باید چند روز می گذشت تا بتوانم صدای خودم را پیدا کنم باز . تمام شد . چهارشنبه چهاردهم جولای ، در عرض دو سه ساعت توی چهار کلمه پنج سال بحث و چالش را چپاندم و ساده کردم . کمیته تز من کمیته خاصی بود . چهارتا آدم زیادی کار درست در سه رشته، دو تاشان تا دقیقه آخر اجدادم را آوردند پیش چشمم با سخت گیری هاشان در مورد متن و ساختار و غیره . اما روز دفاع خیلی شرمنده م کردند ، خیلی . چهارشنبه گذشت ، با هدیه نازنین مایک ، با شری که هی بغلم می کرد و هی می گفت «آی ام سو پرود آو یو» ، با وی کی دوست داشتنی که از مونترال آمده بود و همان روز عصر پرواز برگشتش بود و گفت به خاطر من کفشهای «کول» کانورسش را پوشیده بود ، با بایرن که یک جایی توی اندونزی بود و نتوانست اسکایپ کند و سوالهاش را مایک پرسید . یک شخصیت خاکی و دوست داشتنی و ژولی پولی ای دارد وی کی ، مثل بچه ها ، این آدمی که پزشک و مردم شناس برجسته ای ست هم در آمریکای شمالی و هم در دنیای فرانکوفون . یک همچین کمیته ای بود کمیته من از بابت آدمیت و «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد» . دیروز رفتم سراغ شری که داشت با ادیتورش روی کتابش کار می کرد و هی برای او تعریف می کرد از روز دفاع و هی می گفت تو که می دانی من چه به ندرت از کاری راضی ام و این حرفها . آدم بی نهایت سخت گیری ست این زن که یکی از آن نفرات ِ زندگی ست . از آن روزهای خوبش بود به گمانم ، سرحال و هیجانزده . گفت که این «همکاری» ادامه دارد و من هی فکر کردم چی شد که این آدمها شدند کمیته من ؟ چی شد که من اینطور خوشبخت بودم از بابت آدمهای دور و برم ؟ دوستهام که بهتر از آب روان ، و بودنشان کیمیا . شب قبل از دفاع در حالیکه داشتم داک مارتین و هتل بابیلون نگاه می کردم تا هی نوستالژیک نشوم ، یک آن یادم رفت به اولین روز کلاسها ، سپتامبر ۲۰۰۵. به اولین ها ، اولین مقاله نوشتن ، اولین هفته کلاسها که شونصد تا کتاب باید خوانده می شد ، اولین پرزنتیشن وقتی که بقیه آدمها پیشینه تاریخ و مردم شناسی دارند و تو مثل بز داری زیر کلمه ها خط می کشی و انگار که داری تکست پزشکی می خوانی شش تا ماژیک رنگی ردیف کرده ای جلوت . اولین مقاله پایان ترم و شبهای بیدار کتابخانه هایدن و کافه اوبون پن سر کوچه دانشکده . اولین مقاله پایان سال که تحلیل مقایسه ای سه رویکرد متفاوت در تاریخ روانپزشکی بود . اولین خروج از امریکا با خطر ویزا گرفتن ، پاریس و یونسکو و نشست ِ کتاب یونسکو . اولین برگشتن که خانه کوچکم را خانه کرد . اولین نتوانستنها و جا زدنها وقتی که بعد از از دست دادن مامان بزرگم مغزم قفل شده بود ، می خواستم بزنم به کوه ، و مایک تنها کسی بود که باور عجیبش به «می توانی» نگهم داشت . اولین سوگ ، که در تاریکی ش هزار سوال آمد و همزمان دوستی ها را از جنس دیگری کرد . اولین لحظه های شوک و از دست دادن ، اولین شریک شدنهای پر از اعتماد که یعنی کریس که از سر کار بیاید روی پله ها بنشیند و گوش کند ، یعنی فرزان که خودش را برساند میدان کندال تا من گریه کنم و او ساعتها همانطوری بماند و بشنود ، یعنی از جان ِ جان ِ زندگی گفتن با سالی و ممد و رعنا که بیش از دوست و رفیق اند، یعنی لیلی و هکتور و رسما عضوی از خانواده بِرنز شدن ، یعنی تاکیس و روسلا و جیو ، یعنی خیابان آلبانی و بیکن . آن سالها سالهای بی وقفه ای بودند ، تند و شتابان ، با چگالی بالا .
امروز ، بعد از یکی دو سال رفتم به آفیس قدیمی ، آفیس دسته جمعی مان توی زیر زمین که از بعد از امتحانهای جامع دو سال پیش ازش کوچ کرده بودم . هیچکس نبود . میز من دفن شده بود زیر انبوه زونکن ها و فولدرها و کاغذها . قفسه کتابهام همانطوری دست نخورده . نشستم پشت میزم . یک حالی بود . یک تکه طولانی از من انگار حالا دیگر نیست و من باورش نکرده ام . یک شبه باید یک آدمی بشوی که آن چیزی که این سالها بی وقفه بودی نیست ، هر قدر که تا الان پرهیز کرده بودی از این گذار . مثل شب اول انترنی که دیروزش استاجر بودی . این میز پر از تهران است و آکسفرد ، تقویم های کتابفروشی باغ فردوس و تقویمهای کتابخانه بودلین . اینجا یعنی سال اول و دوم ، یعنی شب و روزهای زمستانی طولانی ، یعنی جمع بی نظیر «کولست» و دوستهای اروپایی که یکی یکی فوق لیسانس های مهندسی گرفتند و رفتند از اینجا ، یعنی جمع شدنهای جمعی و فیلم گرفتن ها و روسلا که همیشه اول فیلم شرح واقعه می داد ، یعنی تئاتر بینوایان و آرا بیرا کردن دسته جمعی توی سرما ، یعنی موزه جان اف کندی با تاکیس ، یعنی عید اولین نوروز و سورپریز آلخاندرا و روسلا و اولیا ، یعنی شمعی که روی کیک اولین تولد مشترک من و تاکیس بود و تا همین تجدید دیدار آخرمان در نوامبر روی یک کیک هویج دیگر نشست برای تولد آلخاندرا که شمع را نگه داشته بود اینهمه مدت . اینجا یعنی امتحانهای جامع سال سوم ، یعنی لورل و شکار و مایکل و نیک و سارا و سوفیا . یعنی روز اول ورود من که نیک سال بالایی برام حساب کامپیوتریم را راه انداخت و تا وقتی اینجا بود هم رفرنس همه مشکلات تکنولوژیک من بود و این هفته بر می گردد به بوستون برای دفاع از تزش . اینجا یعنی داستانهای دلدادگی های نیک که همیشه خدا توی یک رابطه ای واقع می شد یکجورهایی از بس که آدمهای قر و قاط می آمدند به زندگی ش و ما می ماندیم و نیک و جلسات تحلیل بحران . اینجا یعنی نشستن ها و گفتنها و آنالیزها ، یعنی خبرهای عجیب از نِیت که سه تا بچه داشت و با دست کم سه دانشجوهای سابق و فعلی هم ماجرا داشت و با یکی شان نامزد کرد و بعد هم بهش خیانت کرد . اینجا یعنی ربکا و آلما و لیزا و بن که سال بعد از من آمدند و از آن سال سوفیا آدم دیگری شد . اینجا یعنی بچه هایی که خارجی ترینشان کانادایی بود ، و من که میان جمعی سفید بودم اما بی هیچ غریبگی . دنیایشان بزرگ بود ، من براشان از مریخ هم اگر آمده بودم در برخوردشان تعجبی نبود . کنجکاوی بود ، سوال بود ، گفتن و مقایسه و شنیدن بود . دستم می انداختند به کلیشه های خنده دار ،می خندیدیم و بحث می کردیم ، از سیاست و اخلاق و تاریخ ، تا استایل و چیزهای مفرح . نیک عینکهای بی همتایی داشت هرکدام به رنگی . گاهی می آمد سراغم می پرسید فلان چیز را با فلان کفش بپوشد یا نه . گاهی هم هی پرس و جو می کرد در مورد زندگی م . اینجا یعنی همه این آدمها . اینجا یعنی شکار که می آمد توی دفتر اما ایگوی گنده اش از در تو نمی آمد ، و در هر جمعی و موقعیتی بی وقفه ابراز دانش می کرد . سال اول من مات نگاهش می کردم و فکر می کردم آخر کار درست بود ، اما دو سال بعد دیدم همه سر و صداش می شد خواندنیهای سه چهار تا کلاس . اصولا یکجوری ناراحت بود ، اما از طرفی هم وقتی فقط سه تا همکلاسی و هم دوره داری که یکی شان شکار است ، جبهه واحدی می شوید . یکجاهایی آن ور ِ خوبش بروز می کرد ، شوخ بود و باهوش . و من و او تنها شاگردهای فعلی مایک بودیم و هستیم . یکجورهایی نگران بود همیشه که چرا مایک به من گفت فلان یا چرا من دارم یکسال زودتر -از نظر او- دفاع می کنم . یکجور مخصوصی خاطره محیطهایی را زنده می کرد که ازشان سالها دور بودم . اما حتی شکار هم لحظه های ارزشمند به زندگی من آورد . اینجا اصولا یعنی دوستی . یعنی مایکل و موهای فرفری ش که دو کله از خودش بالاتر بود و آن حالت بوهمی مفرحی که داشت و از هفت دولت آزاد بود اصلا . اینجا یعنی گاسیپهای بی پایان و چرند دپارتمان . اینجا یعنی کتری برقی و جعبه چای توئینینگ توی کشو که بخشی از تاریخ است ، چای «صبحانه انگلیسی» ست چون انگلیسی ها می گویند که یک فنجان چای سخت ترین مشکلات را حل می کند . این جعبه یعنی پاییزی پر از باران و تئاتر و راه رفتن ، یعنی تقاطع بیکن و فرفیلد و املت و کتاب «بدترین شعرهای جهان» که هدیه کریسمس چهار سال پیش بود . اینجا یعنی من تازه وارد . اینجا یعنی کم نور و دلگیر ، یعنی آشنا ، تا وقتی که لورل و بقیه بودند . به زودی باید این بساط را از اینجا جمع کنم . نشستم پشت میزم و هیچ کاری نکردم . فقط نگاه کردم . به قفسه کتابهام ، به عکسهای بالای میز ، به خواهرزاده هام ، دوستهای آکسفرد ، آدمهای عزیز . امیروالا نوزاد است و نگار کلاس دوم . اینجا زمان ایستاده . اینجا همه چیز مثل روز اول است ، همه چیز به جز من .
حالا باید کارهای نهایی تز را تمام کنم و رسما تحویلش بدهم . استادهای کمیته ام هرکدام یک ایمیلی زده اند که خوبی و چطوری و دستت چطور است و همه چیز خیلی خوب بود و اینها ، و اینکه البته یک مدتی حتما باید استراحت کنی و این حرفها ، «ولی» ، یک لیست هیجانزده از ایده برای کتاب و عجله و غیره ردیف کرده اند برام ، چیزهایی که من خوابش را هم ندیده بودم . یعنی رسما این آدمها وقفه ناپذیرند . زیادی هیجان زده اند برای ادامه این داستان ، چون چهارشنبه دفاع نکرده اند و مثل من خسته نیستند . من همه ایمیلهاشان را ستاره زدم که بعدا بخوانم . یعنی رسما مغزم یک کلمه بیشتر الان جا ندارد برای کار کردن در جهت قدم بعدی که اصلا تا چهارشنبه فکرش را هم نکرده بودم . یک حالی بود این سه روز هیچ کاری نکردن . خانه تکانی و خرید و بودن با بچه ها و وَنیتی فِر خواندن . به خصوص که پنج روز قبل از دفاعم با مغز و دوچرخه رفتم توی آسفالت و آمبولانس و اورژانس عوضی بی دکتر و چشم انداز هفته ها کج نشستن و کج خوابیدن و درد و مسکن های فیل انداز . سر دفاع یکی دو جا دستم را دراز کردم به اسلایدی اشاره کنم ، مغزم از درد تیر کشید یک آن . اصولا هم هر کلنگی که از آسمان بیفتد باید یک حالی به دست یا شانه راست من بدهد . به هرحال ، اینهاست که این بطالت شیرین زودگذر را شیرین می کند . کلی کار پیش رو دارم ، فاصله زیادی نیست تا شروع فصل بعدی . همین است که این هفته ها و این چند روز مغزم هم آفلاین بوده . کلی شرمندگی ایمیل و تلفن جواب نداده مانده برام . اما یک وقتهایی آدم اصلا لازم دارد موقتا بمیرد برای خودش ، اصلا بخواهد زنده باشد هم نمی تواند .
تمام شد . هی خواسته بودم در یک حال هشیاری و مخصوص از چهارشنبه بنویسم . اما امروز توی دفتر کار قدیمی یک آن دیدم یعنی تمام شد جدی . تازه دارم می فهمم . نشسته ام در قهوه خانه فسقلی توی ورودی اصلی ام آی تی . ساختمان ۷ . بالای سرم کتابخانه روچ معماری ست که یعنی رعنا ، یعنی زمستان امسال و نتوانستن نوشتن ، یعنی آن روزی که سمر را دیدم که از سوریه برگشته بود و داشت تزش را طراحی می کرد و حال من را داشت و حرف زدن باهاش کلی کمک کرد ، یعنی زمستان و برف و سرمای کشنده . یعنی مرکز دانشجویی آن طرف خیابان و ناهار خوردن عجولانه و برگشتن به کتابخانه و نماندن توی مرکزدانشجویی که یک بوی عجیبی می دهد از جنس دلتنگی . قصه از همین راهرو شروع شد ، از کوریدور بی نهایت که سمت راست من است و پر از قدم . سال اول توی یک کارگاه داستان گویی دیژیتال ، یک فیلم ۶ دقیقه ای ساختم در مورد این قصه ، در مورد پلی که من را از لوگان آورد به اینور پل ، به ام آی تی ، و در مورد این کوریدور و این پله ها ، پر از قدم . از قدمهای ملت عکس گرفتم کلی . تند تند روی پله های شماره ۷۷ خیابان ماساچوست ، ساختمان ۷ . اسمش هم بود کوریدور بی نهایت . چه خاطره ها موقع ضبط صدای خودم که راوی بودم مثلا ، و توی کارگاه مثلا داشتیم ادیت کردن یاد می گرفتیم . کوریدور بی نهایت .
آداب ِ گذار برای مردم شناسها خیلی معنی دارد ، رسم و رسوم و سنتهای گذار . من هم که فوق تخصص ثبت لحظه آغاز و پایان و نوستالژی و این قصه ها . اما هیچ سنتی ندارم الان جز جمع کردن کتابها و اثاثم از دو تا دفتر کار . باقی ش همان است که بود . توی این کوریدور راه رفتن همیشه همان است که بود . شاید وقتی عکسم را از تابلوی اعلانات دانشکده و لیست دانشجوها بردارند باورم شود . شاید هم نه . مهم هم نیست . چیزی عوض نشده . چهار سال و ده ماه و یک هفته زندگی بود . چهار سال و ده ماه و یک هفته جان ِ جان ِ زندگی .
۱۹ جولای ۲۰۱۰
ام آی تی - ساختمان ۷