۱۵.۴.۸۹

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

ام آی تی یک کوریدوری دارد به نام کوریدور «بی نهایت» یا «اینفنیت» . یک کوریدور باریکی ست که می رود تا ته ساختمان اصلی . از لحاظ نامگذاری سمبولیک و این قصه ها یکجور خوشحالی روح این دانشگاه توش وول می زند . پر است از آدمهایی که تند راه می روند وسربزیر . رسومی هم دارد ، مثلا هر دانشجویی قبل از رفتن از اینجا راهرو را با تعداد قدمهاش اندازه می گیرد و الخ . پنح سال هی سر تا ته این راهرو را رفتم و برگشتم . پریشب از یک سخنرانی بر می گشتم ، دوچرخه به دست ، و کوریدور نسبتا خالی بود . گفتم قبل از رفتن باید کوریدور بینهایت را با دوچرخه سیر کنم . از لحاظ اینکه دیوانگی نکرده نروم از اینجا . اما بعد دیدم هر شبی از این شبها که دیروقت از دفتر کارم بر می گردم ، هی یاد همه دیوانگی ها می افتم . زمستانها و سرما و دویست کیلو لباس و کلاه و گوش بند و شال گردن . تابستانها و شبها و خنکای نسیم رودخانه . بهار و بوی گرده های گل که هجوم می آورد به خیالت . مقاله های آخر سال دو سال اول که مرا یاد شبهای دلگیر کتابخانه هایدن می اندازد و کافه اوبونپن سر کوچه دانشکده . چه شبها . چه لیوانهای قهوه پشت قهوه تا دوام بیاوری . چه سفرها ، و چه برگشتنها . درست دو سال پیش همین روزها بود که راهی بودم به سفری یکساله که دست آخر ممکن نشد و سه ماه بعد باز برگشتم همین جا . دلیلی داشت همه اینها لابد . گاهی فکر می کنم اصلا راه دیگری می شد اگر رفته بودم . راهی که هرگز نخواهم دانست . بعد چه دغدغه ها ، چه نگرانی ها . چه شور و آن ِ تاریخی حوالی انتخاب اوباما . چه هیجانی وقت ِ دیدنش از نزدیک توی سفر تبلیغاتی ش به نیوهمشایر . چه پاییزی صرف نوشتن دو تا گرانت سال بعد . چه دوستی ها در سفر کارگاه گرانت همان سال . چه عیدها که آمد و ما به قول اخوان خانه خود را نتکاندیم . چه پاییزها که نامه ها هی رنگش عوض شد ، و دغدغه هاش واقعی تر . و چه سالی پشت سر . سال بد سال باد . سال گلوله . سال اعدام . سال باور قطره قطره اضطراب . سال نوشتن و ناتوانی از نوشتن . و چه نقطه روشن آن سال که سفری بود دوماهه و کاری . ماه و میدانچه و ترافالگار . و برگشتنی که به آنی همه چیز را عوض کرد ، و به جای یکسال و نیم ، به من هفت هشت ماه فرصت نوشتن داد . چه زمستانی پر از وسواس ِ خبر ، خبرهای بد . چه بهاری که یادم آورد همیشه اتفاقها وقتی انتظارشان را نداری می افتند ، من چهارماه پیش فکرش را هم نمی کردم تا چندماه دیگر معلمی را شروع کنم . اینطوریهاست زندگی .

حالا این روزها از صبح تا شب توی این دفتر می مانم ، با انبوهی کلمه روبروم . آخرین باری که پشت میز آفیس خودمان بودم سه سال پیش بود . استادم به طرز مهربانی دفتر کارش را من داده . خودش هیچوقت اینجا نیست ، تقریبا هیچوقت . و نصف زندگی من ولو مانده روی میزی بزرگ که میز من است . گاهی هم که به اینجا سری می زند ، اصرار می کند که من بمانم و کارم را ادامه بدهم . سر میز خودش می نشیند و ایمیلی چک می کند و نامه هاش را بر می دارد می رود . گاهی هم همینجا جلسه داریم باهم . من عاشق این دفترکارم . شلوغ و به هم ریخته ست . هر طرفش یک کوه کتاب و کاغذ انباشته شده . یک عالمه پیش نویس کتابهای ملت که فرستاده اند او بخواند . حدسم این است که بیشترشان را نخوانده . اینطوری ست که من گاهی توانسته ام کتابهای استادهای خودمان را قبل از چاپ بخوانم . برای من اینجا مثل شهربازی ست . دورتادور اتاق کتابخانه است که یک ورش پر است از مردم شناسی ، یک ورش خاور میانه ، یک ورش مطالعات علم و تکنولوژی . لابلاشان پر است از مجسمه و یادگاری و چیزهای ریز و درشت از اقصی نقاط دنیا که هی توی سفرها جمع کرده ، از بینشان من عاشق مجسمه کوچک بوف کورم . اینجا یک بهم ریختگی خوبی دارد ، از نوعی که من باهاش هماهنگم . توی این سالها آرام آرام فهمیدم که خیلی ها نمی توانند با استادم کار کنند ، خیلی ها اعصاب ندارند برای بی نظمی ش ، برای نبوغش که گاهی تهدید آمیزست، برای همیشه دیر بودنش و برای تفکر غیر خطی و زیگزاگی ش . اما یک عده معدودی موج زیگزاگشان با او هماهنگ است . خوش شانسی من بود که من از آنها بودم . فکر می کنم این آدمی که من اینقدر خوب می شناسمش ، اگر هم زندگی ش و هم ذهنش مرتب و منظم بود ، من تا الان از کسالت مرده بودم . نه که بخواهم اغراق کنم در خوبی ش . گاهی هم موافقش نبوده ام یا از کارهایی ش تعجب کرده ام . اما از طرفی هم استاد من بیش از آنچه که در دنیای آکادمیک شایع باشد برای من دوست بوده ، گذاشته راهم را پیدا کنم ، و به دلیلی که هنوز نمی فهمم ، به من باور داشته . اماحالا همه اینها را بیراهه رفتم تا یادم بماند که چه حجمی از این کار را اینجا نوشتم ، پشت این میز ، توی این اتاق که هی یاد آن شعر کوتاه خانم شریفی نازنین می اندازدم که توی آخرین کلاس زیست برای ما خواند «عاقبت در لابلای کاغذها گم خواهم شد ... » و به ما گفت «از این برخورد ، برکت دستها روزافزون شد » .. خانم شریفی برای دفاع تزم آمد بیمارستان شریعتی . آقای جعفری هم آمد . چقدر دلم می خواست هردوشان را باز ببینم .


لابلای کاغذها که بنشینی ، انبوه کلمه های خودت کمتر می ترساندت . یک جور یاد آن روزی می افتم که توی آکسفرد در پیچاپیچ این تصمیم نشسته بودم توی تربوش ، دوست عزیز و مسافری به من گفت که باید بشکنم این چرخه فکرهای بی نتیجه را یک دم . و گفت که همین الان چشمهام را ببندم و فکر کنم ، پنج ، ده ، بیست سال بعد چه تصویری از خودم دارم . چشمهام را بستم و سعی کردم خودم را مجسم کنم سالها بعد ، عمری اگر بود در میانسالی . سوال این بود که در این تصور فی البداهه چه چیزهایی می دیدم . آن روز بود که فهمیدم توی آن تصویر روپوش سفید آزمایشگاه به تنم نیست . از قطعیت این که خودم را توی آزمایشگاه ندیدم جا خوردم . تصویر محو و بی مکان بود ، نشسته بودم جایی و یک میز کوچک کنارم بود . معلوم نبود چکاره ام ، کجام ، یا چه شکلی ام . هیچکدام اینها را نه می دانستم نه حالا می دانم . تنها چیزی که دیدم یک دفترچه کوچک بود روی میز ، و یک قلم . دوست ِ مسافر گفت نگذار ترس فلجت کند ، جوابت معلوم است . چه خوب شد که نگذاشتم . دست کم در این تصمیم . حالا آن پنج سالی که او آن روز گفته بود امروز است . یک ماه و بیست روز کم . آن آینده دور نشسته اینجا کنارم . میان کاغذها .


ام آی تی - سی ام ژوئیه ۲۰۱۰












۳ نظر:

میزمویز گفت...

حالا به سلامتی بعدش کجا؟

میزمویز گفت...

تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود...

هنوز اول راه است!
نه
همیشه اول راه است

mehdi گفت...

thanks for showing me your office post-defense. I could connect to your post much better after seeing it and meeting Mike.