۱۷.۳.۹۰

حادثه

«... و ثقل ِ سفر گاهی

از هر اقامتی گویاتر ...»



نه ماه گذشت از شبی که چمدانی در آستانه در بود ، از کوچی دیگر ، کوچی که مسافت بلندی داشت . از آجرهای سرخ خانه های قدیمی بوستون تا شهری که همه چیزش عظیم جلوه می کرد . جنوب با همه مهربانی هاش و سادگی هاش و آمریکا بودنهاش . لذت درس دادن ، جرقه های اشتیاق توی چشم دانشجوها‌، راندن توی اتوبانهای تمام نشدنی ، سبک جدیدی از زندگی که توش جای پیاده رو و سنگفرش و راه رفتنهای بی هدف خالی ست ، شبها نشستن در بالکنی که رو به شیروانی های متعدد باز می شود ، کشف مفهوم استارباکس و داروخانه هایی که با ماشین از توشان رد می شوی ، تنبلانگی ِ شهری که پر از ماشین است ، همکارهایی که بیش از حد مهربانند ، سکوتی طولانی که از پس پنج سال دویدن بی وقفه نصیبم می شد وقتی که انتظار هیچکدام این اتفاقها را نداشتم ، مکثی که با هجوم ِ کار جدید همراه بود ، هرروز سرکار رفتن و انتظار آخرهفته هایی که پیش از این ها امتداد ِ روز و شب و خواندن و نوشتن بودند ، دو ماه ِ زمستانی در لندن و آکسفرد ، توقفی در پاریس و اندلس ، کشف کوچه هایی که لورکا در آنها شعر سروده بود ، سکوت سویل ، برگشتن به زمستان گرم هیوستون ، سفر ، اولین نوروزی که بعد از هشت سال می شد با هم بود و لذت بی همتای همزبانی ها با برادرم و شعفی که دخترکش به زندگی جاری می کرد ، بهار ، باز هیوستون ، آگورا و اینورژن ، و سکوت . سکوتی کشدار و طولانی . تا این سفر به بوستون .

از پس نه ماه ، به بهانه جشن فارغ التحصیلی ای که با تاخیر مرا به بوستون برگرداند . کوچه های بک بی پر از عطر ماگنولیا ، دیدار دوستانی که خنده ها و بحثهای تمام نشدنی شان کم شده بود از زندگی م ، لذت دیدن مسافرهام و شادی شان وقتی که شال آبی رنگ را به گردنهامان آویختند ، هدیه مایک که همراه بود با دو جلد دفتر مولسکین که می دانست دوست دارم : «تا بنویسی باز» ، دیدن سوفیا و مایکل و کندیس و بقیه ، راه رفتنهای بی پایان ...


توی ترایدنت نشستم به تماشای خودم . مثل فیلمی صامت . زیر برف آخر شب با کوله پشتی سنگینم رسیده بودم به ترایدنت و نشسته بودم سر میزی با کامپیوترم ، بعدتر توی کتابخانه عمومی زیبای بوستون ، بعد توی اسپرسو رویال ، بعد توی کتابخانه «روش» دانشکده معماری ، بعد توی دفتر کار مایک . دوچرخه ام هم بود . همراه خودم رفتم تا بیکن هیل . سرمای زمستان را حس می کردم زیر آفتاب تابستان زیبای بوستون . از پل گذشتم و خیره شدم به رودخانه . چه شبها ، چه نیمه شبها که مکث کرده بودم در راه بازگشت به خانه روی این پل . رفتم تا مرکز دانشجویی . هیاهوی جشن که تمام شد ، برگشتم به مرکز دانشجویی تا آن بوی اعصاب خرد کن دوست داشتنی ش را نفس بکشم . با خودم رفتم طبقه بالا ، روی مبلهایی که توی آن اتاق بزرگ تاریک بود و گاهی آنجا کار می کردم و وقت ناهار کتاب را می بستم و سی ان ان تماشا می کردم روی آن مونیتور بزرگ ، روزهایی که اخبار تظاهرات در ایران همه جا را گرفته بود . اغلب مرد میانسال بی خانمانی هم نشسته بود روی مبل کناری ، در امان از سرمای بوستون . درهای ساختمانهای ام آی تی همیشه باز بود به روی هرکه از سرما در امان نبود . بعد رفتم با خودم تا میدان کندال ، تا استارباکس توی هتل که با لیلی یا پاتریک قهوه ای بنوشم و بعد همانجا یا توی کافه کوزی روبرو بساطم را پهن کنم و درس بخوانم . نشستم و خودم را تماشا کردم که تازه رسیده بودم به ام آی تی ، سپتامبر ۲۰۰۵ ، کافه «او بون پن» که چهارسال و اندی بعدش هنوز هم خانه شبهای سرد ِ ماندن در دپارتمان و کار کردن تا دیروقت بود ، میتینگ های گروه مطالعات ایرانی توی اوبون پن ، جلسه های تاریخ خوانی ، مصاحبه هام ،‌ کنسرت شهرام ناظری ، جلسه دفاع ، جلسه های خانه شری و روزهای تز که آمیخته بود با سوگ و بغض ِ تابستانی که

زندگی هامان را زیر و رو کرد ، دوستهایی که رفتند از شهر ، کنفرانسهای خاور میانه ، و هتل آزادی .


توی صف که ایستاده بودیم قبل از مراسم ، کریس آمد و دیدنش آبشاری از شعف را جاری کرد به صبح پنجشنبه ای که از قضا - که قضای ما دیگر «از قضا» ندارد -- با خبر هولناکی از ایران شروع شده بود . کریس یعنی روز عروسی علی رضا در تهران ۵ سال پیش ، و من که در اتاقش را باز کردم ، با بغضی در گلو . بلند شد ، در آفیسش را قفل کرد ، دستم را گرفت و آمدیم نشستیم روی پله های ورودی ساختمان ، روبروی رودخانه ، سیگارش را در آورد و همینطور آرام گوش کرد . بعد برام از زندگی ش گفت ، از خوبی ، ناخوبی ، از آشنایی با شوهرش ، از هرچه که می توانست . می دانست دارد چه کار می کند . کریس حالا آمده بود تا یادم بیاورد که آن فیلم شش دقیقه ای که سال ۲۰۰۶ درست کرده بودم به نام «کوریدور بی نهایت» ، قصه زندگی بود ، قصه کوریدوری تاریخی که سر تا ته ام آی تی را به هم وصل می کرد ، اما برای من تمامی نداشت . راه رفتن توش هنوز همان لذت ِ امن را به آدم می داد ، امنیتی که بیرون از ام آی تی ، بیرون از بوستون ، نبود . نمی توانست باشد .


نه ماه باید می گذشت تا بفهمم که کولی (*)‌ را جا گذاشته بودم در بوستون . دل ِ کولی می گیرد از هوای شهر . نشسته بود کنارم رودخانه ، همانطوری آرام ، دامن پر چینش توی باد می رقصید . گفته بودم «تو فقط با من راه بیا ، همین» . شش هفت سال پیش بود . آن وقتها دستم را گرفت و راهی دشت شدیم . کولی اگر نبود کوریدور بی نهایت هرگز امتدادی نداشت . کولی اگر نبود با آن سر به هوایی هاش و آرزوها و دلتنگی هاش ، هرگز این رودخانه را ندیده بودم . کولی اگر نبود ، کی شهامت --تو بخوان سودای-- آن کوچ را می داشتم ؟ دستش را گرفتم ، بوسیدمش ، آجرهای سرخ خانه های بیکن و امتداد رودخانه تصویرش را قاب گرفته بودند . گفتم تو فقط با من راه بیا همین . نگفته بودم مگر که «اضطرابهاش مال من ، شیدایی هاش مال تو» ؟ حالا پنج سال و اندی گذشته بود . گفتم حالا چه ؟ نکند بمانی پشت سر ، دل نکنده از عطر این ماگنولیاها ؟ گفتم نباشی اگر ، سمت ِ کدام صدا سمت ِ من است ؟ آنقدر گفتم تا سرش را بلند کرد ، خندید . گفتم خنده کولی به هزار کوچ می ارزد . همانجا بود که دانستم حواسش هست ، به کوچ ، به غربتم ، به بی وطنی هام ، به حادثه حتی . می دانستم که با دیوانگی هام می ماند . می دانستم . می دانست .

برگشتن به کوریدور بی نهایت ، به بوستون ، به خیابان بیکن ، به حرف زدنهای آخر شب با سالومه ، به کارت سبز مترو ، به اتوبوس شماره یک ، به ساختمان شماره ۷۷ ، به مرکز دانشجویی ، به لاله رخ ، به خیابان نیوبری ، به کتابخانه بوستون ، به پارک عمومی ، به میدان کندال ، به شادی دیدار غیر منتظره دوستی قدیمی و شریک شادی اش شدن ،‌ برگشتن به .هنوز و همیشه ای بود که هیچ کوچی دیگر بدون آن معنی ندارد . بوستون شهر دیدار است .


گفتم وعده این پاییز را حتما برمی گردم بوستون . پاییز ِ دیگرگونه ای شاید در کار ِ شدن بود. بود؟ نبود؟ انگار که پاییزی در کار آغاز . هی گفتم به یاد سهراب «در دل من چیزی ست ...» . شاید پاییز هم آمده بود و همان دور و اطراف پرسه می زد . شاید روبروی هتل «تاج» نشسته بود ، یا روی پله های انستیتو گوته . من رنگش را می دیدم . کی باورم می شد که پاییز خودش را پرت کند وسط محله قدیمی ام ؟ در اولین روزهای ماه ژوئن؟ چه یادم رفته بود که هنوز امکان حادثه هست .


ژوئن ۲۰۱۱

هیوستون



-----------------------------------------

(*)‌ شش سال و اندی پیش نوشته بودم در آن پنجره دیگر:

۲۱ اسفند ۱۳۸۴
«... برای زندگی را زندگی کردن ، من هيچ راه آسانی را نمی شناسم . حرفی نيست ، و همه حرفها تکرار يک واقعيت اند انگار . نه مگر که سودا چنين خوش است که يکجا کند کسی؟ من از راههای امن آمده ام ، از جاده های صاف که بايد همينطوری ردش را می گرفتی تا همه چيز طبق قاعده در وقت موعود به سرانجامی برسد که برای تو آغاز بی سرانجامی بود . از هرچه که شبيه آرزوهای هرکه هم بود ، شبيه آرزوهای من نبود . من راه درازی رفته ام تا اين يقين ، هی روزگار اما نشانه می فرستد پشت نشانه ، سوال پشت سوال . محک ام می زند انگار ، و بد هم نيست ، اصلا بد نيست .. از آن بی جوابيهای پر از ترس ديگر نمی ترسم . فقط من نبودم ، کولی هم بود . هی دستش را گرفتم ، از اين راه به آن راه ، از اين خيابان عريض و طويل به آن يکی ، هی از روی نقشه راهش بردم . يک جا اما ديدم کولی ديگر خودش نيست . نشاندمش و نگاه کردم توی چشمهاش . باور کن شرمم آمد . ديدم هيچ جوابی ندارم برای تمنای آنهمه دشت ، آنهمه کوچه های خاکی . کولی هوای مهتاب ِ دشت را داشت ، برق آن چراغهای نئون داشت کلافه اش می کرد . مگر می شد اينها را نديد؟ آن آواز ِِ نمی دانم از کجای دور آمد و امانم را بريد . تمنای آن آواز نخوانده بود انگار که داشت کولی را کلافه می کرد ... يک آن آوايی آمد و همان لحظه دانستم که ديگر تمام شد ، از يکجايی ميان کلمه ها ، سودا آمده بود و هوای رفتن نداشت . خيلی وقت بود که آمده بود ، من مجالش نداده بودم . فقط من می دانم که کولی چه حالی داشت ، که وسوسه آن آواز وهم آلود چطور داشت امانش را می بريد . گفتم دارم چه می کنم با جان ِ کولی ؟ اينها به گفتن آسان می آيد ، اما آن آوا هی دور و نزديک می شد ، هرسو چرخيدم ، از سوی ديگری سر بر آورد ، و من ديگر سوی خودم را هم ندانستم ..

حالا اما ديگر من کولی را از اين خيابان به آن خيابان نمی کشم ، اوست که دارد مرا از اين دشت به آن دشت می برد . من کوه را نفس می کشم و باران را می بوسم ، و کولی می خندد . خنده کولی به هزار برج و بارو می ارزد ، من چطور می توانم يک آن حتی وسوسه شهر را باز باور کنم ؟ مگر می شود به عقب برگشت ؟ انتخاب ، انتخاب است ... من نگاه می کنم به آن روزهايی که با هم نشستيم و هی من گفتم و کولی سکوت کرد . حالا می فهمم سکوت کولی را ، حالا می فهمم چرا آن آواز وهم آلود نوشتنی نبود . حالا می فهمم چرا کولی را با ترس کاری نيست ...»


۲ نظر:

ناشناس گفت...

mesle hamishe aali

ناشناس گفت...

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند...

مبرزا