۲۲.۳.۸۹

گفتم آهن دلی کنم چندی ... سعدیا دور نیکنامی رفت ... نوبت عاشقی ست یکچندی


امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را-- یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد -- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل -- کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را



زندگی دارد می بردم با خودش . آن آینده که دور بود و پیش رو ، آمده نشسته اینجا . هی من نگاهش می کنم هی باورم نمی شود . فصلی رو به پایان و فصلی در کار آغاز . گفتم چقدر هی آغاز کرده ام ، هربار به درس و دفتر . هر کوچ ، مرا از قاره ای به قاره ای برد . سه قاره . سه آدم و سه دنیا . پنج سال شد از کوچ آخری . پنج قرن زندگی . روبرویم ، سیصد و اندی صفحه ی هنوز ناکامل ، گواه ِ پایان دورانی که سیصدهزار فرسنگ راه در خودداشت . پر از پیچ و خم و سربالایی و سرپایینی و خروجی و دست انداز و منظره و زیبایی و دشواری و قدم . برمیگردم همین شش ماه را نگاه می کنم و باورم نمی شود از ژانویه تا امروز ، چه زمستانی تمام شد ، چه شبها ، چه خستگی ها ، چه بریدن ها . چه راه آمدم . چه گذشت . زندگی همیشه اما اتفاق می افتد به آرامی و ناآرامی . کاری به نقشه های تو ندارد . تو هم که نقشه سرراستی نداشتی هیچوقت . زندگی آمد و نشست روبروت . راه ، خودش خودش را انگار ادامه می دهد . شکرانه می نشینی به تماشای زندگی . و حالا یک قدم نزدیکتر به آن آدمیتی که تجسد وظیفه است . شاملوی غول چه خوب گفته بود همه قصه آدم را .

در آستانه ام . در آستانه

اما زندگی همینطوری که دارد خودش را اتفاق می اندازد ، گاهی یکمرتبه نگاهت می کند و ناگهان یک مشت آب زلال خنک می پاشد به صورتت . از آن شگفتی ها . از آن زلالی ها که آرامی ِ حالی خوب را یادت می آورند . از آن زلالیهای دلپذیر . از آن زلالی ها که راههای سخت را ممکن می کند ، که سربالایی ها را آسان ، که خستگی ها را دلپذیر ، که زمان را کوتاه ، که رفتن را سخت ، که سفر را پر از دلتنگی ، که خلوتت را پر از لبخند . از آن زلالی ها که خیابان بیکن را پر از قدم ، که کافه ها را پر از همزبانی ، که کار کردن را پر از خاطره های عزیز..


مدتهاست که این حال نوشتن آمده . فرصت اما کم و سفر مانع . اما این دقیقه را باید می نوشتم تا یادم بماند .

فعلا این بمان تا بعد.


۴ نظر:

fariba گفت...

فرسنگ ها فاصله ميان من و شماست . اما اين نزديكي دل هاست يا توانايي قلم شما كه باعث مي شه من هميشه حرف هاي دل و ذهنم رو اينجا مي خونم؟

میزمویز گفت...

پنجاه و هشت سال؟
پنجاه وهشت ماه؟
پنجاه و هشت ساعت انگار
پنجاه و هشت ثانیه پندار!


وین مهلت نیامده را آّه
در لحظه ی سر آمده انگار
پنجاه و هشت ثانیه پندار

ناشناس گفت...

ارکیده ی عزیزم.سلام.مهتاب مهربان فر هستم.نمیدونم به یادم داری هنوز؟ولی ما همیشه در جمع دوستان فرزانگانی به یاد تو و بچه هایی که دورند از ما هستیم.خوش باشی همیشه.بیشتر بنویس.یادداشت هات بدجوری با دلم بازی می کنه

koochi گفت...

مهتاب جون معلومه که یادمه . مگه میشه آدم همکلاسی هاش رو یادش بره .. ممنونم از این لطفی که داری و اینهمه مهربون بودنت . تو هم خوش باشی . به امید آرامش و دیدار ..