهایت انگار همه راهها شبیه هم اند . اصل ماجراها چیزی نبود جز خود ِ راه ، و تماشا ، و شیدایی . به طرز غریبی اینها نمی ترساندم .
کی باورش می شد که پنج سال هم وزن پنجاه سال زیر و بم به زندگی ت بیاورد ؟ یک دختری آمد به ام آی تی پنج تابستان پیش ، یک کولی هم بود که ماجراش معلوم است . هی دختر با کولی حرف زد ، هی دور شدند و نزدیک شدند . هی گاهی یکی شدند و گاهی جواب سلام هم را ندادند . دختر هی خواند و هی راه رفت و هی فکر کرد و هی قیقاج رفت و هی فکر کرد در کار آموختن است و هی فهمید که خیلی هم نیاموخته از زندگی از بس که غلط دارد دیکته هاش . هربار که به سفر رفت جانش پر از کولی شد و سبکبار و هی گفت که «ثقل سفر گاهی ، از هر اقامتی گویاتر» . این آخرها اصلا سفری همه ی خودش را براش تعریف کرد . یادش افتاد که چه حسها و چه شیدایی ها و چه خودش بودنها . دختر هی رفت و هی برگشت به خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان که دختر هم داشت و هم نداشت . اما بوستون کم کم خانه شد . گیرم که نه به آن عاشقانگی ِ آکسفرد و آن تعلقها . اما خانه شد لعنتی ، با همه اتفاقهای خوب و بدش ، خانه ی خودم شدن و خانه ی دوست داشتن و رفاقتها و غم ها و شادیها و آرمانها و چیستی هایی که اینهمه راه آمده بودم تا تعریفشان کنم . خانه شد با سرمای سگ کش زمستانهاش و عطر این ماگنولیاهای تابستانی ، با برفهای نو و طوفانهای استخوان سوز . خانه شد ، به خاطر کتابفروشی های کوچک و کافه های خودمانی و بحثها و ملاقاتها و شگفتی هاش . بخاطر سنگفرشها . بخاطر رودخانه چارلز . بخاطر ام آی تی و حلقه های تکرار نشدنی . پنج سال شد و من بر می گردم به دختری که روز بیست و ششم ماه اوت ۲۰۰۵ از هواپیمای ایرکانادا پیاده شد نگاه می کنم . بعد به خودم و به کولی که دیگر دور نیست و همیشه همینجا کنارم نشسته این روزها . این روزها . این سال . این سال ِ ابدی .
یک سوی زندگی را مفهوم آزادی و عدالت و ستم فرا گرفته . چه بخواهی چه نه ، زندگی مان شده . تهران و ماجراهاش دیگر از این رگها بیرون نمی روند . یعنی یک جوری خواب و خوراک و سفر و تلاش و عاشقی و اندوه و نشستن و ایستادنمان پر شده از خبرها و تازه ها و نگرانی ها و امیدها . یک سوی زندگی هم سرش به کار زیستن است ، زیستن با همه پیچیدگیها و شادیها و اندوهها و امیدها و ترسهاش . ماگنولیاهای خیابان بیکن بی تفاوت اما به هر دو سوی زندگی این عطر مستانه را همینطوری پخش ِ خیابان می کنند ، آدم مست می شود تا یکدم یادش برود فردا را و یادش بیاید که شبهای بوستون چه آشنا بودند با من . چطوری می شود این محله آجر قرمز را گذاشت رفت اصلا؟ حالا من هی این چهارصد صفحه را می گذارم روبروم و هی فکر می کنم یعنی پنج سال زندگی رفت توی این کلمه ها ؟ گاهی آنقدر هی می خوانمشان اصلا معنی شان را از دست می دهند . گاهی هی می خوانم و انگار هیچ نمی فهمم از حرفهای خودم . یک نفر لطفا مرا بکشد بیرون از قعر این متن ، از لابلای درزهای کلمه ها و دست انداز خطوط ، از تکرار سلسله وار هرکلمه تا وقتی که از آن تنها صوت می ماند و دیگر هیچ . دارم حل می شوم توی این متن . یکوقتهایی هم حالم بهم می خورد از بس که خط به خطش را دارم از بر می شوم .
سه هفته مانده .
بوستون - ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰
۲ نظر:
این قافله عمر عجب میگزرد...
قشنگ مينويسي..
ارسال یک نظر