۲۵.۵.۸۹

هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری ..


و زندگی می بردم جایی دیگر ، جایی بزرگتر ، آمریکاتر ، ناشناخته تر . زندگی می بردم جایی دیگر که شروع ادای دین باشد ، شروع معلمی ، شروع یادگرفتن از زندگی . خیابان بیکن پشت سرم می ماند ، با ماگنولیاهاش ، با صدای گنجشکهاش ، با آجرهای سرخش . ام آی تی پشت سرم می ماند با شماره هاش ، با راهروهاش ، با آدمهای بی نظیرش . بوستون پشت سرم می ماند با پلی که از رودخانه چارلز می گذشت و شبها مرا از ام آی تی و از دفتر کار جادویی به خانه می آورد . و خانه . خانه ، این عجیب ترین کلمه جهان . در امتداد کوچ باز هم . و این کوچ ، هی فکر می کنم ، چقدر فرق دارد با کوچ قبلی ، با آن ناتمامی ها ، جادویی که توی هوا ریخته بودند و مغناطیسی که کندن را ناممکن می کرد . حالا باز زندگی می بردت . یک بار دیگر . دلت برای آدمها تنگ شدن . دلت برای ام آی تی تنگ شدن . دلت برای مایک و سوزان تنگ شدن که جمعه برام مهمانی شام خداحافظی گرفتند ، اما وقت رفتن خداحافظی نکردند . مایک گفت قبل از رفتن باز می ببینیمت . امشب را می گفت . گفت وقتی رفتم توی آفیس دیدم نصف اتاق خالی شده.. خود من هم باورم نشده بود تا روز اسباب کشی از آفیسها . یعنی وسایل خانه را که بردند عین خیالم نبود . اما آنجا ، جعبه های کتاب ، عکسهای دور و بر ، زمان ِ متوقف در پنج سال پیش ، یادداشتها ، کوه ِ یادداشتها و نوشته ها و مقاله ها ، جعبه جعبه کتاب . میزم خالی شد . عکسها را از دیوار کندم . کشوها را خالی کردم . جعبه چای اِل را انداختم دور . پلور بافتنی که قرض داده بودم آن شب برفی سه سال پیش ، زونکن ها ، دفتر ها ، همه چیز . اما خالی کردن آفیس مایک سخت تر بود . آنجا بود که باورم شد . همه این شبها ، روزها ، قهوه های او بون پن ، ساندویچهای کوزی ، نامه های تلنبار شده ، کتابها ... یادم افتاد به اولین باری که رفته بودم آنجا . اولین ملاقات ما . ملاقاتی از جنس «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد»ا
حالا از خانه شان می رفتم که پر از خاطره بود . روی میز گرد کنار دیوار دو تاعکس هست ، یکی آیرین توی تولد صد سالگی ش ، همان عکسی که از صورتش از نزدیک گرفته بودم و توش خطوط چهره اش زندگی زندگی قصه می گفتند . یکی هم ما سه تا ، من و سوزان و مایک ، یلدای ۲۰۰۵ . جمعه شب یادم به هزار شب زمستانی بود و میتینگ ها که معمولا توی خانه او می گذاشتیم و آن رکوردر دیژیتال کوچکش . گیج و گم بودنهای من . ددلاینها . تصمیم ها . برف و سرما . تابستان و حیاط پر ماجرای آن خانه . سوزان و تعهدش به باغبانی جدی . آن تابستانی که چندبار رفتم گلها و درختها را آب دادم وقتی سفر بودند . اصلا همه چیز . اصلا تصور زندگی توی شهری و شهرهایی که مایک و سوزان ندارد .
و امشب رفتیم شام . بردندم جایی توی نیوبری دوست داشتنی . دستخط مایک توی صفحه اول هدیه ای که بهم داد را نگاه می کنم . مثل همه چیز دیگر ، این هدیه هم داستان دارد . اسمم را نوشته کوچی . نوشته این داستان ِ کلمه های شاعری ست که هیوستون را با موسیقی خودش نوشت ، برای کوچی ِ دیگری که آنجا دنبال موسیقی خودش خواهد گشت . برای بار آخر در محله «من» قدم زدیم . دلم می خواست زمان کش بیاید ، یخ بزند ، بایستد .
از پنجره این خانه خالی ، خیابان بیکن تمام روز لم داده بود زیر آفتاب نرم نیمه ماه اوت ، حالا اما باران می بارد چه بارانی . از آن هواهای شمالی . بوی باران بوی سبزه بوی خاک . امروز جوانترین عضو خانواده ما یک ساله شد ، و طبق معمول ، عمه اش امیدوار است که تولد بعدی را باشد ، مرزها اگر بگذارند . چمدان می بندم و یادم می افتد به روزی که از لندن برمی گشتم پارسال ، و آن شعر جامه دانی در آستانه در . هی آن سفر در یادم می چرخد ، و آن دیار . نمی دانم چرا .
آدمها یک جور عجیبی زندگی را زیبا می کنند . پنجشنبه برای خداحافظی رفتم ناهار با استاد عزیزی ، که هم دوست است و هم استاد و هم عزیز . فکر نکرده بودم که چه سخت است . یعنی به بعضی «بودنها» اصلا جوری عادت می کنی که گفتنی نیست . خداحافظی کردیم . تمام روز دلم گرفته بود . خوب است که همیشه این به امید دیدار هست . امید دیدار چیز خوبی ست .
نامه امسال پاییز باز از کد پستی دیگری خواهد رسید . نه خانه سنت مارگارت ، نه کالج سنت پیترز ، نه ام آی تی ، نه مونترال ، و نه ال اس ای و جادوی سپتامبر لندن . چه سالی رفت ، چه ماهها ، چه هفته ها در هجوم سوال ، چه ترسها ، چه غمها ، چه امیدها . باید به زندگی اعتماد می کردم . «تاریک ترین ساعت شب ساعت قبل از طلوع آفتاب است» را کی گفته بود ؟
عجب بارانی گرفته . سر بند آمدن ندارد . کم کم باید بروم فرودگاه . جامه دانی در آستانه در .

خداحافظ بوستون .
۱۶ اوت ۲۰۱۰
۳:۱۰ بامداد


۷ نظر:

سیاوش گفت...

حس جا ماندن بهم داد. بیچاره اونهایی که با ان حس اتاق خالی جا ماندن

ناشناس گفت...

به دریاهای بی پایاب برگردان صدفها را
به ماهیها به شهر آب برگردان صدفها را

بگو چیزی که پنهان ارزو دارید باید شد
بگو ساحل تهیدست است مروارید باید شد...

میرزا

ناشناس گفت...

البته در این مورد خاص دل نبرد ز لشکری هم صحیح است.
:)

negin گفت...

:)

negin گفت...

:)

میرزا گفت...

...

29 دسامبر

ناشناس گفت...

Congratulations on possessing definitely certainly one of one of the sophisticated blogs Ive arrive across in a while! Its simply amazing how much you’ll have the ability to take into account away from a thing mainly simply because of how visually beautiful it is. Youve place collectively an important blog web site space –nice graphics, motion pictures, layout. This is certainly a should-see website!